در سال ۱۳۶۱، وقتی در استانبول بودم، علاوه بر مجاهدینی که توسط خود سازمان به آنجا منتقل شده بودند، با بسیاری مجاهدان برخورد کردیم که به صورت تکی یا دو نفره خود را به آنجا رسانده بودند.
هریک داستانهایی از ظلم خمینی داشتند و اغلب یک یا دو و حتی چند تن از اعضای خانواده خود را از دست داده بودند. در بین آنها به تصادف با خانواده ای برخورد کردیم آمده از شمال ایران. آنها به صورت جمعی و فامیلی خود را با سختیهای بسیار به استانبول رسانده بودند. بعد از پرسوجو متوجه شدیم که از روستایی کوچک، در ۴ کیلومتری بندرگز، به نام گز آمدهاند. در آن زمان گز حدود ۴ هزار نفر جمعیت داشت و اغلب مردمش روستاییانی فقیر و زحمتکش بودند. آنها داستانهایی تعریف کردند از آن چه که خمینی و پاسدارانش بر سر مردم شریف این روستا آورده بودند. داستانهایی که هریک مصداق یک نسلکشی کامل بود. یک قلم ۵۱ نفر از آنان را به خاطر هواداری مجاهدین به شهادت رسانده بودند؛ که فقط ۲۰ نفرشان در زیر شکنجه به شهادت رسیده بودند. بعد هم اجازه دفن شهیدان را در گورستان عمومی به آنها نداده و خانوادهها، ۵۰ شهید خود را در خانههای مسکونی، باغها و بیابانهای دور افتاده به خاک سپرده بودند.
با بسیاری از آنها تک به تک به گفتگو نشستم و مجموعه حرفهای آنان را نوشتم و به صورت یک کتاب خطی درآوردم. یکی دو سال بعد که به پاریس رفتم در یک صحبت خصوصی با شادروان دکتر غلامحسین ساعدی کتاب را نشانش دادم. به قدری متأثر شد که خودش پیشنهاد کرد که روی آن نوشته ها و گزارشها کار کند و یک به قول خودش «مونوگرافی» تهیه کند. من به خوبی میدانستم که شادروان ساعدی چه تخصص درخشانی در این زمینه دارد. از شادی در پوست نمیگنجیدم و نسخه خطی کتاب را به او دادم؛ اما... دریغ که دست اجل مهلت نداد و دکتر از نزد ما پر کشید و مثل بسیاری از کارهای نیمهتمامش کتاب ما هم نزدش باقی ماند و من بعداً از همسرش آن را پس گرفتم.
بعدها اطلاعات ما در مورد این فاجعه تکمیلتر شد. از جمله این که فهمیدیم یکی از بانیان اصلی این کشتار «منوچهر متکی» از اهالی همان منطقه بوده است؛ و همین پاسدار خائن و شکنجهگر سفاک بعدها به خاطر خوش خدمتیهایش به ترکیه رفت و بر کرسی سفیری رژیم تکیه زد تا کارهای تروریستی خودش را بهتر و گسترده تر انجام دهد. ربودن برادر مجاهدم «ابوالحسن مجتهدزاده» و شکنجه و ضرب و شتم او و اقدام برای بردنش به ایران نمونهای از همین قبیل کارهای «آقای سفیر» بود. خوشبختانه او در این یکی از سلسله مأموریتهایش موفق نشد و «ابوالحسن» توانست با جسارت از دست شکنجهگران فرار و بعد توطئه را افشا کند. همین مزدور چند سال بعد در کابینه احمدینژاد به وزارت خارجه رسید.
این کتاب همچنان روی دست من مانده است. تا شاید در فرصتی بتوانم کاری برایش بکنم.
اما در اینجا من قصد ندارم درباره آن نسلکشی شقاوتآمیز بگویم. اخیرا حلقه فیلمی توسط ستاد داخله مجاهدین به دست من رسیده است که ابعاد جدیدی را از استمرار جنایت در آن خطه نشان میدهد.
این بار پاسداران جنایتپیشه در جریان قتلعام چهار مجاهد خلق را به شهادت رساندند. جسد آنان را به «بندرگز» منتقل کردند و در گوشهای جدا از گورستان عمومی، در زمینی متروک و در میان علفها و درختان خودرو به خاک سپردند.
مجاهدین شهید دکتر محسن مهرانی، نجات خطیر نامنی، عباس عرب طاهری حسینی بای مجاهدینی هستند که در ۱۶ مرداد ۶۷ (مصادف با عید غدیر همان سال) حلقآویز شده و به این محل آورده شدهاند.
به ضمیمه فیلم مزبور از مزار این شهیدان عکس مجاهد شهید دکتر محسن مهرانی و همچنین سند «گواهی دادگستری گرگان» مبنی بر اعدام محسن مهرانی آمده است. این سند که در تاریخ ۴ ـ ۲ ـ ۱۳۸۴ توسط «دبیرخانه دادگاه انقلاب اسلامی گرگان» صادر شده است نشان میدهد که شهیدان در ۱۶ مرداد ۶۷ به شهادت رسیدهاند.
