سایت انتخاب(رژیم) ۱۶/۸/۹۶ : «سه برش از زندگی سه زن کُرد که روزگار مجبورشان کرده صورت خود را بپوشانند و همراه با مردان برای کولبری راهی مسیرهای سخت گذر مرزی شوند.
نیشتر زندگی گرچه زن و مرد نمی شناسد، اما گاهی زخم هایی که زن و مرد از این نیشتر برمی دارند، متفاوت است. زندگی آنگاه که ساز ناکوک بزند و پنجه اش گلوی مرد خانواده را بفشارد و آسیمه سرش کند می گوییم، خب مرد است دیگر! نمی تواند دست روی دست بگذارد و شاهد سختی روزگار و ناخوشی سر و همسر باشد، اما امان از آن زمان که زندگی سر ناسازگاری با زن بگذارد؛ یا چیزی از او باقی نخواهد ماند، یا مردتر از هر مردی، جوانمردانه پای زندگی خانواده اش خواهد ایستاد و روی سیاهی هایش را سپید خواهد کرد.
درست شبیه زنان کردی که به قول خودشان وقتی تلخی های زندگی کام شان را تلخ کرد و سختی ها به جان شان چنگ انداخت، برای رهایی از آن همه مشکلات هیچ کاری از دست شان بر نمی آمد جز آنکه قدم در کوره راه های پرپیچ و خم و مسیرهای سخت کوهستانی بگذارند.از زن های کولبر می گوییم؛ همان هایی که بر خلاف بسیاری زن های شهری، کمر به شکستن شاخ غول چموش زندگی بسته اند و با به تن کردن لباس مردانه، همپای مردان دیارشان، سر از کوه و کمر درمی آورند و بارهای سنگین چند 10 کیلویی را بر شانه های زنانه حمل می کنند تا چراغ خانه شان را روشن نگاه دارند.با هر کدام شان که می خواستیم صحبت کنیم، به هزار و یک دلیل و از جمله ترس اینکه احیاناً مردهای گروه بفهمند پشت آن صورت نقاب بسته، چهره زنی پنهان است و نان شان آجر شود، روی خوش نشان نمی دادند. از همین رو، از میان آنانی که به ما معرفی شده بودند، بجز سه نفر، حاضر به گفت و گو نشدند. البته باید به آنها حق داد. وقتی زندگی تک تک شان را مرور می کنی به نقطه ای مشترک می رسی؛ همان جایی که پدر یا همسران کولبرشان را در مسیر های سخت گذر از دست داده اند و حالا از گفتن واقعیت زندگی شان حذر می کنند تا به درد سر نیفتند؛ هرچند سه بانوی ساکن روستاهای اطراف شهر سقز حاضر به گفت و گو با گروه زندگی شدند؛ با این امید که روایت زندگی شان چراغی باشد روشنای مسیر بسیاری چون خود آنان.
سکانس اول، زن اول
نامش کویستان است، دختری 28 ساله. با همان چهره زیبا و اصیلی که از دختران کرد سراغ داریم. این طور که می گفت وقتی به دنیا آمد نقل محافل اهل فامیل شده بود. مادرش چهارمین دختر را زاییده بود و هر کسی از راه می رسید می گفت آخر یک پسر به دنیا نیاوردی تا عصای پیری تو و شوهرت شود و او در جواب می گفت به قول شوهرم جوجه را آخر پاییز می شمارند. این طور که مادرم تعریف می کند، تنها کسی که به حرف فامیل اهمیت نمی داد پدرم بود، اسم من را هم او انتخاب کرد. به معنای رشته کوه. به فامیل می گفت زنده باشید و ببینید همین دختر چطور به داد زندگی ام خواهد رسید. انگار می دانست قرار است یک روز راه او را دنبال کنم.
