دستهای آغشته به خون
ایرج مصداقی وقتی کتاب خاطرات زندانش را مینوشت، آنقدر در خلسه قهرمانپروری از خود بود که فکر نمیکرد در گذر روزگار، شاهدان زندانهای خمینی و خامنهای یقهاش را میگیرند و احتمال نمیداد که وجدانهای بیدار سرمیرسند تا نانوشتههای لابهلای سطرهای خاطرات وی را نقد و موشکافی کنند.
من علیاکبر قربانلی یکی از آن شاهدان زندانها در دهه۶۰ هستم که با خواندن دقیق کتاب خاطرات ایرج مصداقی، متوجه رد پاهایی از او در وقایع مختلف شدم.
من دانشجوی دانشکده علوم دانشگاه ملی، در سالهای ۵۸-۵۹ عضو انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه ملی ـ هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران ـ بودم. در آبان سال۶۰ دستگیر شدم. حدود ۱۶ماه در قسمتهای مختلف اوین بودم و شکنجه شدم. اواخر دی ۶۱در یک دادگاه ۱۰ دقیقهای به ۸سال زندان محکوم و پس از مدتی به قزلحصار منتقل شدم.
اواخر ۱۳۶۴ به زندان ساوه برده شدم. ۲مرداد ۶۶ با همراهی چند زندانی، پس از ۲۰روز تلاش مخفیانه، پیگیر و مستمر که با استفاده از یک پیچ گوشتی و فازمتر سوراخی در دیوار زندان ایجاد کردیم، موفق به فرار شدیم. شرح این عملیات سخت و پیچیده، خود قصهای از قصههای مقاومت، پایداری، امید شکستناپذیر و مبارزه زندانیان سیاسی در سیاهترین سالهای دهه۶۰ میباشد (مشروح آغاز و سرانجام این فرار بزرگ، پیوست است).
پس از فراز از زندان، با ورود به تهران، با کمک یک هسته مقاومت که ما را به سازمان وصل نمود، از کشور خارج شدم و به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوستم. [۱]
آشنایی با ایرج مصداقی
در بهمن سال۶۰ به اتاق ۲۴ سالن ۱ موسوم به آموزشگاه منتقل شدم. بهیاد دارم در این اتاق که جزء اتاقهای کوچک بند بود، در یکی از روزهای اسفند سال۶۰ یک زندانی بسیار آشفته و وارفته را به سلول ما آوردند. نام این زندانی ایرج مصداقی بود. [۲]
من مسئول اتاق بودم و تا جایی که به یاد دارم نفراتی که در آن اتاق بودند عبارت بودند از:
علی توتونچی، علیمحمد محجوب، مهدی ترکمن، مرتضی بهرامی، حسن علیزاده، محمدرضا ثابت رفتار، مقصود بیرامزاده، اصغر باغانی، وحید سعیدنژاد قمی، بهروز سوری.
در میان این افراد من با وحید سعیدنژاد قمی آشنایی قبلی داشتم، او عضو شورای مرکزی انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه ملی بود و ما در فاز سیاسی مدتها با هم در دانشگاه فعالیت مشترک داشتیم. وحید در تابستان ۶۰ دستگیر شد؛ اما چندان چیزی از او لو نرفته بود. وقتی او را به اتاق ما آوردند و فهمیدم ارتباطمان در بیرون از زندان لو نرفته، قرار گذاشتیم طوری رفتار کنیم تا کسی متوجه سابقه آشنایی و ارتباطمان در انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه ملی نشود. از این رو مناسباتمان در اتاق، معمولی و مثل سایر نفرات بود.
وحید در فروردین ۶۱ دادگاهی شد و به او ۵سال محکومیت دادند. در اردیبهشت ۶۱ دوباره او را به بازجویی بردند.
من بهشدت نگران او بودم زیرا بازجویی مجدد از کسی که دادگاهی شده و حکم گرفته بود، امری عادی نبود، بهخصوص اینکه ما فعالیت مشترک با هم داشتیم و میدانستم که اطلاعات او لو نرفته است.
