۱۴۰۰ اسفند ۲۳, دوشنبه

سپیده زرگر پس از چند ماه تحمل شرایط هولناک بازجویی و شکنجه

 

                        مینا انتظاری: سپیده بر دار

در زمستان سال خونین شصت، پس از چند ماه تحمل شرایط هولناک بازجویی و شکنجه و شمارش تیرهای خلاص و بیدادگاه آخوندی، وقتی همراه با خیل «دوزخیان روی زمین» از اوین مخوف به زندان قزل‌حصار منتقل شدم با زندانی مقاوم «سپیده زرگر» همبند شدم. سپیده عزیز در زمره یارانی بود که طی هفت سال در تمام فراز و فرودهای بند زنان، از مجاهدین «سرموضع» و در «خط مقدم مقاومت» زندان بود و من این شانس را داشتم که تا سال ۶۷ در مقاطع مختلف با او همبند و گاه همسلول بودم.

سپیده دختری سفیدروی، عینکی و بلند قامت بود و البته متولد ۱۳۳۹ اهل تهران و دانشجوی رشته مامایی دانشگاه تهران نیز بود. او طی هفت سال، از نزدیکترین یاران و یکی از همبندان دلبندم بود با بسیاری خاطرات و تجربیات تلخ و شیرین...

در چند ماه اخیر که خبرمرگ یکی از بدنامترین افراد رژیم بنام «حاج داوود رحمانی» رئیس بیرحم زندان قزل حصار طی سالهای ۱۳۶۰ تا ۶۳ بازتاب اجتماعی گسترده ای داشت، علاوه بر ما زندانیان سیاسی دهه شصت، هموطنان دیگرمان و بخصوص نسل جوان ایران نیز با ماهیت پلید این جانی بیرحم بیشتر آشنا شدند.

این لمپن بیسواد در موضع رئیس زندان قزل حصار، یکی از بزرگترین زندانهای سیاسی تاریخ ایران، که سرنوشت هزاران زندانی سیاسی در دست او و باندش بود، همچون رئیس بالا دستش لاجوردی جلاد، براستی نمادی از بربریت قرون وسطایی و فاشیسم مذهبی در زندانهای خمینی محسوب میشد.

شاید حالا مضحک و خنده دار به نظر بیاید، ولی حاجی رحمانی بدلیل مجموعه ای ازعقده ها و عقب ماندگی مفرطی که داشت، حساسیت خاصی روی زنان قدبلند، با چشمانی رنگی یا عینکی با تحصیلات دانشگاهی داشت و آنان را رهبران و خط دهندگان اصلی مقاومت در بند و زندان به حساب می اورد و زودتر و بیشتر از دیگران آنان را تحت فشار و تنبیه قرار می داد.

اتفاقآ یکی از دلایلی که سپیده شجاع عمومآ در زمره ی اولین دسته تنبیهی ها قرار می گرفت همین امر بود. سال ۱۳۶۱ که با سپیده در بند تنبیهی ۸ قزل حصار بودیم از بسیاری امکانات محدود زندان نیز محروم بودیم تا اینکه در میانه سال ۶۲ سپیده زرگر همراه با تعداد دیگری از زنان و دختران مجاهد و مبارز همچون دکتر شورانگیز کریمیان، مهدخت محمدیزاده (دانشجوی فیزیوتراپی تهران)، شهین جُلغازی، فریده صدقی، مریم محمدی بهمن آبادی، ناهید تحصیلی، لیلی حسینی، هنگامه حاج حسن (پرستار بیمارستان سینا)، اعظم حاج حیدری، مریم شکوه عبدی (دانشجوی دندانپزشکی تهران)، منصوره متحدین، زهره رستگار، لعیا گوهری ... به یک شکنجه گاه مخفی بنام «تابوت، قبر یا قیامت» که توسط خود حاج داود رحمانی ابداع شده و در همان زندان قزل حصارساخته شده بود منتفل شدند.

مکانی با دهها تابوت چوبی که یاران ما را حدود ۹ ماه به حالت نشسته و با چشم بند در سکوت مطلق در آن باصطلاح قبرها محبوس کرده بودند تا شاید بشکنند و تواب شوند!

همزمان حدود پنجاه دختر زندانی مجاهد همچون شکر محمدزاده، زهرا بیژن یار، پروانه معدنچی، فرزانه عمویی ... را به شکنجه گاه مخوف و مخفی «واحد مسکونی» در همان زندان قزل حصار بردند که تا ۱۳ ماه آنها را با بیرحمانه ترین فشارهای های فیزیکی و بخصوص شکنجه های روانی تا آستانه روان پریشی کامل کشاندند...

در همان دوره برخی دیگر از همبندان و یاران ما را همچون فروزان عبدی و اشرف فدایی، هما جابری ... برای خرد کردن و شکستن روحیه مقاومشان حدود دو سال به سلولهای انفرادی و خفقان آور زندان تازه تاسیس گوهردشت فرستادند...

