۱۴۰۰ اسفند ۲۳, دوشنبه

عزیز فولادوند: الهیات سیاسی سلطنت از پسرِ رَع تا «ولی فقیه»

 «من داریوش هستم ... شاه شاهان ... نماینده اهورامزدا»

«بخواست اهورامزدا من شاه هستم. اهورامزدا، شاهی را به من عطا فرمود».

«اهورامزدا این شاهی را بمن بخشید. اهورامزدا، مرا یاری کرد تا این شاهی را بدست آوردم».

آنچه من کردم، همه بخواست اهورامزدا کردم»


داریوش شاه می‌گوید: «آنچه شد، همه را به خواست اهورامزدا کردم. اهورامزدا مرا یاری کرد تا هنگامی که کار را کردم. اهورامزدا من و خاندان شاهی‌ام را و این کشور را از زیان دور بدارد.»

نیاکان ما در دوران کهن جهان را چنین می‌دیدند. کتیبه‌ها از روزگاران کهن گزارش می‌دهند. شاید بتوان گفت که این کتیبه، عصارهٔ الهیات ِ سیاسی ِ نهاد ِ پادشاهی است. جوهرهٔ مشروعیت این نهاد، الهی و آسمانی است. خواست اهورامزدا چنین بود، تا شهریاری بر اریکه قدرت نشیند. رعیت خواستی ندارد، او منقاد و مطیع است.

مقاله به چیستی پادشاهی و کیستی شاه عنایت دارد. نوشتار به این پرسش نقب می‌زند که ریشهٔ این نهاد و نماد سیاسی کجاست؟ نهاد ِ شهریاری ایرانی، ته‌مانده دوران کهن است. شناخت این اندیشهٔ سیاسی ِ دوران باستان، ضرورت ِ اکنون ما هم هست. این نهاد ِکهن پیوسته بستر تحولات حیات اجتماعی جامعهٔ ما بوده است. تدبیر در باب این نهاد، می‌تواند گره‌گشا باشد. بدون عقلانیت ِ نقاد و شناخت چیستی، مبانی و آموزه‌های این نهاد، پلورالسیم، عدالت و آزادی در مخاطره جدی قرار دارند. خرد و اندیشهٔ نقاد، ارزش‌های دمکراتیک و پارلمانتالیسم در اندیشه «شهریاری ایرانی» قربانی گردید. شهریاری ـ خدا سالاری، مشروعیتی آسمانی دارد. آن چیزی زمینی نیست. ازلی و ابدی چون «ایزدان» است. موهبتی الهی است و فَرِّ ایزدی نگهبان آن. نه از این «سو» که از «آن سوی جهان» آمده است. «تخت تو تاج ِ آسمان، تاج ِ تو فَرِّ ایزدی» (خاقانی). فَرِّ ایزدی، مشمول وراثت هم است. ازاین‌رو همیشگی و جاودان است و «در اعقاب ذکور [شاه] نسلا بعد نسل برقرار خواهد بود.» عصارهٔ اندیشهٔ شهریاری «جاوید شاه» است. شاه جاوید است و این «جاودانگی» ایران را پاینده کند. «پایندگی» ایرانِ در گرو «جاودانگی» شهریار است. شهریار «پرستی» شرط ُ وطن‌پرستی است. این نهاد از «پرستش»، روزی ستانی کند. «دربار»، پرستشگاهِ این نهاد است. قصرها و کاخها با تالارهای پرشکوه، تجسم ِ الهیات ِ شهریاری و امپراتوری‌اند. دربار، مرکز آیینی پرستش ِ شاهنشاه است. خادمان دربار، «قبله عالم» را در حلقه دارند. پرده‌نشینی و همنشینی با «صاحبقران» به حشمت آنان می‌افزاید. «در خلوت شاهی»، تدبیرِ اموراتِ مملکتی می‌شد.

