به روزی برای نگاهی به پشت سر رسیدهایم. به ایستگاهی دیگر برای مکث در پای تابلویی از درسهای زندگی و انسانهایش. به سالگرد روزی که میشد چهرهیی و خاطرهیی دیگرگون برای ایران باشد. به سالگرد جرقهی جنگی که تنها غسیان دیکتاتوری برای گریز از روبهرو شدن با واقعیتهای تحولخواه و نسل نو جامعهاش بود. به 29شهریور، آغاز جنگ ولایت فقیه و عراق.
هدف از این نوشته، وصف و شرح این جنگ نیست. بسیار مقالهها، فیلمهای مستند و گزارشات مصور و گفتارها، عرض و طول این جنگ را تصویر و تفسیر نمودهاند. این توقف و مکث، نگاهی به دو ایران، دو رؤیا و دو شخصیت در برخورد با جنگ و سرنوشت ملت و میهن است. پس لاجرم با «نقش شخصیت در تاریخِ » حیات انسانها روبهرو میشویم.
شخصیت مقابل اختیار و انتخاب
در باب «تأثیر شخصیت در تاریخ»، نظرات گوناگونی متناسب با ایدئولوژیها و مکتبهای سیاسی وجود دارند. پس لاجرم به جهانبینیها و ایدئولوژیها و ظرفیت انسانی و تاریخیشان راه میبرد. اما در این نوشته، وارد این تفسیر و تحلیلها نیز نمیشویم تا بر مضمون اصلی نوشته متمرکز باشیم. بنابراین، همانطور که در مقدمه یادآوری شد، در ایستگاهی از کاروان بیتوقف تاریخ میهنمان، مکثی در پای تابلویی میکنیم تا در آن دو ایران، دو رؤیا و دو شخصیت را ببینیم. این نگاه و خوانش و شناخت، ضرورت فهم سپردههای تاریخ به آیندگان میباشد.
تا وقتی جامعه به بلوغ سیاسی، اجتماعی، تاریخی و به شناخت آزادی و دموکراسی نرسیده است، اسیر و بازیچهی حاکمان است. این همان ضعف بنیادین قیام سال 57بود که در نبود نیروی رهبری کننده انقلابی و ذیصلاح در صحنه، سارق بزرگ سرنوشت میهن ما را به مسیر دیگری کشاند. در جامعه یی هم که حاکمانش آزادی و دموکراسی را برنمیتابند، همه تلاش و تقلای حاکم و والی این است که جامعه به بلوغ شایستهاش نرسد. پس پیش از آنکه مردمی در معرض انتخاب باشند، در چنین جوامعی ـ مثل ایران ـ این حاکمان هستند که چگونه حکومت کردن را انتخاب میکنند. انتخاب نخست این حاکمان، هرگز آزادی و دموکراسی نیست. آنها به ماهیت اندیشه خویش مشرفند و میدانند که ظرفیت پاسخگویی به ضرورتهای آزادی و دموکراسی ـ بهخصوص برابر نسلی از استبداد رسته ـ را ندارند.
دو ایران
در چنین جامعه یی که ملتی قدرت انتخاب و تعیین سرنوشت ندارد، «شخصیت»، واضع چگونه بودن حاکمیت میگردد. مصداق چنین تعبیری در سال 1357، خمینی بود. او وارث فرصتی از لحظات نادر تاریخ بود که شایستهاش نبود. در مقابل او مجاهدین خلق و متحدانشان بودند که با درک همان ضرورت، تضاد اصلی جامعه ایران را فقدان آزادی تشخیص دادند.
پس از تحمیل اصل ولایت فقیه توسط خمینی، دامن زدن و فضاسازی جهت ایجاد جنگ با عراق، نیاز او برای مقابله با مطالبات نیروی آزاد شده در انقلاب ضدسلطنتی و سرکوب نیروهای انقلابی که این مطالبات را دنبال میکردند، بود از همینجا هم بود که مسیر دو ایران از هم جدا گشت:
ایرانی که میتوانست زخم تاریخیاش ـ نبود آزادی ـ را با روشهای دموکراتیک و شورایی مداوا کند و مسیر دیگری بپیماید.
و ایرانی که فردی با لباس مذهبی، با قدرتی فراقانونی و نا پاسخگو، بهدنبال شکل دادنش بود. (ایرانی بر مبنای الگوی یک خلافت قرون وسطایی)
در استمرار تاریخیِ نبود بلوغ سیاسی، خمینی توانست مشروعیت سیاسیِ ناشی از قیام بهمن را دجالانه سرمایهی سوداهای شخصی و توهمات فاشیستی خلافت جهانیاش کند. این همان قصه و حکایت تکراری برای ملتهای جهان سوم ـ در حال توسعه ـ بوده و میباشد. در مرکز این قصه و حکایت، همواره دیکتاتوری بوده است که رشتههای بازیگران را دست میگیرد و سرنوشت مردم را هم در کیسه و انبان مغز و ذهن خودش میگذارد.