بهرروی انتقال بچه‌ها به شکنجه‌گاه «واحد مسکونی» و «قبر و قیامت» و یا انفرادیهای گوهردشت، از بندهای مختلف و بخصوص بند ۸ تا مدتها ادامه داشت درحالیکه هیچکس نمی دانست آنها را کجا می برند و تا ماهها هیچ خبری از آنان نبود. طبعآ ملاقاتهای آنها هم قطع شده بود و خانواده هایشان نیز نگران و پریشان و سرگردان به هر جایی مراجعه می کردند تا خبری از بچه های شان به دست آورند ولی همه جواب سربالا می دادند. در مراجعه به قزل حصار می گفتند که آنها در اوین هستند و در اوین می گفتند: ما چنین زندانی اینجا نداریم، بروید قزل حصار... و این بخشی از ظلم و جوری بود که رژیم جبّار عمدآ بر سر خانواده های داغدار ومصیبت زده ی ما می اورد. البته برخلاف تصور حاجی رحمانی، بچه‌های مقاوم و سرموضع زندان نه تنها بسرعت نشکستند بلکه بسیاری شان ماهها در آن شرایط طاقت فرسا و درهم شکننده تا آخر مقاومت کردند.

نهایتآ در پی مراجعات، دوندگی ها و شکایات خانواده ها مبنی بر مفقود شدن تعداد زیادی از زندانیان و بی خبری از وضع جگرگوشه هایشان و همینطور در پی تضادهای حاد داخل رژیم، حدود تیرماه سال ۶۳ با دخالت دفتر آقای منتظری (جانشین وقت خمینی) دست باند لاجوردی- رحمانی موقتآ کوتاه شد و شکنجه گاههای مخفی قبر و واحد مسکونی نیز تعطیل گردید و یاران فداکار و رنجور ما بتدریج به بندهای عمومی برگشتند.

در این میان سپیده عزیز بخاطر شرایط بسیار سخت و طولانی مدت قبرها و چشم بندهای چندین ماهه، آسیب شدیدی به چشمانش وارد شده بود و دیگر بدون عینک قدرت دیدش خیلی کم شده بود و همینطور در اثر نشستن شبانه روزی برای ماهها در قبر، به مهره های کمر او نیز صدمه جدی وارد شده بود...

با رفرم کوتاه مدت زندان در میانه سال ۶۳ در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی تهران، احکام فله‌ای تعدادی از بچه ها نیز شکسته و کاسته شد. در این بین حکم ۱۲ سال زندان سپیده نیز به ۵ سال تقلیل پیدا کرد. ضمن اینکه تعدادی از بچه‌ها هم مثل هنگامه حاج حسن، زنده یاد معصومه جوشقانی پرستار مهربان بند هشت ... در همان ایام با اتمام حکمشان با شرایط نسبتآ سهل‌تری نسبت به قبل آزاد شدند.

پس از پایان دوره رفرم در زندان، از زمستان سال ۶۴ دوباره برای تنبیه بیشتر، دسته دسته راهی اوین مخوف شدیم. جنگ نابرابر بین زندانیان سیاسی و زندانبانان بیرحمی همچون مجتبی حلوایی و اوباش پاسدارش بطور روزانه ادامه داشت. در میانه سال ۶۵ تعدادی از بچه ها همچون کاپیتان محبوبمان، فروزان عبدی، سپیده زرگر، ناهید تحصیلی ... که حکم پنج سال زندانشان تمام میشد به دفتر دادیاری زندان احضار شدند. ولی هیچکدام شروط الزامی زندان برای آزادی را که در واقع توسط دادیار اوین حتی سه گام برایشان تخفیف داده شده بود نپذیرفتند: نه مصاحبه ویدئویی، نه نوشتن انزجارنامه بر علیه مجاهدین خلق و نه حتی یک تعهد کتبی مبنی بر عدم فعالیت سیاسی بعد از آزادی از زندان. آنها معتقد بودند که حکمشان تمام شده و باید بدون قید و شرط آزاد شوند.

سپیده نازنین با آن قلب مهربانش، علیرغم تحمل همه فشارها و کوتاه نیامدنهای خودش و عدم قبول شروط آزادی، اما برخورد دیگری با من داشت. من که بدلیل بیماری سرطان خون برادر بزرگترم محسن در آمریکا، به تشخیص پزشکان متخصص در آن زمان، تنها کاندید مناسب برای انجام عمل پیوند مغز استخوان برای برادرم محسوب میشدم، بدلیل همین پرونده پزشکی و تلاشهای بی وقفه خانواده و دخالت دو مقام بسیار با نفوذ در حاکمیت، دو بار حکم آزادی روی پرونده‌ام آمده بود، که بار اول بوسیله حاج داوود رحمانی در سال ۶۲ و بار دوم توسط ناصریان (آخوند مقیسه) در سال ۶۴ بدلیل عدم قبول شرط مصاحبه، حکم آزادیم لغو شده بود.