«رع» خدای خورشید

عکس1

«رع» ایزد بلندپایهٔ مصر باستان است. او خود را از آب باستانی و یا از نخستین گل نیلوفر ِ آبی آفرید. سپس از اولین تپه‌ها و اقیانوس‌های بی‌نظم سر برآورد. او ازلی است و خالق هستی. فرمانروای آسمان است. بر روی زمین حکم می‌راند. از اشک او مرد و زن خلق شدند. خالق نیل و درندگان و رمه‌ها، فصول و گیاهان. فرعون فرزند اوست. او حاکم مطلق‌العنان است. تاج «ولایت مطلقه» را رَع، خدای آفتاب، به او «تفویض» کرده است. «رَع» حاکم ِ تمام ِ خدایان است، همچون فرزند ذَکَرش فرعون که «شاه شاهان» است. قدرتش همه‌جا گسترده و شوکتش حضوری دائم دارد. سُنن، چنین مقرر داشتند که هر شاه ِ مصری، پسر خدای بزرگ آمون باشد. بنا به این سنت، حچپسوت دختر تحوتموس اول، یکباره خود را مَرد و از نسل خدایان معرفی کرد و شجره‌نامه‌ای نگاشت، که در آن چنین آمده است: «آمون در میان سِیلی از عطریات بر مادر وی احمسی (Ahmasi) نازل شده و مَقدم او مورد استقبال قرار گرفته، و در آن هنگام که او از احمسی خارج [متولد] می‌شده، به او گفته است که دختری خواهد آورد که تمام شکوه و نیروی آن خدا در وی جمع خواهد بود.» (ویل دورانت، ج. ص. 231). این گونه شجره‌نامه‌های قلابی ـ ایمانی، بستر مشروعیت نهاد شهریاری و فقاهتی گردید. در عصر ما، آریامهر هم از «الهامات» و «معجزات» و «حضرت قائم» برای شجره ایمانی خویش مدد می‌گیرد. این «الهامات» شاهی هم به ولی‌فقیه رسید. او در حین قدم گذاشتن به عالم خاکی، نام علی (ع) را فریاد می‌زده.

                                    دیهیم پادشاهی، عطایی آسمانی

 این سنگ‌نگاره بیانِ نمادین «دین» پادشاهی است. اردشیر بابکان و اهورامزدا سوار بر اسب در مقابل هم ایستاده‌اند. اولین پادشاه ساسانیان (در سمت راست ِ سنگ‌نگاره) دیهیم پادشاهی را از اهورامزدا می‌ستاند. او برگزیده اهورامزدا است. جایگاهی رفیع در آسمانها دارد. مقرر است که به نیابت اهورامزدا در زمین حکم راند. سلطنتش جاوید است. این نقش بر آن است که چیزی را القاء نماید: حاکمیت ِ اردشیر از سوی پروردگار مقرر شده است. جاودانگی او «موهبتی الهی» است. فرمانش، فرمانی اهورایی است. او گوهری فرازمینی دارد. مشروعیت اردشیر بابکان، فرهمندی اوست. اردشیر به معنای «شاه مقدس» است. او در سرزمین ما، در ترویج ایدئولوژی شاهنشاهی نقش محوری داشته است. او دارنده فرّه ایزدی است. پادشاه، برگزیده خداوند، نگاهبان این سرزمین است. اطاعت از شاه و ستایش او تکلیفی است الهی. نظم سیاسی شهریار، نظمی است کیهانی.

بی‌حرمتی به شهریاران، به‌مثابه حرمت‌شکنی خدایان و برهم زدن نظم کائنات است. جرمی نابخشودنی. همگان شایسته این عطیه ایزدی نیستند. قوم و جماعتی به نام «رعیت» در اقلیم پادشاه، «تابع ظلم» پادشاه است (دهخدا، امثال‌وحکم). رعیت را نشاید که صلاح کار خویش و مُلک بداند. آنان به سرپرست و راعی نیاز دارند. پادشاه «رعیت‌پرور» است. او رعیت می‌پروراند، تا «پروار» برای باج و خراج شوند.

«رعیت به اطفال نارسیده ماند» (مرزبان‌نامه). او صغیر است و در قید اطاعت ولی.