بر روی فیلم مزارها متنی گفته شده که در توضیح محل دفن است و من با حذف پارهای از کل متن و جدا کردن شعری که به ضمیمه میبینید قسمتهایی از متن را ذیلا می آورم:
«کبوتران را به خاک افکندند تا بالها خاطره پرواز را فراموش کنند، لبخند را از لبها و ترانه را از حنجره ها ربودند. جهان را تاریک میخواستند و انسان را خاموش. فدا معجزه کرد و انسان برخاست و پرنده پر گشود.
ـ روحشان شاد که چه خورشید درخشیدند و چه انرژی عظیمی از خود ساطع میکنند. هرچه استحکام و پایداری از خاکشان احساس میشود درود، درود، درود.
در انتهای مشرق خونبار شصت و هفت
اینک شب ایستاده بر انکار شصت و هفت
خورشیدواره های زمینی نمرده اند
تا زنده است آتش تبدار شصت و هفت
اما به شما نگاه می کنم، به شما، مسعود و مریم عزیز، در این شب ظلمانی ایران شما را میبینم نورا و هدا و رحمتا؛ و چه خوش خداوند گفته است در قرآن: میخواهند که نور خدا را خاموش کنند با دهانها و نفسهای آلوده شان با تهمتها و افتراها، با توطئه ها و بمبارانها و موشکبارانها و حملات زرهپوش و تانک و تیغ و تبر و گلوله، چهارده سال! اما این اراده خداوند است که بر آن تعلق گرفته نور خود را به تمام و کمال برساند و بالا و بالاتر برود».
در انتهای مشرق خونبار شصت و هفت
(شعری در رثای چهار مجاهد سربه دار)
در انتهای مشرق خونبار شصت و هفت
اینک شب ایستاده بر انکار شصت و هفت
خورشیدواره های زمینی نمرده اند
تا زنده است آتش تبدار شصت و هفت
باید سکوت سنگی سی ساله را شکست
با همتی سترگ سزاوار شصت و هفت
وداع عاشقانه کبوتران شصت و هفت
دوباره میبرد مرا به بیکران شصت و هفت
بخون نشسته پشت هر هزار توی فاجعه
تن هزار پارة دلاوران شصت و هفت
کسی نگفت با زمین، که آسمان شب زده
چگونه نقره کوب شد زاختران شصت و هفت
قرار پا گرفته شبانه را به هم زدند
میان بهت گزمهها، قلندران شصت و هفت
پلی کشیده شد زخون، برای رفتن شهید
زکوچههای این قیام به خاوران شصت و هفت
اینک آن خون در خیابان می خروشد گرم وسوزان
اینک این من روح عصیان برلبانم نام ایران
هریک داستانهایی از ظلم خمینی داشتند و اغلب یک یا دو و حتی چند تن از اعضای خانواده خود را از دست داده بودند. در بین آنها به تصادف با خانواده ای برخورد کردیم آمده از شمال ایران. آنها به صورت جمعی و فامیلی خود را با سختیهای بسیار به استانبول رسانده بودند. بعد از پرسوجو متوجه شدیم که از روستایی کوچک، در ۴ کیلومتری بندرگز، به نام گز آمدهاند. در آن زمان گز حدود ۴ هزار نفر جمعیت داشت و اغلب مردمش روستاییانی فقیر و زحمتکش بودند. آنها داستانهایی تعریف کردند از آن چه که خمینی و پاسدارانش بر سر مردم شریف این روستا آورده بودند. داستانهایی که هریک مصداق یک نسلکشی کامل بود. یک قلم ۵۱ نفر از آنان را به خاطر هواداری مجاهدین به شهادت رسانده بودند؛ که فقط ۲۰ نفرشان در زیر شکنجه به شهادت رسیده بودند. بعد هم اجازه دفن شهیدان را در گورستان عمومی به آنها نداده و خانوادهها، ۵۰ شهید خود را در خانههای مسکونی، باغها و بیابانهای دور افتاده به خاک سپرده بودند.
با بسیاری از آنها تک به تک به گفتگو نشستم و مجموعه حرفهای آنان را نوشتم و به صورت یک کتاب خطی درآوردم. یکی دو سال بعد که به پاریس رفتم در یک صحبت خصوصی با شادروان دکتر غلامحسین ساعدی کتاب را نشانش دادم. به قدری متأثر شد که خودش پیشنهاد کرد که روی آن نوشته ها و گزارشها کار کند و یک به قول خودش «مونوگرافی» تهیه کند. من به خوبی میدانستم که شادروان ساعدی چه تخصص درخشانی در این زمینه دارد. از شادی در پوست نمیگنجیدم و نسخه خطی کتاب را به او دادم؛ اما... دریغ که دست اجل مهلت نداد و دکتر از نزد ما پر کشید و مثل بسیاری از کارهای نیمهتمامش کتاب ما هم نزدش باقی ماند و من بعداً از همسرش آن را پس گرفتم.