کویستان که با یادآوری پدر برای لحظاتی تمرکزش را از دست داده بود ادامه داد: خواهر بزرگترم زود ازدواج کرد و از ما جدا شد. خواهر دوم هم رفت سراغ درس خواندن و خواهر سوم در اثر یک بیماری سخت و به دلیل ناتوانی پدر برای تأمین هزینه های بیماری اش از دنیا رفت. مادرم از غم این داغ بزرگ شبیه به افسرده ها شده بود و توان انجام هیچ کاری نداشت برای همین خودم را مسئول مراقبت از پدرم می دانستم. هر بار که به زمین های کشاورزی می رفت همراهش بودم و هیچ وقت برای خرید کیف و کتاب و وسایل مدرسه به او سخت نمی گرفتم تا اینکه کشاورزی و دامداری در روستای ما از رونق افتاد و پدرم که دیگر از پس تأمین مخارج خانواده برنمی آمد، تصمیم گرفت با بقیه مردهای روستا راهی مرز شود و با پول کولبری زندگی را بچرخاند.
لهجه غلیظ کردی دارد، اما به قدری شیرین صحبت می کند که از شنیدن حرف هایش خسته نمی شوی؛ حتی وقتی صدایش با بغض آمیخته می شود، در حسرت آن روزها می گوید: هر بار پدر برای کول برداشتن می رفت تا نیمه های شب نمی خوابیدم و منتظر می ماندم به خانه برسد. وقتی می رسید تندی از رختخواب بیرون می آمدم و نمی گذاشتم کسی جز خودم شانه هایش را ماساژ بدهد. به او می گفتم چرا نمی گذاری من هم با تو بیایم، اگر لباس پسرهای کرد را بپوشم کسی نمی فهمد دخترت هستم، در عوض کمتر خسته می شوی اما او هر بار می خندید و می گفت کار تو درس خواندن است و کار من کول برداشتن.. دلم برای خنده هایش، دست های پینه بسته اش و مهربانی هایش لک زده است.
7 سال از آن روزی که پدر کویستان به کوهستان رفت و دیگر بازنگشت می گذرد. کشته شدن او در کوهستان های مرزی دومین ضربه روحی بود که کمر مادر خانواده را شکست و آن نوزادی که همه فامیل می گفتند عصای دست روزگار پیری پدر و مادرش نخواهد شد، به داد زندگی رسید. کویستان که خود را مسئول جمع و جور کردن آن زندگی از هم پاشیده می دانست، لباس کردی مردانه به تن کرد، کمر همت بست، نقاب بر چهره گذاشت و حالا 7 سال است که همراه با مردان کولبر به دل رشته کوه های بلاخیز می زند و نان خانواده داغدیده اش را تأمین می کند.
سکانس دوم،زن دوم
راهی نبود جز اینکه کفش آهنی به پا کند، مشکلات را زیر پایش بگذارد و هرجا هم که مشکلات بزرگ تر شدند، تلاشش را بیشتر کند.. و در بدترین شرایط، جز به خود و خدای خودش به هیچ کس اعتماد نکند.
از ریزان می گویم. همان بانویی که خوب موقعی یاد گرفت هنگامی که سختی ها دوره اش می کنند و کسی دور و برش نمی ماند، تنهایی بار سنگین زندگی را تاب بیاورد. کم سن و سال تر که بود نمره های 20 کارنامه اش پشت سر هم ردیف می شدند و هر کسی او را می شناخت به پدر و مادرش می گفت خوش به حالتان که ریزان آینده روشنی دارد اما چه می شود کرد که روی ناخوش زندگی مرد و زن نمی شناسد..