پس از دو روز وقتی وارد سلول شد، از شدت شکنجه شدنش تعجب کردیم؛ طوری که شناختنش مشکل بود. تقریباً تمام صورت و بدنش متورم و کبود بود. قبل از آوردنش به اتاق، بلندگوی بند اسم تعدادی از نفرات را خواند که باید فردا صبح ساعت ۷ با کلیه وسایل، آماده رفتن به قزلحصار باشند. با نهایت تعجب متوجه شدم اسم وحید هم بین این اسامی هست.
بهمحض اینکه وحید وارد سلول شد، ماجرای خواندن اسمش را برای انتقال به قزلحصار به او گفتم. او هم در اولین فرصت با اشاره به من رساند که نمیدانم از کجا خوردهام اما اسمی از تو مطرح نیست.
همانجا تصمیم گرفتیم با دوختن چشمبند بزرگی که تمام صورتش را بپوشاند، مانع از دیده شدن آثار شکنجه و کبودی صورتش قبل از خروج از بند شویم. حدس میزدیم اگر او را با این وضعیت ببینند، منتقلش نمیکنند و دوباره کارش به اتاق بازجویی و شکنجه میانجامد. لذا من همراه با یکی دو نفر از بچهها شب تا دیروقت مشغول رسیدگی به وضعیت او و کمپرس کردن صورتش با آب گرم شدیم. با این کار توانستیم کمی تورم و کبودیهای روی صورتش را تخفیف دهیم. صدایش که کردند، بزرگترین دمپایی نرمی را که داشتیم به او دادیم تا بتواند راحتتر راه برود تا نفهمند او تازه کابل خورده است.
برای اینکه مطمئن شوم او حتماً به قزلحصار میرود، قرار گذاشتیم که به پاسدار بگوید ساعتش را در اتاق جا گذاشته است و از او بخواهد که ساعتش را بیاورد. من هم میگویم ساعت در کیسه وسایل حمامش است. همینطور هم شد. پس از بردن وحید، پاسداری آمد و گفت: «این پسره میگه ساعتش رو اینجا جا گذاشته». من هم بهعنوان مسؤل اتاق وارد شدم و گفتم: «ساعت رو گذاشتم توی کیسه وسایل حمامش».
به این ترتیب وحید بهسلامت به قزلحصار منتقل شد؛ و این ابهام همچنان برای من باقی ماند که او از کجا لو رفته بود.
من دورادور وضعیتش را دنبال میکردم تا اینکه بعدها شنیدم او را دوباره به اوین برده و تحت بازجویی و شکنجه قرار دادند اما از کم و کیف قضیه اطلاعی نداشتم.
تا اینکه سالها پیش بخشهایی از خاطرات آکنده از خالیبندی ایرج مصداقی را خواندم و دیدم در کتاب خاطراتش جریان شهید وحید را با قلمفرسایی نوشته و ادعاهایی هم مطرح کرده که هیچ ارتباطی با واقعیت و وضعیت او ندارد. مصداقی در صفحه ۲۲۹جلد دوم خاطراتش در اینباره مینویسد:
«بیشتر وقتها فرصت مییافتم که با وحید درد دل کنم و از مصاحبتش که هیچگاه از آن سیر نمیشدم، لذت ببرم. مدت زیادی از بازجوییهایش گذشته بود، هر دوی ما حدس میزدیم که بهزودی او را برای تجدید محاکمه فرا خواهند خواند. پیشبینیمان بهسرعت بهوقوع پیوست و در پاییز ۶۴ او را برای انتقال به اوین صدا زدند. مدت زیادی در انتظار این لحظه به سر برده بود. از فرصتی که به دست آمده بود، استفاده کرده مرا به نزد خود فراخواند. او لطف کرده و مرا امین خود دانسته بود. از چگونگی لو رفتن و وضعیت پروندهاش برایم گفت و آخرین صحبتهایش را که حکم وصیت داشت، در گوشم زمزمه کرد. احساس میکرد شاید باز نگردد»
این در حالی است که مجاهد خلق حسن ظریف ناظریان که در همان زمان در بند ۲ واحد ۱ با ایرج مصداقی و وحید سعیدنژاد هم بند بوده در مورد مزدور مصداقی مینویسد:
«بین نفرات جدید، فردی هم به سلول ۱۷ اضافه شد که اسمش ایرج مصداقی بود. به جرم هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود. شنیدیم مدتی در گوهردشت بود.
