مرداد ۶۷ ساعت سه بعد از ظهر یکی از پاسداران آمد و امیر را از سلول ما و محمدرضا سرادار را از سلول دو بعد از ما صدا کرد و گفت: لباس بپوشید و بیایید بیرون.
ما از قدیمیهای زندان بودیم با تجربه های زیاد، اما حس عجیبی داشتیم. احساس میکردیم اوضاع خوب نیست و خبرهایی شده که ما از آن بی اطلاع هستیم.
در این چند روز که به انفرادی آمده بودیم، روزنامه قطع شده بود. آخرین خبری که داشتیم همان پذیرش آتش بس بود.
من و مسعود ابویی تمام مدت را با هم و با بچه های سلول بغلی حرف میزدیم و در پی آن بودیم تا خبری به دست بیاوریم. سؤال اساسیمان این بود که امیر و محمدرضا را به کجا بردند و چرا بردند؟ دست آخر به این نتیجه میرسیدیم که باید صبر کرد تا آنها برگردند. البته فکر میکنم محمدرضا سرادار دو ساعت بعد به سلول برگشت.
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که امیر به همراه پاسدار جواد به سلول برگشت. پاسدار دم درب سلول ایستاده بود تا امیر وسایلش را جمع کند. امیر کاملاً بر افروخته بود. حالتش کاملاً عوض شده بود و در لابلای جمع کردن وسایل سعی می کرد به من و مسعود حالی کند که او را به دادگاه برده اند و الآن هم دارند او را برای اعدام می برند. خوب، درک این خبر برای ما مفهوم نبود...
گیج شده بودیم و از او پی در پی می پرسیدیم می خواهند تو را کابل بزنند؟ او می گفت نه، می خواهند دار بزنند. و ما باز هم سؤال خودمان را تکرار می کردیم و او هم می گفت: 7،8 نفر رفتیم به دادگاه و همه به اعدام محکوم شدیم. و الآن هم داریم برای اعدام می رویم.
تمایلی نداشت که برخی از وسایل، از جمله، مواد غذایی و پتویش را ببرد. پاسدار جواد، که میان درب سلول در انتظار ایستاده بود، با خنده یی شیطانی که بر لب داشت به امیر گفت: وسایل را با خودت بیار. چون امشب هستی و به آنها نیاز داری.
امیر در خبردهی آدم فوق العاده دقیق و وسواسی بود. برای من که از نزدیک او را می شناختم نمی توانستم به خبرهایی که او داده بود، شک کنم. اما از طرف دیگر خبرهایی که داده بود چیزی نبود که به سادگی قابل باور باشند. با جمع آوری وسایلش پاسدار جواد او را با خودش از نزد ما برد و این آخرین دیداری بود که با او داشتم.
جنایت علیه بشریت
آری، قتل عامی در پیش بود؛ قتل عامی که هزاران نفر از زندانیان سیاسی دختر و پسر را به دستور خمینی جلّاد طی کمتر از 3 ماه به کام مرگ فرستاد.
با رفتن امیر، من و مسعود ابویی با یک دنیا سؤال تنها ماندیم. از شدت بهت و مات زدگی حتی نمی توانستیم با یکدیگر صحبت کنیم. انگاری خودم را برای اعدام می بردند. خبر آن قدر جدّی و بزرگ بود که باور آن سخت به نظر می رسید. درنگ نکرده و بلا فاصله با مورس خبر را به سلول بغلی، که مجید، برادر امیر هم آنجا بود، منتقل کردیم.
آن شب نتوانستیم حتی برای لحظه یی استراحت کنیم و تا خودِ صبح توی سلول قدم می زدیم و روی این موضوع، من و مسعود با هم صحبت می کردیم. تمام تحوّلات چند روز گذشته را مرتّب مرور می کردیم. پرسشنامه یی که داده بودند، جابجایی به سلول انفرادی، لحن و برخورد مجتبی حلوایی و سایر موارد، اما باز آنچه که امیر گفته بود قابل درک نبود. حتماً باید اتفاق بسیار مهمی در خارج از زندان اتفاق افتاده باشد که رژیم اینچنین سراسیمه به کشتار بچه های زندانی دست زده است. اما چه اتفاقی می توانست آن قدر مهم و کیفی باشد. سؤالی که به جواب آن چند روز بعد پی بردیم.
با رفتن امیر، مسعود ابویی شعر زیبایی از مثنویات پروین اعتصامی، که از طعنه سیر به پیاز حکایت می کرد، مرتّب زمزمه می کرد. شعری که می خواند خیلی به دلم نشسته بود و تصمیم به حفظ آن گرفتم.
«سیر، یک روز طعنه زد به پیاز/ که تو مسکین چقدر بد بويي
گفت، از عیب خویش بیخبری/ زآن ره از خلق، عیب می جويی
گفتن از زشترويی دگران/ نشود باعث نکورويی
تو گمان می کنی که شاخ گلی/ به صف سرو و لاله می رويی
یا که همبوی مُشک تاتاری/ یا ز اَزهار باغ مینويی؟
خویشتن، بی سبب بزرگ مکن/ تو هم از ساکنان این کويی
ره ما، گر کج است و ناهموار/ تو خود، این ره چگونه می پويی؟
در خود، آن به که نیکتر نگری/ اوّل، آن به که عیب خود گويی
ما زبونیم و شوخ جامه و پست/ تو چرا شوخِ تن نمی شويی؟»
با اعدام امیر، برادر او مجید عبدالّلهی را نیز، آن چنان که محمد خدابنده او را دیده بود چند روز بعد، چندین بار به دادگاه می برند. در اتاق مرگ آخوند نیّری به او می گوید برادرت را اعدام کردیم اما نمی خواهیم نسل پدرت را منقطع کنیم با ما همکاری کن تا تو را اعدام نکنیم.
(مجاهد شهید ابوالحسن عبداللهی لاکلایه)
مجید که از اعدام برادرش مطلع شده بود با انگیزه یی صد برابر به خواستۀ نیّری تن نمی دهد و می گوید من هم همان راه را می روم که برادرم رفت. مرا هم اعدام کنید. چندين بار در فواصل گوناگون او را به دادگاه بردند و خواستند با محکوم کردن سازمان را او را زنده نگه دارند و او همچنان بر مواضع خود قرص و محکم ایستادگی می کند و زیر بار حرفهای نیّری نمی رود و در نهایت، جانانه، به عهد خود وفاکرد و به راه برادرش امیر ملحق گردید و جاودانه شد.
امیر و مجید بعد از لورفتن فعالیتهایی که در تهران داشتند، به مشهد متواری می شوند. این دو به واسطۀ رادیو مجاهد به سازمان وصل بودند و با هسته دو نفره یی که تشکیل داده بودند، دست به عملیات متهوّرانه زده بودند. برایم تعریف می کردند که به مناسبت 19 بهمن، عاشورای مجاهدین، فقط در یک روز 4 عملیات موفق در سطح شهر تهران داشته اند. با سن و سال کمی که داشتند در عشق ورزیدن به مجاهدین سر از پا نمی شناختند و از این که دایی آنها سعید قیدی در این راه به شها دت رسیده، غرق در غرور و افتخار بودند و دائم از سعید و فضایل او صحبت می کردند. آنها به دلیل لورفتن از خانه متواری شده و در این راه آوارگی و سختیهای بسیار زیادی را متحمّل شده بودند. در مشهد روزی برای خرید مواد غذایی به مغازه یی رفته بودند و در آنجا با دیدن حرکتهای مشکوکی در اطراف خود متوجه می شوند که در تور پاسداران رژیم قرار دارند. در صدد فرار برآمده که موفق نمی شوند و هر دو در آنجا دستگیر و از مشهد به کمیته مشترک توحید در تهران منتقل شده و از آنجا به اوین آمده بودند.
(کمیته توحید)
امیر و مجید دو خواهر به نامهای الهام و مونا داشتند. خواهرشان الهام نامه های فکاهی قشنگی برای آنها می فرستاد. سراسر نامه ها پر از شوخی بود. هر وقت از الهام نامه یی می رسید همه آن را با هم می خواندیم و کلی می خندیدیم. یکی از نامه ها این گونه آغاز شده بود: سلام بر امیر و مجید؛ سلامی به گرمی ته اتوی مامان و سرشار از غرغرهای بابا...
