۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

درویش خان (غلامحسین درویش)، از استادان موسیقی ایران


درویش خان (غلامحسین درویش)، از استادان موسیقی ایران در اواخر دورۀ قاجار، در سال 1251 به دنیاآمد و در دوم آذرماه 1305 در تهران درگذشت.
پس از پیروزی انقلاب مشروطه «در نخستین کنسرتهایی که در "انجمن اخوّت" تشکیل شد، وی سِمَت ریاست و رهبری ارکستر را داشت. کنسرت برای جمع‌آوری کمک برای قحطی زدگان روسیه، کنسرت برای ایجاد مدرسهٔ فرهنگ، کنسرت برای حریق زدگان آمل، کنسرت برای بازسازی خرابی‌های آتش‌سوزی بازار و نیز کنسرت برای غارت شدگان ارومیه، از جملۀ تلاش‌های او در این دوران بود.
 درویش خان از نخستین کسانی است که در ایران کلاس آموزش موسیقی برپا کرد و شماری از نامداران موسیقی ایرانی، شاگردان او بوده‌اند. از جملۀ شاگردان او ... می‌توان مرتضی نی‌داوود، ابوالحسن صبا... را نام برد.

سعدی حسنی در کتاب تاریخ موسیقی دربارهً پیدایش موسیقی نوین ایران می‌نویسد: «نخستین تحول واقعی موسیقی را غلامحسین درویش (۱۲۵۱ - ۱۳۰۵ هجری شمسی) آغاز کرد.
 درشکهٔ این استاد کم‌نظیر موسیقی ایران در شب چهارشنبه، دوّم آذرماه ۱۳۰۵ هجری خورشیدی، هنگامی که از منزل یکی از دوستان به خانه می‌رفت با خودرویی تصادف کرد و بر اثر ضربه‌یی که بر سر او وارد آمد، چنان به سختی آسیب دید که پنج روز بعد در بیمارستان به علّت ضایعۀ مغزی جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. درویش‌خان را نخستین قربانی سوانح رانندگی در ایران می‌دانند.
وی در گورستان ظهیرالدوله میانامامزاده قاسم و تجریش شمیران به خاک سپرده شد.
 ایرج میرزا نیز در وصف او از زبان «زهره» در منظومۀ «زهره و منوچهر» چنین سرود:
 "تار نهم در کف درویش خان/
تا بدمد بر بدن مرده جان» (ویکی پدیا).
خاطره یی از درویش خان از زبان استاد «مهرتاش»:
 «... یادم می آید روزی که می خواستم افتخار شاگردی درویش خان, استاد تار, را داشته باشم همۀ تلاش من بی ثمر مانده بود زیرا درویش خان مردی کم حرف [بود] و چندان خُلق و خوی خوشی نداشت. به ناچار دست به دامن خانم کهنسالی زدم که مناسبت بسیار دوستانه یی با درویش خان داشت. روزی که همراه این خانم به منزل درویش خان رفتیم, او داشت گلهای گلدان را سیراب می کرد. بالاخره با توصیه و سماجت این خانم من به شاگردی درویش خان درآمدم.
 درمیان همۀ شاگردان درویش خان، حاجی علی اکبر شهنازی، که بعدها خود در زُمرۀ اساتید تار قرارگرفت, از وضع مالی بسیار خوبی برخوردار بود. یکی از این روزها که به فراگیری ساز مشغول بودیم, ماٌموری از طرف انجمن روابط فرهنگی ایران و فرانسه به استاد مراجعه [کرد] و پاکتی به دست او داد. نگاه کنجکاو ما به دست استاد بود تا بدانیم داستان پاکت در چیست و از مطلب نامه تا حد امکان مطّلع گردیم. با بازشدن پاکت معلوم شد نامۀ تشکرآمیزی همراه با صد تومان پول رایج آن زمان از طرف انجمن روابط فرهنگی ایران و فرانسه برای استاد ارسال شده است.
