محاکمه حمید نوزی از دژخیمان قتلعام ۶۷ - ۲۲بهمن۱۴۰۰
روز جمعه ۲۲بهمن ۱۴۰۰ محاکمه حمید نوری از دژخیمان قتل عام 67 در دادگاه سوئد ادامه یافت.
در این جلسه جعفر یعقوبی یعقوبی از شاهدان قتل عام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت به ادای شهادت پرداخت. وی در سال ۱۳۶۳دستگیر و پس از یکسال بازجویی به ۱۵سال حبس در بیدادگاههای رژیم محکوم شد. و در اسفند ۱۳۶۷از زندان آزاد شده است.
گزیدهای از سخنان جعفر یعقوبی از شاهدان قتلعام، سخنان دادستان و وکلا و مکالمات قاضی
دادستان هانا لمون: خوب فکر کردم یه زمینه خیلی کوتاهی من بگم برای اینکار یه سوالی ازتون دارم اینکه شما آیا در دهه شصت زندان بودید؟دهه شصت که میگم طبعا دهه شصت ایرانیه.
جعفر یعقوبی: بله دهه شصت زندان بودم.
قاضی: چرا زندانی شدید شما؟
جعفر یعقوبی: بخاطر اینکه وقتی من به ایران برگشتم در سال ۵۷ با این امید رفته بودم که به مردم خدمت بکنم با توجه به تحصیلاتی که من داشتم. من دکترای ژنتیک داشتم و دارم که در ایران اون زمان کمیاب بود. وجود نداشت. نایاب بود. و فکر میکردم میتوانم خدمت کنم به جامعه.
دادستان: خوب شما میتونید برای من تعریف کنید که کی دستگیر شدیدشما؟
جعفر یعقوبی: بله من در ایران عضو سازمان فدائیان شدم.
دادستان: خوب این چه سازمانیه؟
جعفر یعقوبی: سازمان فدائیان خلق یک سازمان چپ بود در ایران. و یکی از سازمانهای مخالف جمهوری اسلامی
دادستان: خوب شما کی دستگیر شدید؟
جعفر یعقوبی: من در سال ۱۳۶۳
دادستان: خوب محکوم شدید حکمی گرفتید؟
جعفر یعقوبی: بله آن زمان در ایران به این شکل بود که دستگیر میشدید تا حدود یکسال طول میکشید بازجویی، انفرادی، شکنجه، تا اینکه یک سال طول میکشید تا بتونی به دادگاه برسی
بنابر این من بعد از یکسال در زندان اوین دادگاه رفتم و به پانزده سال حبس محکوم شدم.
دادستان: خب شما چه سالی آزاد شدید؟
جعفر یعقوبی: سال ۶۷ در واقع اسفندماه.
دادستان: فهمیدم شما خودتون شخصا عباسی را در گوهردشت ملاقات کردید؟
جعفر یعقوبی: بله. یکبار در سال ۶۶ در سالن بند ۳. در سال ۶۶ ورزش جمعی را ممنوع کردند،
بعد ما میرفتیم توی حیاط دست به ورزش جمعی میزدیم، در نتیجه درگیری با پاسدارها پیش می آمد که یکبار تعدادی را بردند و بخاطر این مسئله شلاق زدند بعدش هم یک زندانی بنام علی طاهرجویان خودش را در بند ما آتش زد و ما اعتصاب غذا کردیم به این دلیل، برای ۱۳ روز، اونوقت شلاق بردند یک تعدادی را زدند و مجبور کردند که غذا بخورند.
ادستان: چه خوب که واضح گفتین. بریم سراغ مرداد و شهریورماه ۶۷. در دوره مرداد و شهریور ۶۷ شما مشاهدات بخصوصی چیزی دارین که تعریف کنین یا نه؟
جعفر یعقوبی: حتما حتما اولا که در ماه رمضان ۶۷ که همون فروردین ماه بود برای اولین بار به ما غذای گرم در نهار دادند. این چیزی بود که قبلا اتفاق نیفتاده بود و ما همیشه این را میخواستیم، ولی به ما زندانیهای چپ غذای گرم نهار نمیدادند در ماه رمضان. این را به دلیل این میگویم که از دید من اینها زمینه سازی هایی بود که برای اون کشتار فراهم میکردند در واقع. تمام پشت درهای بندها رو درهای جدید میله آهنی گذاشتن در همون ماهها. بین دو نیمه زندان هم باز یک دردر وسط کریدور اصلی باز، یک در آهنی گذاشتند. یعنی اینها همهاش بنظر من زمینه سازی بود که از قبل میکردن یعنی یک برنامه ای بود از دید من. تا اینکه در ۲۷تیرماه آتش بس بین جنگ ایران و عراق قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت را قبول کردند ایران و عراق.
