۱۳۹۶ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

مینا انتظاری:‌ مریم در مقابل هیئت مرگ!

وقتی در نوار صوتی دیدار محرمانه اعضای «هیئت مرگ» با آقای منتظری در آن مرداد تب دار، صدای آخوند حسینعلی نیّری سردژخیم کمیسیون مرگ را شنیدم احساس غریبی به من دست داد... این همان ملّای پلیدی بود که در زمستان سال سیاه شصت، حاکم شرع دادگاه چند دقیقه ای من هم بود. کسی که با تحکُم اجازه نمیداد حتی در همان بیدادگاه، حرفی بزنم و دفاعی از خودم بکنم. آن ایام سرنوشت نسل ما البته یا پشت دیوار بند ۲۴۰ با رگبار جوخه مرگ تعیین میشد یا در اتاق های شکنجه و با حکم شرعی «ضرب حتی الموت» تمام میکردیم و یا بقول خودش «مشمول رحمت و عطوفت امام» میشدیم و بجای صف اعدام، موقتآ! برای سالیان راهی بندهای مخوف زندان میشدیم.


در این نوار اما صدا و کلام آن آخوند خونخوار حکایت دیگری داشت... صدا همان صدایی بود که من هم قبلآ در بیدادگاه شنیده بودم ولی حالت و تُن آن صدا، مثل قبل نبود. البته او در آن جلسه محرمانه با اینکه بر پشته ی از کشته های هفت ساله تکیه داشت و بقول خودش در تمام روزهای آن مرداد تب دار نیز، از صبحگاه تا پاسی از شب همراه با پورمحمدی و رئیسی و اشراقی... بلاوقفه مشغول کشتار بودند و حتی همان روز هم، قبل از آمدن به قم تعدادی را محکوم به اعدام کرده و دار زده بود، و تازه دویست جان ناقابل دیگر را هم نقدآ برای کشتن دم دست داشت... با این حال صدای او دیگر نه تنها حالت یک فاتح را نداشت بلکه مستأصل و درمانده شده بود و در برابر مقاومت مظلومانه سربداران ۶۷ و بخصوص دختران مجاهد دربند به سختی شکست خورده بود و بقول خودشان «به التماس افتاده بودند».

 از آن جمع مجاهدین دلاور زندان که سالها با هم دربند بودیم، این روزها یک چهره دوست داشتنی از همان یاران سربدار و یکی از آن «دختران آفتاب» و «خواهران ستیزه ومهتاب» بدلایلی برایم جلوه و جاذبه خاص تری دارد. مجاهدی به لطافت «گل مریم» در جمع دوستانش، و «پاکباز» و بی باک در مصاف با دشمنانش... و چه اسم زیبا و برازنده ای داشت: مریم پاکباز

 مریم عزیز در زمره همان دختران شجاع و وفاداری بود که در جریان «نسل کشی» تابستان ۶۷ در زندان اوین، اعضای هیئت منتخب خمینی در برابر اراده و ایمان و آرمان والایشان به ستوه آمدند و به زبان رئیس «هیئت مرگ»، دژخیمان در مقابلشان به التماس افتادند که فقط دوخط بنویسند «سازمان محارب منافقین» را قبول ندارند... ولی نکردند.

 مریم نازنین که در زندان بیشتر او را «سارا» صدا میکردیم متولد ۱۳۴۲ و دختری روشنفکر و تیزهوش بود که بعنوان یک دانش آموز ممتاز بصورت جهشی در سن ۱۴ سالگی موفق به کسب دیپلم با معدل عالی میشود. این ایام همزمان میشود با موج تحولات اجتماعی سالهای ۵۶ - ۵۷ و آشنایی او با مجاهدین خلق و دیگر جریانات سیاسی و همینطور دیدارش با پدر طالقانی ... بخصوص اینکه پدرش بعنوان یک متخصص مخابرات و از پیروان قدیمی دکتر محمد مصدق، نقش خاصی در فضای سیاسی خانه شان داشت. این چنین بود که مریم عزیز در فردای بهمن ۵۷ و در همان سنین نوجوانی، بلافاصله بعد از جذب در روابط تشکیلاتی مجاهدین، زندگی شخصی خودش را وقف آزادی مردم محروم میکند و حتی از ادامه تحصیل و دانشگاه نیز صرف نظر میکند.

