شهر تهران
تهران این شهر بزرگ و پر جمعیت؛ تهران در فقر و فلاکت.
آنچه در زیر میخوانید، گوشه بسیار کوچکی از تهران در فقر است. واقعیت دردناک و غمانگیر تهران بزرگ پس از نزدیک به ۴۰سال حاکمیت آخوندهای دزد و جنایتکار نظام ولایت فقیه است.
تهران در فقراینجا آخر اتوبان نواب، نزدیکیهای بهشت زهرا، مجاور دانشگاه شاهد است که ساکنانش هنوز حتی نفت سهمیهیی و آب شرب در تمام فصول ندارند و مشغول پوشاندن سقفهای چوبی و کاهگلیشان از ترس برف و باران و مار و عقرباند. (خبر آنلاین- ۱۷فروردین ۹۶)
مردم قلعه لهک اصالتی گلستانی دارند و پس از وقوع سیل در حدود ۲۵سال پیش و تخریب خانههایشان مجبور به مهاجرت به تهران شدهاند.
تهران در فقر فقط به نقاطی که از نور و روشنایی دور هستند، ختم نمیشود. در میان امواج نورانی طویلترین خیابان خاورمیانه در قلب پایتخت، چهره کریه و از قضا هولناکتر تهران در فقر باز هم دیده میشود:
تهران در فقر و عصیان
آنچه در زیر میخوانید گزارشی است از زبان رسانههای همین رژیم قرونوسطایی ولایت فقیه؛ پس میشود گفت: این بیتردید فقط بخش بسیار بسیار کوچکی از واقعیت تهران است: تهران در فقر
اینجا تهران است
شب، همه شهر را یک دست و یک رنگ میکند. تاریکیاش اصرار دارد چالههای سیاه شهر و پاهایی را که در آن شکسته و دیگر توان قدم زدن ندارند پر کند. اما شبهای تهران هر قدر هم تلاش کنند و تاریکیشان را به رخ شهروندان بکشند، نور مصنوعی و دروغین قویتر از تاریکی بر آن پیروز میشود. تهران هر قدر هم تاریک باشد، طویل ترین خیابان خاورمیانه در آن چنان با نورهای دروغین روشن شده است که نمیتوان چشم بر زشتیهای شهر بست. اینجا تهران است، خیابان ولیعصر، میدان تجریش، ایستگاه بیآرتی و ساعت از ۱۲نیمهشب گذشته است.
تهران در فقر - فقیرها و بیخانمانها در میدان تجریش
… اتوبوس در ایستگاه همایونی توقف کرد. ۴۰دقیقه از بامداد گذشته بود، میشد دختر جوان را که تنها در ایستگاه ایستاده بود بهوضوح دید. دختر وارد اتوبوس شد. روی صندلی نشست و از کیفش ساندویچ نصفهای را بیرون آورد و شروع کرد به خوردن آن. از او پرسیدم: «این وقت شب، تنها کجا میری؟
- خب دارم میرم خونه، سرکار بودم.
- خدا قوت، خسته نباشی. شیفت شب کار میکنی؟
- نه. از یه خانم نگهداری میکنم. شب باید صبر کنم بچههاش از سر کار برگردن تا برم خونه. واسه اینه که ساعت کار ندارم. صبح تقریباً ساعت ۱۰باید اونجا باشم. بازم خوبه از صبح زود نمیرم. وگرنه دیگه نمیتونستم درست و حسابی یه استراحت کنم.
حالا حقوق درست و حسابی داری؟
- چکار میشه کرد. بد زمونهای شده، آنقدر خرج زیاده که نمیشه با یه کار معمولی زندگی رو گذروند. ببخشید من مولوی پیاده میشم. اگه خوابم برد و تو هنوز تو اتوبوس بودی بیزحمت بیدارم کن.
خوابهای شبانه اتوبوس به امید صبح
دختر، آرام و بیهیچ حرف دیگری سرش را به پشتی صندلی جلوییاش تکیه داد و خوابید. خوابش عمیقتر از مردی بود که جیبهای شلوارش خالی خالی بود. زنان و مردان این ساعت از شب در اتوبوس فقط عمیق میخوابند و امیدوارند در ایستگاه مقصد خواب نمانند و به موقع اتوبوس را ترک کنند. هیچ فرصتی نیست برای شنیدن درددل زنها و مردهایی که اینجا نشستهاند. تاریک و روشن بودن شهر هیچ تفاوتی در زندگیشان ایجاد نمیکند و هر شب انتظار صبح را میکشند و صبحها در انتظار شب کار میکنند تا آرام بخوابند.
هوای شبهای اتوبوس خیابان ولیعصر با جمعیت کم و خلوت از روزهایی که ازدحام جمعیت اجازه نفس کشیدن را به آدمها نمیدهد سنگینتر است. اینجا در اتوبوس شب، خیابان ولیعصر، سکوت سنگین زندگی شهروندانی که از شمالیترین نقطه خیابان ولیعصر به سمت جنوب آن حرکت میکنند، همه شهر را ناشنوا کرده است و هیچ گوشی دلش شنیدن حرفهای شهروندان را نمیخواهد.