اهریمن و دشمن

در سنگ‌نگاره فوق دو نماد دیگر هم به چشم می‌خورد. در زیر سُم اسب ِ اهورامزدا، اهریمن منکوب شده، دیده می‌شود. در زیر سُم اسب ِ اردشیر بابکان، دشمن شکست‌خوردهٔ او، اردوان آخرین پادشاه اشکانیان نقش زمین است. این سنگ‌نگاره «الهیات سیاسی پادشاهی» را با نمادها بیان می‌کند. نمادِ چیرگی اهورامزدا بر اهریمن و نماد چیرگی شهریار بر دشمن ِ شهریاری. دشمن، چون اهریمن است. همسنگ اوست. جزای او لگدکوبی، خواری و فلاکت است. دشمن باید کُرنش کند. دشمن ِ شهریار آنکس است که سر به اطاعت ندهد. طغیان کند و کرنش نکند. او «خودی» نیست، دشمن ِ «شاه و میهن» است، «مرتد»، «ضدانقلاب» و «دشمن نظام» است. سنگ‌نگاره د ر هم آمیختگی شهریار ـ خدا را هم به‌روشنی نشان می‌دهد. اهورامزدا بر اهریمن و نمایندهٔ او شاه، بر دشمن ِ پادشاهی پیروز می‌گردد. این درهم‌آمیختگی (دین و حکومت) پیشینه‌ای کهن دارد. ملایان آن را از شهریاران آموختند. دکترین ولایت‌فقیه، خوانش خمینی از الهیات سیاسی ِ سلطنت است. منشاء اقتدار ِ حکومت نه مردم بلکه خدایان‌اند.

آثار نبردی که در آسمان بین اهورامزدا و اهریمن می‌گذرد، در روی زمین، در عرصه کشاکش قدرت سیاسی نمود می‌یابد. دین ِشاه، دین دوپارگی است. خیر و شر، حق و باطل، کافر و مؤمن، قوم بربر در مقابل متمدن، قوم پاک و قوم ناپاک، اهورایی و اهریمنی، رعیت و شاه. شاه «دین» خود را جاری می‌کند. دین او تحمیل است. تحمیل و تبعیض گوهر پادشاهی است. دولت پادشاهی، دولتی دینی است و ضرورتاً استبدادی. رواداری و تساهل نداند. با هنجارهای رواداری و تسامح، به‌مثابه بنیاد یک جامعهٔ سالم همسنگ نیست. شروط تبعیض و تحمیل، آتش ِ حسادت، دشمنی، و شرارت است. نفرت از «دیگری» حکم می‌راند.

تاریخ پادشاهی، تاریخ گسترش نفرتها هم هست. شاه همیشه با «دیگری» در ستیز بوده است. کیش او برتر است. بر دیگران است که اطاعت کنند. شاه با کیش خود، منش مستبدانه را ترویج می‌کند. «النّاس؛ علی دین ِ ملوکهم». مردم آیین شاه را سرمشق قرار می‌دهند. شاه، فرهنگ تحمیل، نامدارایی، کینه و نفرت، چاپلوسی و بدسیرتی و پنهانکاری را در میان «ناس» می‌گستراند. فرهنگ ِ حق کشی، چپاول، قدرت‌طلبی، بی‌اخلاقی، اشراف منشی و استبداد، دست‌پخت، امیر و ولی خودکامه است.

«الهامات و تجلیات»

از دوران کهن تا سال ۱۳۵۲ راه درازی طی شد. در این سال «ذات اقدس همایونی» با اوریانا فالاچی، (مصاحبه‌گر سیاسی برجسته ایتالیایی) از راز ِ سر به مُهری، حجاب برکشید. شاه، ما را شریک ِ تجربهٔ «عرفانی» خویش کرد. او اسرارِ هویدا کرد که «… باوجوداین، من به‌کلی تنها نیستم، زیرا نیرویی که دیگران نمی‌بینند، مرا همراهی می‌کند. یک نیروی عرفانی.» این تجربه به همین ختم نمی‌شود بلکه او «پیام‌های مذهبی» هم از عالم غیب دریافت می‌کند. ایشان فروتنانه ۴۹ سال دم فروبسته و از این سِر چیزی نگفته: «من از پنج‌سالگی با خدا زندگی می‌کنم، اما از زمانی که الهاماتی به من شد.» چنین به نظر می‌رسد که فرٌ و موهبت خدائی، گاها در دوران طفولیت به برگزیدگان خدا عطاهٔ می‌شود. شاه، فرّ ایزدی ِ دوران کهن را با ادبیات، و سنت وعرف جاری زمان خویش، چنین ترجمه می‌کند: «در کودکی دو بار به من الهام شده است یک بار در پنج سالگی و بار دوم در شش سالگی. در نخستین بار من حضرت قائم را دیدم که بنا بر مذهب ما غایب شده است تا روزی برگردد و جهان را نجات دهد… من این را می‌دانم زیرا من او را دیده‌ام، نه در رؤیا، در واقعیت، واقعیت مادی، می‌فهمید؟ من او را دیدم، همین. کسی که همراه من بود او را ندید. و کسی هم جز من نمی‌بایستی او را ببیند، زیرا… آه می‌ترسم منظورم را درک نکنید… الهامات من معجزه‌هایی بودند که کشور را نجات دادند. سلطنت من کشور را نجات داده زیرا خدا به من نزدیک بوده است …».