 فعایتهای سیاسی و اجتماعی او بیشتر در جنوب تهران و محلات نازی آباد، خانی آباد و یاخچی آباد و ... بود که با سری پرشور و دلی سرشار از انگیزه های مردمی در تمام صحنه های مبارزه با مرتجعین تازه بقدرت رسیده حضور فعال داشت و باعث تشویق دختران و زنان جوان و زحمتکش به دفاع از حقوق انسانی خودشان میشد. در پخش اعلامیه، توزیع نشریات مجاهدین، شرکت در تظاهرات علیه حزب چماق بدستان و روشنگری علیه ارتجاع حاکم و دفاع از آزادیهای سیاسی و مدنی... همیشه و همه جا همراه با یارانش تلاش میکرد و بارها توسط چماقداران حزب الله و پاسداران کمیته مورد ضرب و شتم قرار گرفت و زخمی و خونین به خانه آمد.

 علاوه بر اینها، مطالعات متنوع او در همان سنین نوجوانی و اشتیاق وافر او برای دانستن بحدی بود که نه تنها آموزشهای ایدئولوژیک مجاهدین و بخصوص کلاسهای تبیین جهان «مسعود» را بادقت فرا میگرفت بلکه بطور هفتگی فیلم و نوارهای آموزشی «تبیین جهان» را بصورت جلسات خصوصی، در یکی از طبقات منزل خانوادگیش با حضور تعداد زیادی از دوستان و و آشنایان مستعد برگزار میکرد و برایشان کار توضیحی مینمود.

فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی او و شناخته شدگی خاص او در محله و محیط زندگیش بعنوان یک دختر نمونه و یک فعال پرشور مجاهدین باعث شد که پاسداران پلید کمیته چی به سرکردگی «اکبر خوشکوش» در اواسط سال ۵۹ و در همان فاز سیاسی او را دستگیر و روانه زندان مخوف اوین کنند. البته با پادرمیانی افراد با نفوذ و معتمد محله که سارای نازنین را کاملآ میشناختند و او را به لحاظ تحصیلی و اخلاقی سمبلی برای بقیه بچه های محل میدانستند، و همینطور بخاطر پیگیریهای مداوم خانواده اش، مسئولین زندان و دادستانی بارها به آنها گفته بودند که فقط او باید تعهد بدهد دست از فعالیت سیاسی برمیدارد و دنبال زندگیش میرود تا او را آزاد کنند.

 ولی سارا هیچوقت تن به این کار نداد و نهایتآ بعد از ۳۰ خرداد سال شصت و با شروع محاکمات ضربتی و کشتارهای خونین آن سال، او نیز علیرغم اینکه در سال ۵۹ دستگیر شده بود به ۱۵ سال زندان محکوم میشود. در این فاصله تقریبآ تمام افراد خانواده اش هم توسط پاسداران کمیته چی، به تناوب و برای مدتی بازداشت شده بودند.

مینا انتظاری:‌ مریم در مقابل هیئت مرگ!

 یکی دو سال بعد وقتی با او در بند تنبیهی ۸ قزل حصار همبند شدم، او همچنان همان شخصیت جاافتاده و پابرجا را داشت و از بچه های مقاوم و با کیفیت بند بود. در آنجا هم در روابط درونی جمع مجاهدین زندان، آموزه های تئوریک و ایدئولوژیک و مباحثی همچون توحید و دینامیزم قران و تکامل و دیالکتیک را که در کلاسهای تبیین جهان فراگرفته بود با احساس مسئولیت به دیگر یاران مجاهدش انتقال میداد... بیشتر اوقات در حال مطالعه بود و زبان انگلیسی را نیز خیلی مسلط بود.