آثار شرایطی که در زندان گذشته بود، هنوز در بند باقی بود. ارتباط با افراد تازه وارد کمی محتاطانه و رابطهها فقط روابط انسانی بود. سعی میکردیم یکی دو هفته بگذرد تا طرف خودش را نشان دهد.
هنوز یک هفته از ورود ایرج مصداقی به بند نگذشته بود که دیدیم در هواخوری با محمد خمسهیی قدم میزند. محمد خمسه از توابان اصلی بند و شناخته شده بود. به همین دلیل هم این رابطه نمیتوانست اشتباهی و ناآگاهانه باشد. با این حال پیش خودمان حساب کردیم شاید ایرج هم مثل بعضیها که تحت فشار قبر و قفس بودند، او هم تحت این جور فشارها بوده است؛ شاید سعی میکند سفیدکاری کند و خودش را جدای از روابط با دیگران نشان دهد؛ اما این رابطهها و قدم زدنها تکرار میشد. آشکار بود که او هیچ مرزی با توابها نگه نمیدارد. این همه قدم زدن و صحبت کردن با بریده و تواب برای ما قابل فهم نبود. از نگاه ما رد کردن مرز سرخ بود. مرز سرخ داشتنی که تا آن زمان بهای زیادی بهخاطر نگهداشتنش داده بودیم. به همین دلیل روابط با ایرج محدود شد. کسی او را تحویل نمیگرفت. بیشتر با خودش و سه چهار نفری مثل خودش بود. بعد هم که شروع به خواندن و درس دادن زبان انگلیسی کرد. این کار و رفتار هم در آن شرایط معنی مشخصی داشت. پالس دادن به پاسداران و توابها بود که من دنبال زندگی خودم هستم و با این جمع کاری ندارم!» (حسن ظریف، رمز ماندگاری، ص ۱۷۹ و ۱۸۰)
با توصیفاتی که حسن ظریف ناظریان از وضعیت ایرج مصداقی میکند برایم جای ابهام بود که چطور میشود وحید به چنین کسی آن هم درگوشش همه اسرار پروندهاش را گفته باشد؟
تا اینکه اخیراً بعد از خواندن مقاله روشنگر دوست عزیز و همرزمم علی سرابی با عنوان «مصداقی بر رذالت» و روشن شدن اینکه مصداقی از فروردین ۶۲ تا اواخر آبان یا آذر همان سال، نه در انفرادی گوهردشت بلکه در اوین و در خدمت لاجوردی بوده، به کتاب خاطرات این مزدور مراجعه کرده و یکبار دیگر داستان وحید و برخی نکات دیگر آنرا بهدقت خواندم و ابهاماتم برطرف شد. تازه فهمیدم که پشت این ماجرا خود این مزدور بوده و بیجهت نیست که موقع نگارش متن کتاب نوشته است:
«یک سال و نیم بعد در آبان ۱۳۶۲ او را به اوین آورده و در چندین شعبه بازجویی شکنجهاش کردند…» [۳]
بله او خودش آن زمان در اوین بوده و درست به همین دلیل است که نه تنها ماه آبان را میداند، بلکه حتی میداند که وحید در چند شعبه (و لابد کدام شعبهها) بازجویی و شکنجه شده است.
اگر غیر از این بود، قاعدتاً باید مینوشت او را «به اوین بردند». فعل «آوردند» یعنی خود او در اوین بوده و وحید به محل او آمده است. اگر در گوهردشت بود، مثل سایر موارد که نوشته به اوین بردند یا به شهرستان منتقل کردند، مینوشت او را به اوین بردند یا منتقل کردند.
