۱۳۹۹ آذر ۹, یکشنبه

فرخ حیدری: دمپایی زندان!

 


اولین پایی که منو پوشید یک زندانی بود، این جوری شد که منم راه افتادم. نمیدونم کی بود، خب زیاد فرقی هم نمیکرد که پای کی باشم و مال کی باشم. فقط خوشحال بودم که راه افتادم و اینور و اونور میرم و با همه هستم.



آخه تا چند روز قبلش با خیلی از دمپایی های دیگه توی یه گونی بودیم گوشه یه انباری نیمه تاریک، ساکت و آروم و اصلآ نمیدونستیم اونجا کجاست. راستش برامون فرقی هم نمیکرد که اونجا کجاست.


اما حالا توی یک زندان شلوغ و توی یه راهرو دراز دربسته، مرتب جابجا میشدم و دست به دست میشدم، یعنی منظورم اینه که پا به پا میشدم! خوبیش هم به همین بود، اصلآ دمپایی بودن یعنی همین، وگرنه که میشدم یه جنس بنجُل مثل یه لنگه کفش بی فایده و دور افتاده ... خلاصه سرگذشت من این جوری شروع شد.

از همون اولش ساده و سیاه رنگ بودم از جنس پلاستیک های ارزونی که بهش میگفتند بازیافتی! توی اون زندان بزرگ، ما زیاد بودیم، زیادتر هم میشدیم. اونجا چندین راهرو و سالن و بند بود و در هر راهرو و بند هم سلولهای کوچیک و بزرگ زیادی وجود داشت. ما هم بیشتر وقتها در اون راهرو شلوغ و یا سالنهای دربسته، با پاهای جورواجوری رفت و آمد داشتیم.

 البته بعضی وقتها هم میرفتیم جاهای دیگه، اتاقهای نیمه تاریک یا زیرزمینهای نمناک... اونجا همون اولش از پاها کنده می شدیم و پرت میشدیم یه گوشه ای، بعدش سر و صداهای زیادی میشد، صداهای عجیب و غریب، داد و فریاد...

بعدش که قرار بود برگردیم دیگه پاها خیلی بزرگ شده بودند، خونی شده بودند، میلرزیدند، یعنی اصلآ دیگه نمیتونستند ما رو بپوشند یا مثل قبل با ما راه برن. طول میکشید تا برگردیم جای اولمون، بعضی پاها هم اونقدر داغون میشدند که دیگه هیچوقت مثل اولشون نمیشدند.

بعضی وقتها هم میرفتیم بیرون اون راهروها و بیرون اون بندها، جایی که دیگه سقفش آسمون بود. معمولآ با دسته های چندین نفره و یا خیلی بیشتر، توی یه صف پشت سر هم، با پاهای مردانه و پاهای زنانه و پاهای زخمی و خونی، همه با هم میرفتیم... وقتی داشتیم میرفتیم، اون پاها یواشکی با همدیگه پچ و پچ میکردند و ما هم همراه با اون پاها، کِلِش کِلِش کنان با خودمون نجوا میکردیم. اونجا که میرفتیم بیشتر وقتها تاریک بود یعنی شب بود. تا اینکه میرسیدیم یه جایی که زیر پاها زمین خاکی بود. اونوقت متوقف میشدیم، پاهای پوتین پوش زیادی هم دور و برمون بودند که مرتب هول میدادند و لگد میزدند... خلاصه ما همگی به خط میشدیم.

 بعد یک دفعه مثل اینکه رعد و برق میشد غُروم غُروم صدا و دود بلند میشد، اونوقت پاها، همون پاها که با ما بودند میافتادند روی ما... و ما غرق خاک و خون میشدیم. بعضی از اون پاها دیگه تکون نمیخوردند ولی بعضی هاشون با ناله یا فریاد هنوز تکون میخوردند. بعد پاهای پوتین پوش نزدیک میشدند و با هر صدای تَترق، یک جفت پا رو بی حرکت میکردند.