 طبعآ چنین زندانی پرشور و با کیفیتی، هرچند سن نسبتآ کمتری از اکثریت بچه های بند داشت، با این حال از طرف پاسداران عقده ای زندان مورد کینه و حساسیت بیشتری قرار داشت. بخصوص اینکه سارای عزیز بخاطر دستگیری زودهنگامش در سال ۵۹ از بیشتر بچه های بند، با سابقه تر و باتجربه تر هم شده بود.

بنابراین او در صف اولین کسانی قرار گرفت که در سال ۶۲ روانه شکنجه گاه هولناک «تابوتها» یا همان «قبر و قیامت» شد و ماهها شرایط بسیار سخت تابوتها را طاقت آورد و سرانجام در میانه سال ۶۳ با جسم و جانی نحیف و فرسوده، ولی سرفراز، همراه با دیگر یاران مقاومش که یا از قفسهای ابداعی حاج داوود رحمانی و یا از شکنجه گاه دهشتناک «واحد مسکونی» در آمده بودند، به جمع بقیه بچه ها در بندهای عمومی پیوست.

 در تمام آن چند سال بخاطر شرایط سخت زندان و شکنجه های متعدد، مریم (سارا) عزیز و نوجوان ما که تازه بیست سالگی را پشت سر گذاشته بود دچار بیماریهای مختلفی گردیده بود که با توجه به محدودیتهای حاد درمانی و پزشکی در زندان، عوارض آن بطور مضاعف این دختر جوان را رنج میداد. البته با توجه به روحیه بالا و رویکرد او نسبت به زندگی و زندان، همه این فشارها چیزی از شادابی و پرشوری او کم نمیکرد.

لازم به یاداوریست که در پروسه تحولات داخل زندان و نقش هیئت اعزامی از طرف آقای منتظری و بدنبال آن، تغییر مدیریت زندانهای پایتخت در سال ۶۳ و بخصوص بخاطر اینکه مریم پاکباز اساسآ یکسال قبل از رویدادهای سال شصت دستگیر شده بود و تنها جرمش در پرونده، داشتن نشریات مجاهدین خلق در فاز سیاسی بود، یکی دوبار دیگر در شرف آزادی قرار گرفت ولی قاطعانه از دادن تعهد یا نوشتن ردیه علیه مجاهدین خوداری کرد و کماکان در کنار یاران همفکر و همراهش در زندان ماند.

 طی سالهای بعد نیز در جریان جابجایی های داخل زندان، مریم پاکباز بارها به بندهای تنبیهی در قزلحصار و گوهردشت و اوین منتقل شد و هربار ماهها در سلولهای انفرادی بسر برد. سرانجام بعد از انتقال دسته جمعی تمامی دختران و زنان زندانی سیاسی تهران به اوین مخوف در سال ۶۶ و متمرکز کردن آنان در ساختمانی سه طبقه، او را به بند تنبیهی یک اوین یا همان سالن طبقه اول با اتاقهای دربسته فرستادند.

وفاداری او نسبت به سازمان آرمانیش همیشه زبانزد بقیه بچه ها بود. یکی از دوستان نزدیک و همبندش نقل میکند وقتی مریم دلیر در موقعیتی قرار میگرفت که برای رهایی از بند و زندان و یا خلاصی از شرایط سخت تنبیهی، مسئولین زندان از او میخواستند به یارانش و آرمانش پشت کند، با صداقت و پاکبازی خاصی میگفت: اگر امام حسین در برابر شمر و ابن‌زیاد زانو زد و توبه کرد، من هم در برابر شما توبه خواهم کرد...