تازه بعد از این بود که فهمیدم بازجویی و شکنجه شدید وحید بعد از دادگاه در اردیبهشت ۶۱ هم بیارتباط با این مزدور که مدعی است او را از قبل میشناخته و میدانسته اطلاعاتش لو نرفته[۴]، نبوده است.
البته ماجرای وحید، تنها مورد نیست. از لابلای خاطرات او روشن میشود که موارد دیگری هم بوده که ایرج مصداقی در مورد آنها ناگفتههای بسیار دارد.
ماجرای بازجویی و شکنجه شهید طیبه و اعدام مجاهد شهید فاطمه کزازی
با نگاهی بهنوشتههای جلد دوم خاطرات مصداقی، متوجه شدم که وی علاوه بر ۸ماه اول سال۶۲، یکی دو ماه آخر این سال هم در اوین بوده است. خودش میگوید بهخاطر تشکیلات بند صدایم کردند و نیمه اسفندماه با کلک از اوین به قزلحصار برگشتم.
اما بهروز سوری که در اتاق ۲۴ سالن ۱ آموزشگاه اوین با ما هم سلول بود و با نامبرده به گوهردشت منتقل شدند و بعد از بازگشت مصداقی به بند ۱۹ باز هم با هم به بند ۶ واحد ۱ قزلحصار منتقل شدهاند، میگوید:
«این فرد بسیار وارفته بود و در مقابل مشکلات زندان و زندگی جمعی بسیار بیظرفیت بود و سر هر موضوعی با نفرات سلول وارد جر و بحث میشد. در بند ۱۹ گوهردشت تنها کاری که میکرد کلاس انگلیسی بود و در مقابل پاسدارها بسیار محافظهکار بود و نقشی در امور بند نداشت به همین خاطر هیچ دلیلی ندارد که در بند ۱۹ گوهردشت و در بند ۶ قزلحصار او را بهخاطر تشکیلات بند به بازجویی برده باشند چون اگر قرار بر این کار بود باید افرادی مانند مهشید رزاقی و رضا بهمن آبادی و محسن سلیمی را میبردند. کما اینکه حاج داوود آنها را به همین خاطر به قفس برد».
به هرحال از لابهلای توضیحاتش معلوم میشود که نیمه اسفند ۶۲ کارش در اوین تمام شده است. [۵]
دستگیری و شکنجه دو آشنای محل
در لابهلای خاطرات و داستانسراییهای «نه زیستن نه مرگ» میبینیم که فاطمه کزازی[i] و طیبه خسروآبادی که هر دو هممحله وی در خیابان گرگان تهران بودند، به فاصله کمتر از یک ماه در مهر و آبان ۶۲ در تهران دستگیر شدند. این درست مصادف است با زمانی که وحید سعیدنژاد را هم به اوین آورده بودند و مصداقی هم به دور از بند و جمع زندانیان، در اوین مشغول بوده است.
فاطمه کزازی پس از تحمل انواع شکنجه در سال۶۳ اعدام و شهید شد. طیبه خسروآبادی هم پس از ماهها شکنجه و بازجویی، به ۷سال زندان محکوم شد؛ اما در قتلعام زندانیان سیاسی سر بدار شد.
راستی، چرا فاطمه کزازی که رابطه بسیار نزدیکی با مصداقی داشت، چند ماه بعد از دستگیری اعدام شد؟ چند درصد از دستگیریهای سال۶۲ اعدام شدند؟
من بهطور دقیق نمیدانم چه رابطهای بین غیبت طولانیمدت مصداقی از زندان و دستگیری فاطمه کزازی وجود دارد. وای به روزی که بهقول قرآن «یوم تبلی السرائر» و این پروندهها و جزئیات جنایتها و خیانتهای مزدوران رو شود. در یک چیز اما تردید نیست که این مزدور در بازجویی و شکنجه فاطمه کزازی و اعدام وی دست داشته است؛ چون او بهطور کامل در جریان حضور شهید فاطمه در تظاهرات ۵مهر و سایر فعالیتهای او بعد از ۳۰خرداد بود. [۶] من خوب میدانم که معمولاً پرونده دستگیریهای سال۶۲ به اعدام ختم نمیشد؛ مگر اینکه یک نفر اطلاعات فعالیتهای خاص وی را لو داده باشد.