یک شعر فکاهی بود که مجید همیشه در مراسم می خواند و من هم آن را یاد گرفته بودم و با او می خواندم:
«امان، امان، فغان، فغان
سوگلی پشت شیشه، دم به دم بو می کشه به نونهای خامه ای
لخت و عریان، هی قدم زنان، میزنه چشمک هی به این و اون...»
از زندان که خارج شدم دو سنگ قبر به نام آنها در کنار سنگ قبر دیگری به نام ناهید تحصیلی، علیرضا وفا و اسکندر ناظم البُکاء در قطعه 105 بهشت زهرا دیدم، اما شک دارم که اجساد آنها در این گورها باشد.
(مجاهد شهید ناهید تحصیلی)
اعدامهای دسته جمعی قبرهای دسته جمعی را نیز می طلبد. از هزاران نفری که در زندانهای اوین و گوهردشت اعدام شدند، فقط تعداد بسیار محدودی از آنها در بهشت زهرا دارای سنگ قبر می باشند و عموم خانواده های شهدا اعتقاد چندانی ندارند که فرزندانشان در این قبرها خفته باشند. رژیم جنازه ها را در قبرستانهای متعددی دفن کرده و از دادن نشانی دقیق به خانواده اعدامیها خودداری می کند.
وقتی از زندان خارج شدم فردی که در بسیج فعال بود، برایم تعریف می کرد که در مقطع قتل عام شبها قبرستان بهشت زهرا را بسته و هر گونه رفت و آمد را کنترل می کردند تا بتوانند جنازه زندانیان اعدامی را مخفیانه دفن کنند. آن چه که مسلّم است اکثر شهدا به صورت دسته جمعی دفن شده اند.
(نمونه یی از قبرهای دسته جمعی)
با رفتن با این محل متوجه شدم پیش از من تعداد زیادی از بچه ها را نیز به این محل آورده بودند. دور تا دور راهروِ دادسرا، پر از زندانی خواهر و برادر بود که همگی روي زمین نشسته بودند. از زیر چشمبند می دیدم خواهرها گروهی در یک قسمت و برادران در قسمت دیگر بر روی زمین نشسته و گله های پاسداران هم مواظب آنها بودند که با یکدیگر تماس نگیرند. جای خالی برای زندانیان تازه وارد به این سالن وجود نداشت. تعداد زندانیان مرد بیشتر از خواهرها بود. گروهی از ما را که حدود 20 نفری می شدیم در راهرو به صف کرده و منتظر رفتن به اتاق مرگ بودیم. در همین اثنا از زیر چشمبند دیدم یک نفر با لباس پاسداری و نعلین بر روی درب ورودی سالن اصلی دادسرا رنگ گرفته و شادی می کند. اوّل نفهمیدم کیست. فکر می کردم یکی از پاسدارها باشد. اما وقتی به جلو آمد و با مسعود ابویی شروع به حرف زدن کرد، فهمیدم آخوند مرتضوی، رئیس زندان اوین است. پیش از این او را با لباس پاسداری ندیده بودم. او در زمان قتل عام عبا و عمّامه اش را بر داشته بود و با لباس پاسداری و نعلین رفت و آمد می کرد.
بعد از مدتی علّافی و معطلی در صف ورود به اتاق هیأت مرگ به دلیل انبوه جمیعت، آن شب نوبت به ما نرسید و ما را مجدداً به سلّول انفرادی بند آسایشگاه بردند. در حین بازگشت به سمت آسایشگاه، برای جابجایی، ابتدا ما را به قسمت ساختمان مدیریت بردند. ساعت از 9 شب گذشته بود اما هوا روشن بود. کمی چشمبندم را بالا زدم و از زیر چشمبند دیدم تعداد زیادی از خواهرها با چادرهای مشکی ساکت و منتظر روی نیمکتها و صندلیها نشسته اند. در کنارم محمود صحراییان را دیدم که او هم داشت به سمت بند برمی گشت. از فرصت استفاده کردم و ماجرای دادگاه رفتن امیر و نکاتی که بعد از بازگشت از دادگاه گفته بود، به طور خلاصه و تیتروار برای او تعریف کردم که متوجه اوضاع باشد. او چیزهایی شنیده بود اما هنوز از کمّ و کیف وقایع اطلاع چندانی نداشت. بعد از مدتی معطّلی من و مسعود دوباره به همان سلول خودمان در آسایشگاه منتقل شدیم.
تازه به سلول وارد شده بودم که دوباره من را تنهایی صدا کردند. این بار از ساختمان 209 سر درآوردم. تعجیل در اجرای هرچه سریع تر حکم خمینی هیأت مرگ را به عدم انسجام واداشته بود. هر روز جا عوض می کردند و جمیعت چند هزار نفره زندانیان را به ساختمانی می بردند و به دلیل ضیق وقت به ناچار برمی گرداندند. چنان نامنسجم بودند که برخی از بچه ها را بدون بردن به اتاق مرگ اعدام کرده بودند و بعداً در بندها در به در دنبال آنها می گشتند. اکبر صمدی برایم تعریف می کرد که روزی دنبال من در فرعیهای زندان گوهردشت می گشتند و اسمم را صدا می کردند، در حالی که من اصلاً آنجا نبودم.
در راهروِ ساختمان 209، من را روی يك صندلی نشاندند که کمی آن طرف تر از من حسن ظریف نشسته بود. بعد از مدتی انتظار دیدم دربی در راهروِ 209 بازشد و بچه های بند 1 بالا 325 را که قبلاً خودم هم در این بند بودم، به صف خارج شدند. برای این که آنها را بهتر ببینم کمی چشمبند را بالاتر زدم. آنها با دیدن من سعی می کردند با علامت دست سلام کنند. قاسم¬علی مسعودی پور، علی نجفی، افشین معماران کاشانی، عباس مولاحسینی، رامین نریمانی، مهدی عطایی، محمد کریمی و برخی دیگر در بین آنها بودند. از رفتارشان احساس کردم که از جریان اعدامها هنوز اطلاعی ندارند. بچه هایی که آن روز دیدم همگی در روزهای بعد اعدام شدند.
این بار هم باز نوبت دادگاه من نرسید و در مجموع بعد از یک ساعت و نیم که در 209 بودم مجدداً به سلولم در آسایشگاه برگشتم. در حال بازگشت داخل مینی¬بوس هر کس را که می دیدم اخبار اعدام امیر را می دادم تا همه از ماهیّت هیأت عفو خمینی آگاه شوند. می توانم با اطمینان بگویم که من و مسعود ابویی اولین افرادی هستیم که به واسطه اشتباه پاسدار جواد به خاطر برگرداندندن امیر پیش ما از اعدامهای دسته جمعی با اطلاع شدیم. من و مسعود هم اصل را بر این گذاشته بودیم که برای هوشیارکردن سایرین خبر اعدام را در هر فرصتی که از سلول خارج می شویم بین آنها پخش کنیم. زندانبانان تمام تلاششان این بود که خبر مخفی بماند و زندانیان به آن پی نبرند. به همین منظور کلماتی را به شکل رمز و با مفاهیمی که خودشان می دانستند به کار می گرفتند. مثلاً زندانیهایی که به اتاق مرگ رفته و به اعدام محکوم شده بودند برای جابجایی آنها می گفتند افرادی که به گوهردشت باید بروند.
در راهروِ (کوچه) بین ساختمان آموزشگاه و آسایشگاه که معمولاً از آنجا برای جابجایی خواهرها استفاده می شد، حسن ظریف و مجاهد شهید علی اصغر کهندانی را دیدم. حسن از اخبار بیرون و عملیات فروغ جاویدان با اطلاع شده بود و سعی می کرد اخبار را به ما هم بگوید. تا این لحظه هنوز هیچ اطلاعی از عملیات فروغ جاويدان نداشتم. با حسن و اصغر در حال پچ پچ کردن بودیم که پاسدار ها، از جمله پاسدار جواد هم، که در بین آنها بود، متوجه شد. او در حال توزیع غذا بود و با ملاقه غذاخوری بزرگی که در دست داشت بر سر حسن کوبید و کمی هم مشت و لگد چاشنی آن کرد. چند لگد و فحش و ناسزا هم نثار من و اصغر کرد.
