دکتر غلامحسین ساعدی, یکی از بزرگترین نویسندگان ایران زمین است. او هنرمندی بود عمیقاً دلباخته هنر و مردم و عاشق سرزمینی که در آن بالیده و به بار نشسته بود. از این رو بود که وقتی از میهن آبایی که در آن ریشه داشت، دور شد, غم غربت و آوار درد و داغ مردمِ به سوگ نشسته, او را از پادرانداخت و غصّه مرگ شد.
دکتر ساعدی عمیقاً دلبستة آزادی بود و تا بُن دندان با استبداد و خودکامگی سر ستیز داشت. با خودکامگیهای شاه و شیخ درافتاد و تا پایان نیز, تن به ذلّتِ تسلیم و وادادگی نداد. با نوشتن و اجرای نمایشنامه هایی مانند «دیکته و زاویه» و «پرواربندان», آشکارا, با رژیم شاه چنگ در چنگ شد و در این راه زندان و در به دری را به جان خرید.
در رژیم خمینی نیز از نخستین روزهای بهارِ آزادی, پیش از آن که «رژیمِ هنرکش» آخوندی, بساطش, را, کاملاً, بگستراند, نفیرِ استبدادِ مذهبی را از زیرِ رِدای خمینی شنید و در نیمۀ فروردین 1358, در مقاله یی با عنوان «هنرزُدایی, مُهلِک ترین ضربت, بر پیکرِ فرهنگ فردا» نوشت: «نشانه های پیدا و ناپیدای هنرزدایی در درونِ دولتِ موقّتِ انقلاب, اگر نه تمام مردم را, که عدّۀ بسیار زیادی را به شدّت, نگران کرده است» و هشدارداد که «تمام تلاشِ استبدادی, چه در جلوگیری از هنر اصیل و چه در پرورشِ هنرِ وابسته به نظامِ مسلّط, چگونه با شکست رو به رو شد و چگونه با آن همه سانسورِ وحشتناک, نتوانستند ادبیات و هنرِ پویا را به نابودی محض بکشانند و چگونه با آن همه یقه درانیها و ولخرجیهای غیرضروری و سرِ کیسه شُل کردنها, نتوانستند هنرِ پوشالی و فرمایشی موردنظرِ خود را به کرسی اعتبار بنشانند» و تأکیدکرد اگر در بر همین پاشنه بچرخد «از هم اکنون برای مبارزه با غول سانسورِ دیگری, با شکل و هیبتِ دیگری, باید, آستینها را بالازد و آماده شد».
در رژیم خمینی نیز از نخستین روزهای بهارِ آزادی, پیش از آن که «رژیمِ هنرکش» آخوندی, بساطش, را, کاملاً, بگستراند, نفیرِ استبدادِ مذهبی را از زیرِ رِدای خمینی شنید و در نیمۀ فروردین 1358, در مقاله یی با عنوان «هنرزُدایی, مُهلِک ترین ضربت, بر پیکرِ فرهنگ فردا» نوشت: «نشانه های پیدا و ناپیدای هنرزدایی در درونِ دولتِ موقّتِ انقلاب, اگر نه تمام مردم را, که عدّۀ بسیار زیادی را به شدّت, نگران کرده است» و هشدارداد که «تمام تلاشِ استبدادی, چه در جلوگیری از هنر اصیل و چه در پرورشِ هنرِ وابسته به نظامِ مسلّط, چگونه با شکست رو به رو شد و چگونه با آن همه سانسورِ وحشتناک, نتوانستند ادبیات و هنرِ پویا را به نابودی محض بکشانند و چگونه با آن همه یقه درانیها و ولخرجیهای غیرضروری و سرِ کیسه شُل کردنها, نتوانستند هنرِ پوشالی و فرمایشی موردنظرِ خود را به کرسی اعتبار بنشانند» و تأکیدکرد اگر در بر همین پاشنه بچرخد «از هم اکنون برای مبارزه با غول سانسورِ دیگری, با شکل و هیبتِ دیگری, باید, آستینها را بالازد و آماده شد».