فکر می کردم برای زندگی مشترک انتخابم درست بوده است، اما خب فقط فکر می کردم. به جای ادامه تحصیل به خانه بخت رفتم. دو سال که گذشت و دخترمان آگرین که به دنیا آمد همه چیز رنگ باخت. به قدری مشغول دخترم شده بودم که جای خالی همسرم را حس نکردم. وقتی به خودم آمدم که کار از کار گذشته بود. رفت و آمد های وقت و بی وقتش بی دلیل نبود. او دچار اعتیاد شده بود و هرچه می گذشت وضعش بدتر از روز قبل می شد تا جایی که حتی برای خریدن یک عدد نان هم پولی نداشت. چاره ای نبود جز اینکه به فکر کار کردن بیفتم، از تمیز کردن خانه مردم تا کار کردن در زمین های کشاورزی. کار به جایی رسیده بود که شوهرم خرج موادش را هم از من می خواست. سعی می کردم سکوت کنم تا اطرافیانم - خودشان را به ندانستن می زدند - متوجه واقعیت زندگی من نشوند. دو سالی گذشت و من با اینکه فقط 30 سال داشتم، شبیه به زن های پا به سن گذاشته شده بودم. جلوی آینه دیگر پنهانکاری فایده ای نداشت، چهره تکیده ام دستم را رو کرده بود. به سراغ پدر و مادرم رفتم و گفتم که مدتی است شوهرم راه خانه را گم کرده و حالا چند وقتی است که تمام روز را زیر پل معروف شهر چمباتمه می زند و وقتی هم که نشئه نیست، از هر راهی که فکرش را بکنید، خرج موادش را در می آورد. می گوید: بعد از سال ها، در کنار خانواده ام احساس آرامش کرده بودم. به کمک آنها بارها و بارها شوهرم را برای ترک به کمپ های مختلف بردیم اما فایده ای نداشت. افیون غیرتش را از او گرفته بود و من که نمی خواستم آینده آگرین تباه ندانم کاری های پدرش و انتخاب اشتباه من شود از پدر و برادرهایم خواستم تا اجازه بدهند همراه آنها به جاده های مرزی بروم و کول بردارم. گرچه دل شان راضی نمی شد و برای شان سخت بود، اما من سخت تر بودم و بالاخره توانستم رضایت شان را بگیرم. آگرین امسال کلاس اول ابتدایی هست و من چهارمین سالی است که به همراه اعضای خانواده ام راهی کوهستان های مرزی می شوم و در حالی که لباس مردانه به تن می کنم و کلاه به سر می گذارم و صورتم را با روبنده می پوشانم برای تأمین مخارج دخترم جانم را نادیده می گیرم.
سکانس سوم، زن سوم
هاوژین با زنان این قصه فرق دارد، او نه از شوهر نااهلش نالان است نه برای پر کردن جای خالی پدرش راهی کوهستان ها شده، بلکه زندگی با او و شوهرش سر ناسازگاری برداشته و برای اینکه روی تیرگی ها را سپید کنند به کاری که به قول خودش در شأن او و همسرش نیست رو آورده اند.
هاوژین و شوهرش زوج تحصیلکرده ای هستند که در شهرشان جایی برای کار کردن نداشتند و برای اینکه از پس مخارج زندگی بر بیاند تصمیم گرفتند دوشادوش یکدیگر دل به کوهستان بسپارند و مخارج زندگی شان را از راه کولبری تأمین کنند.
حرف هایش این طور شروع شد: خوشحالم که انتخاب من و همسرم برای شریک زندگی ردخور نداشت. ما در کنار هم احساس آرامش می کنیم و حاضریم دست به هر کار سختی بزنیم تا این همراهی و آرامش را از دست ندهیم. خوب می دانستیم که نمی توانیم گذشته را برگردانیم یا دنیا را تغییر بدهیم اما خودمان را که می توانستیم تغییر بدهیم، پس باید تا جایی که توان داشتیم رو به جلو گام برمی داشتیم و در مقابل جلوی دردها کوتاه نمی آمدیم. به همین خاطر همرنگ بسیاری از مردمان همزبان مان شدیم و کولبری را برای ادامه زندگی انتخاب کردیم. الان دومین سالی است که من و همسرم به مرزهای مختلف ایران و عراق می رویم و او بارهای سنگین تر برمی دارد و من به نسبت او بارهای سبک تری را به کول می گیرم و از این راه زندگی مان را پیش می بریم. در این مسیرها، افراد جور واجوری را دیده ام که هر کدام بنا به شرایطی که بر زندگی شان حاکم است این کار را انتخاب کرده اند، از تحصیلکرده گرفته تا پیرمردی که چاره ای جز کار کردن ندارد و دست روی دست گذاشتن را بر خود و خانواده اش روا نمی داند و با شانه هایی که از گذر عمر خم شده بار زندگی را به دوش می کشد، به همین خاطر کار را بر خود عار نمی دانم و در تمام فراز و نشیب های کوهستان، به امید رسیدن روزهای بهتر برای خودم، همسرم و تمام همزبان هایم گام بر می دارم ».
