اینجا ایران است. امّ القرای اسلام و مسلمین. سرزمین آخوند زده و به خاک سیاه نشسته. نزدیک به چهاردهه تحت سلطۀ قومی فریبکار و آلوده به ریا و سالوس. بی محابا غارتش کرده اند. منابعش را به یغما برده اند و منافعش را به ثمن بخس، فروخته اند و بالا کشیده اند.
هیچ چیز سر جای خودش نیست. سردمدارانِ با عمامه و بی عمامه در این سالهای سیاه نه به انسانیت انسان رحم کرده اند و نه حرمتی باقی گذاشته اند. انسان و حیوان و طبیعت را یکجا به خاک نیستی و نابودی نشانده اند. خلایق در رنج و عذاب با هر دَم و بازدم مرگی تدریجی را مزمزه می کنند. قومی فاسد و فاسق به نام دین و ترویج دیانت، امید و آرزوهای یک ملت را سر بریده اند و نیستی و یاس و نومیدی را هر روز در گوش بینوایان زمزمه می کنند.
مرگ در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر بی محابا پرسه می زند و جان می گیرد. اعتیاد تبدیل به یک اتفاق عادی برای هر پیر و جوان و زن و مرد شده است. خودکشی تنها راه فرار از ادامۀ روزمرگی، بی پروا چونان داسی به جانِ بخت برگشتگان، پنجه می کشد.
جاده های ناامن و اتومبیلهای غیر استاندارد فاجعه می آفرینند. جاده هایی مرگ آفرین که همیشه بوی خون می دهند.
چوبه های دار و اعدام در محوطۀ زندانها و بر سر چهارراهها برقرار و آماده به خدمتند. دست مستمند بیچاره را در ازای یک دزدی ناچیز به حکم اسلام جناب خلیفه قطع می کنند و از آن سمت و سو میلیارد، میلیارد غارت می شود و رسانه ها و روزی نامه ها برای حفظ آبروی دزدهای کبیر تنها از دو حرف اول و آخر نام و نام خانوادگی بازیچه ها اسم می برند و سرانجامِ همۀ دزدی ها به اعدام یک پادوی تحت فرمان ختم می شود و دزدها در پناه اسلام نابِ محمدی، به غارت ادامه می دهند.
در این سوی شهر نانجیبان تازه به دوران رسیده از نعمت تاراج و چپاول، با ماشین های میلیاردی در خیابانها جولان می دهند و کمی آنطرفتر خلقی درمانده سطلهای زباله را به امید یافتن قوت لایموت خویش، زیر و رو می کند.
پنج هزار زن هموطن من شب را در کارتنها به صبح می رسانند و گاه در اثر سرما و گرسنگی همانجا و برای همیشه به خواب ابدی فرو می روند. حرمت زن در حکومت مردسالار تبدیل به واژه ای گنک و نامانوس و شده است.
زنان میهنم یا توسط باندهای برادران قاچاقچی به آنسوی مرزها قاچاق می شوند و یا تحت حفاظت آنها در گوشه و کنار خیابانهای شهرهای کوچک و بزرگ، مجبور به تجارت شرف در مقابل نان می شوند.
کودکان سرزمین من که امید فردای آن مملکتِ بخت برگشته باید باشند، برای مقابله با هیولای فقر و گرسنگی و مرگ، در خیابانهای فاجعه، تلخترین لحظات ممکن برای یک کودک را تجربه می کنند. مرگ همیشه در یک قدمی آنها، ویراژ می دهد و حادثه بی حد و مرز پیکرهای تُرد و نازکشان را چونان توفانی مهیب در هم می کوبد.
وقتی که نام پلیدِ یک مامور مخوف اطّلاعاتی را در راس وزارتخانه ای به نام کار و امور اجتماعی سنجاق می کنند، دیگر تو خود بخوان حدیث مفصل از اوضاع و احوال زحمتکشانی که بار سنگین چرخاندن چرخهای کارخانه ها و نقب زدن در دل کوه ها و معادن را بر دوششان گذارده اند.
استثمار بیداد می کند و سرمایه دارانِ دزدِ عمامه به سر که به یمن انقلاب تمامی کارخانه ها و معادن را یکجا پشت قبالۀ خودشان انداخته اند و ملاخور کرده اند، همانها که سالیان بر سر منابر باد در غبغب انداخته و این سخن پیامبر را که: «مزد کارگر را قبل از خشک شدن عرق جبین او پرداخت کنید» هوار کشیده اند، حالا بیا و ببین که گوی سبقت از سرمایه داران امپریالیستی ربوده اند و حاصل کار و زحمت رنجدیده ترین قشر جامعه را، همانند قیمۀ روز عاشورا دو دستی بالا کشیده و در حلقوم نامبارک فرو ریخته اند.
حال و روز کارمند و معلم و استاد دانشگاه و شاعر و نویسنده هم اگر خودش را وصلۀ حکومت نکرده باشد و حاضر به جاسوسی و پاچه خواری برای حاکمیّت نشده باشد، معلوم و مشخص است. زندانها خود گواه روشنی بر آنچه که بر قشر آگاه و تحصیلکردۀ میهن می رود، می باشند.
اینجا ایران است. سرزمینی به تاراج رفته از نکبت حاکمانی که مُهر نمایندگی زر و زور و تزویر را یکجا بر پیشانی های سیاه خویش حک کرده اند.
اینجا حس انتقام بر لذت عفو و گذشت، تیرگی و تباهی ظلم بر روشنای عدل، دشمنی و کینه بر مهرورزی و مهربانی و حماقت و دنائت بر فهم و دانایی و کمال، زشتی بی حد و مرز بر زیبایی مطلق، ارجحیّت تام و تمام دارند.
آری! اینجا ایران است. حکومت ولایت مطلقۀ فقیه. برای بازگرداندن ارزشها و حرمتها به سرزمینی باستانی و ریشه دار در تاریخ زمین تنها یک راه متصور است: برآوردن تام و تمامِ ریشۀ این شجرۀ پلید و اهریمنی از سرتاسر آن خاکِ اهورایی.