نوشتهیی از شعله پاکروان، مادر ریحانه جباری
بهار زیبا برای انسان و طبیعت اطرافش یاداور بازآفرینی زندگی ست. اما برای بسیاری یادآور مرگ است. مادرم پنجاه و دو سال قبل در چنین روزی برای اولین بار مادر شد. هر سال او به من تبریک تولد میگفت و من به او تبریک مادر شدن. امسال اما میخواهم به او بگویم تو مرا بدنیا آوردی و روز به روز یادم دادی معنای زندگی را از پنجره چشمها و دیدگاهت به جهان. آنچه بر من جاری کردی به دخترانم سپردم. اما مدتی ست چیزهای دیگری یاد گرفتهام. دخترم بمن یاد داد و اکنون میخواهم به تو بسپرم.
مادرم، یادت باشد کسانی هستند که بسیار پیش از تو دوران سخت فقدان را تجربه کردهاند. در تنهایی و غربت، بسیار تلخ گریستهاند. چنین روزهای بهاری برای آنان یادآور خزان و زمستان است. زنان بسیاری فرزندان و نوههایشان را از دست دادهاند و صدایشان چون تو رسا نبوده و نیست. هزاران زن بار غم به دوش دارند و همچنان در سکوتند.
تو معلم بودی. راه و رسم درس دادن را بلدی. صدایت مثل همه معلمها بلند است و به ته کلاس میرسد. وقتی کنار باغچه نوهات مینشینی و قران میخوانی و فریاد میزنی، فقط ریحان را صدا نزن. ریحانها را ببین که در سراسر این سرزمین در دل خاک پنهان شدهاند. ریحانهایی که هر کدام نوه ارشد مادر بزرگی بودهاند که توفان اعدام و موشک و جفا جانشان را گرفته و شکوفه زندگیشان را در بهار پرپر کرده. اگر گوش کنی صدای باد صبا به گوشت خواهد رسید که از تو میخواهد آغوشت را باز کنی برای کسانی که تا کنون به تنهایی گریستهاند و هنوز بغض در سینه دارند. بگذاری سرشان را روی شانههایت بگذارند و زار زار گریه کنند. شاید بعد از سبک شدن سینهشان از بغض فروخفته، صدای آنها هم رسا شود. تو یادشان بده چگونه راست بایستند و نه بگویند به مرگ آفرینان جانهای جوان.
کسان زیادی به من میگویند تو را به جایشان ببوسم و سلام گرمشان را بتو برسانم. کسانی با عقاید متفاوت از تو. کسانی که تو را دوست دارند برای شهامت و صدای بلندت. برای معلمی و آموزشت.
تو حتی وقتی به دیدار دختر سربندی رفتی به او چیزی یاد دادی. به او گفتی تو هم به دخترت یاد بده که اگر کسی قصد دست درازی به او را داشت نترسد و دست متجاوز را بشکند. شک ندارم دختر سربندی این درس تو را به دخترش خواهد سپرد. همچنان که دیگر مادران همین را میگویند و میکنند.
اما چه کنیم با کسانی که قصد دست درازی به آزادی را دارند؟
معلمی کن و یادم بده که چگونه از کیان آزادی دفاع کنم. تا من و ما به فرزندانمان بیاموزیم آنچه یادمان میدهی. تو که مرا زاییدی و دستم را گرفتی تا راه رفتن بیاموزم، یادم بده چگونه شاهراه آزادی را پیدا کنم. تا کنون دانستهام که اعدام فرزندانمان سدی بر رسیدن به این شاهراه است. حتی اگر در گوشم نجوا کنی خود فریادی است که به چهار گوشه جهان خواهد رسید. چرا که چون تو مادران بسیارند. هر چند هنوز همدیگر را پیدا نکردهاید.
من به تداوم زندگی و زایش ایمان دارم. زنان تا ابد سر رشتهی این زایش را در دست دارند. ایمان دارم نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد یقین دارم عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد.
زنان حافظان زندگی اند. مراقبان پسران و دخترانشان.
گاه چون آسیه، فرزند بر رود نیل رها میکنند، گاه چون همسر یزدگرد فرزندانشان را از چهار گوشه شهر فراری میدهند.