نیشتر زندگی گرچه زن و مرد نمی شناسد، اما گاهی زخم هایی که زن و مرد از این نیشتر برمی دارند، متفاوت است. زندگی آنگاه که ساز ناکوک بزند و پنجه اش گلوی مرد خانواده را بفشارد و آسیمه سرش کند می گوییم، خب مرد است دیگر! نمی تواند دست روی دست بگذارد و شاهد سختی روزگار و ناخوشی سر و همسر باشد، اما امان از آن زمان که زندگی سر ناسازگاری با زن بگذارد؛ یا چیزی از او باقی نخواهد ماند، یا مردتر از هر مردی، جوانمردانه پای زندگی خانواده اش خواهد ایستاد و روی سیاهی هایش را سپید خواهد کرد.
درست شبیه زنان کردی که به قول خودشان وقتی تلخی های زندگی کام شان را تلخ کرد و سختی ها به جان شان چنگ انداخت، برای رهایی از آن همه مشکلات هیچ کاری از دست شان بر نمی آمد جز آنکه قدم در کوره راه های پرپیچ و خم و مسیرهای سخت کوهستانی بگذارند.از زن های کولبر می گوییم؛ همان هایی که بر خلاف بسیاری زن های شهری، کمر به شکستن شاخ غول چموش زندگی بسته اند و با به تن کردن لباس مردانه، همپای مردان دیارشان، سر از کوه و کمر درمی آورند و بارهای سنگین چند 10 کیلویی را بر شانه های زنانه حمل می کنند تا چراغ خانه شان را روشن نگاه دارند.با هر کدام شان که می خواستیم صحبت کنیم، به هزار و یک دلیل و از جمله ترس اینکه احیاناً مردهای گروه بفهمند پشت آن صورت نقاب بسته، چهره زنی پنهان است و نان شان آجر شود، روی خوش نشان نمی دادند. از همین رو، از میان آنانی که به ما معرفی شده بودند، بجز سه نفر، حاضر به گفت و گو نشدند. البته باید به آنها حق داد. وقتی زندگی تک تک شان را مرور می کنی به نقطه ای مشترک می رسی؛ همان جایی که پدر یا همسران کولبرشان را در مسیر های سخت گذر از دست داده اند و حالا از گفتن واقعیت زندگی شان حذر می کنند تا به درد سر نیفتند؛ هرچند سه بانوی ساکن روستاهای اطراف شهر سقز حاضر به گفت و گو با گروه زندگی شدند؛ با این امید که روایت زندگی شان چراغی باشد روشنای مسیر بسیاری چون خود آنان.
سکانس اول، زن اول
نامش کویستان است، دختری 28 ساله. با همان چهره زیبا و اصیلی که از دختران کرد سراغ داریم. این طور که می گفت وقتی به دنیا آمد نقل محافل اهل فامیل شده بود. مادرش چهارمین دختر را زاییده بود و هر کسی از راه می رسید می گفت آخر یک پسر به دنیا نیاوردی تا عصای پیری تو و شوهرت شود و او در جواب می گفت به قول شوهرم جوجه را آخر پاییز می شمارند. این طور که مادرم تعریف می کند، تنها کسی که به حرف فامیل اهمیت نمی داد پدرم بود، اسم من را هم او انتخاب کرد. به معنای رشته کوه. به فامیل می گفت زنده باشید و ببینید همین دختر چطور به داد زندگی ام خواهد رسید. انگار می دانست قرار است یک روز راه او را دنبال کنم.