در این لحظه بود که متوجه آن واقعۀ احتمالی که از قبل فکرش را می کردم ولی نمی دانستم چه چیزی است، شدم: عملیات «فروغ جاويدان».
فضای خیلی سنگینی حاکم بود. بچه ها ظاهراً همه متوجه شده بودند دیگر مانند قبل هیچگونه ارتباطی از طریق پنجره وجود نداشت و سکوت مرگبار و مرموزی در انفرادی حاکم شده بود. صداها و رفت و آمدهایی که در راهروِ آسایشگاه شنیده می شد حاکی از جابجایی¬های روزانه و گسترده یی بود. حدسم بر این بود بچه هایی که در این چند ماه با آنها در انفرادی بودیم، اکثراً اعدام شده اند و افراد جدید کسانی هستند که تازه به انفرادیهای آسایشگاه آمده اند.
روز شنبه 8 مرداد
ساعت 6 عصربود با مسعود در سلول قدم می زدیم که درب بازشد و مجدداً من را صداکرده و با مینی¬بوس به سمت ساختمان دادسرا بردند. داخل مینی¬بوس به سمت صندلی عقب، که 5 نفره است، رفتم. از آنجا بهتر می شد با دیگران تماس گرفت، چون زاویۀ دید راننده و پاسدار همراه کمتر بود.
داخل مینی¬بوس مجاهد شهید جابر حبیبی (در جایی به اشتباه از او به نام جابر انصاری نام برده ام، با پوزش) از بند 1 پایین 325، بند بچه هایی ابدی، و جعفر سمسارزاده از بند 1 بالا را دیدم. جعفر کنار پنجره نشسته بود و از اعدام با خبر نبود. من وسط جعفر و جابر نشتسم و با جابر شروع کردم به صحبت کردن. با جابر هیچگاه همبندی نبودم، امّا سال 1365 که در بند 5 آموزشگاه بودم او در بند 3 بود و او را بواسطه محمود عبادی لاری و جمشید شریعت می شناختم و محمود من را به او معرفی کرده بود.
(مجاهد شهید جابر حبیبی)
جابر متولد مرند و ترک زبان بود. در مناسبات هواداران سازمان دارای نقش کلیدی و هدایت کننده بود. امیر و مجید عبداللهی را، که قبلاً در بند ابدی ها بودند به خوبی می شناخت. به او سلام کرده و آشنایی دادم. او در جریان اتفاقاتی که در سلول و زیر بازجویی برای من افتاده بود، قرار داشت. حالم را جویا شد. خیلی خوشحال بودم که در این لحظات او را می بینم. تفاوتی بین او و محمدرضا فروغی یا محمود لاری نمی دیدم و می توانستم از او کمک فکری بگیرم. از فرصت استفاده کرده و شروع به صحبت کردم.
گفتگو با جابر حبیبی قبل از ورود نزد هیأت مرگ
داستان امیر و قضایای دادگاه رفتن و حکم اعدامی را که به او ابلاغ شده بود، به اختصار برایش تعریف کردم. خیلی صمیمی بود و به دقت گوش می کرد. پس از اتمام صحبتهایم گفت حالا می فهمم چرا جعفر را از بند بردند. آنها حتماً جعفر اردکانی را هم اعدام کرده اند. آن طور که می گفت جعفر اردکانی را نیز از بند ابدی ها همزمان با امیر به دادگاه برده و به او حکم اعدام داده بودند. جابر که خود نیز در آن لحظه هنوز از ماوَقَع اطلاعات چندانی نداشت، گفت: خبر درست است چون جعفر با برگرداندن سه چیز خواسته بود اخبار اعدامها را به ما برساند. حالا می فهمم چرا جعفر این کار را کرده بود. پرسیدم یعنی چی؟ او گفت: جعفر بعد از این که او را از بند بردند 3 تا از وسایل شخصی خود را به بند فرستاده بود:
ـ تسبیح (جعفر به تسبیح عادت داشت و همیشه آن را در دست داشت)؛
ـ عینک (چون چشمهای جعفر خیلی ضعیف بود بدون عینک خوب نمی دید، برای همین همیشه عینک بر چشم داشت)
و دیگری دمپایی (زیرا او آدم مریض احوالی بود و بدون دمپایی طبّی سخت راه می رفت).
او با برگرداندن این وسایل خواسته بگوید دیگر به آنها احتیاجی ندارم.
پرسش و پاسخی که حیات من در گروِ آن بود
به مقصد نزدیک شده بودیم. خیلی عجله داشتم از جابر پرسیدم: خوب، حالا چه کار می کنیم. نظر تو چی است. توی دادگاه چی بگیم؟
در پروسه ده ساله زندان هیچگاه مستقل عمل نکرده بودم. به مقولۀ صلاحیّت اعتقاد جدّی داشتم و در انجام هر عمل سیاسی و غیرسیاسی در کادر روابط درونی، که از رژیم پنهان بود، عمل می کردم. بعد ازدستگیری و قطع رابطه با سازمان، در زندان در پی این نوع از رابطه بودم و آن را پیداکردم و تا دم مرگ هم برای حفظ آن جلو رفتم. رشد فکر، سیاسی و روابطی خود را مدیون شهدایی نظیر احمد دادجر، جمشید شریعت، حمیدرضا ابراهیمیان، عبدالرّحمان (سعید) رحمتی، محمود عبادی لاری، مهدی جلالیان، طاهر بزّاز حقیقت طلب، بهرام بیداریان، محمدرضا کریمی و محمد رضا فاروقی می دانم. بدون هماهنگی با این افراد آب هم نمی خوردم. بر همین اساس برایم مهم بود قبل از رفتن به دادگاه با جابر هماهنگی کنم و نظر او را جویا شوم.
در پاسخ به سؤالم که چه کنیم و چه موضعی داشته باشیم؟ گفت: هیچی، ظاهراً یک موج در پیش است و قانونمندی برخورد با موج آن است که سر را زیر بگیری. نکته یی که بارها و بارها در شرایط بحرانی از سایرین شنیده بودم.
پرسیدم مصاحبه را قبول كنم يا نه؟ او گفت: نه، مصاحبه را قبول نکنید. مصاحبه برای ما مرز سرخ است.
جعفر سمسار زاده هم در کنارمان بود. به ساختمان داسرا رسیده و از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمان رفتیم. آنجا ما را از هم جداکردند و هر کدام به سمتی رفتیم و دیگر آنها را ندیدیم. خیلی از بچه ها داخل ساختمان بودند. خصوصاً این دفعه خواهران هم زیاد بودند. همه را رو به دیوار یا به صورت حلقه وار نشانده بودند. گله های پاسدار هم مواظب بودند کسی با کسی حرف نزند. با ورود به سالن بلافاصله حسن میرزایی را دیدم که ولو شده و کف زمین خوابیده بود. بی اختیار خنده ام گرفت و به خودم گفتم ببین حسن چه فیلمی بازی می کنه. حسن با عصا راه می رفت، زمانی که در سالن 5 آموزشگاه بودیم، محمد فرجاد که تیپ شوخی بود، می گفت باید هر صبح یک کاغذ زیر عصای حسن بچسبانیم و شب اندازه بگیریم ببینیم چقدر در کاغذ فرورفتگی ایجاد شده آن وقت می فهمیم که حسن با عصا راه می رود یا نه و حسن از این شوخی خیلی عصبانی می شد.
(مجاهد شهید محمد فرجاد)
همسر حسن، مهناز یوسفی لویه نیز در بند آموزشگاه بود. آنها یک دختر 7 ساله داشتند. کمی آن طرف تر برادر او حسین میرزایی را دیدم که در حالت چمباتمه نشسته بود. از کنار او که رد شدم به عمد پایش را لگد کردم تا متوجه حضورم در آنجا شود. مصطفی، برادر کوچکشان هم با آنها در یک بند بود. از این خانواده 4 نفر به همراه خواهرشان در همدان در قتل عام سال 1367 اعدام گردیدند.