 مریم عزیز تا قبل از شروع کشتار هولناک تابستان ۶۷، ماهها بصورت تنبیهی از ملاقات با خانواده اش نیز محروم شده بود و آنطور که از خانواده دردمندش شنیدم آخرین یادگاری او از زندان یک کاردستی زیبایی بوده که با استفاده از رشته های نخ جوراب و حوله، تصویری از عاشیقلار را همراه با اشعار زیر از بابا طاهر، روی یک تکه پارچه کوچک سوزن دوزی کرده و در جانمازش مخفی کرده بود که در سال ۶۷ پس از قتل عام بدست خانواده اش میرسد:

قلم بتراشم از هر استخوانم مرکب گیرم از خون رگانم

بگیرم کاغذی از پردهٔ دل نویسم بهر بوی مهربانم

اگر جسمم بسوزی سوته خواهم اگر چشمم بدوزی دوته خواهم

اگر باغم بری تا گل بچینم گلی همرنگ و همبوی ته خواهم

 سارای نازنین این گل مریم بوستان مقاومت ایران و مجاهد پاکبازی که همراه با خیل یاران دربندش در مقابل فاشیسم مذهبی ایستاد و «نه» گفت، در تابستان سوزان شصت و هفت همچون کبوتر طوقی با ردی از طناب دار بر گردن نحیفش، عاشقانه به پرواز درآمد و جاودانه شد. متاسفانه در آن نسل کشی بیسابقه، فقط تعداد انگشت شماری از یاران مجاهد سارا جان بدربردند که بیشتر آنان همچنان در جهنم داخل کشور و در زیر تیغ جلادان بسر میبرند و در همین رابطه بسا ناگفته هاست که طبعآ میماند برای بعد...

 در چنین شرایطی در سالهای اخیر، با تاسف بسیار، دو سه نفر از زندانیان سابق مارکسیست ضمن طرح روایات و مسائل غیرواقعی در مورد برخی بچه های مجاهد زندان، در خارج از کشور و در فضای مجازی، بطور مثال مدعی شده اند که گویا مریم پاکباز قبل از شروع کشتار ۶۷ تغییر ایدئولوژی داده بوده و بطور خصوصی به یکی از این «رفقا» گفته است که مارکسیست لنینیست شده است و در دادگاه مرگ هم از اعتقادات مارکسیستی خود دفاع کرده است!

البته این موضوع از نظر جمع ما مجاهدین زندان که حداقل هفت سالِ پر از درد و رنج را با هم و با مریم بودیم و محرم هم بودیم و در روابط کاملآ منسجم درونی جمع خودمان، همدل و همراز هم بودیم، ادعای بی پایه ای بیش نیست. بخصوص هم سلولی ها و یارانی که تا آخرین روزها و حتی در راهروهای مرگ، همراه و همسفر مریم عزیز بودند گواهان پایداری او تا پای دار بودند.

 متاسفانه این دست درازی به حریم سیاسی و عقیدتی دختران مجاهد آن هم با ژست «چپ» توسط تنی چند از همبندان سابق، مختص زنده یاد مریم پاکباز نیست چرا که تا چند سال پیش نیز بودند معدود افرادی که با بی پرنسیبی غریبی، موضع و هویت مجاهدان جانفشانی همچون فروزان عبدی و مهین قربانی را نیز دستکاری میکردند ... حتی جایی دیدم که یکی از این مدعیان دروغین «چپ» نوشته بود زندانی مجاهد مریم گلزاده غفوری در زندان خیلی دوست داشت که در جمع ما و بحث های ایدئولوژیکی مان باشد ولی توسط دیگر مجاهدین بند تهدید به بایکوت میشد!

 در این رابطه فقط بخاطر شفافیت و رفع ابهام آن دسته از دوستان خوب و رفقای مارکسیست دربندم در آن دوران باید بگویم که اتفاقآ همبند عزیزم «مریم گلزاده» خودش از مسئولین ارشد و خط دهنده جمع مجاهدین زندان بود و نه دنباله رو و تحت مسئول ... بخصوص اینکه خط سیاسی ما در زندان همواره نزدیکی و همگرایی با بچه های اصولی چپ بود ولی نه گرایشات اپورتونیستی...

شاید خیلیها ندانند که در جریان قتل عام تابستان ۶۷ در بند زنان اوین، وقتی جلادان دسته دسته دختران مجاهد را صدا میکردند و از بند به سوی راهروهای مرگ میبردند، چند نفر از همین زندانیان مدعی «چپ» حتی برای آخرین وداع با آن یاران سربدار، از تخت شان هم پائین نیامدند! بهر تقدیر در زمان آن کشتار بیسابقه من دیگر در زندان و در کنار یاران جانفشانم نبودم ولی این واقعیت تلخ را سالها بعد برخی از زندانیان مارکسیست همبند ضمن ابراز تآسف در خاطرات زندانشان نوشتند.