گاه چون هاجر از کوهی به کوهی میدوند برای نجات پاره تن. گاه چون اکرم کفش و عصای آهنین دارند برای یافتن سعادت زندگی شان.
گاه چون مریم روزه سکوت میگیرند تا فرزند سخن بگوید و گاه چون گوهر زبان ستار میشوند.
زنان سلسله جنبان محافظ زمینند. که مادر زمین به آنان یاد داده سینهشان را فراخ کنند برای راحت جان پارههای تنشان. و حتی بعد از مرگ، فرزندان جوانمرگشان را در قلب خود جاودانه کنند.
مادرم، وقتی هجده سال بیشتر نداشتی مرا بدنیا آوردی بیآن که بدانی حلقهای از زنجیر رسیدن به درد جانکاه اما حرکت آفرین ریحان را در آغوش گرفتهای. وقتی در گوشم لالایی میخواندی تا بخوابم، به خواب هم نمیدیدی زمانی مجبوری پشت دیوار زندان قدم بزنی تا سپیدهی صبح، پیکر بیجان ریحان را تحویل بگیری.
من اما، اکنون میدانم که اگر اسیر خواب شوم، چنانکه پیش از این بودم، آینده چیزی جز چوبههای بیشتر و زندانهای فراختر نخواهد زایید. پس، لالایی نخواهم خواند در گوش خواهران و برادرانم. برعکس، با صدایی تلخ و نخراشیده، سراسیمه میگویم آی آدمها بجنبید پیش از آن که مقهور لالایی بنگاهها و بوقهای تبلیغاتی سیستماتیکی شوید که چشمهایتان را میبندند و به خواب میبرند تا ندانید که هر روز جوانی از خانهای ربوده میشود تا بالای دار برقصد بهجای رقص در میدان زندگی.
مادرم، تنها یک آرزو دارم و آن ایران بدون اعدام است. میخواهم حلقهیی از زنجیر انسانی نه به اعدام باشم. میخواهم پیش از ترک دنیای فانی به این آرزو برسم. گلایه نکن که از مرگ میگویم. که خود میدانی دنیای فراخ و زیبا، بعد از ریحان برایم فریبایی نمیکند. میدانی که دیگر اسیر خور و خواب نیستم. و هر لحظه از شوق دیدار ریحان غرق لذت میشوم. مرگ برای من تلخ نیست. از مرگ نمیترسم. این را ریحان یادم داد. من نیز بتو میآموزم. اما تا آن زمان کار بسیار است و بار بر دوشمان.
می بایست با اژدهای هفت سر مدافع مرگ رو در رو و چشم در چشم باشیم. لحظهای غفلت، برپا میکند چوبهیی دیگر.
تو برای دخترانم هفت خوان رستم و اسفندیار را خواندی. از حیله ها و مکر مکاران در مسیر گفتی. از جادوی اژدها و دیو سپید. تو از ضحاک و مارهای گرسنهاش گفتی که اشتهای سیری ناپذیری برای جان جوانان داشتند. تو از کاوه گفتی و ارمایل و گرمایل و آبتین و فرانک و فریدون. تو قصهها را گفتی و بعدها دیگرانی تفسیر قصهها و رازهای پنهان در هزار لایه را.
مادرم، گلایه نکن. من نسلی هستم میان دو نسل قدرتمند و صبور چون تو و عصیانگر و انسان گرا چون ریحان. باید تکلیف خودم را با زندگی روشن کنم. نمیخواهم مادری مثل تو کنار سنگقبر نوهی اعدامیش بنشیند. نمیخواهم دختری چون ریحان پشت میله ها بزرگ شود و بر دار برقصد. نمیخواهم زنی مثل من میان دو نسل گم شود و نداند چه کند با غم. نمیخواهم با ساز ناساز خدایان مرگ برقصم. ساز خود را دارم. ساز عشق. ساز زیبایی. ساز مردن برای زندگی ریحان هایم.
نمیخواهم باغچهام در گورستان باشد. میخواهم در باغی به وسعت جهان تماشا کنم شکفتن غنچههای جوان و پرواز پروانهها را. می خواهم کبوتران آزادی در گوشه گوشه آسمان بیکران پرواز کنند.
عشق ریحان مرا اینچنین شوریده سر کرد. تو گلایه نکن.