ایستگاه پارک ملت
خنکای ایستگاه پارک ملت بهترین ایستگاهی است که بتوان از این خوابگاه سکوت فرار کرد و دوباره بهدنبال شهروندانی رفت که هنوز بیدارند و شیشه اتوبوس را برای تکیه زدن بر آن پیدا نکردهاند. دختر نوجوان و مرد میانسالی روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستهاند. مأمور کنترل بلیت ابتدای ایستگاه ایستاده است… ساک سفری سرمهای رنگ مرد، نشان میداد که مسافرند و اهل تهران نیستند. مأمور کنترل بلیت با لحنی آرام از مرد پرسید، سه اتوبوس از ایستگاه گذشت و شما سوار نشدید، مشکلی هست؟ میتونم کمکتون کنم؟ اگر مشکلی هست با من حرف بزنید. مرد سرش را پایین انداخته بود و با انگشتهایش بازی میکرد. سرش را بلند کرد و چشمهای سرخ و خیسش را در تاریکی شب هم میشد دید. دختر سرش را به بازوهای پدرش تکیه داد و چشمانش را بست. صورت دختربچه پر بود از معصومیت و خستگی. پدر رو به مأمور کنترل بلیت کرد و گفت: تو یکی از کارخونههای اراک کارگری میکنم. چندماه میشه که درست و حسابی حقوق پرداخت نکردن و منم چون زنم سال گذشته به رحمت خدا رفته نتونستم دخترمو تنها بذارم خونه. باید یه جوری میومدم تهران کارامو پیگیری کنم. صبح رسیدیم. رفتم وزارت کار شکایت کنم و همونجا کیفم رو زدن. حالا موندیم بیپول…
اتوبوس نزدیک به ۱۰دقیقه بعد به ایستگاه رسید و ساعت دو بامداد حرکت کرد… اتوبوس دوباره غرق در سکوتی شد که نمیشد بهسادگی از آن عبور کرد.
تزریق مواد زنان
پله اول نزدیکترین ایستگاه به پارک ساعی و خنکای درختهایی است که این ساعتها بیشتر از همیشه میشود نشست و بوی درختهای آن را استشمام کرد. دختر جوان کنار پیادهرو نشست و پاهایش را داخل جوی بزرگ و بیآب عریض خیابان ولیعصر گذاشت. آستینش را بالا کشید. با پلاستیک سفید و باریکی دور رگش را محکم بست و چند ضربه روی رگ دستش زد. سوزن سرنگ را روی رگش فشار داد و سرش را تکیه داد به درخت نیمه قطع شده. موشهای بزرگ فاضلاب در جوی میرفتند و میآمدند. سرنگی که در دست راست دختر بود افتاد داخل جوی.
مأمور کنترل بلیت به دختر آن سوی خیابان خیره شده بود و با خودش حرف میزد. فلاسک چایش را از کنار پا برداشت و برای خودش چای ریخت. از هر ده واژهای که به زبان میآورد، ۹-۸واژهاش ناسزا به زمان و روزگار است.
«من شبهایی که شیفت شب کار میکنم هزار جور از این دخترها و پسرها میبینم. دیگه عادت کردم به تماشای تزریق هرجور مواد مخدر، هیچکس هم به روی خودش نمیاره که اینجا چه خبره… آخه چطور میشه من هر شب این ماجراها رو ببینم و هیچ پلیس و مأموری نبینه؟! جوونای مملکت جلو چشم آدم بالبال میزنن. خدا میدونه اگه مجبور نبودم هیچ وقت شیفت شب نمیومدم کار کنم. هیچی نداره جز دیدن مشکلات مردم».
ساعت ۴ صبح، میدان ولیعصر
خطوط اتوبوس بیآرتی، ۲۴ساعت و بدون توقف کار میکنند… رانندههای اتوبوس در این ساعت اولیه روز انگار بیدارترین شهروندان آماده به کار باشند و بهدنبال لقمههای نان و زندگی، فرمان اتوبوس را چپ و راست میکنند.
مأموران کنترل بلیت هم کم از مردان راننده ندارند. برای این مردان، خواب شب هیچ معنایی ندارد و روزهای روشن هم بهدنبال کار دوم دیگری لقمههای نان زندگیشان را میشمارند. راننده اتوبوس از رانندگی در این شیفت خوشحالتر است و روزها در کارگاه کفاشی کار میکند. دو دختر دارد. همه تلاشش را میکند تا زندگی زیباتری برای آنها بسازد. فقط یک زن دیگر در کابین زنانه اتوبوس نشسته است. او هم شبیه همه زنها و مردهایی که از ۱۲ شب تا ۴ صبح در چند اتوبوس مختلف نشسته بودند، عمیق خوابیده است.