ساعدی در پایان فروردین 1358, در مقالۀ دیگری با عنوان «بعد از انقلاب, اِرعاب؟» با اشاره به تهدید و اِرعابی که رژیم نوپا پیش گرفته بود, نوشت: «آن چه را که خلقهای ستمکشیدۀ ایران تصوّر نمی کردند به این زودی دچارش خواهند شد, فضای ترس و ارعاب و تهدیدی است که سالهای سال, به هزاران شکل و رنگ, زیر تسلّطِ اَیادی و جلّادان شاه, آزموده بودند... دستگاهِ قدرتِ امروزی نیز از همان وسایل و لوازمی که دستگاه استبدادی بدان متوسّل می شد, یاری می گیرد... آنهایی که جان برکف, با شجاعتِ کامل, در مقابلِ هیچ نوع تهدیدی مرعوب نمی شدند و تیره ترین سیاهچالها را به سرخم کردن و پوزه بر خاک مالیدن در مقابلِ قدرت ترجیح می دادند و هر خطری را به جان می خریدند... دیگر در مقابلِ هیچ اِرعابی جاخالی نخواهندکرد, و این داستانی است نه تازه... دستگاهی که به ارعاب متوسّل شود, خود مرعوب تر از همه است؛ یادتان نرود».
ساعدی در روز 30تیر 1358, در مراسمی که به مناسبت قیام شکوهمندِ 30تیر1331, در ساری برگزار شد, طی سخنانی, باز هم, از انحصارگریهای مسندنشینانِ جدید, انتقاد کرد و گفت: «این وظیفۀ همۀ ماست که... از هیچ نوع افشاگری خودداری نکنیم, چرا که دم فروبستن به وقت گفتن, جنایتِ عظیمی است, باشد که این حداقلّ جرأت و جسارت را داشته باشیم که انحصارطلبانِ امروز, با هر نوع برچسبِ آماده, آگاهان و روشن اندیشانِ جامعه را از میدان به درنبرند...»
در همین سخنرانی بود که با نیشخند به «پرونده سازی قلّابی» خمینی درمورد مجاهد پاکباز محمدرضا سعادتی، گفت: «بر همگان روشن است که سعادتی جاسوس نیست و ماجراهای پشتِ پرده, آن چنان واضح است که اصلاً پرده یی در کار نیست... پرونده سازی قلّابی و اتّهامِ جاسوسی به مردی که عمری را در مبارزه با رژیم منفور پهلوی سرکرده است... آیا باید ساکت نشست, درحالی که صدها عمله و اَکرۀ ساواک, صاف صاف و آزادانه در میان مردم می چرخند و راه می روند, سعادتی ها و خاکسارها باید راهی زندان شوند؟
انحصارطلب, دهانِ دیگران را می بندد تا تنها خود حرف بزند... در یک فضای غیردموکراتیک, می توان قانون و لایحه و یا هرچیزِ دیگر را به مردم حُقنه کرد. لایحۀ مجازاتِ ضدّانقلاب, بهانه یی است برای سرکوبی هر عملِ انقلابی و وحشتناکتر از قوانینِ رضاخانی... طرحِ لایحۀ مطبوعات, عجیب تر از آن است؛ یعنی, خفهتان می کنیم...»
دکتر ساعدی سخنانش را با این هشدار به پایان می برد: «راه چاره, ادامۀ مبارزه و تداومِ انقلاب است و گرنه گرفتارِ همان عقوبتی خواهیم شد که بعد از 30تیر شدیم, یعنی کودتای 28مرداد... فراموش نکنیم که در این دوره, شجاعت, لازمۀ ادامۀ راه است».
