به راستی راز ماندگاری و سرفرازی این نسل در برابر این آزمایشها در چیست؟ به نظر من در سر چشمهاش در ۴ خرداد و در رهبری مسعود که از همان جا جوشیده است.
پیام ۴ خرداد، تنها در جانبازی و شهادتپذیری قهرمانانش خلاصه نمیشود. ۴ خرداد مرز دو ایدئولوژی، دو اسلام، دو سیاست و دو دنیای متفاوت را در رهبری مبارزات مردمیترسیم میکند. تفاوت اسلام شاه و شیخ و دیگر اسلامهای استثماری و طبقاتی، با اسلام مجاهدین، از زمین تا آسمان است.
در پهنه سیاسی نیز رسم رایج آن بود که خلق در برابر دشمن به پا میخاست و بها میپرداخت. اما رهبران در بالا با دشمن پل داشتند و جز نادر ستارگانی نظیر مصدق، همیشه سازش میکردند. زندان و شکنجه و اعدام هم بود، امّا ارادهها را در هم میشکست و بسا اتفاق میافتاد که رهبران دستگیر شده این حزب یا آن جبهه را از زندان بیرون میآوردند تا مبارزات شعلهور شده را خاموش کنند و اعتصابها را بخوابانند. آثار منفی و مسموم کننده چنین تجربههای تلخی بر روح و روان مردم، از سرکوب و کشتار دستجمعی بسا بدتر و بیشتر بود. بگیر و ببندها و قتلعامهای دشمن مردم را بر میآشفت و جوانان را به تداوم مبارزه بر میانگیخت، ولی جبونی و تسلیم طلبی در سر بزنگاهها، یأس و نا امیدی میپراکند و خودباختگی و بیاعتمادی را گسترش میداد.
دشمن از محمد حنیف هم میخواست تا در یک کلام مبارزه مسلحانه را رد کند، بر اسلام ارتجاعی و استثماری صحّه بگذارد و بهتان و وابستگی جنبش به یک کشور خارجی [عراق] را بپذیرد. تا «روزگار تلخ و سیاه» یأس و تسلیم، همچنان ادامه یابد...
امّا ۴ خرداد نقطه پایانی بر این دوران بود. در آن سحرگاه خونین محمد حنیف، در لحظاتی قبل از تیرباران، سند ماندگاری نسلش را با کلام سیدالشهدا نوشت و به دست دشمن داد: «مرگ برای اولاد آدم لازم گشته، همچنان که گردن بند برای نو عروس. و من برای ملاقات اجداد پاکم چنان مشتاقم که یعقوب برای دیدار یوسف».
حنیف کبیر بلافاصله افزود: «من این وصیتنامه را در حال سلامتی و هوشیاری کافی مینویسم». و آنگاه با «هشیاری کافی» نوشت: «فکر میکنم که کارهایم بهطور عام و کلی در راه خدا بوده است». سپس با ذکر نام یکایک یاران همراهش، شهدای بنیانگذار سعید محسن و اصغر بدیع زادگان و مجاهدین شهید محمود عسکریزاده و رسول مشکینفام، وصیتنامه را با این فراز از قرآن مهر کرد که: «از مؤمنان کسانی به پیمانشان وفا کردند و کسانی در انتظارند و هیچ تردیدی به خود راه ندادهاند».
سند را نمایندگان خرفت دشمن نیز-که خواستشان از حنیف نفی مواضع و حقانیت راهش بود-امضا کردند و لحظاتی بعد با خون حنیف و یارانش به سینه تاریخ سپرده شد. پیش از آن در بیدادگاه شاه، شهید بنیانگذار سعید محسن خروشیده بود که: «مطمئنم که در این جا نیز فاتح اصلی ماییم نه شما. و بالاخره ماییم... که قصرهای فرعونی و سلطنت و حاکمیت دروغین شما را درهم خواهیم کوبید. حرکت تاریخ عالیترین گواه ماست». این صلابت انقلابی در شرایطی بود که دژخیمان ساواک در شکنجه مجاهدین از هیچ قساوتی فروگذار نمیکردند.
شهید والای ما اصغر بدیع زادگان را بارها و بارها با اجاق برقی سوزاندند. آن قدر که از پوست و گوشت گذشت و به نخاع رسید. برای ادامه شکنجه سه بار او را که در آستانه فلج بود مورد عمل جراحی قرار دادند. اما دژخیمان به زانو درآمدند و او را در حالی که اسرار خلق و سازمان پیشتازش را در سینه داشت تیرباران کردند.
با یک چنین اراده و ایمانی بود که حنیف و یارانش بنبست مبارزاتی دوران خود را در هم شکستند و به قول پدر طالقانی «راه جهاد را گشودند». در حالی که مرتجعانی مثل خمینی، کارشان از نصیحت و دعاگویی به مقام سلطنت فراتر نمیرفت، نظایر بازرگان به عافیت جویی و کسب و کار عادی مشغول بودند و امثال حزب توده نیز مدح « انقلاب سفید» را میگفتند.