معصومه میرزایی
وارد اتاق که شدم از من خواسته شد چشمبندم را بردارم. با برداشتن چشمبند دیدم چند نفر دور میز نیم مربع شكلي نشسته اند. سمت چپ میز، سمت راست نیّری مرتضی اشراقی در نقش دادستان نشسته بود که در پرسش و پاسخ زیاد فعال به نظر نمی رسید. یک سری کاغذ و برگه جلوِ او بود و به من خیره نگاه می کرد
در وسط میز و مقابلم نیّری نشسته بود. نیّری را قبلاً بدون چشمبند ندیده بودم اما شنیده بودم کمی شبیه صانعی است. با دیدن او بلافاصله حدس زدم که خود نیّری باید باشد. چه بسا سال 1360 خود او من را محاکمه کرده باشد. من روی صندلی مقابل او نشستم صندلی یی که برای زندانی در نظر گرفته شده بود و در سمت چپ نیّری، آخوند جنایت پیشه مصطفی پور محمدی نشسته بود.
(مصطفی پور محمدی)
دو نفر هم با لباس شخصی بودند که آنها را نمی شناختم. یک لباس شخصی دیگر هم بود که افراد را به داخل و خارج اتاق مرگ هدایت می کرد. از طرز رفتاری که داشت حسّم این بود که نفر وزارت اطلاعات است.
بعد از این که روی صندلی نشستم. نیّری اسم و فامیل و اتّهامم را پرسید. وقتی به او گفتم: منافقین، بی معطّلی برگه یی به من داد و خیلی زود به همان نفری که در حرکت بود و زندانی ها را جابجا می کرد گفت: ببرش بیرون تا از روش بنویسد. طرف قبول نمی کرد و با اصرار به نیّری می گفت حاج آقا از فعالیتهای داخل زندانش بپرسید. او خیلی منافق است. اما نیّری اصلاً به او گوش نمی کرد و گفت آقا وقت نداریم برگه بدهید تا بره بیرون بنویسد. این برگه که خیلی کثیف و مچاله شده بود و جای خاکی کفِ کفش بر آن حک شده بود، حاوی متنی بود مبنی بر این که مجاهدین خیلیها را ترور کردند؛ بهشتی را کشتند، ائمۀ جماعت را کشتند و علیه امّت مسلمان شوریدند و از این دست مطالب. خلاصه، من آمدم بیرون و همان لباس شخصی هم به دنبال من آمد. فهمیدم که او از افراد وزارت است و در جریان بازجوییهایم در سال 1366 تا 1367 می باشد. بد جوری گیرداده بود و تشکیلات بند را از من می خواست. از زیر چشمبند نگاه کردم و دیدم پاسداری از آنجا رد می شود، به سرعت برگه را به او دادم و به بهانۀ دستشویی از آن محل رفتم. بعد هم رانندۀ مینی بوس آمد و گفت هر کس کارش تمام شده دستش را بالا بگیره و من را از آنجا بردند.
شرایط عاشورایی
نصرالله مرندی از همبندیهای سابقم نیز فردی بود که در کادر روابط درونی بچه ها عمل می کرد. او هم همان لحظاتی را داشته که من داشتم. نصرالله که به طاهر بزّاز حقیقت طلب دسترسی داشته، همان سؤال را از او می کند که من از جابر کردم و طاهر در پاسخ به سؤال نصرالله مرندی که از او پرسیده بود چه باید کرد؟ گفته بود: دیگر جای برخورد سیاسی وجود ندارد. شرایط عاشورایی است. باید رفت. بسیاری از بچه ها با این برخورد به نزد هیأت مرگ رفتند و با دفاع از آرمان مجاهدین به دار کشیده شدند.
شرایط آن روز همچون جهنّمی بود که در لحظه باید تصمیم گرفته می شد. من یک سال زیربازجویی و دور از سایر بچه ها بودم، نمی دانم در آن شرایط چگونه فکرمی کردند و از نظر سیاسی چگونه می اندیشیدند. من نمی دانم کی چه کرد و چه گفت. هر کس به تنهایی وارد اتاق مرگ می شد و به تنهایی از آن خارج می شد. اما من که از نزدیک حضور داشتم. شاهد مواضع و رفتار خیلی از بچه ها بودم و برایم روشن است آمار و شدت قتل عام، قبل از این که به موضعگیری بچه ها برگردد به میزان درّنده خویی خمینی گره خورده است. قصد او دروکردن هواداران سازمان مجاهدین، صرف نظر از هرگونه شدت و حدّت در مواضع سیاسی بود.
عادلانه ترین قضاوت را از زبان آقای مسعود رجوی شنیدم که گفته است: «اصلاً بحث این نیست که خمینی چند نفر را اعدام کرد، بحث این است که بایددید چه کسانی را باقی گذاشته است؟ مگر جنایتکاری خمینی حدّ و مرز میشناسد؟ نه، اصلاً اینطور نیست. با ددمنشی کامل، با رذالت و هرزگی غیرقابلتصور، بی محابا خون میریزد. هیچ قاعده و قانون، هیچ نظم و نظام و هیچ حساب و کتابی را هم نمیفهمد. اگر کسی این را باورنکند اصلاً خمینی و رژیم خمینی و مزدوران و دژخیمان خمینی را نشناخته است».
به واقع چنین است. برای خمینی مهم نبود کی در چه شرایطی قرار دارد، هدف او کشتار زندانیان و به خصوص زندانیان مجاهد بود تا اینگونه، هم سرپوش بر جام زهری که نوشیده بگذارد و هم انتقام دیرینه و ارتجاعی خود را از مجاهدین بگیرد. و الاّ اگر غیر از این بود دلیلی نداشت که به سراغ زندانیانی برود که در محاکم خود او و توسط حاکمین شرعش پیش از این محاکمه و محکوم شده بودند.
در این چند روز که به انفرادی آمده بودیم، روزنامه قطع شده بود. آخرین خبری که داشتیم همان پذیرش آتش بس بود.
من و مسعود ابویی تمام مدت را با هم و با بچه های سلول بغلی حرف میزدیم و در پی آن بودیم تا خبری به دست بیاوریم. سؤال اساسیمان این بود که امیر و محمدرضا را به کجا بردند و چرا بردند؟ دست آخر به این نتیجه میرسیدیم که باید صبر کرد تا آنها برگردند. البته فکر میکنم محمدرضا سرادار دو ساعت بعد به سلول برگشت.
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که امیر به همراه پاسدار جواد به سلول برگشت. پاسدار دم درب سلول ایستاده بود تا امیر وسایلش را جمع کند. امیر کاملاً بر افروخته بود. حالتش کاملاً عوض شده بود و در لابلای جمع کردن وسایل سعی می کرد به من و مسعود حالی کند که او را به دادگاه برده اند و الآن هم دارند او را برای اعدام می برند. خوب، درک این خبر برای ما مفهوم نبود...
گیج شده بودیم و از او پی در پی می پرسیدیم می خواهند تو را کابل بزنند؟ او می گفت نه، می خواهند دار بزنند. و ما باز هم سؤال خودمان را تکرار می کردیم و او هم می گفت: 7،8 نفر رفتیم به دادگاه و همه به اعدام محکوم شدیم. و الآن هم داریم برای اعدام می رویم.
تمایلی نداشت که برخی از وسایل، از جمله، مواد غذایی و پتویش را ببرد. پاسدار جواد، که میان درب سلول در انتظار ایستاده بود، با خنده یی شیطانی که بر لب داشت به امیر گفت: وسایل را با خودت بیار. چون امشب هستی و به آنها نیاز داری.
امیر در خبردهی آدم فوق العاده دقیق و وسواسی بود. برای من که از نزدیک او را می شناختم نمی توانستم به خبرهایی که او داده بود، شک کنم. اما از طرف دیگر خبرهایی که داده بود چیزی نبود که به سادگی قابل باور باشند. با جمع آوری وسایلش پاسدار جواد او را با خودش از نزد ما برد و این آخرین دیداری بود که با او داشتم.