پس از تصویب لایحۀ ارتجاعی مطبوعات در روز 15مرداد1358, و تنگ تر شدنِ حلقۀ اختناق بر گردن مطبوعاتِ آزاد, دکتر ساعدی در مقاله یی با عنوانِ «شاه هم نتوانست», نوشت: «قدرتِ حاکمِ فعلی, با به بندکشیدنِ مطبوعاتِ بی طرف و مترقّی, ماهیتِ اصلی خود را, با وقاحتِ کامل, نشان داد؛ نشان داد دولتی که خود را دولتِ انقلاب می نامد, چه فاشیست و ضدّانسانی است و چگونه برای تسلّطِ اختناق, دسیسه ها می چیند...»
او در پایان مقاله, باز هم تأکیدکرد: «اکنون وظیفۀ تمامِ آزادمردان و آزادزنان است که درمقابلِ این یورش... آنها نیز یورش بیاورند؛ یورش دربرابرِ یورش... چماق دربرابرِ چماق, چشم دربرابرِ چشم, و با آزادکردنِ تمامِ مطبوعات, نشان دهند که مشتی تازه به قدرت رسیده, نمی توانند همان راهِ شاه سابق را پیش بگیرند... و دوباره استبداد سیاه را بر سرتاسرِ وطنِ به خون غلتیده, مستولی کنند».
وقتی پس از 30 خرداد 60, حاکمیتِ سیاه آخوندی, آخرین بقایای آزادی را جارو کرد و قلمها شکسته شد و استبداد به هزار زیان لب به سخن گشود, ساعدی, به اجبار, ترک یار و دیار کرد, امّا, دست از مبارزه نشُست و به عنوان اولین گام, فصلنامۀ «الفبا» را در زمستان سال 61, در پاریس منتشرکرد.
دکتر ساعدی در ابتدای «الفبا»، در بارۀ هدف از انتشار آن نوشت: «رژیم جمهوری اسلامی... هرکسی را که طرفدار زندگی بود و زندگی را می ستود, دهانش را با گلوله می بست و این راه و روش, همچنان, ادامه دارد. در ایرانِ امروز, تنها کسی حق زندگی دارد که طرفدار و مدّاحِ مرگ باشد. رژیم جمهوری اسلامی, عملاً, زندگی را تعطیل کرده است. حال, برای رودررویی با این ابوالهولی که تیماجِ آغشته به خونش را بر سراسر وطن ما گسترده و به جای پرسش, فقط حکم صادر می کند, چه باید کرد؟... الفبا, به همین نیت, منتشر می شود».
ساعدی در دومین شمارۀ «الفبا» در بهار 62, در مقالۀ «دگردیسی و رهایی آواره ها» این هدف را روشنتر بیان کرد: «آواره ها تلّی از اجساد عزیزان را پشت سر خویش گذاشته اند, زندگی بر آنان حرام باد... مباد و مبادا, که آواره ها آرام بنشینند؛ مبادا که برای رسیدن به سرزمینِ خویش پلک روی پلک, گذارند و تن به مرگ تدریجی بسپارند؛ آواره ها باید سکوی پرشی پیداکنند؛ آواره ها باید دنیا را آگاه کنند که چه بر سرِ سرزمین آنها آمده است؛ آواره ها باید به همۀ دنیا و به تمام زبانها بگویند که یک مشت, جلّادِ دستاربسته, بر سرِ ملت بزرگ و زنده یی چه چادر سیاهی از مرگ گسترده اند. قفها را از لبها باید برداشت؛ باید فریاد کشید؛ آواره ها باید فریاد بکشند؛ فصلِ فریاد فرارسیده است».