بعدها اطلاعات ما در مورد این فاجعه تکمیلتر شد. از جمله این که فهمیدیم یکی از بانیان اصلی این کشتار «منوچهر متکی» از اهالی همان منطقه بوده است؛ و همین پاسدار خائن و شکنجهگر سفاک بعدها به خاطر خوش خدمتیهایش به ترکیه رفت و بر کرسی سفیری رژیم تکیه زد تا کارهای تروریستی خودش را بهتر و گسترده تر انجام دهد. ربودن برادر مجاهدم «ابوالحسن مجتهدزاده» و شکنجه و ضرب و شتم او و اقدام برای بردنش به ایران نمونهای از همین قبیل کارهای «آقای سفیر» بود. خوشبختانه او در این یکی از سلسله مأموریتهایش موفق نشد و «ابوالحسن» توانست با جسارت از دست شکنجهگران فرار و بعد توطئه را افشا کند. همین مزدور چند سال بعد در کابینه احمدینژاد به وزارت خارجه رسید.
این کتاب همچنان روی دست من مانده است. تا شاید در فرصتی بتوانم کاری برایش بکنم.
اما در اینجا من قصد ندارم درباره آن نسلکشی شقاوتآمیز بگویم. اخیرا حلقه فیلمی توسط ستاد داخله مجاهدین به دست من رسیده است که ابعاد جدیدی را از استمرار جنایت در آن خطه نشان میدهد.
این بار پاسداران جنایتپیشه در جریان قتلعام چهار مجاهد خلق را به شهادت رساندند. جسد آنان را به «بندرگز» منتقل کردند و در گوشهای جدا از گورستان عمومی، در زمینی متروک و در میان علفها و درختان خودرو به خاک سپردند.
مجاهدین شهید دکتر محسن مهرانی، نجات خطیر نامنی، عباس عرب طاهری حسینی بای مجاهدینی هستند که در ۱۶ مرداد ۶۷ (مصادف با عید غدیر همان سال) حلقآویز شده و به این محل آورده شدهاند.
به ضمیمه فیلم مزبور از مزار این شهیدان عکس مجاهد شهید دکتر محسن مهرانی و همچنین سند «گواهی دادگستری گرگان» مبنی بر اعدام محسن مهرانی آمده است. این سند که در تاریخ ۴ ـ ۲ ـ ۱۳۸۴ توسط «دبیرخانه دادگاه انقلاب اسلامی گرگان» صادر شده است نشان میدهد که شهیدان در ۱۶ مرداد ۶۷ به شهادت رسیدهاند.
بر روی فیلم مزارها متنی گفته شده که در توضیح محل دفن است و من با حذف پارهای از کل متن و جدا کردن شعری که به ضمیمه میبینید قسمتهایی از متن را ذیلا می آورم:
«کبوتران را به خاک افکندند تا بالها خاطره پرواز را فراموش کنند، لبخند را از لبها و ترانه را از حنجره ها ربودند. جهان را تاریک میخواستند و انسان را خاموش. فدا معجزه کرد و انسان برخاست و پرنده پر گشود.
ـ روحشان شاد که چه خورشید درخشیدند و چه انرژی عظیمی از خود ساطع میکنند. هرچه استحکام و پایداری از خاکشان احساس میشود درود، درود، درود.
در انتهای مشرق خونبار شصت و هفت
اینک شب ایستاده بر انکار شصت و هفت
خورشیدواره های زمینی نمرده اند
تا زنده است آتش تبدار شصت و هفت
اما به شما نگاه می کنم، به شما، مسعود و مریم عزیز، در این شب ظلمانی ایران شما را میبینم نورا و هدا و رحمتا؛ و چه خوش خداوند گفته است در قرآن: میخواهند که نور خدا را خاموش کنند با دهانها و نفسهای آلوده شان با تهمتها و افتراها، با توطئه ها و بمبارانها و موشکبارانها و حملات زرهپوش و تانک و تیغ و تبر و گلوله، چهارده سال! اما این اراده خداوند است که بر آن تعلق گرفته نور خود را به تمام و کمال برساند و بالا و بالاتر برود».
در انتهای مشرق خونبار شصت و هفت
(شعری در رثای چهار مجاهد سربه دار)
در انتهای مشرق خونبار شصت و هفت
اینک شب ایستاده بر انکار شصت و هفت
خورشیدواره های زمینی نمرده اند
تا زنده است آتش تبدار شصت و هفت
باید سکوت سنگی سی ساله را شکست
با همتی سترگ سزاوار شصت و هفت
وداع عاشقانه کبوتران شصت و هفت
دوباره میبرد مرا به بیکران شصت و هفت
بخون نشسته پشت هر هزار توی فاجعه
تن هزار پارة دلاوران شصت و هفت
کسی نگفت با زمین، که آسمان شب زده
چگونه نقره کوب شد زاختران شصت و هفت
قرار پا گرفته شبانه را به هم زدند
میان بهت گزمهها، قلندران شصت و هفت
پلی کشیده شد زخون، برای رفتن شهید
زکوچههای این قیام به خاوران شصت و هفت
اینک آن خون در خیابان می خروشد گرم وسوزان
اینک این من روح عصیان برلبانم نام ایران