 ضمناً باید یادآور شوم که در آن زمان مقدار این پول چشمگیر بود به گونه یی که در محلۀ عربها در تهران کوچه یی قرار دارد که هنوز هم معروف به کوچۀ صد تومانی است و دلیل آن هم این است که در آن کوچه ریالمندانی زندگی می کردند که در حدود صد تومان سرمایه داشته که به ندرت کسی می توانست به چنین ریالی دست یابد. به این خاطر این کوچه معروف به کوچه صد تومانی شده بود.
بگذریم. ما به این امید که قدر مسلّم استاد با این همه قدردانی مادی و معنوی بسیار خوشحال خواهد شد, سر از پا نمی شناختیم که ناگهان درویش خان مجدداً نامه و پول را در پاکت قرارداده, رو به حامل این ودیعه کرد و گفت: "برای من پاداشی بهتر از این نمی شود که در انجمن روابط فرهنگی ایران و فرانسه ساز زدم زیرا ضمن آن که به اشاعۀ فرهنگ و هنر کشورم در این انجمن پرداخته ام, از محبّت بی شائبۀ ملت فرانسه، که در این انجمن حضور داشته اند, بی بهره نماندم, لذا گمان نمی کنم پاداش دیگری برای من معنایی داشته باشد".
پس از آن، کلامی چند بر روی پاکت یادداشت کرد که مسلّماً جز کلام تشکر چیز دیگری نبود. آن وقت پول و نامه را به دست ماٌمور سفارت داد و مجدداً یادآور شد "خدمت به فرهنگ و هنر وظیفۀ هر ملتی است. وقتی وظیفه پادرمیانی می کند, پاداش معنی خود را از دست می دهد".
لذّتی که دربرابر این گذشت استاد, به همۀ ما دست داده بود, ناگفتنی است. درواقع برای ما جای مباهات بود که در محضر چنین مرد بزرگواری به تعلیم تربیت و هنر پرداخته بودیم.
امّا دقایقی چند از این مساٌله نگذشته بود که ناگهان استاد رو به ما کرد و گفت: "بچه ها کدامین از شما پول به همراه دارید که شهریۀ ماه دیگر را پرداخت نمایید؟"
این پرسش درویش خان ضمن آن که شور و شوق دقایق پیش را به سکوتی سنگین تبدیل کرده بود, همۀ ما را به زیر سؤال کشانده, که خدایا چگونه استاد چنان نیازی دارد که شهریۀ ماه دیگر را طلب می کند و آن همه پول اهدایی انجمن را بازپس می فرستد؟
در میان این درگیریهای ذهنی حاجی علی اکبر شهنازی که ریالمند زاده بود, دست خود را بلندکرد و گفت: "ما..."
 در میان حیرت و ناباوری همۀ ما، استاد شهریۀ ماه دیگر را از حاجی علی اکبر شهنازی دریافت کرد و در حالی که خود مقداری سکه هم بدان اضافه کرد, مستخدم خود را صدازد و گفت: "شنیدم دیشب زن همسایۀ ارمنی ما چشم از جهان فروبسته، شاید شوهر او مخارج خاکسپاری زن خود را نداشته باشد, این پول را بدون آن که کسی متوجّۀ آن گردد، به او بسپار و از قول من به او بگو اگر چیز دیگری لازم باشد مرا در جریان قرار بده تا رفع مشکل شود".

 استاد مهرتاش دقایقی چند ساکت شد. مجدّداً رشته کلام را در دست گرفت و گفت: "ببینید، ما کجا بودیم و حالا در کجای کار ایستاده ایم. از ما گذشت. آرزو دارم هنرمندان جوان ما متوجّۀ این مسئولیت خطیر خویش باشند و بدانند آنجا که مردم هستند، جای آنها همان جاست"».
(«مردان پاک باخته، استاد عماد رام، اوّلین داستان: استاد مهرتاش»، هفته نامۀ «ایران زمین»،