کارشون که تموم میشد اون پاهای افتاده رو جدا جدا توی کیسه های پلاستیکی سیاه میکردند و بار میزدند و میبردند در حالیکه ما همون جا افتاده بودیم. بعدش وقتی داشت دوباره روز میشد همه ما دمپایی های بی پا رو میریختند توی یک فُرغون و با شلنگ آب می شستند و میبردند جلوی یکی از همون راهروها یا سالنها، خالی میکردند.

 اونوقتها، اولش که تازه ما توی اون زندان راه افتاده بودیم هوا خیلی گرم بود، بقول خودشون تابستون بود. تابستون اول اونجا غوغایی بود. دسته دسته پاها میامدند و هنوز با ما دمپایی ها خیلی جور نشده بودند که خونین و مالین روی زمین میافتادند و از همونجا بارشون میکردند و میبردنشون. ولی ما بازم روی زمین خاکی جا میموندیم.

سرما که شروع شد و روی زمین برف نشست بقول خودشون زمستون شد. زمستون اول هم مثل اون تابستون اول خیلی خبرها بود. پاهای زیادی آمدند و با ما بودند ولی بدون ما رفتند و ما بازهم روی برفها و زمین خیس و خونی جا موندیم.

 اما یک بار وسط همون زمستون که برف هم اومده بود و همه جا سفید شده بود، ما رو همراه با خیلی از پاها بردند بیرون اون بندها، یه جایی که روی برفهاش پاهای خونی زیادی رو گذاشته بودند. پاهای سرد و بی حرکت، پاهای بزرگ مردانه و همینطور پاهای کوچکتر زنانه، اما چیزی که عجیب بود هیچکدوم از اون پاها دمپایی نداشتند. ما که نمیدونستیم اون پاهای بدون دمپایی رو از کجا آوردند و برای چی اونجا گذاشته بودند، ولی پاهای همراه ما از دیدن اون پاهای افتاده روی برفها و اون صحنه ها، خیلی ناراحت و خیلی بی تاب شده بودند، خیلی زیاد... (۲)

گذشت و گذشت و تابستون بعدی و زمستون بعدی هم اومدند و رفتند و ما مدتها بود که توی همون بندها با خیلی از پاهای دیگه با هم بودیم و یه جورایی با هم جور شده بودیم. البته کم کم توی بعضی جاها تک و توک دمپایی های جور دیگه هم وارد شده بودند، دمپایی ابری، دمپایی لاانگشتی، دمپایی رنگی ...

من اما مثل خیلیهای دیگه، همون دمپایی پلاستیکی و سیاه قبلی بودم و البته اون پاها هم همون پاهای صمیمی و قدیمی قبلی بودند و فرقی نکرده بودند. ما مثل همیشه همراه با اون پاها توی راهروها یا هواخوری بند، تند تند راه میرفتیم و گاهی هم میدویدیم. مخصوصآ صبحهای زود که همگی پابپای اون پاها و بدنبال هم، دور هواخوری میدویدیم و نمیدونید شارپ و شارپ چه سروصدایی بپا میکردیم!

 اینم بگم که اون پاها خیلی تمیز و مرتب بودند و هر وقت که آب بود حتمآ هر روز ما را می شستند و اگه پاره یا فرسوده میشدیم هر جوری که بود ما رو میدوختند و دوباره کف پوش پایشان میشدیم. یعنی هیچوقت ما رو دور نمی انداختند. همیشه هم دم در اتاقها و یا راهروی بند و یا دم در هواخوری، ما رو جفت جفت مرتب کنار هم می چیدند.

بعدها توی بعضی جاها، تعدادی کفش کتونی هم وارد بندها شد که فقط باهاش میدویدند و یا توپ بازی میکردند... ولی هنوزم توی هر بندی و تقریبآ در هر زمانی، تنها کف پوش و همراه اون پاها، ما دمپایی ها بودیم. راستش خود من اولش از همپا شدن با یه کفش کتونی حسودیم میشد ولی همون دفعه اولی که همراه اون پاها، برای مدتی به یک جایی که بهش میگفتند سلول انفرادی رفته بودم، دیدم که اونجا و خیلی جاهای دیگه خبری از کفشهای کتونی نیست و تنها مونس و پوشش اون پاها فقط مائیم. تازه اونجا بود که فهمیدم ما نه تنها برای اونها دمپایی هستیم بلکه یه جاهایی مثل اون سلولهای تنگ و تاریک، بالشت زیر سرشون هم بودیم.