در سوم مرداد در واقع مجاهدین، سازمان مجاهدین خلق عملیات نظامی در غرب ایران انجام دادند. اونوقت در روز جمعه ۷ مرداد شرایط عادی بود. یه دفعه ریختن تو تمام بندها تلویزیون ها رو بردن و هواخوری رو بستند و شرایط کلا عوض شد. اوضاع عوض شد در زندان. و ما در تماس با بندهای دیگه متوجه شدیم که مال همه رو اینکار رو کردن فهمیدیم که این یک سیاست سرتاسری بود در اون بخش ما حداقل.
دادستان: خوب بعد چه اتفاقی میافته؟
جعفر یعقوبی: بعد روی ما همه چیز بسته شد، بنابراین ما خبر نداشتیم از نیمه مذهبی زندان در واقع تا اینکه یکی دو روز بعد ما دیدیم که یک تعداد زندانی رو آوردن تو حیاط هواخوری ما. ما از لابلای کرکره ها، تو توالت ها و حمومها که ته بند بود میتونستیم اینها رو ببینیم تو حیاط.
اینها رو یکی یکی میبردن توالت توالت حیاط.
دادستان: یعنی زندانیهایی که تو هواخوری بودند رو میگویید درسته؟
جعفر یعقوبی: بله بله حدود بیست نفر بودن اینها رو نشونده بودن. و بعد از اون دروازه بزرگ هواخوری که به زندان باز میشد، از اونجا همشون را بردن بیرون و وقتی گیت دروازه بزرگه باز شد ما متوجه شدیم که تعداد زیادی دمپایی اونجا ریخته بود.
دادستان: این دمپاییها کجا بودند؟
جعفر یعقوبی: بله ما در زندان چون همه فقط دمپایی داشتیم، کفش نبود، کفش به ما اجازه نمیدادن دمپایی همه میپوشیدن. بنا براین اینها متعلق به یک سری زندانیها بود که اونجا دمپاییها ریخته بود، این استنباط ما بود. بعدها ما فهمیدیم از طرق مختلف که اول اعدامها را در همان ساختمان اصطلاح بغل بند ما، بیرون، محوطه زندان انجام میدادند روزهای اول.
قاضی: خوب. میدونید این قضیه دمپایی ها و اینکه شما زندانیها دمپاییها رو میبینن زماناً کیه؟
جعفر یعقوبی: این در هشتم و نهم مرداده یکی دو نوبت آوردن از این زندانیها یکی دو سه گروه آوردن هشتم و نهم مرداد.
دادستان: پس من اینجوری میفهمم که در چندین مورد متعدد شده با این حساب درسته؟
جعفر یعقوبی: البته ما در دو سه نوبت بیست نفری دیدیم در حیاط ما ممکنه حیاطهای دیگه هم برده باشن.
بعد از دو سه روز این دیگه قطع شد یعنی دیگه حیاط ما نیاورند، بعدها ما فهمیدیم که از اونجا قطع کردند و بردند آمفی تئاتر زندان که انتهای طبقه همکف بود.
دادستان: خوب میتوانید برای من تعریف کنید بعد چی شد؟
جعفر یعقوبی: بعد دیگه ما توی همون بند بودیم، اتفاق زیادی نمی افتاد. ما مرتب در میزدیم و اعتصاب غذا میکردیم که چرا هواخوری نمیدهید و از این داستانها. برای یک هفتهای اینجوری بود، تا اینکه ما به این فکر افتادیم که با بند فرعی سر بند خودمان تماس بگیریم. زندانیهای تنبیهی را میآوردند میکردند توی فرعی. تعدادی زندانی مجاهد در بند فرعی ما بودند.