کویستان که با یادآوری پدر برای لحظاتی تمرکزش را از دست داده بود ادامه داد: خواهر بزرگترم زود ازدواج کرد و از ما جدا شد. خواهر دوم هم رفت سراغ درس خواندن و خواهر سوم در اثر یک بیماری سخت و به دلیل ناتوانی پدر برای تأمین هزینه های بیماری اش از دنیا رفت. مادرم از غم این داغ بزرگ شبیه به افسرده ها شده بود و توان انجام هیچ کاری نداشت برای همین خودم را مسئول مراقبت از پدرم می دانستم. هر بار که به زمین های کشاورزی می رفت همراهش بودم و هیچ وقت برای خرید کیف و کتاب و وسایل مدرسه به او سخت نمی گرفتم تا اینکه کشاورزی و دامداری در روستای ما از رونق افتاد و پدرم که دیگر از پس تأمین مخارج خانواده برنمی آمد، تصمیم گرفت با بقیه مردهای روستا راهی مرز شود و با پول کولبری زندگی را بچرخاند.
لهجه غلیظ کردی دارد، اما به قدری شیرین صحبت می کند که از شنیدن حرف هایش خسته نمی شوی؛ حتی وقتی صدایش با بغض آمیخته می شود، در حسرت آن روزها می گوید: هر بار پدر برای کول برداشتن می رفت تا نیمه های شب نمی خوابیدم و منتظر می ماندم به خانه برسد. وقتی می رسید تندی از رختخواب بیرون می آمدم و نمی گذاشتم کسی جز خودم شانه هایش را ماساژ بدهد. به او می گفتم چرا نمی گذاری من هم با تو بیایم، اگر لباس پسرهای کرد را بپوشم کسی نمی فهمد دخترت هستم، در عوض کمتر خسته می شوی اما او هر بار می خندید و می گفت کار تو درس خواندن است و کار من کول برداشتن.. دلم برای خنده هایش، دست های پینه بسته اش و مهربانی هایش لک زده است.
7 سال از آن روزی که پدر کویستان به کوهستان رفت و دیگر بازنگشت می گذرد. کشته شدن او در کوهستان های مرزی دومین ضربه روحی بود که کمر مادر خانواده را شکست و آن نوزادی که همه فامیل می گفتند عصای دست روزگار پیری پدر و مادرش نخواهد شد، به داد زندگی رسید. کویستان که خود را مسئول جمع و جور کردن آن زندگی از هم پاشیده می دانست، لباس کردی مردانه به تن کرد، کمر همت بست، نقاب بر چهره گذاشت و حالا 7 سال است که همراه با مردان کولبر به دل رشته کوه های بلاخیز می زند و نان خانواده داغدیده اش را تأمین می کند.
سکانس دوم،زن دوم
راهی نبود جز اینکه کفش آهنی به پا کند، مشکلات را زیر پایش بگذارد و هرجا هم که مشکلات بزرگ تر شدند، تلاشش را بیشتر کند.. و در بدترین شرایط، جز به خود و خدای خودش به هیچ کس اعتماد نکند.
از ریزان می گویم. همان بانویی که خوب موقعی یاد گرفت هنگامی که سختی ها دوره اش می کنند و کسی دور و برش نمی ماند، تنهایی بار سنگین زندگی را تاب بیاورد. کم سن و سال تر که بود نمره های 20 کارنامه اش پشت سر هم ردیف می شدند و هر کسی او را می شناخت به پدر و مادرش می گفت خوش به حالتان که ریزان آینده روشنی دارد اما چه می شود کرد که روی ناخوش زندگی مرد و زن نمی شناسد..