 بعنوان یک حقیقت تا آنجا که به دیدگاه و اعتقادات مترقی مجاهدین برمیگردد و از همان زمان بنیان گزاریشان در پنجاه سال پیش تا کنون نیز این چنین بوده، همیشه مرزبندی و صف بندی سیاسی و مبارزاتی آنها، در متن تضادهای اصلی جامعه یعنی «استثمار کننده و استثمارشونده» - «آزادی و استبداد» - «ظالم و مظلوم» - «سکولار دموکراسی و فاشیسم مذهبی» ... تعریف میشده است و نه براساس باور فلسفی یعنی “باخدا یا بی خدا» بودن. با چنین دیدگاه نوینی حتی اگر فرد آزادیخواهی به باور اعتقادی دیگری غیر از توحید مجاهدین هم برسد تا وقتی به مبارزین و مردم خیانت نکند و عملآ علیه دشمن و نظام پلید حاکم مرز داشته و مبارزه میکند مورد احترام و پشتیبانی همه خواهد بود... همانطور که ما، جمع مجاهدین زندان، همیشه رابطه دوستانه و محترمانه با دیگر زندانیان غیرمجاهد همچون بانوان بهایی و همبندان چپ اصولی داشتیم.

 از طرف دیگر حتی اگر زندانی مقاوم و صادقی همچون مریم عزیز فرضآ در یک پروسه فکری عمیق، به باور اعتقادی یا سیاسی دیگری هم میرسید قبل از هرکس دیگری با یاران همبند مجاهدش که همیشه محرم هم بودیم مطرح میکرد. واضح است که این گونه تغییرات اساسی، یک روز و دو روز و یا یواشکی شکل نمیگیرد. مریم دختر روشنفکر و با ثباتی بود. او در فضای باز سیاسی مقطع انقلاب با اینکه برادر بزرگش از زمان شاه افکار چپ داشت، خودش آگاهانه این راه و آرمان را انتخاب کرد و از همان زمان در مکتب و مناسبات مجاهدین پرورش یافت و اساسآ تمام عمر ده ساله سیاسی و آرمانی خودش را نیز، از ۵۷ تا ۶۷، در خانواده بزرگ مجاهدین و در کنار همرزمان عزیزش تجربه کرده و گذرانده بود. او حتی با بعضی از یاران دربندش همچون مجاهدین سربدار منیژه تاج اکبری و فرحناز ظرفچی و فریده صدقی و رقیه اکبری منفرد... از دوران کودکی هم محلی و یا همسایه بودند و یا آشنایی قبلی داشتند و خیلی نزدیک بودند.

 از همه اینها که بگذریم حالا بعد از گذشت سی سال سیاه و روشن شدن بسیاری از اتفاقات و رو شدن بسیاری مسایل پشت پرده و بخصوص بعد از افشای نوار صوتی جلسه محرمانه آقای منتظری با اعضای کمیته مرگ تهران، معلوم شده است که در جریان «فاجعه ملی» کشتار ۶۷ در بندهای زنان تهران و سراسر ایران، فقط دختران و زنان مجاهد سرموضع سربدار شدند. دلاوران پاکبازی که با دفاع از هویت سیاسی و اعتقادی خود در برابر دشمن تسلیم نشدند و سرفرازانه از دروازه مرگ عبور کردند.

هرکدام از آن شیرزنان این امکان را داشتند که بقول جلاد هیئت مرگ فقط با «دو خط» ردیه نویسی و اعلام عدم اعتقاد به راه و رهبر مجاهدین از مرگ بگریزند. بخصوص اگر کسی واقعآ از قبل به باور اعتقادی دیگری رسیده بود، در آن شرایط هولناک و لحظه انتخاب بین مرگ و زندگی، نمیتوانست با نام مجاهدین، پایدار تا پای دار برود... من اطلاع دقیق دارم که همبندان مجاهدم خیلی زود در راهروهای مرگ متوجه نیت پلید باصطلاح «هیئت عفو» شدند و میدانستند که با انتخابشان چه سرنوشتی در انتظارشان است.