دادستان: خب شما بالاخره تماس تونستید بگیرید با اینها یانه؟
جعفر یعقوبی: بله ما شب از طریق مورس با اینها تماس گرفتیم و اونها گفتند به ما (این حدودهای مثلا ۱۵مرداد بود) گفتند که دارند همه اونها را، باصطلاح بند فرعی زیری شون را بردند. گفتند به اونها هم گفتند که بزودی اونها هم آماده بشن همه شون را میبرند بیرون.
و اونها از اونجا رفتند و دیگه نبودند. بردند همه شون را.
دادستان: حالا بند شما چطور بود؟ از بند شما کسی را بردند؟
جعفر یعقوبی: نه توی این زمان اینها داشتند با بندهای مجاهدین، نیمه مذهبی زندان برخورد میکردند. یعنی از هفتم مرداد تا نزدیک بیست و پنجم، بیست و ششم مرداد اونها باصطلاح مجاهدین، همون هیئتی که بعدا صحبت خواهیم کرد اونجا مستقر شده بود. با مجاهدین برخورد میکردن
دادستان: بعد از ۲۵ام، ۲۶ ام مرداد چی شد؟
جعفر یعقوبی: اواخر مرداد ۳ نفر را از بند ما تنبیهی بردند بیرون، چون در میزدند و اعتراض میکردند بردنشون بیرون،اهمیتش اینه که یکیشون هم سلولی من بود،هم سلول من بود بنام محمدرضا طبابتی، محمدرضا طبابتی هم همگرو هم سازمان من بود، هم هم سلول من بود. بخوبی با هم رفیق بودیم. دومی حسین حاجی محسن بود از گروه راه کارگر، سومی محمدعلی پژمان از گروه پیکار. اینها را تنبیهی بردند، دیگه ما اینها را هیچوقت ندیدیم.
دادستان: یعنی برنگشتند
جعفر یعقوبی: نه اینها برنگشتند، حالا من بعدا توضیح میدهم که چرا ما دقیقا میدونیم که هر سه تای اینها اعدام شدند.
دادستان: خب بفرمایید.
جعفر یعقوبی: بعد اون وقت در ۴ شهریور از هر بندی سه چهار نفر را
دوباره صدا زدند. از بند ما اکبر شالگونی، نجم الدین سلاح ورزی و ابراهیم نجاران. وقتی با بندهای بغل تماس گرفتیم معلوم شد که از هرکدومشون از بندهای چپ، سه چهار نفر را صدا زده بودند. ابراهیم نجاران هیچوقت برنگشت که بعدا فهمیدیم که اعدام شده بود.
دادستان: آخه شما از کجا فهمیدید که ایشون اعدام شده بود؟
جعفر یعقوبی: اون زمان نه، اون زمان که نمیدونستیم ولی خب بعدها، بعدا با توجه به رابطه با فامیل و سازمانها و اینها، میدونیم که اعدام شده اند اینها در اون زمان.
روز ده شهریور بند ما را بیرون کشیدند. داود لشگری، حاجی داود لشگری که قبلا اسمش را گفتم با یکسری پاسدارها اومده بودند توی بند صبح ساعت۱۱، به همه ما گفتند چشمبند بزنیم و بیاییم بیرون، منهای زندانیان بهایی.
دادستان: خوب شما چکار کردید چشمبند زدید به خودتون
جعفر یعقوبی: بله ما را کردند توی راه پله درهایش را بستند از بالا و پایین ما ۵۰ تا ۴۵ نفر در اون راه پله بودیم برای یکساعتی اینها
یکساعتی انجا موندیم در تاریکی و در رعب وحشت، شروع کردند بردند توی کریدور گفتند بنشینید در کریدور
دادستان: خوب توی کریدور چی شد برای شما شخص شما بعنوان فرد چه اتفاقی افتاد؟
جعفر یعقوبی: بله بعد از یکساعت و اینها لشکری آمد بعضی از زندانیها را بلند میکرد سوال و جواب میکرد.
بعد به پشت من زد و گفت بلند شو من بلند شدم بعد از من سوال و جواب کرد بله سوال و جواب کرد که خدا را قبول داری یا نه؟ پیغمبر را قبول داری یا نه؟ نماز میخوانی مصاحبه میکنی ؟ از این سوالها. ما توی بند تصمیم گرفته بودیم که برای اینکه ما را متهم به ارتداد نکنند تاکتیکی بگیم که بله ما خدا را قبول داریم پیغمبر را قبول داریم ولی مصاحبه نمیکنیم و نماز نمی خوانیم. بنابراین وقتی من جوابها رو دادم وقتی من جواب دادم به پاسدار گفت که این آقا را ببر پیش حاج آقا. که بعدا فهمیدیم اون اسم رمز بردن پیش هیئت بود.