در ادامه نوشتههای مصداقی متوجه نوعی کابوس و جنون ناشی از خیانت به فاطمه کزازی ــ نزدیکترین فردی که به او اعتماد داشت ــ میشویم. به این جمله از صفحه ۲۱۱جلد دوم خاطراتش توجه کنید:
«هجوم تصویرها لحظهای مرا آرام نمیگذاشت و به جنونم رسانده بود. یک لحظه احساس کـردم فاطمه کـزازی کـه مثل خواهرم دوستش داشتم، از میان آن نقشهای سیاه بر دیوار به سویم میآید. دچار توهم شده بودم: ”احساس میکـردم چونان گل سرخی بر دیوار فریاد میزند منم صدای آتشها“ نگهبان متوجه حالت غیرعادیام شده بود و دائم نهیب میزد: چشمبندت را بزن پایین! … بعدازظهر همان پاسدار پرسید: چند وقت است زندانی هستی؟ گفتم: ۴سال. سرش را تکان داد و رفت. پیش خودش لابد گفت: بیچاره دیوانه شده است. حق داشت، نمیتوانست کـابوسی را کـه دچارش بودم، درک کـند».
موضوع دیگری که لابهلای خاطرات مزدور نفوذی توجه خواننده را جلب میکند، این است که وی پس از دستگیری فاطمه کزازی، در جریان قرار گرفته و بهنحوی با دغدغه در انتظار اعدام او بود. وی مینویسد:
«فاطی در آبان ۶۲ دستگیر شده بود و هیچ اطلاعی از دستگیری او نداشتم. در همان تاریخ بیاختیار در سلول انفرادی به یادش افتاده بودم و لحظهای از آن فارغ نمیشدم. وقتی کـه در تیرماه ۶۳ اعدام شده بود، نیز همین حالت را داشتم. میدانستم اگر از مادرم سؤال کـنم، با شناختی کـه از وی داشتم، چیزی نخواهد گفت. برای همین وقتی در شهریورماه به ملاقات رفتم، به دروغ به مادرم گفتم کـه با جلال برادر فاطی همبند شدهام. در واقع داشتم به مادرم“ رودستی ”میزدم. فکرکـردم در این صورت اگر مادرم چیزی بداند، رو خواهد کـرد. حدسم درست بود. بغضاش ترکـید و اشکش سرازیر شد و گفت: میترسیدم بگویم فاطی را اعدام کـردهاند، نگرانت بودم کـه بیش از این ناراحت شوی…» (جلد دوم خاطرات مصداقی، صفحه ۲۱۳).
معلوم نیست چرا باید او در شهریورماه انتظار اعدام فاطمه کزازی را داشته باشد. مگر قرار بوده وی اعدام شود؟ از کجا در جریان پروندهاش قرار داشته و میدانسته ماجرای شرکت در تظاهرات ۵مهر فاطمه کزازی و سایر فعالیتهایش بعد از ۳۰خرداد لو رفته است؟
شهید دیگری که مزدور نفوذی وارد پروندهاش شده اما درست توضیح نمیدهد، مربوط به یک بچهمحل دیگر ـ از خیابان گرگان ـ بهنام طیبه خسروآبادی است. او در صفحه ۳۸جلد سوم مینویسد:
«طیبه خسروآبادی را که در قتلعام ۶۷ بهشهادت رسید، در اسفند ۶۲ در بازجویی دیده بودم؛ او من را به قیافه نمیشناخت ولی اسمم را میدانست؛ اما من بهخوبی او را میشناختم…»
البته مصداقی پیشتر در صفحه ۵۴جلد دوم نوشته است: «هنوز نامم را نگفته بودم که بازجویم دستم را گرفته و به سمت شعبه۱ برد»؛ اما بهگفته مجاهد خلق مرتضی صدیق [همسر طیبه خسروآبادی]، شهید طیبه در شعبه۷ اوین بازجویی میشده و معلوم نیست مصداقی که مدعی بازجویی بهخاطر تشکیلات بند در شعبه۱ اوین بوده، در شعبه۷ نزد طیبه خسروآبادی چه میکرده است؟
سؤال دیگر اینکه چرا طیبه خسروآبادی که اطلاعاتی از او نداشتند، بازجوییاش چند ماه طول کشید؟ در حالی که همسرش ۳سال حکم گرفت و طیبه بعد از ماهها شکنجه، به ۷سال زندان محکوم شد.