راننده اتوبوس چند انجیر خشک از جیبش بیرون میآورد و در دهان میگذارد. هیچ معنایی از خواب در ذهن ندارد و میگوید: «باید اجاره خونه، خرج خورد و خوراک و تحصیل بچهها جور بشه. سعی میکنم همیشه جوری برنامهریزی کنم که شیفت شب به من بیفته تا روزها هم بتونم توی کارگاه کفاشی کار کنم. یه وقتایی هم که اینجوری پیش نمیره، همون ساعت خالی رو میرم کارگاه کفاشی. حالا فکر نکنی اونجا هم خوب پولی درمیادا… اون بنده خدا هم کار و بارش سکه نیست. یه دور ورشکست شده و حالا داره دوباره جون میگیره. همینه دیگه زندگی رو باید ساخت با همه چی».
میدان منیریه، آسمان شهر فرو ریخت
هر قدر هم پرتوان و پرانرژی باشی، این ساعتها دیگر چشمهایت گرم میشود و از خستگی گاهی احساس حالت تهوع خواهی کرد. ایستگاه میدان منیریه، آسمان تهران و ایران بر سر زندگی خراب شد. دختر ۱۹-۱۸سالهیی کنار ایستگاه چمباتمه زده و خودش را در آغوشش محکم گرفته است.
آرایش از شب ماندهیی روی صورتش باقی مانده و تقریباً پاک شده است. رژلب قرمزش دیگر رنگی ندارد و ریمل سیاه مژههایش زیر چشم درشتش را سیاه کرده است. مانتو ساده و شال نخی به تن و کیف کوچکی هم در دست دارد.
- حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده برات؟
- خوبم، چیزیم نیست. به توچه؟ مفتشی؟
- رنگت پریده. چیزی میخوری؟
- به تو ربطی نداره. نکنه تو هم کاسبی؟
- کاسب؟ کاسب چی؟
- برو بابا ولم کن تو پرتی. دست وردار خانوم جون. برو ول کن منو...
- چی شده چمباتمه زدی اینجا؟ نگرانتم دختر جون.
- طرف پولمو نداده. تو داری بده… نداری ساکت شو دست از سرم بردار.
۱۹سال بیشتر ندارد و به همراه چند زن دیگر تنفروشی میکند. اشک میریزد که مرد پولش را نداده و از خانه بیرونش کرده. بیشتر نگران آن است که باید سهم به قول خودش مدیرش را پرداخت کند و اگر پول را ندهد دیگر به او کار نمیدهد. دلواپسی دختر ۱۹سالهیی که نگران از دست دادن تنفروشی است را نمیشود حل کرد مگر با پرداخت پولی که مرد باید به او پرداخت میکرده است. حاضر نشد آدرس خانه را بدهد و سوار اتوبوس هم نشد. دو اتوبوس گذشت و او هنوز کنار ایستگاه چمباتمه زده بود.
ایستگاه آخر، میدان راهآهن
هوا رو به روشنایی میرود و زخمهای این خیابان بلند هر ایستگاه که پیش روی عمیقتر میشود. اتوبوس به ایستگاه پایانی نزدیک میشود و مسافرها بیدارتر و هوشیارتر از ایستگاههای اول راه هستند. جمعیت از نهایت ۱۵تا ۲۰نفر به ۳۰نفر رسیده است و راننده اتوبوس رادیو را روشن کرده تا بیشتر احساس بیدار بودن را تجربه کند. شاید قرار است این احساس بیداری در مرداب تاریک شبهای تهران را با مسافرهایش با صدای موسیقیهای صبحگاهی به اشتراک بگذارد.
ساعت شش صبح است. ایستگاه میدان راهآهن آخرین ایستگاه خط طولانی بیآرتی است و همه مسافرها پیاده شدند. گروهی به سمت ایستگاه راهآهن میدوند تا از قطار خود جا نمانند و برخی آرامآرام قدم میزنند. هوا بوی باران نمیدهد اما کف خیابان خیس است تا بیخانمانها اینجا نخوابند. کنار پیادهراه سه مرد روی زانوهایشان نشستهاند. مرد جوانتر فندک روشن را زیر پایپ گرفته بود و دیگری دود میگرفت. تلخیهای شبهای تهران ادامه دارد… (روزنامه حکومتی جهان صنعت-۱۱مهر ۱۳۹۶)
آری، این است رهآورد دیکتاتوری ولایت فقیه برای ایران و پایتخت آن، تهران که این فقط مشتی از خروار و گوشهیی کوچک از ظلمی بزرگ در حق مردم ایران است. ظلمی که بیتردید بدون جواب نخواهد ماند. تهران در فقر غوطه میخورد، اما از دل این خاکستر خاموش بهزودی شعلههای قیام و عصیان برخواهند کشید. این روزها، حرکتها و تظاهرات اعتراضی اقشار مختلف مردم، در تهران و شهرهای مختلف کشور، رو به گسترش است؛ کارگران محروم و بهجانآمده، مالباختگان غارت شده توسط مؤسسات دستساز رژیم و دیگر اقشار ستمدیده به خیابانها میآیند و با شعارهایی که هر روز رنگ تندتری پیدا میکند و رادیکالتر میشود، علیه رژیم غارتگر و ستمکار آخوندی فریاد اعتراض سر میدهند. روزی نه چندان دور زنان و جوانان شجاع این میهن برخواهند خواست و طومار این رژیم ضدمردمی را درهم خواهند پیچید