 این نکته را هم در پاسخ به آن ادعای پوچ لازم به یاداوری میدانم که حتی اگر فرضآ، مریم در مقابل کمیسیون مرگ، مجاهدین را رد میکرد و مثلآ خودش را مارکسیست لنینیست معرفی میکرد، لااقل در آن مقطع زمانی سرنوشتی غیر از اعدام میداشت چرا که در کشتار تابستان ۶۷ خوشبختانه هیچکدام از زندانیان زن مارکسیست (بعنوان زن مرتد در شرعیات آخوندی) مشمول اعدام نشدند.

البته درد و رنج و خون و شکنج همه زندانیان سیاسی غیرمجاهد و بخصوص طیف زندانیان مقاوم چپ، در تمام آن سالهای دهه شصت و همینطور شرایط طاقت فرسایی که در پروسه قتل عام تابستان ۶۷ همراه با بهت و اندوه رفتن همیشگی همبندانشان و انتظار هولناک در صف اعدام بودن خودشان و گاه دریافت جیره روزانه شلاق... تجربه کردند و از سر گذراندند از صفحات خونین و فراموشی ناپذیر کارنامه جنبش ماندگار چپ ایران است.

 بهرحال آنها، همه آنان، تک تک آن سربداران، انسانهای معمولی بودند با دنیایی از عواطف و احساسات و امیال و آرزوهای فردی و خانوادگی... آنها متعلق به نسلی برآمده از یک انقلاب بدفرجام بودند که فراتر از همه تمنیّات فردی، آرمان «آزادی» در سر داشتند و «عشق» به مردم در دل... شاید تنها تفاوتشان با خیلیهای دیگر در این بود که فراتر از حرف و شعار، اهل عمل بودند و برای تحقق آرمانشان تلاش و مجاهدت میکردند و ثابت قدم از پرداخت هیچ بها و فدایی در این راه دریغ نمیکردند...

آنها نه «ژن برتر» داشتند و نه ذرّه ای سهم از سفره انقلاب و یا سکان قدرت برای خودشان میخواستند. آنها اگر در محیط و شرایط اجتماعی مناسب دیگری میبودند و مجبور نمیشدند بخاطر آزادی و حقوق ملاخور شده مردم میهن شان از آسایش و آینده خودشان بگذرند، چه بسا هرکدام با ذهن خلاق و پشتکار بی پایانشان، میتوانستند در زمینه های دیگر زندگی بدرخشند و نام آوری کنند... بله آنها بی پرواترین عاشقان و نامدارترین انسانهای دوران خود بودند... در این رابطه تاریخ و نسل های بعد قضاوت عادلانه ای خواهند داشت!

 حالا پس از گذشت حدود سه دهه و در سالگرد آن «جنایت مجازات ناشده» و بخصوص در امواج اجتماعی «جنبش دادخواهی» که این روزها می جوشد و میخروشد، بازهم همبندان دلبند و یاران باوفایم را زیباتر و پرشکوهتر از همیشه میبینم و با غرور و افتخار به نظاره آنان مینشینم. همان دختران و زنان والایی همچون مریم پاکباز که بعد از تحمل بیرحمانه ترین و بیسابقه ترین شکنجه های جسمی و روانی طی هفت یا هشت سال زندان و حرمان، در آخرین رویارویی نیز با خمینی تبهکار و فتوای شیطانی اش، در برابر «هیئت مرگ» ایستادند و به راه و راهبر و سازمان آرمانی و مردم محبوبشان وفادار ماندند و در «نبرد اراده ها» تسلیم دشمن نشدند و بر فراز دارها با رقص رهایی جاودانه شدند و جلادانی همچون نیّری و رئیسی و پورمحمدی... را به زانو درآوردند.

یاد همگیشان گرامی!

مینا انتظاری

مرداد ۱۳۹۶