جنایت علیه بشریت
آری، قتل عامی در پیش بود؛ قتل عامی که هزاران نفر از زندانیان سیاسی دختر و پسر را به دستور خمینی جلّاد طی کمتر از 3 ماه به کام مرگ فرستاد.
با رفتن امیر، من و مسعود ابویی با یک دنیا سؤال تنها ماندیم. از شدت بهت و مات زدگی حتی نمی توانستیم با یکدیگر صحبت کنیم. انگاری خودم را برای اعدام می بردند. خبر آن قدر جدّی و بزرگ بود که باور آن سخت به نظر می رسید. درنگ نکرده و بلا فاصله با مورس خبر را به سلول بغلی، که مجید، برادر امیر هم آنجا بود، منتقل کردیم.
آن شب نتوانستیم حتی برای لحظه یی استراحت کنیم و تا خودِ صبح توی سلول قدم می زدیم و روی این موضوع، من و مسعود با هم صحبت می کردیم. تمام تحوّلات چند روز گذشته را مرتّب مرور می کردیم. پرسشنامه یی که داده بودند، جابجایی به سلول انفرادی، لحن و برخورد مجتبی حلوایی و سایر موارد، اما باز آنچه که امیر گفته بود قابل درک نبود. حتماً باید اتفاق بسیار مهمی در خارج از زندان اتفاق افتاده باشد که رژیم اینچنین سراسیمه به کشتار بچه های زندانی دست زده است. اما چه اتفاقی می توانست آن قدر مهم و کیفی باشد. سؤالی که به جواب آن چند روز بعد پی بردیم.
با رفتن امیر، مسعود ابویی شعر زیبایی از مثنویات پروین اعتصامی، که از طعنه سیر به پیاز حکایت می کرد، مرتّب زمزمه می کرد. شعری که می خواند خیلی به دلم نشسته بود و تصمیم به حفظ آن گرفتم.
«سیر، یک روز طعنه زد به پیاز/ که تو مسکین چقدر بد بويي
گفت، از عیب خویش بیخبری/ زآن ره از خلق، عیب می جويی
گفتن از زشترويی دگران/ نشود باعث نکورويی
تو گمان می کنی که شاخ گلی/ به صف سرو و لاله می رويی
یا که همبوی مُشک تاتاری/ یا ز اَزهار باغ مینويی؟
خویشتن، بی سبب بزرگ مکن/ تو هم از ساکنان این کويی
ره ما، گر کج است و ناهموار/ تو خود، این ره چگونه می پويی؟
در خود، آن به که نیکتر نگری/ اوّل، آن به که عیب خود گويی
ما زبونیم و شوخ جامه و پست/ تو چرا شوخِ تن نمی شويی؟»
با اعدام امیر، برادر او مجید عبدالّلهی را نیز، آن چنان که محمد خدابنده او را دیده بود چند روز بعد، چندین بار به دادگاه می برند. در اتاق مرگ آخوند نیّری به او می گوید برادرت را اعدام کردیم اما نمی خواهیم نسل پدرت را منقطع کنیم با ما همکاری کن تا تو را اعدام نکنیم.
(مجاهد شهید ابوالحسن عبداللهی لاکلایه)
مجید که از اعدام برادرش مطلع شده بود با انگیزه یی صد برابر به خواستۀ نیّری تن نمی دهد و می گوید من هم همان راه را می روم که برادرم رفت. مرا هم اعدام کنید. چندين بار در فواصل گوناگون او را به دادگاه بردند و خواستند با محکوم کردن سازمان را او را زنده نگه دارند و او همچنان بر مواضع خود قرص و محکم ایستادگی می کند و زیر بار حرفهای نیّری نمی رود و در نهایت، جانانه، به عهد خود وفاکرد و به راه برادرش امیر ملحق گردید و جاودانه شد.
امیر و مجید بعد از لورفتن فعالیتهایی که در تهران داشتند، به مشهد متواری می شوند. این دو به واسطۀ رادیو مجاهد به سازمان وصل بودند و با هسته دو نفره یی که تشکیل داده بودند، دست به عملیات متهوّرانه زده بودند. برایم تعریف می کردند که به مناسبت 19 بهمن، عاشورای مجاهدین، فقط در یک روز 4 عملیات موفق در سطح شهر تهران داشته اند. با سن و سال کمی که داشتند در عشق ورزیدن به مجاهدین سر از پا نمی شناختند و از این که دایی آنها سعید قیدی در این راه به شها دت رسیده، غرق در غرور و افتخار بودند و دائم از سعید و فضایل او صحبت می کردند. آنها به دلیل لورفتن از خانه متواری شده و در این راه آوارگی و سختیهای بسیار زیادی را متحمّل شده بودند. در مشهد روزی برای خرید مواد غذایی به مغازه یی رفته بودند و در آنجا با دیدن حرکتهای مشکوکی در اطراف خود متوجه می شوند که در تور پاسداران رژیم قرار دارند. در صدد فرار برآمده که موفق نمی شوند و هر دو در آنجا دستگیر و از مشهد به کمیته مشترک توحید در تهران منتقل شده و از آنجا به اوین آمده بودند.
(کمیته توحید)
امیر و مجید دو خواهر به نامهای الهام و مونا داشتند. خواهرشان الهام نامه های فکاهی قشنگی برای آنها می فرستاد. سراسر نامه ها پر از شوخی بود. هر وقت از الهام نامه یی می رسید همه آن را با هم می خواندیم و کلی می خندیدیم. یکی از نامه ها این گونه آغاز شده بود: سلام بر امیر و مجید؛ سلامی به گرمی ته اتوی مامان و سرشار از غرغرهای بابا...
یک شعر فکاهی بود که مجید همیشه در مراسم می خواند و من هم آن را یاد گرفته بودم و با او می خواندم:
«امان، امان، فغان، فغان
سوگلی پشت شیشه، دم به دم بو می کشه به نونهای خامه ای
لخت و عریان، هی قدم زنان، میزنه چشمک هی به این و اون...»
از زندان که خارج شدم دو سنگ قبر به نام آنها در کنار سنگ قبر دیگری به نام ناهید تحصیلی، علیرضا وفا و اسکندر ناظم البُکاء در قطعه 105 بهشت زهرا دیدم، اما شک دارم که اجساد آنها در این گورها باشد.
(مجاهد شهید ناهید تحصیلی)
اعدامهای دسته جمعی قبرهای دسته جمعی را نیز می طلبد. از هزاران نفری که در زندانهای اوین و گوهردشت اعدام شدند، فقط تعداد بسیار محدودی از آنها در بهشت زهرا دارای سنگ قبر می باشند و عموم خانواده های شهدا اعتقاد چندانی ندارند که فرزندانشان در این قبرها خفته باشند. رژیم جنازه ها را در قبرستانهای متعددی دفن کرده و از دادن نشانی دقیق به خانواده اعدامیها خودداری می کند.
وقتی از زندان خارج شدم فردی که در بسیج فعال بود، برایم تعریف می کرد که در مقطع قتل عام شبها قبرستان بهشت زهرا را بسته و هر گونه رفت و آمد را کنترل می کردند تا بتوانند جنازه زندانیان اعدامی را مخفیانه دفن کنند. آن چه که مسلّم است اکثر شهدا به صورت دسته جمعی دفن شده اند.
(نمونه یی از قبرهای دسته جمعی)
سال 1370 بعد از خروج از زندان به منجیل رفته بودم. از افراد محلی شنیدم که در قبرستان منجیل قبرهای دسته جمعی وجود دارد. با این که این قبرستان زیر نظر بود نتوانستم بر حس کنجکاوی خودم غلبه کنم. یک روز صبح زود با مادری که فرزندش شهید شده بود، به قبرستان رفتیم. قبرستان منجیل پشت تپه یی است که مقابل شهر واقع شده. در آنجا 4 یا 5 قبر بزرگ سیمانی هر کدام به طول 3متر و پهنای 1 متر به دنبال هم وجود داشت. گورهای دسته جمعی منجیل توسط روستاییان کشف شده بود و اعتراضات مردمی گسترده یی را به همراه داشته است. خانواده شهدا از رودبار و سایر شهرهای شمالی به منجیل آمده بودند و رژیم برای سرپوش گذاشتن و جلوگیری از گسترش حرکتهای اعتراضی مجبور به سنگ گذاری شده بود.
