روز 30دیماه 1357 انجمن فرانسه جلسهیی برای آزادی زندانیان باقیمانده در زندان شاه ترتیب داده بود. من نیز که برای انجام مأموریتی به پاریس رفته بودم، در این جلسه حضور یافتم.
در ورودی جلسه و در کنار میز سخنرانی، دو عکس بزرگ مسعود بهعنوان سمبل زندانیان سیاسی جلب نظر میکرد. وقتی وارد جلسه شدم، مرحوم حسین رجوی، پدر مسعود، سخنرانی میکرد. او در ضمن سخنان خود، قطعه شعری را که پدر شهید علی میهندوست در رثای فرزند قهرمانش سروده بود، خواند.
دکتر صالح رجوی نیز در سالن حضور داشت. من بهدلایل مختلف هنوز به آنها آشنایی نداده بودم و در گوشهیی از سالن نظارهگر صحنه بودم. وقتی مرحوم پدر، از مسعود حرف میزد، من بیاختیار به یاد سال1354 افتادم و صحنههای آن روزها در مقابل چشمم رژه رفت...
شهریور سال54 مرا از زندان عادلآباد شیراز به کمیته مشترک ساواک و شهربانی در تهران منتقل کردند و به سلول3 از بند6 بردند. از روز 28مهر51 که در زندان قصر از مسعود جدا شده بودم، دیگر او را ندیده بودم. بهدلیل شرایط حاکم بر زندان شیراز، ما از اخبار زندانهای دیگر بیخبر بودیم.
بهرغم کنترل شدید ساواک بر روی اینکه زندانیان در سلولها بلند حرف نزنند تا دیگر زندانیان صدایشان را نشوند، معمولاً در بندی که چند سلول داشت، برای دادن آشنایی، گاهی کلمه یا جملاتی را بلند میگفتیم. من هم پس از ورود به سلول با لهجه خاص خود چند بار نگهبان را صدا کردم.
چند روز بعد روی دیوار دستشویی کمیته، اسم مستعارم را، که فقط چند نفر در سازمان از آن مطلع بودند، همراه با یک پیام کوتاه (بیا از زیر در بگیر) دیدم. نمیخواستم باور کنم مسعود را به کمیته آوردهاند و نویسنده پیام، اوست. زیرا تا حدودی میتوانستم حدس بزنم که در کمیته چه بر سرش میآورند. اما عملکرد خصم آشتیناپذیر و قانونمندیهای آن، خارج از تمایلات ما وجود داشت و دشمن مردم، جنایاتش را بیامان اعمال میکرد. چند روز بعد فهمیدم مدتهای مدیدی است مسعود را از قصر به کمیته آوردهاند. شاه و ساواک بهخوبی میدانستند که ضربه ناشی از خیانت اپورتونیستها به مجاهدین، وقتی واقعی و کامل خواهد بود که مسعود را به زانو درآورند. در غیراین صورت، همه دستاوردهای آنها به اضعاف قابل بازگشت است. شاه و ساواک هدف را درست انتخاب کرده بودند:
«اگر یکی و فقط یکی را بتوانیم خاموش کنیم، سالهای سال آرامش به «جزیره ثبات» باز خواهد گشت»....
بیتردید ضربات سالهای 53 و 54 را میتوان از سهمگینترین آزمایشات سیاسی، تاریخی و ایدئولوژیک حیات مجاهدین دانست. شاه و ساواک مسعود را در کمیته در تنگترین حلقه محاصره قرار داده بودند. آنها رسماً به او میگفتند همه چیز برای شما تمام شده و هیچ راهی برایتان نمانده است. آخر شاه و ساواک میدیدند آنهایی که تا دیروز افتخار میکردند که پشتسر مجاهدین نماز بخوانند، امروز ماهیت خود را بارز کرده و تبدیل به عربدهکشان ساواک علیه مجاهدین گشتهاند. هم در تلویزیون شاه فریاد «سپاس شاهنشاها» سر میدهند و هم دوشبهدوش ساواکیها رذیلانهترین حملات را علیه سازمان تدارک میبینند. آخوندهای پلید به ساواک وعده داده بودند اگر مسعود رجوی نباشد، میتوان عناصر «مسلمان» سازمان را جذب کرد...
از همینرو فشار ساواک هر روز روی مسعود زیادتر میشد تا شاید بتوانند این شعله را خاموش کنند. یک روز میشنیدیم که «عضدی» سربازجوی کمیته، با آن هیکل دیوگونهاش، ضربه وحشتناکی بر سر مسعود زده و او را نقش بر زمین کرده است. روزی خبر میآمد که در نتیجه خونریزی شدید معده، مسعود را به بیمارستان بردند. این خبرها روزهای بعد تکرار میشد...