محتوی این «الهامات»، برگرفته از کتیبه‌های دوران باستان است. شاهی «مسلمان»، شاه دوران کهن را از صحنه می‌راند. «معجزه» به‌جای فرٌ ایزدی می‌نشیند. «حضرت قائم» به‌جای اهورامزدا یا رَع به مدد شاه می‌آید.

شاه ِ نامشروع نیاز به مشروعییت آسمانی دارد. فریبکاری، سُنتی شاهانه و شیخانه است. وقتی عرصه در زمین تنگ آید، آسمان‌ها فراخ‌اند. فراخ آسمانها مملو از «تجلیات»، تأییدات الهی و فیض خدایی است. شاه به آسمانها چشم دارد. سال 1352 سال ترور و وحشت هم هست. سال سرکوب و اختناق، سال قَدر قُدرتی «شاه» و تنفر عامه. حفظ ِ سلطنت، بدون «امدادهای غیبی» میسر نگردد. باید چاره‌ای اندیشید، شاید فرشته‌های «الهامات و تجلیات» مددرسان باشند. شاه در این مصاحبه مملو از فیض «الهامات و تجلیات» و غرق در سلوک عارفانه ادامه می‌دهد: «در اینجا لازم و درست است که بعضی‌ها اعدام بشوند. در اینجا ترحم بیهوده است.» این‌چنین است که او با الهیات سیاسی ِ شهریاری ـ خدا سالاری، خود را این گونه می‌بیند: شاه سایه خدا است. در این روایت ِ آرمانی شهریاری، شاه نماینده خداست، او مَرد است و پاسدار دین، از زمره برگزیدگان است، برتری صفت اوست، نماد قدرت و سرچشمه لطف و عفو است، «سلطنت ودیعه ایست که به موهبت الهی به او تفویض شده است. او برای رسیدن به «تمدن بزرگ» نیازی به شهروند خردگرا، کوشش، پلورالیسم، ارزش‌های دمکراتیک، عقلانیت، قانون مداری، چندآوایی، پارلمانتاریسم، تفکیک قوا و جمهور ندارد. «الهامات» و «حضرت قائم» خود اسباب کار را فراهم خواهند کرد.

این‌چنین بود که محمدرضا، فرٌ ایزدی و آریائی یافت و به مقام خدایگان و شاهنشاه آریامهر «عروج» نمود. «ذات ِ» شاه، اقدس است. او منزه‌تر، پاک‌تر، پاکیزه‌تر است. گوهر فرازمینی دارد و برترین است. در رتبه «خدایگان» است.

(ابلاغیه هیراد رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی، عطف بـه بـخشنامه شماره ۲۷۷۲۴-۱۵/۷/۱۳۴۴‌ نخست‌وزیری)

محمدرضا از سال ۱۳۴۹ علاقه وافری به لقب «اعلی‌حضرت همایون محمدرضا پهلوی آریامهر، شاهنشاه ایران» معطوف داشتند. بنا به امـر مطاع مبارک ملوکانه، رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی به تمام وزارتخانه این فرمان را ابلاغ نمود. واژه‌ها و القاب، جوهر دینی شهریاری و الهیات سیاسی ِ نهاد سلطنت را بیان می‌کنند. در این الهیات، شاه و پادشاهی نهادی دینی است. شاه تجلی دو قدرت دینی و سیاسی است. او چون از برگزیدگان خداست، اطاعت از فرامین این تحفه هم، بنا به شرع ِ مقدس واجب عینی است. سرکشی و عناد در شرع، گناه و در قانون جرم است.