ساعدی در سومین شمارۀ «الفبا» در تابستان 62, «آوارگان» را به مقاومتِ هرچه تمامتر, فراخواند و نوشت: «وقتی در هر شهر و دهکورۀ وطن ما, حوزۀ فیضیه می سازند که حاکم شرع تربیت کنند؛ آداب کشتن و کشتار و رسومِ سنگسار یاددهند؛ دانشگاهها را می بندند, ذهنها را کور می کنند, هنر را به صُلّابه می کشند, علم را می کشند, آیا آوارگانِ امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟ مسئولیتِ همۀ ما بیشتر از آن است که فکر می کنیم... ما نباید ساکت و خاموش در گوشه یی بنشینیم و خفه بشویم... ما زنده ایم؛ پویایی در وجود ماست, نمی خواهیم بمیریم... جاپای ما در ذهنِ همۀ دنیا باید باقی بماند. اگر این کار را نکنیم مرده ایم, و اگر این کار را بکنیم تیر خلاص به مغز عَفِنِ پوسیدۀ جمهوری اسلامی رهاکرده ایم... آرام ننشینیم... تنها با ژـ3 و یوزی و تیربار نمیشود این چَنگارِ به جان افتاده را برانداخت و از شرّش خلاص شد. همۀ اسلحه ها را باید برداشت. تسلیحِ فرهنگی, امرِ مهمی است. با همۀ سلاحها باید جنگید و این بختک خیالی را نه, این بَختک واقعی را, که جز کشتن آرمانی ندارد, باید, برانداخت».
ساعدی از نخستین شمارۀ ماهنامۀ «شورا» در آبان 63, همکاریش را با «شورا» آغاز کرد و این همکاری تا به هنگام خاموشی سنگین و اَسَفبارش در دوم آذر 64, ادامه داشت.
آخرین مقالۀ ساعدی در ماهنامۀ «شورا», شمارۀ 12, مهر 64, با عنوان «پناهندۀ سیاسی کیست؟», به روشنی, استواری, صلابت, یکدندگی و جسارت او را در مبارزه با رژیم «هنرکش» و آدمخوار آخوندی نشان می دهد:
«پناهندۀ سیاسی کسی است که چهره به چهره, رودررو, دربرابرِ حکومتِ مسلّط ایستاده بود و اگر بیرون آمده از ترس جان نبوده است؛ او با همان فکرِ مبارزه و با سِلاحِ اندیشۀ خویش ترک خاک و دیار کرده است. در این میان, هستند بسیاری از نویسندگان, شاعران, نقّاشان, مجسّمه سازان که سلاح آنها همان کارشان است و در جَرگۀ رزمندگانِ دیگر قرار می گیرند.
پناهندۀ سیاسی نیتش این است که با جلّادانِ حاکم بر وطنش تا نفسِ آخر, بجنگد و حاضر نیست از پا بیفتد؛ به لقمۀ نانی بسنده می کند, ناله سر نمی دهد و شکوه نمی کند؛ مدام در تلاش است که دیوار جهنّم آخوندها را بشکند و به خانه برگردد. خانۀ او, وطن اوست. برای تمیزکردنِ خانه, قدرتِ روحی کافی دارد و وقتی آشغالها جمع شدند, حاضر است سرتاسرِ وطن را با مژه های خود پاک کند؛ ازجان گذشته است و مطلقاً نمی ترسد.
پناهندۀ سیاسی نارنجکی است که به موقع باید ضامن را بکشد و کوهی را از جا بکند... روحیۀ پناهندۀ سیاسی عضلانی است, انگار که از سرب ریخته شده؛ واهمه یی از مرگ ندارد...»
دکتر ساعدی در راهپیمایی روز 19 بهمن 63, در سالگرد «عاشورای مجاهدین» در پاریس شرکت کرد و همراهی و همگامیش را با جنبش مقاومت در آخرین ماههای زندگیش, یکبار دیگر نشان داد. شرکت او در این راهپیمایی موجی از انتقادها و هرزه دراییها را, برانگیخت. امّا, او چون همیشه, در برابر این موج تازه نیز ایستادگی کرد. و این ایستادگی تا پایان زندگی پرافتخارشان ادامه یافت.
ساعدی هرگز دربرابر خودکامگی شاه و شیخ کوتاه نیامد و پرچم مقاومت را برافراشته نگهداشت.