راستش توی زندان یه چیز دیگه هم بود که یه خرده شبیه ما بود ولی اصلآ دمپایی نبود. اونها بهش میگفتند نعلین! و امان از این نعلین لعنتی که خیلی کم پیدا بود ولی هر وقت هم پای نعلین پوشی توی بند پیداش میشد دور و برش پر از پوتین بود. وقتی که نعلینی میاومد توی جمع ما دمپایی ها، یک دفعه همه جا ساکت و سوت و کور میشد. من اولش نمیدونستم چرا اون پاهای همراه ما، زود پشت میکردند و از اون نعلین دور میشدند و میرفتند یه گوشه ای می نشستند.

تا اینکه یه روزی همراه با پاهای زیادی رفتیم جایی که میز و صندلی داشت و زمین و موکت تمیزی هم داشت. بعد یک دفعه یک نعلین پوش و چند تا پای پوتین دار وارد شدند و رفتند اون بالا نشستند. اونوقت یکی یکی پاها رو صدا کردند و یه چیزایی بهشون گفتند و قیل و قال کردند، گاهی هم شکم خودشون رو خاروندند و خندیدند، و چند بار هم داد زدند... خلاصه آخرش ما و همه اون پاهای همراهمون، راهی همون جایی شدیم که زمینش خاکی بود و سقفش آسمون خدا... حالا دیگه شب شده بود. دوباره به خط شدیم و بعدشم صدای رعد و برق و بوی دود و باروت بلند شد... اونجا بود که زیر تنه یکی از اون پاهایی که روی من افتاده بود و ناله میکرد و قطره قطره خون گرمش روی من میچکید، تازه فهمیدم چه رابطه ای بین نعلین و پوتین و ما دمپایی های زندان هستش!

همین جوری زمان هم میگذشت. حدودآ تابستون سوم بود که همراه با یک عده از اون پاهای زنانه، به جایی دربسته و سربسته رفته بودیم که خیلی عجیب و غریب بود... اونجا تعدادی از پوتین پوشها تقریبآ هر روز و هرشب اون زندانیها رو که همیشه چشم بسته بودند اذیتشون میکردند و بهشون لگد میزدند و ما دمپایی ها رو به سر صورت اونها میکوبیدند... یا اینکه مجبورشون میکردند بارها و بارها و برای مدتها همین جوری بی حرکت و بی صدا یه گوشه ای سرپا باشند. نمیدونم هربار چند وقت یا چند روز طول میکشید ولی اونقدر زیاد بود که اون پاهای ظریف آخرش می لرزیدند و می لرزیدند تا اینکه از پا درمیامدند و میافتادند روی ما... جای خیلی بدی بود از اون سلولهای تنگ و اون زیرزمین های نیمه تاریک هم بدتر بود. فقط یادمه موندن ما اونجا خیلی طول کشید، بیشتر از یکسال تا تابستون بعد، و هیچ کس نمیدونست چقدر به اون پاهای ظریف، سخت گذشت... (۳)

بازهم گذشت و تابستون و زمستونهای بعدی هم آمدند و رفتند و ما رنگ و وارنگهای زیادی از روزگار دیدیم. در این فاصله، پاهای بیشتر دیگری هم آمدند و ماندگار شدند که با اونها هم همراه و همپا شدیم. همینطور پاهای زخمی و ورم کرده جدیدی نیز میامدند که مدتها طول میکشید تا بتونند دوباره ما را بپوشند و با ما دمپایی ها همقدم شوند. البته ما مال پای خاصی نبودیم یعنی اینکه اونجا اصلآ هر جا که بودیم سرپایی و زیر پای همه شان بودیم. بقول خودشون ما ملّی و مال همه بودیم.