شاه موجودی نیمه افسانه ایست. چه وی «دو سرزمین» را داراست: زمین و آسمان. سنن ِ مقدّس شهریاری، مقتضی آن بود که شاه نیمه‌ای آسمانی دارد. این‌چنین است که در الهیات سیاسی ِ سلطنت، وقتی‌که شاه کُشته می‌شود، یا می‌میرد، به قتل می‌رسد، بی‌کفایت و فاسد است و یا فرار می‌کند، حَرجی بر او نیست. او درهرحال «پاک و منزه» است. پس از او، نهاد ِ پادشاهی در وارثان ذکور او ادامه می‌یابد. به دیگر سخن، اهورامزدا یا «صاحب قائم»، پادشاهی را به مرد برگزیده خود عطا می‌کند. شایستگی فردی ارجی ندارد، اصل «نژاد شاهی» است. «ژن خوب» حامل ِ این نهاد است.

وانگهی تصاحب ِ موهبت الهی و سایه خدا شدن با تکیه بر شمشیر هم امکان‌پذیر بود. تاریخ ِ شاهان مملو از چکاک شمشیرها، دسیسه‌ها، سر بریدن، کور کردن و قتل ِ رقبای سلطنت است. لطف و فرٌ خداوند نصیب فاتح نبرد می‌گردید. فرٌ ایزدی با دسیسه و کشتار هم به چنگ می‌آید. فاتح خود را برگزیده می‌پنداشت و به مقام رفیع پادشاهی برکشیده می‌شد. سرزمین، بر حول این موهبت و سایه خدایی قرنها اداره می‌شد.

حلقه وصل

پرسشی طرح می‌کنیم. آیا نهاد شهریاری ـ خدا سالاری در دوران نوین، بستری است مناسب برای تحقق و شکوفایی ارزشهای دمکراتیک؟ آیا نهاد ِ کهن پادشاهی در عصر مدرن، ظرف ِ تحقق ِ حقوق بشر است؟ آیا گسست جامعه ما در 1357 با این نماد، بیان شکست تاریخی اندیشهٔ شهریاری مبتنی بر گوهر دینی نیست؟ تجربهٔ تاریخی ما، پاسخ این سؤال است: اندیشهٔ شهریاری ـ خدا سالار ِ باستانی، در شریعت متشرعین بازتولید گردید. در دوران ما، خاندان پهلوی، حلقه وصل ِ «شهریاری خدا سالار» با «ولی‌فقیه» بود. این ارث ِ دوران کهن از طریق نهاد سلطنت به نهادِ کاهنان دین تفویض گردید. «موهبت الهی» دست بدست شده از «اعلیحضرت» به «ولایت‌فقیه» انتقال یافت. خاندان پهلوی در حراست و انتقال این نهاد دینی به متشرعین، وظیفه تاریخی خویش را ایفاء نمودند.

نهاد ِ پادشاهی در کشور ما، از ادوار کهن تا عصر مدرن، گوهر آسمانی و غیرخاکی خود را حراست کرده است.

ولایت‌فقیه به‌مثابه یک دکترین سیاسی، در بستر ِ گفتمان اندیشه شهریاری ظهور کرد و مدون گردید. سه‌گانه باوری «خدا – شاه – میهن»، به «خدا، قرآن، خمینی، درود بر خمینی» استحاله یافت. فرقی بین دو معبد نیست: دربار و بیت ِ رهبری دو نهاد آسمانی و جلوگاه حضور «قداست» اند. بیت ِ ولی‌فقیه، با دربار شاه تفاوتی ندارد. وقتی نظام شه محور و مبتنی بر شهریاری خدا سالار از هم گسست، از درون آن نظمی مبتنی بر ولی‌فقیه محور برجهید.