اکنون در میانۀ میدان مبارزه با رژیم سفّاک آخوندی، در «لیبرتی»، در سرزمین خونگرفتۀ ایران و در سراسر جهان، همان پاکبازانی ایستاده اند که پرچم رزم و جانبازی را برافراشتند و هرگز در این راه پای سست نکردند؛ همانها که دکتر ساعدی, همواره, «مرگ برکف» به دفاع از آنها برخاسته بود؛ همانها که بی تردید در زمانی نه دور و نه دیر, ایران زمین را از نکبت رژیم آخوندی پاک خواهند کرد و آرزوی دیرینۀ دکتر ساعدی و همۀ آرزومندان به خاک خفته را محقّق خواهند کرد.
ساعدی در روز 30تیر 1358, در مراسمی که به مناسبت قیام شکوهمندِ 30تیر1331, در ساری برگزار شد, طی سخنانی, باز هم, از انحصارگریهای مسندنشینانِ جدید, انتقاد کرد و گفت: «این وظیفۀ همۀ ماست که... از هیچ نوع افشاگری خودداری نکنیم, چرا که دم فروبستن به وقت گفتن, جنایتِ عظیمی است, باشد که این حداقلّ جرأت و جسارت را داشته باشیم که انحصارطلبانِ امروز, با هر نوع برچسبِ آماده, آگاهان و روشن اندیشانِ جامعه را از میدان به درنبرند...»
در همین سخنرانی بود که با نیشخند به «پرونده سازی قلّابی» خمینی درمورد مجاهد پاکباز محمدرضا سعادتی، گفت: «بر همگان روشن است که سعادتی جاسوس نیست و ماجراهای پشتِ پرده, آن چنان واضح است که اصلاً پرده یی در کار نیست... پرونده سازی قلّابی و اتّهامِ جاسوسی به مردی که عمری را در مبارزه با رژیم منفور پهلوی سرکرده است... آیا باید ساکت نشست, درحالی که صدها عمله و اَکرۀ ساواک, صاف صاف و آزادانه در میان مردم می چرخند و راه می روند, سعادتی ها و خاکسارها باید راهی زندان شوند؟
انحصارطلب, دهانِ دیگران را می بندد تا تنها خود حرف بزند... در یک فضای غیردموکراتیک, می توان قانون و لایحه و یا هرچیزِ دیگر را به مردم حُقنه کرد. لایحۀ مجازاتِ ضدّانقلاب, بهانه یی است برای سرکوبی هر عملِ انقلابی و وحشتناکتر از قوانینِ رضاخانی... طرحِ لایحۀ مطبوعات, عجیب تر از آن است؛ یعنی, خفهتان می کنیم...»
دکتر ساعدی سخنانش را با این هشدار به پایان می برد: «راه چاره, ادامۀ مبارزه و تداومِ انقلاب است و گرنه گرفتارِ همان عقوبتی خواهیم شد که بعد از 30تیر شدیم, یعنی کودتای 28مرداد... فراموش نکنیم که در این دوره, شجاعت, لازمۀ ادامۀ راه است».
پس از تصویب لایحۀ ارتجاعی مطبوعات در روز 15مرداد1358, و تنگ تر شدنِ حلقۀ اختناق بر گردن مطبوعاتِ آزاد, دکتر ساعدی در مقاله یی با عنوانِ «شاه هم نتوانست», نوشت: «قدرتِ حاکمِ فعلی, با به بندکشیدنِ مطبوعاتِ بی طرف و مترقّی, ماهیتِ اصلی خود را, با وقاحتِ کامل, نشان داد؛ نشان داد دولتی که خود را دولتِ انقلاب می نامد, چه فاشیست و ضدّانسانی است و چگونه برای تسلّطِ اختناق, دسیسه ها می چیند...»