از اونجا هرچی که بگم کم گفتم... توی اون زندان بزرگ و تودرتو که اصلآ معلوم نبود سر و تهش کجاست، بارها و بارها و گاه ماهها با اون پاها به سلولهای انفرادی رفتم، جایی که بجای راه رفتن و دویدن، مرا بیشتر زیر سرشون میگذاشتند، و یا با من روی دیوار زُمخت زندان تق و تق ضرب میگرفتند و بقول خودشون مورس میزدند. البته بازم گذرم میافتاد به اون اتاقهای پر سروصدای زیرزمین و یا همون محلهایی که خاک زمینش خونی بود و بوی باروت میداد.

تا اینکه به تابستون آخر رسیدیم. حالا دیگه بعد از سالها همپایی، با همه اون پاهای مردانه و زنانه زندانی، اونقدر همراه و همدل شده بودیم که یه جورایی بخشی از وجود اونها بودیم. یعنی دیگه ما بدون اون پاهای مهربون و قدرشناس، جایی توی این دنیای بیروح و بیرحم برامون نبود. یه خروار دمپایی فرسوده و رنگ و رو رفته و وصله شده بودیم که بدرد هیچ کس و هیچ کار دیگه ای نمیخوردیم. ولی اون پاهای باوفا هنوزم هرجا که میرفتند و یا میبردنشون اول از همه و در اولین قدم یکی از ما دمپایی ها را بپا میکردند و با خودشون همراه میکردند.

اینجوری بود که توی اون تابستون لعنتی، یعنی همون تابستون سال هفتم، وقتی پوتین پوشهای نامرد دسته دسته پاهای مردانه و زنانه ما رو با خودشان میبردند، اون پاها هم ما دمپایی ها و همراهان همیشگی شون رو فراموش نکردند و قبل از رفتن از بند، ما رو بپا کردند و با هم رفتیم. رفتیم توی اون سلولهای تنگ، توی اون راهروهای دراز و فرعی های تو در تو، توی زیر زمینهای نیمه تاریک، توی سوله های داغ و سوزان... راستش هر کدام از ما حکایت و سرگذشت خاص خودش رو داشت!

خود من وقتی با پاهای همراهم وارد اون اتاق تمیز و خنک شدم تا چشمم به نعلین و پوتین های اطرافش که پشت یک میز بودند افتاد بی اختیار لرزیدم، ولی اون پاها نلرزیدند. نعلین پوش پشت میز، اولش کمی وز وز کرد و ریش هاش رو خاروند، بعدش جروبحث کوتاهی شد و آخرش هم از اتاق زدیم بیرون... و همونجا توی یک راهرو کنار دیوار نشستیم. جایی که خیلی از همون پاهای آشنا و دمپایی های مثل من هم کنار اون دیوار نشسته بودند.

نمیدونم چقدر طول کشید ولی وقتی صدا کردند و به خط شدیم و در یک صف بدنبال هم توی اون راهرو براه افتادیم اون پاها دیگه پچ و پچ نمیکردند، بی ترس با هم حرف میزدند و بعضی هاشون چیزهای خنده دار برای هم میگفتند... راستش همین جور که با صف میرفتیم من از حرکات و رفتار پوتین پوش های دور و برمون، نمیدونم چرا یاد اون شبهای تاریکی افتادم که آخرش ما دمپایی ها، روی زمین خاکی و خونی جا می موندیم... برای همین یک خُرده هول کردم ولی اون پاها محکمتر از قبل پیش میرفتند.

بالاخره سر از جایی درآوردیم شبیه یک دخمه یا سالن کوچیک در زیرزمین اون ساختمون... نمیدونم چرا وقتی که وارد اونجا شدیم اون پاهای همراه ما اولش میخکوب شدند و بعدش آشفته و بی تاب، درست مثل همون زمانی که اون پاهای بی حرکت و بدون دمپایی رو روی برفها دیده بودند و بی قراری میکردند... پوتین پوشها هم همین جور دور ما میچرخیدند و لگد میزدند، پاهای همراه ما هم با فریاد چیزهایی میگفتند که پوتین پوشها، بیشتر مشت و لگد میزدند...