روان گسیختگی

انسان دوران مدرن، قد کشیده است. سقف کوتاه جهان ِ «ذات اقدس شهریاری» دیرزمانی است فروریخته است. عقلانیت و خرد ِ نقاد، همه سنن را به چالش کشیده. پادشاهی ِ سنتی ِ دین گوهر و ولایت ِ شریعت محور، فضایی تنگ برای رهایی و آزادی اندیشه است. استبداد ِ شهریاری و زمختی ِ شریعت، دیگر جواب اکنون ما نیست. پروژهٔ سترگ آزادی در قالب ِ تنگ شهریاری و فقاهتی نمی‌گنجد. ظرف دیگری مهیا باید کرد. نمی‌توان از جدایی دین و دولت گفت، اما از ایدئولوژی شهریاری ـ خدا سالاری دل نَکَند. از «دروازه تمدن» گفت، اما در تثلیث «خدا ـ شاه ـ میهن» گرفتار ماند. نمی‌توان با زبانی بُرا به ولایت‌فقیه تاخت، اما چاره را در سنتِ مقدس پادشاهی یافت. گسست از پادشاهی ِ (دین گوهر) شرط ِ گسست از ولایت است. چنین بنظر می‌رسد که ضرورت حضور شاه برای شیفتگان این نظم سیاسی، امری است ایمانی، حیثیتی و ایدئولوژیک. همچون حضور «ولی‌فقیه» در منظومه فکری خمینی. عنصر پادشاه و ولی‌فقیه نه امر سیاسی و عُقلایی، بلکه امری دینی – ایمانی است. شاید به همین دلیل، دلدادگان به دو نهاد ِ شهریاری و ولایی در چنبره احساسات خویش گرفتارند. این رویکرد و باورِ غلط از علائم روان گسیختگی (شیزوفرنی) اجتماعی است.

پروسه نقد و گسستن از سنت با تنش‌ها و بحران‌های روحی همراه است. عقل ِ نقاد اما، نادر است. به‌نقد کشیدن خویش و تبارِ خویش، تحولی است که شور و شرر می‌طلبد. لازمهٔ «گسست»، تحول است. تحول در منش، اندیشه و نگاه به خویشتن و هستی. تحولی ایمانی. در چنین زیر وزَبر شدن است، که انسان ِ ساختارشکن، سکاندارِ تحولات می‌گردد. انسان ِ گرفتار در سنتها، خود را «اُبژ» ای یا شیئی بی‌مقدار می نگردد. هستی او در بندِ سنت است. او نادان و ناتوان است. در نهفته‌ترین لایه‌های درونِ او اسارت موج می‌زند. نگرش سنتی تمام هستی او را محاط می‌کند. رفتار، هنجار و اندیشهٔ افق او بسته و تنگ است. او مِلکی است در تصرف؛ در تصرف سُنت. او انسانی است ناخرسند، «اُبژ» ای است بی‌مقدار، درمانده و سلطه‌پذیر؛ سلطه سنتها.

 به نظر می‌رسد که گسست از هنجارها و سنن دیرینه، بحران هویت را رقم می‌زند. شیفتگان نظامهای شهریاری و فقاهتی د ر پروسهٔ «گسست» با بحران و تنشهای مهیب روبرو می‌شوند. بحران ِ مشروعییت، بحران روانشناختی و بحران اندیشه‌ای. شاید به همین دلیل، توان گسست از چنبره سنن ِ استبدادی شهریاری و فقاهتی را ندارند. نگهبانان قبور و حافظان سنت‌های کهنه، مویه سرایی می‌کنند. آنان گوییا از ادراک زمانه کُند تر هستند. اما سیلاب عظیم که آید، همه قبور را می‌شوید. باور کلاسیک، هنوز سخت‌جانی می‌کند: پادشاه و سلطان، «سایه خدا» است، او ولی امر است و اطاعت از او واجب. این نگرش و به‌تبع آن سپهر اندیشه سیاسی، رویکرد آرمانی ِ ادوار کهن است. تداوم اندیشه شاه ِ آرمانی ـ مزدائی در عصر مدرن، وامدار دکترین شیخ فضل‌الله نوری است. به باور شیخ «نبوت و سلطنت» مکمل یکدیگرند و تضعیف هر یک از آن دو عنصر، سبب تعطیل اسلام گردد (رساله حرمت مشروطه). او از تضعیف «سلطان اسلام پناه» آزرده‌خاطر و ملول است و «تعرضات احمقانه نسبت به سلطان مسلمین» توسط مشروطه خواهان را بر نمی‌تابد. برای شیخ، سلطنت بازوی اجرایی شریعت است. نهاد ِ سلطنت «قوهٔ اجراییه احکام اسلام» است. اگر کسی جرئت ِ تمرد نماید و مقدمات انحطاط و فروپاشی «دولت اسلامی» را در سر بپروراند، صبر جایز نباشد. این همان شیفتگی ِ هذیان گونهٔ شهریاری و استبداد فقاهتی است. این تعصب خفقان‌آور دینی و شهریاری پاسخگوی زمانه ما نیست. این فرهنگ، ته‌مانده عهد ِ خامی و نابالغی انسان است.