او در پایان مقاله, باز هم تأکیدکرد: «اکنون وظیفۀ تمامِ آزادمردان و آزادزنان است که درمقابلِ این یورش... آنها نیز یورش بیاورند؛ یورش دربرابرِ یورش... چماق دربرابرِ چماق, چشم دربرابرِ چشم, و با آزادکردنِ تمامِ مطبوعات, نشان دهند که مشتی تازه به قدرت رسیده, نمی توانند همان راهِ شاه سابق را پیش بگیرند... و دوباره استبداد سیاه را بر سرتاسرِ وطنِ به خون غلتیده, مستولی کنند».
وقتی پس از 30 خرداد 60, حاکمیتِ سیاه آخوندی, آخرین بقایای آزادی را جارو کرد و قلمها شکسته شد و استبداد به هزار زیان لب به سخن گشود, ساعدی, به اجبار, ترک یار و دیار کرد, امّا, دست از مبارزه نشُست و به عنوان اولین گام, فصلنامۀ «الفبا» را در زمستان سال 61, در پاریس منتشرکرد.
دکتر ساعدی در ابتدای «الفبا»، در بارۀ هدف از انتشار آن نوشت: «رژیم جمهوری اسلامی... هرکسی را که طرفدار زندگی بود و زندگی را می ستود, دهانش را با گلوله می بست و این راه و روش, همچنان, ادامه دارد. در ایرانِ امروز, تنها کسی حق زندگی دارد که طرفدار و مدّاحِ مرگ باشد. رژیم جمهوری اسلامی, عملاً, زندگی را تعطیل کرده است. حال, برای رودررویی با این ابوالهولی که تیماجِ آغشته به خونش را بر سراسر وطن ما گسترده و به جای پرسش, فقط حکم صادر می کند, چه باید کرد؟... الفبا, به همین نیت, منتشر می شود».
ساعدی در دومین شمارۀ «الفبا» در بهار 62, در مقالۀ «دگردیسی و رهایی آواره ها» این هدف را روشنتر بیان کرد: «آواره ها تلّی از اجساد عزیزان را پشت سر خویش گذاشته اند, زندگی بر آنان حرام باد... مباد و مبادا, که آواره ها آرام بنشینند؛ مبادا که برای رسیدن به سرزمینِ خویش پلک روی پلک, گذارند و تن به مرگ تدریجی بسپارند؛ آواره ها باید سکوی پرشی پیداکنند؛ آواره ها باید دنیا را آگاه کنند که چه بر سرِ سرزمین آنها آمده است؛ آواره ها باید به همۀ دنیا و به تمام زبانها بگویند که یک مشت, جلّادِ دستاربسته, بر سرِ ملت بزرگ و زنده یی چه چادر سیاهی از مرگ گسترده اند. قفها را از لبها باید برداشت؛ باید فریاد کشید؛ آواره ها باید فریاد بکشند؛ فصلِ فریاد فرارسیده است».
ساعدی در سومین شمارۀ «الفبا» در تابستان 62, «آوارگان» را به مقاومتِ هرچه تمامتر, فراخواند و نوشت: «وقتی در هر شهر و دهکورۀ وطن ما, حوزۀ فیضیه می سازند که حاکم شرع تربیت کنند؛ آداب کشتن و کشتار و رسومِ سنگسار یاددهند؛ دانشگاهها را می بندند, ذهنها را کور می کنند, هنر را به صُلّابه می کشند, علم را می کشند, آیا آوارگانِ امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟ مسئولیتِ همۀ ما بیشتر از آن است که فکر می کنیم... ما نباید ساکت و خاموش در گوشه یی بنشینیم و خفه بشویم... ما زنده ایم؛ پویایی در وجود ماست, نمی خواهیم بمیریم... جاپای ما در ذهنِ همۀ دنیا باید باقی بماند. اگر این کار را نکنیم مرده ایم, و اگر این کار را بکنیم تیر خلاص به مغز عَفِنِ پوسیدۀ جمهوری اسلامی رهاکرده ایم... آرام ننشینیم... تنها با ژـ3 و یوزی و تیربار نمیشود این چَنگارِ به جان افتاده را برانداخت و از شرّش خلاص شد. همۀ اسلحه ها را باید برداشت. تسلیحِ فرهنگی, امرِ مهمی است. با همۀ سلاحها باید جنگید و این بختک خیالی را نه, این بَختک واقعی را, که جز کشتن آرمانی ندارد, باید, برانداخت».