دریافتن اینکه این مزدور را در اسفند ۶۲ بالای سر مجاهد شهید طیبه خسروآبادی در شعبه۷ بردند تا اطلاعاتش را بگیرند و دریافتن اینکه با کمک او میخواستند پرونده فاطمه کزازی را که آبان دستگیر شده بود، برای اعدام تکمیل کنند، نیاز به نبوغ یا کنکاش زیاد ندارد.
وقتی اول بار نام و تصویر مصداقی را در نشریه «ایران زمین» دیدم، احساس بدی به من دست داد. پس از چند دهه، دوباره رفتار مهاجم، پرخاشگر و عصبی او با بچهها در ذهنم تداعی شد. بلافاصله برای مسئولم موضوع کنجکاویهای بیمورد و رفتارهای ناچسب او را در سلول ۲۴ اوین نوشتم؛ اما بعد ـ البته با سادهانگاری ـ گفتم لابد در این سالیان تغییر کرده و حالا به مقاومت پیوسته است؛ اما پس از خواندن گزارش ۹۲ که تمام مزخرفات و خزعبلات چند دهه قبل وزارت اطلاعات را یکجا جمع کرده بود، برایم بهطور کامل روشن شد که وی با مأموریت مشخص به خارجه آمده است. برایم مسجل شد که وزارت اطلاعات در این تاریخ تصمیم گرفته نقابش را کنار بزند و بهعنوان بخشی از طرح و برنامه از میان برداشتن آلترناتیو و تهدید موجودیت نظام، مأموریتهای دیگری را برعهدهاش بگذارد که گزارش ۹۲ در نیمه خرداد شروعش بود و در سالهای بعد هم مزدور نفوذی آن را با با کین توزی پاسداری – بازجویی علیه مقاومت و رهبری آن ادامه داد. مأموریتی که ابعاد دیگر آن کمتر از سه ماه پس از گزارش ۹۲ در ۱۰شهریور ۹۲ در جنایت علیه بشریت و اعدام جمعی ۵۲ قهرمان مجاهد خلق در حمله وحشیانه به اشرف و سودای پلید حذف رهبر مقاومت (که پاسدار سلامی آن را به صراحت بر زبان کثیف خود آورد)، آشکار شد و مزدور نفوذی و تشنه به خون در سالهای بعد هم آن را با لجنپراکنیهای آکنده از جعل و دروغ و دغل در منتهای رسوایی ادامه داد و هر چه زمان گذشت مفتضحتر شد و خیانتها و جنایتهای قبلیاش در زندانها نیز یکی پس از دیگری رفع ابهام میشود و دستهای آغشته به خون مزدور نفوذی از پرده برون میافتد.
علیاکبر (سعید) قربانلی- ۲۰خرداد ۱۴۰۰
پانوشت:
[۱] ایرج مصداقی در جلد سوم کتاب خاطراتش صفحه ۱۱۶ ضمن اشارهیی ناقص به همین موضوع مینویسد: در سال۶۶ دو تن از زندانیان مجاهد به نامهای علیاکبر قربانلی و ناصر شیرویه که در سال۶۵ از اوین به زندان ساوه منتقل شده بودند، به همراه دو تن دیگر از هم سلولیهایشان با کندن تونلی که به مدت بیش از یک ماه طول کشیده بود، موفق به فرار از زندان شده و شبانه خود را با کامیون به تهران رسانده و بعد از وصل شدن به مجاهدین، از کشور خارج شده بودند.