آخرش وقتی با پاهای همراهم رفتم روی یک چهارپایه و با آرامش کامل او، همپای هم ایستادیم همه ساکت شدند... پیش خودم گفتم خب مثل اینکه دعوا تموم شد! ولی یک دفعه او خروشید و با فریاد چیزهایی رو گفت که قبلآ در آن زمین های خاکی و خونی، زیر صدای غروم غروم و دود باروت شنیده بودم، و بعد ناگهان خودش از روی چهارپایه پرید و به پرواز درآمد!

اونوقت همینجور که با اون پاهها روی هوا پرواز میکردم دیدم پاهای دیگه و دمپایی های همراهشون هم مثل من در حال چرخیدن روی هوا هستند. راستش توی اون حالت از اینکه برای اولین بار منم مزه پرواز رو چشیدم خوشحال بودم. ولی ناغافل از همون بالا نگاهم افتاد به گوشه ای از اون زیرزمین که پاهای زیادی روی هم افتاده بودند و تکان نمیخوردند، و کمی اونطرفتر تلی از دمپایی های بدون پا، ساکت و متروکه روی هم ریخته بودند. اون لحظه تازه فهمیدم که چرا پاهای همراه ما موقع وارد شدن به اون زیرزمین بی قرار و بی تاب شده بودند.

حالا با اینکه پاهای همراه ما توی اون زیرزمین، معلق بین زمین و آسمون، دیگه کاملآ ساکت شده بودند ولی اون چکمه پوشها همونجا دور یک نعلین پوش جست و خیز میکردند و با صدای بلند یک چیزهای غریبی را تکرار میکردند. بعضی وقتها هم به اون پاهای روی هوا آویزون میشدند، یا به پاهای روی زمین افتاده لگد میزدند و چیزهایی بهم میگفتند و همگی قهقهه میزدند...

 خلاصه بعد از اینکه پاهای همراه من گرمی وجودشون رو از دست دادند و سرد و بی حرکت شدند، پوتین پوشها ما رو پائین کشیدند و من رو هم مثل بقیه دمپایی های اونجا پرت کردند روی همان کُپه دمپایی های فرسوده و بی صاحب گوشه اون زیرزمین... نمیدونم چقدر طول کشید و چند نوبت دیگه از اون پاها رو آوردند و آویزون کردند و دوباره پائین کشیدند، ولی آخر همون روز همه ما دمپایی های بی پا رو بار فرغون کردند و بردند توی یک انبار پر از اجناس قدیمی و اسقاطی، و اونجا هم مثل همون روز اولی که نو نوار داخل یک گونی، سر از انبار اون زندان درآورده بودیم، دوباره رفتیم توی گونی، اما اینبار گونی دمپایی های کهنه و بی مصرف، برای انتقال به بیرون زندان.

خب دیگه، اینم حکایت من بود که اینجوری داره به آخرش میرسه... حالا شاید بعضی ها بگن درسته که شما دمپایی های زندان سرگذشت سخت و سرنوشت تلخی داشتید ولی آخه توی این دنیای به این بزرگی که اختیار خیلی چیزهاش دست همون آدمای دوپایی است که هم جان دارند و هم هوش و هم حق انتخاب برای زندگی و سرنوشت خودشون، شما دمپایی ها اصلآ جایی ندارید! نه جان دارید و نه روح، نه حس دارید و نه عاطفه، نه درد رو میفهمید و نه ترس رو، نه سرما رو حس میکنید و نه گرما رو، حتی زنده هم نیستید که معنی زندگی و زیبایی رو بفهمید...