پیام ۴ خرداد، تنها در جانبازی و شهادتپذیری قهرمانانش خلاصه نمیشود. ۴ خرداد مرز دو ایدئولوژی، دو اسلام، دو سیاست و دو دنیای متفاوت را در رهبری مبارزات مردمیترسیم میکند. تفاوت اسلام شاه و شیخ و دیگر اسلامهای استثماری و طبقاتی، با اسلام مجاهدین، از زمین تا آسمان است.
در پهنه سیاسی نیز رسم رایج آن بود که خلق در برابر دشمن به پا میخاست و بها میپرداخت. اما رهبران در بالا با دشمن پل داشتند و جز نادر ستارگانی نظیر مصدق، همیشه سازش میکردند. زندان و شکنجه و اعدام هم بود، امّا ارادهها را در هم میشکست و بسا اتفاق میافتاد که رهبران دستگیر شده این حزب یا آن جبهه را از زندان بیرون میآوردند تا مبارزات شعلهور شده را خاموش کنند و اعتصابها را بخوابانند. آثار منفی و مسموم کننده چنین تجربههای تلخی بر روح و روان مردم، از سرکوب و کشتار دستجمعی بسا بدتر و بیشتر بود. بگیر و ببندها و قتلعامهای دشمن مردم را بر میآشفت و جوانان را به تداوم مبارزه بر میانگیخت، ولی جبونی و تسلیم طلبی در سر بزنگاهها، یأس و نا امیدی میپراکند و خودباختگی و بیاعتمادی را گسترش میداد.
دشمن از محمد حنیف هم میخواست تا در یک کلام مبارزه مسلحانه را رد کند، بر اسلام ارتجاعی و استثماری صحّه بگذارد و بهتان و وابستگی جنبش به یک کشور خارجی [عراق] را بپذیرد. تا «روزگار تلخ و سیاه» یأس و تسلیم، همچنان ادامه یابد...
امّا ۴ خرداد نقطه پایانی بر این دوران بود. در آن سحرگاه خونین محمد حنیف، در لحظاتی قبل از تیرباران، سند ماندگاری نسلش را با کلام سیدالشهدا نوشت و به دست دشمن داد: «مرگ برای اولاد آدم لازم گشته، همچنان که گردن بند برای نو عروس. و من برای ملاقات اجداد پاکم چنان مشتاقم که یعقوب برای دیدار یوسف».
حنیف کبیر بلافاصله افزود: «من این وصیتنامه را در حال سلامتی و هوشیاری کافی مینویسم». و آنگاه با «هشیاری کافی» نوشت: «فکر میکنم که کارهایم بهطور عام و کلی در راه خدا بوده است». سپس با ذکر نام یکایک یاران همراهش، شهدای بنیانگذار سعید محسن و اصغر بدیع زادگان و مجاهدین شهید محمود عسکریزاده و رسول مشکینفام، وصیتنامه را با این فراز از قرآن مهر کرد که: «از مؤمنان کسانی به پیمانشان وفا کردند و کسانی در انتظارند و هیچ تردیدی به خود راه ندادهاند».
سند را نمایندگان خرفت دشمن نیز-که خواستشان از حنیف نفی مواضع و حقانیت راهش بود-امضا کردند و لحظاتی بعد با خون حنیف و یارانش به سینه تاریخ سپرده شد. پیش از آن در بیدادگاه شاه، شهید بنیانگذار سعید محسن خروشیده بود که: «مطمئنم که در این جا نیز فاتح اصلی ماییم نه شما. و بالاخره ماییم... که قصرهای فرعونی و سلطنت و حاکمیت دروغین شما را درهم خواهیم کوبید. حرکت تاریخ عالیترین گواه ماست». این صلابت انقلابی در شرایطی بود که دژخیمان ساواک در شکنجه مجاهدین از هیچ قساوتی فروگذار نمیکردند.
شهید والای ما اصغر بدیع زادگان را بارها و بارها با اجاق برقی سوزاندند. آن قدر که از پوست و گوشت گذشت و به نخاع رسید. برای ادامه شکنجه سه بار او را که در آستانه فلج بود مورد عمل جراحی قرار دادند. اما دژخیمان به زانو درآمدند و او را در حالی که اسرار خلق و سازمان پیشتازش را در سینه داشت تیرباران کردند.
با یک چنین اراده و ایمانی بود که حنیف و یارانش بنبست مبارزاتی دوران خود را در هم شکستند و به قول پدر طالقانی «راه جهاد را گشودند». در حالی که مرتجعانی مثل خمینی، کارشان از نصیحت و دعاگویی به مقام سلطنت فراتر نمیرفت، نظایر بازرگان به عافیت جویی و کسب و کار عادی مشغول بودند و امثال حزب توده نیز مدح « انقلاب سفید» را میگفتند.