[۲] از بدو ورودم در محیط جدید احساس خفگی شدیدی میکردم. ۳-۲ شب اول خواب به چشمم نیامد. رنگ پریده و مات بودم در دلهره و اضطراب عجیبی به سر میبردم داشتم. دق میکردم. دلیلش را نمیدانستم مثل اینکه به بند و بچهها عادت کرده بودم. وقتی که در بند بودیم چنین مشکل روحی ای نداشتم که گریبانگیرم شده بود. دوباره گویی میان امواج گرفتار آمده بودم. آنچه در پیش رویم اتفاق میافتاد نیز تا حدودی مزید بر علت شده بود. دوباره علیرضا و این بار به جای اسماعیل، وحید سعیدینژاد به دادم رسیدند (نه زیستن نه مرگ ـ جلد اول صفحه ۱۰۳).
[۳] جلد اول خاطرات مصداقی صفحه ۱۴۲
[۴] ایرج مصداقی درجلد اول کتاب خاطراتش در صفحه ۱۴۲ مینویسد: «وی را از بیرون میشناختم و میدانستم که لو نرفته است».
[۵] جلد دوم صفحه ۶۷: در نیمههای اسفندماه، اول صبح مانند روزهای گذشته به پشت در شعبه آورده شدم. حوالی ساعت ۹صبح بود که پاسداری آمد و گفت: زندانیان قزلحصار جهت انتقال آماده شوند! بلافاصله جرقهای به ذهنم زد: اگر بتوانم به قزلحصار بروم چه شانس بزرگی خواهم داشت.
[۶] مصداقی در جلد دوم خاطرات زندانش در صفحه ۱۱۲ نوشته است:
بعد از ۳۰خرداد همهمان فراری بودیم و من جای خوابم را داده بودم به فاطی. خودم از آنجا استفاده نمیکـردم چرا کـه من از امکانات متنوعتری برخوردار بودم. هر بار کـه او را میدیدم، خاطرههای زیادی را از مشکلاتی کـه سر راهش سبز میشدند، برایم تعریف میکـرد. بعضی اوقات ترفندهایی را کـه بکار بسته بود، توضیح میداد. یک بار در حالی کـه تلاش کـرده بود فیلمهای رادیولوژی بیمارستانی را در شمال تهران از میان زبالهها بردارد، مورد سوءظن قرار گرفته بود. وی بدون اینکـه خود را ببازد، لهجهای به گفتارش داده و در حالی کـه رویاش را سخت در چادر پوشانده بود، مدعی شده بود کـه کـلفت خانه است و خانم خانه به او دستور داده آنها را ببرد و زیر فرشهای خانه پهن کـند تا نم نکشند! بسیار حاضر جواب بود و از سرعت انتقال خوبی برخوردار بود. قدرت تطبیق پذیریاش با محیط نیز در حد عالی بود. از همه مهمتر ایمانش به مبارزه بود و قاطعیتش در حل تضادها. معجونی بود از فقر و رنج، عشق و محبت، قاطعیت و برندگی و در همه حال سراپا شور و هیجان. همیشه از دیدن او و نگاهش به مسائل و شیوههایی کـه برای حل تضادهایش به کـار میبرد، انگیزه میگرفتم.
در دوران تحصیل همیشه شاگرد ممتاز کـلاس بود و از طرف بنیاد البرز بورسیهای به او تعلق گرفته بود. در سال تحصیلی ۵۸ ـ ۵۹ کـه سال آخر دبیرستان بود، بهسختی در امتحانات خردادماه قبول شد؛ چرا کـه دیگر وقتی برای پرداختن به درس و مشق برایش نمانده بود. او تماموقت در اختیار تشکیلات بود.
[i] فاطی را از نوجوانی میشناختم. وقتیکه بزرگتر شدیم همچنان از آنجاییکه با برادرش جلال دوست بودم، او را نیز میدیدم. خانوادهای بسیار فقیر بودند. در یک اتاق کـوچک کـنار راه پله در خانهیی در محلهٔ نظامآباد تهران، به همراه ۴ برادر و پدر و مادرش، هفتنفری بهسختی زندگی میکردند. پدرش در چهارراه نظامآباد چرخ طحافی داشت و به میوهفروشی مشغول بود.
برگرفته از سایت ایران افشاگر