راستش همه اینها درسته، منم یکی از اون دمپایی های بی روح و بی احساسی بودم که اولش توی گونی و انباری بودم. ولی از شما چه پنهان بعد از اینکه مدتها با اون پاهای مهربون و فداکار همپا شدم و توی خیلی از اتفاقات اون بندها و سلولها با اونها همراه و همقدم شدم یک جورایی با اون پاها همدل و همراز شدم... برای همین یک جاهایی یا زمانهایی میتونستم حالتهای اونها رو حس کنم و باهاشون یکی بشم. همونجور که اونها هم تقریبآ همه جا با ما بودند و با ما خیلی خاطره داشتند. حتی بعضی وقتها توی تنهایی سلول و یا موقع پوشیدن ما به پاهای خونی و پردردشون، با ما نجوا هم میکردند. نجواهایی همراه با درد و رنج و عشق و امید... خب اگه غیر از این بود که منِ دمپایی پلاستیکی نمیتونستم این جوری ماجرای خودم و سرگذشت اون پاهای بی همتا رو براتون تعریف کنم.

الانم که دارم این درددلهای آخر رو براتون میکنم ما رو ریختند روی یک ریل مکانیکی داخل یک کارگاه بازیافت مواد پلاستیکی که قراره همه ما رو، یعنی کوهی از اجناس پلاستیکی کهنه و بدون استفاده رو بریزند داخل یک کوره تا بعد از ذوب شدن، تبدیل به جنس های پلاستیکی نو بشیم. البته این بار اول من نیست که ذوب میشم و چیز نویی میشم.

راستش اصلآ نمیدونم این دفعه قراره که چی بشم، یعنی فرقی هم نمیکنه. کی میدونه، شاید بشم یک خاک انداز یا دسته جارو و یا سطل آشغال... شایدم یک اسباب بازی برای بچه ها، عروسک یا توپ و یا قلّک... لابد میگید بودن با بچه های کوچیک خیلی باحاله، نه؟

حالا شاید تعجب کنید ولی ته دلم دوست دارم بازم دمپایی بشم! یعنی خیلی دوست دارم دوباره دمپایی زندان بشم... آره، فقط به این امید که شاید بتونم دوباره با اون پاها یا پاهایی مثل اون پاها باشم.

یعنی میشه دوباره اون پاها رو پیدا کرد؟

کی میدونه؟

کجا؟

کاشکی بشه!

اوه اوه داریم میریم توی کوره...__________________________________________________________________

پانویس:

۱- این دلنوشته روایت گونه از زبان یک «دمپایی زندان» را با عشق و فروتنی تقدیم میکنم به خانواده های داغدار و دادخواهی که پس از کشتار مخفیانه زندانیان سیاسی در تابستان شصت و هفت، سرانجام از اواخر آبان تا اواسط آذر ماه همان سال، از قتل عام غریبانه فرزندان و عزیزان دلبند و دربندشان خبردار شدند و دلسوخته و سوگوار بر جای ماندند و هنوز بعد از ۳۲ سال سیاه، در حسرت فقدان جگرگوشه شان میسوزند.

۲- در نوزده بهمن سال شصت، لاجوردی جلاد جنازه تعداد زیادی از اعضا و رهبران مجاهدین خلق را که در حمله ضربتی به چندین خانه جمعی و پایگاه مخفی شان به قتل رسیده بودند در محوطه زندان اوین روی برفها به نمایش گذاشت و پاسداران زندان، افراد زیادی از زندانیان دربند را که در آن زمان چندین هزار تن بودند از بندها و سلولهای اوین برای دیدن آن صحنه های دلخراش، بالای سر آن جانفشانان راه آزادی بردند.

۳- یکی از هولناکترین مکانهای شکنجه روانی و فرسایشی در دهه شصت «واحد مسکونی» نام داشت که در فاصله سالهای ۶۲ تا ۶۳ در زندان قزل حصار کرج، مختص دهها تن از دختران و زنان زندانی سیاسی مجاهد سرموضع بود و تقریبآ تمام قربانیان و بازماندگان این شکنجه گاه مخوف، بدرجاتی دچار شکست عصبی یا روان پریشی شدند.

۴- منبع: سایت رادیو فردا