مادر می گفت بچه هایی که در شمال و رودبار اعدام شده اند در اینجا به خاک سپرده شده اند. این مادر می گفت مردم بومی معتقدند که زلزله منجیل در 31 خرداد 1369 آه مظلومیت این زندانیان بی گناه است که قتل عام شده و این گونه ناشناس اینجا چال شده اند. نمی دانم چقدر دیگر از این قبر های دسته جمعی ناشناخته وجود دارد.
روز جمعه هفت مرداد 1367
حوالی ساعت 4 بعد از ظهر من و مسعود ابویی را صدا زدند. برای رژیم روزهای هفته علی السویّه شده بود. جمعه و شنبه نمی شناخت. صبح و شب مفهوم نداشت. ماشین اعدام خمینی 24 ساعته کار می کرد. ما را به ساختمان دادستانی، یکی از ساختمانهای قدیمی زندان اوین که نزدیک سالن ملاقات بنا شده، بردند.
مادر می گفت بچه هایی که در شمال و رودبار اعدام شده اند در اینجا به خاک سپرده شده اند. این مادر می گفت مردم بومی معتقدند که زلزله منجیل در 31 خرداد 1369 آه مظلومیت این زندانیان بی گناه است که قتل عام شده و این گونه ناشناس اینجا چال شده اند. نمی دانم چقدر دیگر از این قبر های دسته جمعی ناشناخته وجود دارد.
روز جمعه هفت مرداد 1367
حوالی ساعت 4 بعد از ظهر من و مسعود ابویی را صدا زدند. برای رژیم روزهای هفته علی السویّه شده بود. جمعه و شنبه نمی شناخت. صبح و شب مفهوم نداشت. ماشین اعدام خمینی 24 ساعته کار می کرد. ما را به ساختمان دادستانی، یکی از ساختمانهای قدیمی زندان اوین که نزدیک سالن ملاقات بنا شده، بردند.
با رفتن با این محل متوجه شدم پیش از من تعداد زیادی از بچه ها را نیز به این محل آورده بودند. دور تا دور راهروِ دادسرا، پر از زندانی خواهر و برادر بود که همگی روي زمین نشسته بودند. از زیر چشمبند می دیدم خواهرها گروهی در یک قسمت و برادران در قسمت دیگر بر روی زمین نشسته و گله های پاسداران هم مواظب آنها بودند که با یکدیگر تماس نگیرند. جای خالی برای زندانیان تازه وارد به این سالن وجود نداشت. تعداد زندانیان مرد بیشتر از خواهرها بود. گروهی از ما را که حدود 20 نفری می شدیم در راهرو به صف کرده و منتظر رفتن به اتاق مرگ بودیم. در همین اثنا از زیر چشمبند دیدم یک نفر با لباس پاسداری و نعلین بر روی درب ورودی سالن اصلی دادسرا رنگ گرفته و شادی می کند. اوّل نفهمیدم کیست. فکر می کردم یکی از پاسدارها باشد. اما وقتی به جلو آمد و با مسعود ابویی شروع به حرف زدن کرد، فهمیدم آخوند مرتضوی، رئیس زندان اوین است. پیش از این او را با لباس پاسداری ندیده بودم. او در زمان قتل عام عبا و عمّامه اش را بر داشته بود و با لباس پاسداری و نعلین رفت و آمد می کرد.
بعد از مدتی علّافی و معطلی در صف ورود به اتاق هیأت مرگ به دلیل انبوه جمیعت، آن شب نوبت به ما نرسید و ما را مجدداً به سلّول انفرادی بند آسایشگاه بردند. در حین بازگشت به سمت آسایشگاه، برای جابجایی، ابتدا ما را به قسمت ساختمان مدیریت بردند. ساعت از 9 شب گذشته بود اما هوا روشن بود. کمی چشمبندم را بالا زدم و از زیر چشمبند دیدم تعداد زیادی از خواهرها با چادرهای مشکی ساکت و منتظر روی نیمکتها و صندلیها نشسته اند. در کنارم محمود صحراییان را دیدم که او هم داشت به سمت بند برمی گشت. از فرصت استفاده کردم و ماجرای دادگاه رفتن امیر و نکاتی که بعد از بازگشت از دادگاه گفته بود، به طور خلاصه و تیتروار برای او تعریف کردم که متوجه اوضاع باشد. او چیزهایی شنیده بود اما هنوز از کمّ و کیف وقایع اطلاع چندانی نداشت. بعد از مدتی معطّلی من و مسعود دوباره به همان سلول خودمان در آسایشگاه منتقل شدیم.
تازه به سلول وارد شده بودم که دوباره من را تنهایی صدا کردند. این بار از ساختمان 209 سر درآوردم. تعجیل در اجرای هرچه سریع تر حکم خمینی هیأت مرگ را به عدم انسجام واداشته بود. هر روز جا عوض می کردند و جمیعت چند هزار نفره زندانیان را به ساختمانی می بردند و به دلیل ضیق وقت به ناچار برمی گرداندند. چنان نامنسجم بودند که برخی از بچه ها را بدون بردن به اتاق مرگ اعدام کرده بودند و بعداً در بندها در به در دنبال آنها می گشتند. اکبر صمدی برایم تعریف می کرد که روزی دنبال من در فرعیهای زندان گوهردشت می گشتند و اسمم را صدا می کردند، در حالی که من اصلاً آنجا نبودم.
در راهروِ ساختمان 209، من را روی يك صندلی نشاندند که کمی آن طرف تر از من حسن ظریف نشسته بود. بعد از مدتی انتظار دیدم دربی در راهروِ 209 بازشد و بچه های بند 1 بالا 325 را که قبلاً خودم هم در این بند بودم، به صف خارج شدند. برای این که آنها را بهتر ببینم کمی چشمبند را بالاتر زدم. آنها با دیدن من سعی می کردند با علامت دست سلام کنند. قاسم¬علی مسعودی پور، علی نجفی، افشین معماران کاشانی، عباس مولاحسینی، رامین نریمانی، مهدی عطایی، محمد کریمی و برخی دیگر در بین آنها بودند. از رفتارشان احساس کردم که از جریان اعدامها هنوز اطلاعی ندارند. بچه هایی که آن روز دیدم همگی در روزهای بعد اعدام شدند.
این بار هم باز نوبت دادگاه من نرسید و در مجموع بعد از یک ساعت و نیم که در 209 بودم مجدداً به سلولم در آسایشگاه برگشتم. در حال بازگشت داخل مینی¬بوس هر کس را که می دیدم اخبار اعدام امیر را می دادم تا همه از ماهیّت هیأت عفو خمینی آگاه شوند. می توانم با اطمینان بگویم که من و مسعود ابویی اولین افرادی هستیم که به واسطه اشتباه پاسدار جواد به خاطر برگرداندندن امیر پیش ما از اعدامهای دسته جمعی با اطلاع شدیم. من و مسعود هم اصل را بر این گذاشته بودیم که برای هوشیارکردن سایرین خبر اعدام را در هر فرصتی که از سلول خارج می شویم بین آنها پخش کنیم. زندانبانان تمام تلاششان این بود که خبر مخفی بماند و زندانیان به آن پی نبرند. به همین منظور کلماتی را به شکل رمز و با مفاهیمی که خودشان می دانستند به کار می گرفتند. مثلاً زندانیهایی که به اتاق مرگ رفته و به اعدام محکوم شده بودند برای جابجایی آنها می گفتند افرادی که به گوهردشت باید بروند.
در راهروِ (کوچه) بین ساختمان آموزشگاه و آسایشگاه که معمولاً از آنجا برای جابجایی خواهرها استفاده می شد، حسن ظریف و مجاهد شهید علی اصغر کهندانی را دیدم. حسن از اخبار بیرون و عملیات فروغ جاویدان با اطلاع شده بود و سعی می کرد اخبار را به ما هم بگوید. تا این لحظه هنوز هیچ اطلاعی از عملیات فروغ جاويدان نداشتم. با حسن و اصغر در حال پچ پچ کردن بودیم که پاسدار ها، از جمله پاسدار جواد هم، که در بین آنها بود، متوجه شد. او در حال توزیع غذا بود و با ملاقه غذاخوری بزرگی که در دست داشت بر سر حسن کوبید و کمی هم مشت و لگد چاشنی آن کرد. چند لگد و فحش و ناسزا هم نثار من و اصغر کرد.