بعد ما را آوردند نشاندند دم یک راهرو
دادستان: چند مدت آنجا نشستید؟
جعفر یعقوبی: یه نیم ساعتی انجا بودیم که در این مدت خوب می شنیدیم که ناصریان زندانیها را به پاسدارها میگوید اسمشان را میگه و اسم پدرشان را میگه پیدا میکنند و میبرند توی یه اتاقی.
میبرد توی اتاقی تا انجا ما میفهدیم بعد نمیدیدم چی هست و چه خبره بعد ناصریان وقتی می آورد بیرون هر زندانی را بعد یه چیزی به پاسدارها میگفت مثلا میگفت ببرش به سمت چپ آقا را ببر به سمت راست این آقا را ببر بند خودش این آقا را ببر بند ۸ اینها در واقع احکامی بود که هیئت داده بود و ناصریان ابلاغ میکرد به پاسدارها
تا اینکه نوبت من رسید و پاسداری آمد تو گوش من گفت جعفر یعقوبی فرزند بشیر من گفتم بله گفت پاشو من را تحویل ناصریان داد و ناصریان من را برد توی همون اتاق ناصریان من را روی صندلی نشاند.
مترجم: ناصریان
جعفر یعقوبی: در وسط اتاق چشمبند من را کشید بالا از پشت گفت عقبت را نگاه نکن جلویت را فقط نگاه کن بعد من چشمهایم یه مقدار به نور عادت کرد متوجه شدم که پشت یک میزی چندین نفر نشسته بودند جلوی من یک روحانی بود و چندین نفر شخصی بودند که در انزمان خوب من هیچکدام از اینها را نمی شناختم قیافتا. البته اسمهایشان را شنیده بودم ولی قیافه هایشان را نمی شناختم نیری حاکم شرع بود در زندان اوین این را شنیده بودم ولی ندیده بودمش. بعد نیری نیری یعنی همون روحانیه شروع کرد به سوال جواب و سوالها همان سوالهای دینی بود یعنی یک نوع تفتیش دینی بود در واقع خدا را قبول داری یا نه مسلمان هستی خدا را قبول داری پیغمبر را قبول داری معاد را قبول داری از این نوع سوالها
دادستان: خوب شما جواب چی دادید؟
جعفر یعقوبی: من جواب چون قبلا تصمیم گرفته بودم به اصطلاح مرتد محسوب نشم جواب مثبت دادم گفتم بله قبول دارم هستم.تقریبا حدس زده بودیم که اگر جواب منفی بدهی احتمال مرتد بودن در اسلام احتمال خطر جانی داره میتوانستی جانت را از دست بدهی.
بعد سوال نماز آخرین سوالشان هم نماز بود که نماز میخوانی یا نه که من جواب منفی دادم که بعد نیری گفت که باید بخوانی اگر نخوانی ما مجبورت میکنیم که نماز بخوانی اگر مسلمان هستی. بعد من را فرستاد بیرون ناصریان من را تحویل پاسدار داد و گفت که این را بگذار زیر راه پله تعداد زیادی بودند زندانیها آنجا من را هم آورد پاسدار آنجا نشاند. بعد برای باصطلاح آزار و اذیت پاسدارها می آمدند سبلیهای زندانیان را می تراشیدند که مال من را هم زدند سبلیهایم را، بعدش انجا بودیم تا عصر که لشکری آمد و گروه گروه زندانیها را می بردند آنهایی که طرف چپ بودند یه جا می بردند آنها که زیر پله بودند بعضیها را به بند ۸ می بردند ما را هم که نماز باید می خواندیم بردند توی اتاقی در همون طبقه همکف. وقتی ما را برگرداندند توی همون اتاقه آنجا ما باهم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که بهتره بیخودی شلاق نخوریم حالا که قبول کردیم برگردیم می برند بند ۸ پیش بقیه زندانیان چپ زنده مانده. بعد ما را آوردند بند ۸ که همه زندانیان چپ زنده مانده را آنجا جمع کرده بودند.