ساعدی از نخستین شمارۀ ماهنامۀ «شورا» در آبان 63, همکاریش را با «شورا» آغاز کرد و این همکاری تا به هنگام خاموشی سنگین و اَسَفبارش در دوم آذر 64, ادامه داشت.
آخرین مقالۀ ساعدی در ماهنامۀ «شورا», شمارۀ 12, مهر 64, با عنوان «پناهندۀ سیاسی کیست؟», به روشنی, استواری, صلابت, یکدندگی و جسارت او را در مبارزه با رژیم «هنرکش» و آدمخوار آخوندی نشان می دهد:
«پناهندۀ سیاسی کسی است که چهره به چهره, رودررو, دربرابرِ حکومتِ مسلّط ایستاده بود و اگر بیرون آمده از ترس جان نبوده است؛ او با همان فکرِ مبارزه و با سِلاحِ اندیشۀ خویش ترک خاک و دیار کرده است. در این میان, هستند بسیاری از نویسندگان, شاعران, نقّاشان, مجسّمه سازان که سلاح آنها همان کارشان است و در جَرگۀ رزمندگانِ دیگر قرار می گیرند.
پناهندۀ سیاسی نیتش این است که با جلّادانِ حاکم بر وطنش تا نفسِ آخر, بجنگد و حاضر نیست از پا بیفتد؛ به لقمۀ نانی بسنده می کند, ناله سر نمی دهد و شکوه نمی کند؛ مدام در تلاش است که دیوار جهنّم آخوندها را بشکند و به خانه برگردد. خانۀ او, وطن اوست. برای تمیزکردنِ خانه, قدرتِ روحی کافی دارد و وقتی آشغالها جمع شدند, حاضر است سرتاسرِ وطن را با مژه های خود پاک کند؛ ازجان گذشته است و مطلقاً نمی ترسد.
پناهندۀ سیاسی نارنجکی است که به موقع باید ضامن را بکشد و کوهی را از جا بکند... روحیۀ پناهندۀ سیاسی عضلانی است, انگار که از سرب ریخته شده؛ واهمه یی از مرگ ندارد...»
دکتر ساعدی در راهپیمایی روز 19 بهمن 63, در سالگرد «عاشورای مجاهدین» در پاریس شرکت کرد و همراهی و همگامیش را با جنبش مقاومت در آخرین ماههای زندگیش, یکبار دیگر نشان داد. شرکت او در این راهپیمایی موجی از انتقادها و هرزه دراییها را, برانگیخت. امّا, او چون همیشه, در برابر این موج تازه نیز ایستادگی کرد. و این ایستادگی تا پایان زندگی پرافتخارشان ادامه یافت.
ساعدی هرگز دربرابر خودکامگی شاه و شیخ کوتاه نیامد و پرچم مقاومت را برافراشته نگهداشت.
اکنون در میانۀ میدان مبارزه با رژیم سفّاک آخوندی، در «لیبرتی»، در سرزمین خونگرفتۀ ایران و در سراسر جهان، همان پاکبازانی ایستاده اند که پرچم رزم و جانبازی را برافراشتند و هرگز در این راه پای سست نکردند؛ همانها که دکتر ساعدی, همواره, «مرگ برکف» به دفاع از آنها برخاسته بود؛ همانها که بی تردید در زمانی نه دور و نه دیر, ایران زمین را از نکبت رژیم آخوندی پاک خواهند کرد و آرزوی دیرینۀ دکتر ساعدی و همۀ آرزومندان به خاک خفته را محقّق خواهند کرد.