در این لحظه بود که متوجه آن واقعۀ احتمالی که از قبل فکرش را می کردم ولی نمی دانستم چه چیزی است، شدم: عملیات «فروغ جاويدان».
فضای خیلی سنگینی حاکم بود. بچه ها ظاهراً همه متوجه شده بودند دیگر مانند قبل هیچگونه ارتباطی از طریق پنجره وجود نداشت و سکوت مرگبار و مرموزی در انفرادی حاکم شده بود. صداها و رفت و آمدهایی که در راهروِ آسایشگاه شنیده می شد حاکی از جابجایی¬های روزانه و گسترده یی بود. حدسم بر این بود بچه هایی که در این چند ماه با آنها در انفرادی بودیم، اکثراً اعدام شده اند و افراد جدید کسانی هستند که تازه به انفرادیهای آسایشگاه آمده اند.
روز شنبه 8 مرداد
ساعت 6 عصربود با مسعود در سلول قدم می زدیم که درب بازشد و مجدداً من را صداکرده و با مینی¬بوس به سمت ساختمان دادسرا بردند. داخل مینی¬بوس به سمت صندلی عقب، که 5 نفره است، رفتم. از آنجا بهتر می شد با دیگران تماس گرفت، چون زاویۀ دید راننده و پاسدار همراه کمتر بود.
داخل مینی¬بوس مجاهد شهید جابر حبیبی (در جایی به اشتباه از او به نام جابر انصاری نام برده ام، با پوزش) از بند 1 پایین 325، بند بچه هایی ابدی، و جعفر سمسارزاده از بند 1 بالا را دیدم. جعفر کنار پنجره نشسته بود و از اعدام با خبر نبود. من وسط جعفر و جابر نشتسم و با جابر شروع کردم به صحبت کردن. با جابر هیچگاه همبندی نبودم، امّا سال 1365 که در بند 5 آموزشگاه بودم او در بند 3 بود و او را بواسطه محمود عبادی لاری و جمشید شریعت می شناختم و محمود من را به او معرفی کرده بود.
(مجاهد شهید جابر حبیبی)
جابر متولد مرند و ترک زبان بود. در مناسبات هواداران سازمان دارای نقش کلیدی و هدایت کننده بود. امیر و مجید عبداللهی را، که قبلاً در بند ابدی ها بودند به خوبی می شناخت. به او سلام کرده و آشنایی دادم. او در جریان اتفاقاتی که در سلول و زیر بازجویی برای من افتاده بود، قرار داشت. حالم را جویا شد. خیلی خوشحال بودم که در این لحظات او را می بینم. تفاوتی بین او و محمدرضا فروغی یا محمود لاری نمی دیدم و می توانستم از او کمک فکری بگیرم. از فرصت استفاده کرده و شروع به صحبت کردم.
گفتگو با جابر حبیبی قبل از ورود نزد هیأت مرگ
داستان امیر و قضایای دادگاه رفتن و حکم اعدامی را که به او ابلاغ شده بود، به اختصار برایش تعریف کردم. خیلی صمیمی بود و به دقت گوش می کرد. پس از اتمام صحبتهایم گفت حالا می فهمم چرا جعفر را از بند بردند. آنها حتماً جعفر اردکانی را هم اعدام کرده اند. آن طور که می گفت جعفر اردکانی را نیز از بند ابدی ها همزمان با امیر به دادگاه برده و به او حکم اعدام داده بودند. جابر که خود نیز در آن لحظه هنوز از ماوَقَع اطلاعات چندانی نداشت، گفت: خبر درست است چون جعفر با برگرداندن سه چیز خواسته بود اخبار اعدامها را به ما برساند. حالا می فهمم چرا جعفر این کار را کرده بود. پرسیدم یعنی چی؟ او گفت: جعفر بعد از این که او را از بند بردند 3 تا از وسایل شخصی خود را به بند فرستاده بود:
ـ تسبیح (جعفر به تسبیح عادت داشت و همیشه آن را در دست داشت)؛
ـ عینک (چون چشمهای جعفر خیلی ضعیف بود بدون عینک خوب نمی دید، برای همین همیشه عینک بر چشم داشت)
و دیگری دمپایی (زیرا او آدم مریض احوالی بود و بدون دمپایی طبّی سخت راه می رفت).
او با برگرداندن این وسایل خواسته بگوید دیگر به آنها احتیاجی ندارم.
پرسش و پاسخی که حیات من در گروِ آن بود
به مقصد نزدیک شده بودیم. خیلی عجله داشتم از جابر پرسیدم: خوب، حالا چه کار می کنیم. نظر تو چی است. توی دادگاه چی بگیم؟
در پروسه ده ساله زندان هیچگاه مستقل عمل نکرده بودم. به مقولۀ صلاحیّت اعتقاد جدّی داشتم و در انجام هر عمل سیاسی و غیرسیاسی در کادر روابط درونی، که از رژیم پنهان بود، عمل می کردم. بعد ازدستگیری و قطع رابطه با سازمان، در زندان در پی این نوع از رابطه بودم و آن را پیداکردم و تا دم مرگ هم برای حفظ آن جلو رفتم. رشد فکر، سیاسی و روابطی خود را مدیون شهدایی نظیر احمد دادجر، جمشید شریعت، حمیدرضا ابراهیمیان، عبدالرّحمان (سعید) رحمتی، محمود عبادی لاری، مهدی جلالیان، طاهر بزّاز حقیقت طلب، بهرام بیداریان، محمدرضا کریمی و محمد رضا فاروقی می دانم. بدون هماهنگی با این افراد آب هم نمی خوردم. بر همین اساس برایم مهم بود قبل از رفتن به دادگاه با جابر هماهنگی کنم و نظر او را جویا شوم.
در پاسخ به سؤالم که چه کنیم و چه موضعی داشته باشیم؟ گفت: هیچی، ظاهراً یک موج در پیش است و قانونمندی برخورد با موج آن است که سر را زیر بگیری. نکته یی که بارها و بارها در شرایط بحرانی از سایرین شنیده بودم.
پرسیدم مصاحبه را قبول كنم يا نه؟ او گفت: نه، مصاحبه را قبول نکنید. مصاحبه برای ما مرز سرخ است.
جعفر سمسار زاده هم در کنارمان بود. به ساختمان داسرا رسیده و از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمان رفتیم. آنجا ما را از هم جداکردند و هر کدام به سمتی رفتیم و دیگر آنها را ندیدیم. خیلی از بچه ها داخل ساختمان بودند. خصوصاً این دفعه خواهران هم زیاد بودند. همه را رو به دیوار یا به صورت حلقه وار نشانده بودند. گله های پاسدار هم مواظب بودند کسی با کسی حرف نزند. با ورود به سالن بلافاصله حسن میرزایی را دیدم که ولو شده و کف زمین خوابیده بود. بی اختیار خنده ام گرفت و به خودم گفتم ببین حسن چه فیلمی بازی می کنه. حسن با عصا راه می رفت، زمانی که در سالن 5 آموزشگاه بودیم، محمد فرجاد که تیپ شوخی بود، می گفت باید هر صبح یک کاغذ زیر عصای حسن بچسبانیم و شب اندازه بگیریم ببینیم چقدر در کاغذ فرورفتگی ایجاد شده آن وقت می فهمیم که حسن با عصا راه می رود یا نه و حسن از این شوخی خیلی عصبانی می شد.
(مجاهد شهید محمد فرجاد)
همسر حسن، مهناز یوسفی لویه نیز در بند آموزشگاه بود. آنها یک دختر 7 ساله داشتند. کمی آن طرف تر برادر او حسین میرزایی را دیدم که در حالت چمباتمه نشسته بود. از کنار او که رد شدم به عمد پایش را لگد کردم تا متوجه حضورم در آنجا شود. مصطفی، برادر کوچکشان هم با آنها در یک بند بود. از این خانواده 4 نفر به همراه خواهرشان در همدان در قتل عام سال 1367 اعدام گردیدند.