اما این شعله هر روز فروزانتر میگشت. در شرایطی که ساواک به بهانههای مختلف او را زیر فشار قرار میداد، در شرایطی که فریاد شکنجهشدگان لحظهیی در کمیته قطع نمیشد، در شرایطی که از نظر جسمی بهشدت تحلیل رفته بود، مسعود هیچ فرصتی را برای گرفتن اخبار، تبادل و نوشتن نظرات خود از دست نمیداد و به این منظور از هر شیوهیی سود میجست. هر روز نوشتههایش را در داخل جاسازی در جایی که مشخص کرده بودیم، قرار میداد. دستیابی به این یادداشتها برای ما بسیار غنیمت بود؛ چرا که علاوه بر نیازمان به رهنمودهای مسعود، خوب میدانستیم بهدست آوردن قلم یا خودکار در کمیته و مهمتر از آن نگهداری و بهکارگیری آن، چه کار پیچیده و در عینحال همراه با ریسک شکنجه است. اما مسعود این کارها را میکرد. هیچ چیز نمیتوانست مانع او بشود. او در زیر شدیدترین فشارهای روحی و جسمی غیرقابل تصور، شعله مقاومت را در دستهای خود فروزان نگه داشته بود...
اواسط اسفندماه 54 در حالی که لباس زندان را روی سرم کشیده بودند، مرا به حیاط کمیته بردند. منوچهری (منوچهر وظیفهخواه)، شکنجهگر معروف، با لحن لمپنی خاص خود گفت: «روسریت رو وردار»...
3.5 سال بود مسعود را ندیده بودم. اخبار سردردهای غیرقابلتصور او که ناشی از ضربات «عضدی» بر سرش بود و نیز خونریزیهای معده و رفتن به بیمارستانش را میشنیدم، ولی هرگز تصور نمیکردم از نظر جسمی تا این حد تحلیل رفته باشد. مبهوت به وی خیره شدم. عربده منوچهری بلند شد که «میشناسیدش؟» گفتم آره که میشناسمش. گفت «ورشدار ببرش، میافته میمیره، نمیخوایم ازش شهید درست بشه». از آنجا ما را به زندان اوین بردند...
...
در سالن مراسم نگاهم به چهره مرحوم حسین رجوی دوخته شده بود، اما فکر و ذهنم مشغول صحنههایی بود که بیاختیار از جلوی چشمم رژه میرفت...
ناگهان یکی از حاضران به من نزدیک شد و گفت:
- اسم اصلی شما... است؟
- چطور؟
- از ایران تلفن زدهاند و دنبال چنین کسی هستند. من همه را میشناسم و تنها شما را نمیشناسم، چون تا بهحال شما را ندیده بودم...
وقتی پای خط رسیدم تلفن قطع شده بود. آنها به من گفتند صبر کن، مجدداً زنگ خواهند زد. لحظات انتظار بهسختی گذشت، دلشوره داشتم که چه اتفاقی افتاده، که تلفن بار دیگر زنگ زد.
پشت خط یکی از بچهها با صدای بلند فریاد میکشید، همه بچهها آزاد شدند... این شماره تلفن را بنویس. یک ساعت بعد مسعود به آنجا میرسد. میخواهد با تو صحبت کند...
در جایم میخکوب شدم. آنچه را که میشنیدم باور نمیکردم. چند بار گفتم دوباره بگو، دوباره بگو...
بیقرار بودم و ذهنم آرام نمیگرفت. سعی میکردم لحظات خروج مسعود از زندان را برای خود تصویر کنم. ایکاش به این مأموریت نیامده بودم... کدام لحظه را میتوان با لحظه خروج مسعود از زندان مقایسه کرد؟ فاصله بیرون زندان با درون آن، فقط یک دیوار و چند متر راه نیست. فاصله آن یک تاریخ است. تاریخ نوین خلقی که به انتظار از بند رستن کسی است که در تیرهترین شبها، از تن و روان خود مشعلی فروزان فرا راه آزادی و رهایی خلقش برافروخته است. ایکاش در آنجا بودم و اشکهای شوق را بهچشم میدیدم. ایکاش در آنجا بودم و چهره مادرانی را که فرزندانشان را در مسعود میدیدند و او را میبوییدند، میدیدم...
میدانستم انرژی غیرقابل تصوری آزاد شده است. تاریخ انقلاب نوین خلق ما ورق خورده است. ایکاش کسی میتوانست آن لحظات را برایم تصویر کند...
وقتی به سالن برگشتم، مراسم تمام شده بود و اغلب افراد رفته بودند. سعی کردم پدر مسعود و دکتر صالح رجوی را پیدا کنم. آنها هنوز سوار ماشین نشده بودند. خبر را به آنها گفتم ولی باور نکردند. دکتر صالح گفت این اولین بار است که شما را میبینیم، شما کی هستید؟ خودم را معرفی کردم و گفتم یک ساعت بعد میخواهم با مسعود صحبت کنم. آنها معطل نکردند و همگی به خانه دکتر صالح رفتیم.
صدای خودش بود. آری مسعود بود که پشت خط صحبت میکرد...