فکر می کردم برای زندگی مشترک انتخابم درست بوده است، اما خب فقط فکر می کردم. به جای ادامه تحصیل به خانه بخت رفتم. دو سال که گذشت و دخترمان آگرین که به دنیا آمد همه چیز رنگ باخت. به قدری مشغول دخترم شده بودم که جای خالی همسرم را حس نکردم. وقتی به خودم آمدم که کار از کار گذشته بود. رفت و آمد های وقت و بی وقتش بی دلیل نبود. او دچار اعتیاد شده بود و هرچه می گذشت وضعش بدتر از روز قبل می شد تا جایی که حتی برای خریدن یک عدد نان هم پولی نداشت. چاره ای نبود جز اینکه به فکر کار کردن بیفتم، از تمیز کردن خانه مردم تا کار کردن در زمین های کشاورزی. کار به جایی رسیده بود که شوهرم خرج موادش را هم از من می خواست. سعی می کردم سکوت کنم تا اطرافیانم - خودشان را به ندانستن می زدند - متوجه واقعیت زندگی من نشوند. دو سالی گذشت و من با اینکه فقط 30 سال داشتم، شبیه به زن های پا به سن گذاشته شده بودم. جلوی آینه دیگر پنهانکاری فایده ای نداشت، چهره تکیده ام دستم را رو کرده بود. به سراغ پدر و مادرم رفتم و گفتم که مدتی است شوهرم راه خانه را گم کرده و حالا چند وقتی است که تمام روز را زیر پل معروف شهر چمباتمه می زند و وقتی هم که نشئه نیست، از هر راهی که فکرش را بکنید، خرج موادش را در می آورد. می گوید: بعد از سال ها، در کنار خانواده ام احساس آرامش کرده بودم. به کمک آنها بارها و بارها شوهرم را برای ترک به کمپ های مختلف بردیم اما فایده ای نداشت. افیون غیرتش را از او گرفته بود و من که نمی خواستم آینده آگرین تباه ندانم کاری های پدرش و انتخاب اشتباه من شود از پدر و برادرهایم خواستم تا اجازه بدهند همراه آنها به جاده های مرزی بروم و کول بردارم. گرچه دل شان راضی نمی شد و برای شان سخت بود، اما من سخت تر بودم و بالاخره توانستم رضایت شان را بگیرم. آگرین امسال کلاس اول ابتدایی هست و من چهارمین سالی است که به همراه اعضای خانواده ام راهی کوهستان های مرزی می شوم و در حالی که لباس مردانه به تن می کنم و کلاه به سر می گذارم و صورتم را با روبنده می پوشانم برای تأمین مخارج دخترم جانم را نادیده می گیرم.
سکانس سوم، زن سوم
هاوژین با زنان این قصه فرق دارد، او نه از شوهر نااهلش نالان است نه برای پر کردن جای خالی پدرش راهی کوهستان ها شده، بلکه زندگی با او و شوهرش سر ناسازگاری برداشته و برای اینکه روی تیرگی ها را سپید کنند به کاری که به قول خودش در شأن او و همسرش نیست رو آورده اند.
هاوژین و شوهرش زوج تحصیلکرده ای هستند که در شهرشان جایی برای کار کردن نداشتند و برای اینکه از پس مخارج زندگی بر بیاند تصمیم گرفتند دوشادوش یکدیگر دل به کوهستان بسپارند و مخارج زندگی شان را از راه کولبری تأمین کنند.
حرف هایش این طور شروع شد: خوشحالم که انتخاب من و همسرم برای شریک زندگی ردخور نداشت. ما در کنار هم احساس آرامش می کنیم و حاضریم دست به هر کار سختی بزنیم تا این همراهی و آرامش را از دست ندهیم. خوب می دانستیم که نمی توانیم گذشته را برگردانیم یا دنیا را تغییر بدهیم اما خودمان را که می توانستیم تغییر بدهیم، پس باید تا جایی که توان داشتیم رو به جلو گام برمی داشتیم و در مقابل جلوی دردها کوتاه نمی آمدیم. به همین خاطر همرنگ بسیاری از مردمان همزبان مان شدیم و کولبری را برای ادامه زندگی انتخاب کردیم. الان دومین سالی است که من و همسرم به مرزهای مختلف ایران و عراق می رویم و او بارهای سنگین تر برمی دارد و من به نسبت او بارهای سبک تری را به کول می گیرم و از این راه زندگی مان را پیش می بریم. در این مسیرها، افراد جور واجوری را دیده ام که هر کدام بنا به شرایطی که بر زندگی شان حاکم است این کار را انتخاب کرده اند، از تحصیلکرده گرفته تا پیرمردی که چاره ای جز کار کردن ندارد و دست روی دست گذاشتن را بر خود و خانواده اش روا نمی داند و با شانه هایی که از گذر عمر خم شده بار زندگی را به دوش می کشد، به همین خاطر کار را بر خود عار نمی دانم و در تمام فراز و نشیب های کوهستان، به امید رسیدن روزهای بهتر برای خودم، همسرم و تمام همزبان هایم گام بر می دارم ».