حسین میرزایی مهناز یوسفی مصطفی میرزایی
معصومه میرزایی
من را هم در وسط سالن نشاندند. چیزی نمی دیدم، اما گوشهایم بسیار فعّال و حساس بود. تمام تلاشم این بود به نفرات وصل شوم. اگرچه همه ساکت نشسته بودند، اما دیدم با یکدیگر از طریق حرکتهای پا و دست در حال مورس زدن هستند.
پاسدارها اسم جمشید شریعت را چندین بار صداکردند. برایم خیلی عجیب بود، چون جمشید اصلاً اوین نبود و در زندان گوهردشت بود. شاید هم آنجا بود و من اطلاع نداشتم. دقت کردم ببینم آیا جمشید آنجاست و جواب می دهد یا نه؛ اما جوابی نشنیدم و از نبودنش خیلی خوشحال شدم. منتظر بودم تا خودم را صداکنند. بعد از 40 دقیقه یی من را صدا کردند و به داخل اتاقی که هیأت مرگ در آن بودند، وارد شدم. وقتی از درب اصلی وارد می شدیم یک راهروِ بزرگ و پهنی بود که انتهای این راهرو، سمت راست، یک اتاق بود که ما را برای محاکمه به آنجا می بردند.
ورود به اتاق مرگ در زندان اوین
پاسدارها اسم جمشید شریعت را چندین بار صداکردند. برایم خیلی عجیب بود، چون جمشید اصلاً اوین نبود و در زندان گوهردشت بود. شاید هم آنجا بود و من اطلاع نداشتم. دقت کردم ببینم آیا جمشید آنجاست و جواب می دهد یا نه؛ اما جوابی نشنیدم و از نبودنش خیلی خوشحال شدم. منتظر بودم تا خودم را صداکنند. بعد از 40 دقیقه یی من را صدا کردند و به داخل اتاقی که هیأت مرگ در آن بودند، وارد شدم. وقتی از درب اصلی وارد می شدیم یک راهروِ بزرگ و پهنی بود که انتهای این راهرو، سمت راست، یک اتاق بود که ما را برای محاکمه به آنجا می بردند.
ورود به اتاق مرگ در زندان اوین
وارد اتاق که شدم از من خواسته شد چشمبندم را بردارم. با برداشتن چشمبند دیدم چند نفر دور میز نیم مربع شكلي نشسته اند. سمت چپ میز، سمت راست نیّری مرتضی اشراقی در نقش دادستان نشسته بود که در پرسش و پاسخ زیاد فعال به نظر نمی رسید. یک سری کاغذ و برگه جلوِ او بود و به من خیره نگاه می کرد
در وسط میز و مقابلم نیّری نشسته بود. نیّری را قبلاً بدون چشمبند ندیده بودم اما شنیده بودم کمی شبیه صانعی است. با دیدن او بلافاصله حدس زدم که خود نیّری باید باشد. چه بسا سال 1360 خود او من را محاکمه کرده باشد. من روی صندلی مقابل او نشستم صندلی یی که برای زندانی در نظر گرفته شده بود و در سمت چپ نیّری، آخوند جنایت پیشه مصطفی پور محمدی نشسته بود.
(مصطفی پور محمدی)
دو نفر هم با لباس شخصی بودند که آنها را نمی شناختم. یک لباس شخصی دیگر هم بود که افراد را به داخل و خارج اتاق مرگ هدایت می کرد. از طرز رفتاری که داشت حسّم این بود که نفر وزارت اطلاعات است.
بعد از این که روی صندلی نشستم. نیّری اسم و فامیل و اتّهامم را پرسید. وقتی به او گفتم: منافقین، بی معطّلی برگه یی به من داد و خیلی زود به همان نفری که در حرکت بود و زندانی ها را جابجا می کرد گفت: ببرش بیرون تا از روش بنویسد. طرف قبول نمی کرد و با اصرار به نیّری می گفت حاج آقا از فعالیتهای داخل زندانش بپرسید. او خیلی منافق است. اما نیّری اصلاً به او گوش نمی کرد و گفت آقا وقت نداریم برگه بدهید تا بره بیرون بنویسد. این برگه که خیلی کثیف و مچاله شده بود و جای خاکی کفِ کفش بر آن حک شده بود، حاوی متنی بود مبنی بر این که مجاهدین خیلیها را ترور کردند؛ بهشتی را کشتند، ائمۀ جماعت را کشتند و علیه امّت مسلمان شوریدند و از این دست مطالب. خلاصه، من آمدم بیرون و همان لباس شخصی هم به دنبال من آمد. فهمیدم که او از افراد وزارت است و در جریان بازجوییهایم در سال 1366 تا 1367 می باشد. بد جوری گیرداده بود و تشکیلات بند را از من می خواست. از زیر چشمبند نگاه کردم و دیدم پاسداری از آنجا رد می شود، به سرعت برگه را به او دادم و به بهانۀ دستشویی از آن محل رفتم. بعد هم رانندۀ مینی بوس آمد و گفت هر کس کارش تمام شده دستش را بالا بگیره و من را از آنجا بردند.
شرایط عاشورایی
نصرالله مرندی از همبندیهای سابقم نیز فردی بود که در کادر روابط درونی بچه ها عمل می کرد. او هم همان لحظاتی را داشته که من داشتم. نصرالله که به طاهر بزّاز حقیقت طلب دسترسی داشته، همان سؤال را از او می کند که من از جابر کردم و طاهر در پاسخ به سؤال نصرالله مرندی که از او پرسیده بود چه باید کرد؟ گفته بود: دیگر جای برخورد سیاسی وجود ندارد. شرایط عاشورایی است. باید رفت. بسیاری از بچه ها با این برخورد به نزد هیأت مرگ رفتند و با دفاع از آرمان مجاهدین به دار کشیده شدند.
شرایط آن روز همچون جهنّمی بود که در لحظه باید تصمیم گرفته می شد. من یک سال زیربازجویی و دور از سایر بچه ها بودم، نمی دانم در آن شرایط چگونه فکرمی کردند و از نظر سیاسی چگونه می اندیشیدند. من نمی دانم کی چه کرد و چه گفت. هر کس به تنهایی وارد اتاق مرگ می شد و به تنهایی از آن خارج می شد. اما من که از نزدیک حضور داشتم. شاهد مواضع و رفتار خیلی از بچه ها بودم و برایم روشن است آمار و شدت قتل عام، قبل از این که به موضعگیری بچه ها برگردد به میزان درّنده خویی خمینی گره خورده است. قصد او دروکردن هواداران سازمان مجاهدین، صرف نظر از هرگونه شدت و حدّت در مواضع سیاسی بود.
عادلانه ترین قضاوت را از زبان آقای مسعود رجوی شنیدم که گفته است: «اصلاً بحث این نیست که خمینی چند نفر را اعدام کرد، بحث این است که بایددید چه کسانی را باقی گذاشته است؟ مگر جنایتکاری خمینی حدّ و مرز میشناسد؟ نه، اصلاً اینطور نیست. با ددمنشی کامل، با رذالت و هرزگی غیرقابلتصور، بی محابا خون میریزد. هیچ قاعده و قانون، هیچ نظم و نظام و هیچ حساب و کتابی را هم نمیفهمد. اگر کسی این را باورنکند اصلاً خمینی و رژیم خمینی و مزدوران و دژخیمان خمینی را نشناخته است».
به واقع چنین است. برای خمینی مهم نبود کی در چه شرایطی قرار دارد، هدف او کشتار زندانیان و به خصوص زندانیان مجاهد بود تا اینگونه، هم سرپوش بر جام زهری که نوشیده بگذارد و هم انتقام دیرینه و ارتجاعی خود را از مجاهدین بگیرد. و الاّ اگر غیر از این بود دلیلی نداشت که به سراغ زندانیانی برود که در محاکم خود او و توسط حاکمین شرعش پیش از این محاکمه و محکوم شده بودند.
برای خواندن قسمت های قبلی، لینکهای زیر را کلیک کنید