امروز یک سال شد که پرواز کردی
این روزها، در راهروی مرگ، به فکر تو هستم، چشمهایم بسته است، توی صف هیأت مرگ، همهمه هایی را می شنوم، تو در کنارم نشسته ای، از زیر چشمبند نگاه می کنم و مطمئن می شوم... خودتی.
به تو که دلم تنگت است
هیسسسسس
چه خبره؟
ههه هیچی، میخوان ببینن ما مجاهدیم یا منافق؟
***
این بار در صف اعدام، حمید جلوتر، من پشتش و دستم بر روی شانهاش
او تند می رود، عجله دارد، گردنش را عقب گرفته و سینه اش را سپر کرده، از وقتی شناختمش اینجوری راه می رفت...
ببین... هیچکی از اینجا زنده برنمی گرده، اگه زنده برگشتی سلام منو ... برسون
سردم است، یخ می کنم، تنم میلرزد... نکند که؟... دور و برم را نگاه می کنم، از زیر چشم بند...
پاسداران مرگ دارند چارپایهها را از زیر پاها میکشند... چشمانم سو ندارد، یارانم را خوب نمی بینم، اما همهشان را می شناسم، قبلا خیلی جاها با هم بوده ایم!
حمید می رود بالای چهارپایه... گفته بود که چه خبر است!
منهم از او تقلید میکنم
پاسداران طناب را میاندازند دور گردنش
نوبت من رسیده است...
فریاد می زند: مرگ بر... درود بر...
پاسداران چارپایه کش، می خواهند چارپایه را کنار بزنند
برایش «اُفت» دارد، خودش این کار را می کند!
من...
چشمانم از تاری درمی آید، خواب بود؟ یا ...؟...
اما... در یک چیز تردید ندارم:
منهم از راهرو مرگ برگشته ام!
همه «ماندگان» از همین «کریدور» برگشته اند...
اما برای «ماندن» تنها یک راه هست...
راه «رفتگان»!
آنها که در این راه نیستند، با هر بهانهای و هر تشبثی، به نماز ایستاده باشند، یا نشسته به شراب، پاسدارانی هستند «چارپایه کش»...
تلفن حمید جواب نمی دهد، پشت خط یک نفر می گوید این شماره دیگر وجود ندارد...
کاش بهشت تلفن می داشت تا بازهم بجویمت و بشنومت
برترین دوست، تو را در آغوش پر مهرش دارد، من در قلبم