راستی با این فقر روحی خوفناک، با این انحطاط فکری و ادبی ِ پرستندگان شاه و مقلدان ِ ولی‌فقیه چه باید کرد؟ اینان در فرود جهل و مذلت‌اند. جهشی عظیم چاره درد است: انسان نو، شورشی، نقاد، مملو از «فدا» و عبور کرده از «تحول ایمانی». انسانی که راه به‌سوی بالا دارد. تشنهٔ فدا کردن و هدیه کردن ِ خویش است. «او همیشه خود را ایثار می‌کند.» (نیچه). این انسانِ برتر، «ایدئولوژی اول من» را به انقیاد کشانده. آموزهٔ «می‌توان و باید» راهنمای اوست.

انسان نو، عقل نقاد

در روزگار نو، انسان تازه‌ای قدم به پهنه هستی نهاده است؛ سرکش، نقاد، عملگرا و جسور. این انسان ِ نو، نوعی از شناخت را در جهان برافکند، که تمام هستی در پیشگاه ذهن او «اُبژه» است. «اُبژه» مُسخر اوست، رام اوست، مطیع اوست. از زمان می‌جهد و پیشی می‌گیرد. پشت به کیش ِ اکابر و اعاظم و شهریاران دارد. هستی در برابر او رام می‌شود. ذهن او «سوژه» است. هستی با تمام جلوه‌هایش موضوع شناخت اوست. «سوژه» در مقابل «اُبژه». همه‌چیز باید تسلیم خواست او شود و در مقابل او کُرنش کند. فَسَجَدُوا (2:34). هستی با همه جلالش از علوم طبیعی تا انسانی و روانشناختی اقلیم جولان اوست. او می‌آفریند، حتی پیروزی بر سرنوشت کور را. حوزه شناخت، کرانه‌ای را برنتابد. انسان ِنو، پوسته مطلقی است و جزمیت و سنت‌گرایی را می‌شکافد. زبان او عُقلایی و ریاضی است. عقل مرجع است. تصاویر و زبان اساطیری دوران کهن را برای کشف هستی، ارج ننهد. نگرش و کیشی نو دارد. ابزارها، مکانیسم‌ها، سنجه‌ای نوین سیاسی ـ اجتماعی، فرهنگی، هنری و مبارزاتی ِ بدیعی را کشف کرده است. هیچ حوزه‌ای را خارج از دایره شناخت و کنکاش منظم و هدفمند برنمی‌تابد. عرصه روان و تحول ایمانی را فتح می‌کند. بلندپرواز است. ذهنیت مدرن او شورشی است. خلاقانه و سامانمند به جهان می‌نگرد. بازگویی و بازنگری می‌کند همه پدیده‌ها را، رخدادها را، رفتارها را و انگاشته‌ها را. هیبت این انسان، وامدار آسمانها و خدایان نیست. او در زمین خاکی، کنشگری است جدی. او با وارستگی بر خویش پیروز گشته و سر ِ سامان جهان را دارد. آغازگاه شناخت او، ذهن پرسشگر است. او «فاعل شناسا» ست. تعبدی نیست. خرد، راهنمای اوست. این‌چنین است که آماده «فدا» هم هست؛ «فدای حداکثر». خرد بر «فدا» گواهی می‌دهد. او نه در چنگال نیروهای طبیعت و نه در چنگال «خدایان» و شهریاران و نه در چنگال شیوخ و نه در چنگال غرایز اسیر است. او از مناسبات اسیر کننده کالایی رها است. در مقام اراده‌ای آزاد، برتر، شناسا و خردمند، چیرگی خود را رقم می‌زند. خود را بر جهان «تحمیل» می‌کند. مناسبات کهن را در هم می‌کوبد. باید سنت و قدمت را از هم درید. نظمی نوین آفرید و رستگاری آفرید.