سپیده عزیز، که جزئیات پرونده من و شرایط خاص برادرم را میدانست در صحبتها و مشورتهای خصوصی که داشتیم همچون دکتر شورانگیز کریمیان، مریم گل (گلزاده غفوری) و سیمین دخت کیانی (دانشجوی پزشکی تهران) تاکید داشتند که مسئله تو فرق میکند و مسئولیت جان عزیز دیگری به عهده توست و توصیه میکردند که اگر امکانش فراهم بود با پذیرش شرط دادیاری زندان، آزاد شوم و به آمریکا برای انجام آن عمل جراحی بروم... البته من هم میدانستم که مسئولین دادستانی اوین به این سادگی دست از سر ما زندانیان «سرموضع» بر نمیدارند و حتی برادر روشنفکر و عزیزم نیز چنین انتظاری از من برای خروج از زندان به این شکل را نداشت.

بهرتقدیر، دو سال بعد من در اواخر بهار ۶۷ در یک شرایط خاص و استثنایی بدون اینکه شرط مصاحبه یا انزجارنامه را بپذیرم، بطور موقت از زندان مرخص شدم و بلافاصله به خارج از کشور آمدم. اما وقتی تابستان ۶۷ به امریکا رسیدم مدت زمان کوتاهی بعد، بدلیل همان تآخیر چند ساله، محسن برادر ۲۹ ساله ام که قرار بود ناجی‌اش باشم در جلوی چشمان ناباورمان جان باخت.

در قتل عام هولناک و «نسل‌کُشی» جنایتکارانه تابستان ۶۷ تمامی زنان زندانی مجاهد در سالن ۱ و همینطور سالن ۳ اوین و بسیاری هم از سالن ۲ اوین بدار آویخته شدند. من دیگر در جمع عزیزانم در بند نبودم و آنها که بودند همگی رفتند با دنیایی از ناگفته ها... مجاهدین دلاوری همچون سپیده (صدیقه) زرگر، منیره رجوی، فروزان عبدی، ناهید تحصیلی و برادرش حمید، شورانگیز کریمیان همراه با خواهرش مهری، مهدخت محمدیزاده، شهین جلغازی، فریده صدقی همراه با دو برادرش فرشید و فرشاد، مریم محمدی بهمن آبادی همراه با برادرش رضا، شکر محمدزاده، مریم گلزاده غفوری و همسرش علیرضا حاج صمدی، سیمین دخت کیانی، زهرا بیژن یار، لیلی حسینی، رقیه اکبری منفرد و برادرش عبدالرضا ... و هزاران دلاور زن و مرد دیگر که بیرحمانه بر دار شدند.

در سه دهه گذشته، از جانب ملایان تبهکار تلاش بسیار شد تا جنایت هولناک قتل‌عام هزاران زندانی سیاسی مجاهد و مبارز در تابستان ۶۷ در خفا بماند و سخنی از آن گفته نشود. در واقع این خط قرمز همه جناحها و وابستگان رژیم بوده و هست زیرا که دست همه آنها به خون پاکترین فرزندان ایران زمین در زندانها آلوده است.

اما با تلاش خانواده های شهدا، شاهدان و بازماندگان و بخصوص تلاش گسترده و سازمان یافته مقاومت ایران و پیشروی «جنبش دادخواهی» هر روز گوشه جدیدی از این جنایت هولناک همچون دادگاه دژخیم حمید نوری از پرده برون میافتد و در معرض دید و داوری افکار عمومی قرار میگیرد.

من بعنوان شاهدی زنده از جنایات دهه شصت در زندانهای جمهوری اسلامی، در این سه دهه بنا بر وظیفه، با نوشتن و گفتن در مورد یاران سرفراز و سربدارم، ضمن معرفی تک تک آن زنان پیشتاز و پرچمدار آزادی برای آنهایی که بودند ولی ندیدند و نسل جوانی که نبود که ببیند، سعی کرده ام گوشه هایی از تاریخچه مقاومت «نسل مسعود» را که به آن تعلق دارم، همگام با جنبش دادخواهی در حد توانم مطرح و مستند و ثبت کنم. باشد تا در روز حسابرسی از دشمنان آزادی و در پیشگاه عدالت، در محضر ارواح پاک یاران سربدارم شرمنده نباشم.

در روز جهانی زن، به همه ی شمع‌های فروزانی که در صف مقدم مبارزه با رژیم فاشیستی-مذهبی و زن‌ستیز حاکم بر میهنم ایران همچنان میسوزند و نور آگاهی می افشانند و گرمی امید می‌بخشند درود میفرستم.