یک نکته هم در موقع بند خود ما بند ۶ وقتی که ما از هیچی اطلاع نداشتیم زندانیهای افغانی کارهای زندان رو انجام میدادند. مثلا جیره نون ما یک پاسدار پیرمردی همراه با یک افغانی جوان میاوردند توی بند. یکبار ما سر پاسدار پیر رو گرم کردیم مشغول کردیم.
ویکی دو نفرمون از زندانی افغانی پرسیدیم با علامت چه خبره در زندان؟ او درحالی که جیره نون ما رو میشمارد و میداد با دستش دور سرش یکی دوبار کشید. و بعدش دیگه رفتن دیهگ از بند پاسدار و افغانی گذاشتن رفتن.
دادستان: این چه تاریخیه یادتون میاد اتفاق افتاد ؟
جعفر یعقوبی: بله این یعنی در واقع مرداد ماه بود یعنی وسطهای مرداد بود واین اولین علامتی بود که ما فهمیدیم که البته با تحلیل و اینها که فهمیدیم که احتمالا دارن دار میزنن در زندان.
یعنی در واقع شش نفری که از بند ما ناپدید شدن و اعدام شدن اونا فقط ساکهاشون اونجا بود بقیه ساکها رو بند هشتی ها برده بودن من و اون دوستمون هم که اوردن ساکهامونو برداشتیم. و من این رو توضیح بدم که به ترتیبی که از بند ها برده بودن جلوی هیئت اولی ها تعداد بیشتری اعدام شدن تا به ما برسه که ما آخرین بند بودیم ما اطلاعات پیدا کردیم کمتر اعدام شدن از بند ما.
دادستان: حالا این اشخاصی که شما فکر میکنید اعدام شدن میدونین کجا اعدام شدن شما میگید اعدام شدن؟
جعفر یعقوبی: در زندان گوهردشت در آمفی تئاتر
دادستان: شما وقتی درآمفی تئاتر بودید هیچ نشانی اونجا دیدید که دال براین قضیه باشه؟
جعفر یعقوبی: نه وقتی ما رو بردن شلاق بزنن ما فقط اون قسمت اولیه آمفی تئآتر رو میدیدیم چون چشم بسته هم بودیم من چیز ی ندیدم چیز دیگری اونجا. ولی کسانی بودن که رفته بودن تا اونجا و اعدام نشده بودن واونها دیده بودن که اونجا داربست بوده و اعدام کرده بودن.
دادستان: اینو کی شنیدید شما؟
جعفر یعقوبی: بله ما وقتی بند ۶ بودیم از بند های ۷ و ۸ اینها که برده بودن یک نفر از زندانیهای فدائیان اقلیت برده بودنش تا دم تو آمفی تئاتر ولی اعدام نشده بود. اون بعداً که برگشته بود خبر دادکه یه هم چین چیزی هست اونجا.
دادستان: توی کتابتون نوشتید که اطلاعات به شما رسیده بود از طریق چیز کد و اینها که یک کسی توی آمفی تئاتر یک مشاهداتی کرده.
جعفر یعقوبی: بله. گفتم یک زندانی از گروه اقلیت که برده بودنش توی آمفی تئاتر اون اونجا دیده بود، که کسایی بالای دار دیده بود و اون هم بند حسین حاجی محسن بود اون را شناخته بود حتی در اونجا. اینرا ما غیر مستقیم شنیدیم.
دادستان: کی را دیده بود که دار زده شده؟
جعفر یعقوبی: تعدادی را دیده بود و میگفت حسین حاجی محسن را شناخته بود یعنی در بالای دار.
دادستان: اوکی. خیلی خوب ببین ایشون من کتابتون را دارم میخونم توی اونجا نوشتید که این شخص دو سه نفر را که از دار آویزان بودند شناخته در واقع.
جعفر یعقوبی: بله.
دادستان: بعد گفتید محمد علی پژمان کاکو و همچنین حسین حاجی محسن را اینها آویزان بودند.
جعفر یعقوبی: بله. این شخصی که دیده بود و به بند ما خبر رسونده بود اون قبلا با این دو نفر در بند ۱ هم بند بودند و می شناخت اینها را، بنابراین اونجا شناسایی کرده بود .