در جهان پیشا مدرن، در ادوار کهن، عقل هنوز از بندهای سنت و ایستارها نرهیده است. عقل هنوز به‌مثابه بنیاد هستی حضور ندارد. ذهنیتی اسطوره‌ای حکم می‌راند. سامان اجتماع در دستان «خدایان» و شهریاران و کاهنان معابد است. عقل باید خود را برهاند. عقل باید بر چسبندگیهایش چیره شود، چسبندگیهای محیطی، سُنتی، عُرفی، عاطفی، شاهی و شرعی. این راهی است بسیار صعب و دشوار. در ادوار کهن، «هستی» انسان، معنای دیگری دارد. فضای اندیشه محدود است.

                                           نوستالژی و توتم

در دوران مدرن شاید هنوز در لایه‌هایی از اجتماع، دلبستگی به شهریاری آرمانی حضور داشته باشد. این حضور اما محصول اندیشهٔ نقادانه و شناخت بنیادهای آزادی و دمکراسی نیست. بلکه نشانی از چسبندگی یا «بندگی» است؛ چسبندگی به کهن دورانها، احساسی نوستالژیک است. نوستالژی چیزی است مبهم. ارتباطی است با گذشته. این ارتباط آرامش می‌دهد. به او «قرار» می‌دهد. نوستالژی، انسان ِ «بی‌قرار ِ» شورشی و پرسشگر را رام می‌کند. نوستالژی مخدر است. نوعی فرار است. فرار از پژوهش، فرا از سنت‌شکنی، فرار از اتخاذ، اتخاذ تصمیم برای تغییر خود و جهان. جهان ِ اکنون، جهان آینده. نوستالژی نوعی فقر است، فقر ِ اندیشه، فقرِ جسارت، جسارت ِ فداکاری، جسارت چنگ در چنگ شدن با «اکنون». به باور امانوئل کانت، فقر، مسبب نوستالژی است. مکنت و موفقیت‌های اجتماعی این احساس را از سرِ آدمی می‌پراند. نوستالژی با مناظر، طعم‌ها، نواه ها، خاطرات، زمزمه‌ها و بوهای دوران کودکی برانگیخته می‌شود. دلچسبی به شهریاری هم یادآور دوران کودکی انسان به شکوه شاهان است. پرستش ِ شاه، ته‌مانده پرستشهای دوران اولیه انسان است. نوعی «توتم» است؛ توتم قبائل ابتدایی. توتم مقدس است. عقاب، خرس، سگ آبی در آمریکای شمالی، گاو نر در یونان و مصر، گاو ماده در هندوستان و آفریقا و اسکاندیناوی، گاومیش در جنوب هندوستان و کانگورو در استرالیا. توتم «اقدس همایونی» ته‌مانده این نظام ِ باورها و سیستم ارزشی است.

نوستالژی مویه کردن است بر مردگان. آنان که نوستالژی شهریاری دارند، بر «مقابر» مویه کنند. چسبندگان به توتم شاهان، به توتم «ولایت‌فقیه» دردی مشترک را تجربه می‌کنند. درد از دست دادن.

ضرورت ِ دوران

عبور از گوهر ِ دینی ِ حاکمیت، ضرورت ِ دوران ماست. عقلانی کردن ِ نظم سیاسی با نقدی جدی، مستمر و کشاکش با دو کیش ِ دین گوهر ِ شهریاری و ولایی میسراست. استقرار نظامی دمکراتیک و شایسته انسان ِ نو در گرو گسست از استبداد پادشاهی ـ شیخی است. خارج از این گزاره هیچ اعتمادی را نشاید. پرستش شاه و تقلید از شیخ، برازنده انسان نو نیست.

گسست از این دو نهاد، اولین شرط «همبستگی» است.