اگر خمینی...
خمینی بهدلیل ماهیت قرون وسطاییاش، هیچ اعتقادی به آزادی نداشت و مادون جایگاهی بود که باید نقش و شأن آن را درک میکرد. از این رو دستاوردهای آن قیام و نیاز و خواستهی نسل نو و خواستهی یک جامعه را تراز و پرو خواسته و تمایل ارتجاعی و قرون وسطاییش کرد. و از اینجا بود که حرفهایش ـ فریبها و دجالگری زیر درخت سیب ـ را کمتر از دو ماه بعد از پیروزی قیام بهمن، پس گرفت. آنچه روبرویش در آینهی قرن بیستم میدید، با درونمایهی ضدتاریخی و قرون وسطاییاش همخوان نبود و انطباق نداشت. از طرفی به قدرتی رسیده بود که بیهیچ هزینهیی، بادهای شرق و غرب عالم برایش آورده بودند. او هم هوای امپراتوریِ اعصار کهن در سرش افتاد. چون خودش را هم از اعصار کهن به قرن نو وصله کرده بود؛ اما به این عصر، تعلقی ماهوی و تاریخی نداشت.
این وضعیت و شخصیت و رؤیا بود که امپراتوریطلبی خمینی را برای پاسخ ندادن به مبرمترین مسایل آن روز ـ در صدرشان آزادی فکر و بیان ـ توجیه کرد. این وضعیت هم ماه عسل عمله و اکرهی همیشه حاضر جهل و خرافات و استعمار بوده است. و خمینی هوس عراق، توأم با کینهکشی شخصیاش به سرش زد. و اینگونه سرنوشت ملت و میهنی را با تمایل و ظرفیت ضدتاریخیِ مغزش اندازهگذاری نمود. از آن پس بود که انگولک کردن مرزها و بازی با زندگی مردم عراق و تحریک سیاست حاکم بر عراق را هم سرلوحهی روزنامهها و رادیوـ تلویزیونش کرد. باقی ماجرا همان شد که ایران را به سوی دیگری برد. ایران آزادی و پیشرفت و ترقی به محاق و زندان و «دار» و قتلعام رفت؛ و رژیم ارتجاع و جنگ ضدمیهنی و افسارگسیختگی در جنایت، فائق آمد.
شروع جنگ عراق و استمرار و نتیجهی ضد ملی و خسارات نجومی آن، حاصل فاشیسم مذهبی برآمده از تفکر و رویاهای ارتجاعی خمینی بود. رؤیایی که منافع میهن و ملت، هیچ سهم و جایی در آن نداشته و ندارد.
شخصیت و رؤیایی دیگر...
در همان ایران اما یک سیاست غیرحاکم هم بود. سیاستی و راهی که تلاشش همه این بود تا منطبق با اولویتها و خواستههای مبرم برآمده از نیاز تاریخی جامعه سنتی ما باشد. این سیاست، ظرف تأمین این نیاز تاریخی را در ایران آزاد شده از نظام سلطنتی تحلیل میکرد و طلب مینمود.
بی آنکه وارد شرح ماجراهای گوناگون آن سالها بشویم، خوب است به حاصل این سیاست در ایران کنونی اشاره کنیم و شخصیت و رؤیا و ایران دیگری را نقد و تحلیل کنیم.
در مقابل خمینی ـ با آن شخصیت و رؤیا ـ بسیاری گروهها و احزاب و سازمانها بودند. همه هم فرزندان قیام بهمن با سن و سال مختلف و قدمت گوناگون بودند. بهصورت جبهه یا انفرادی یا گروهی ـ غیر از حزب توده ـ همگی مقابل خمینی در یک صف به نظر میرسیدند. با رفراندوم قانون اساسی، با تسخیر سفارت آمریکا، با شروع جنگ خمینی و عراق و با 30خرداد 60، آن صف پر طول و تفصیل، ترکها برداشت و دیگر صفی باقی نماند. هر کدام از این وقایع که نام برده شد، سیاستی را میطلبید که قبل از هر چیز، نیاز به شناخت عمیق از خمینی و نظام ولایتفقیه داشت خلاصه... در تحولات شتابگیرندهی مبارزهی پیگیر و مستمر و پرداخت بهای سنگین آن، بیتعارف، از آن صف اولیه، فقط مجاهدین خلق ماندند و شورای ملی مقاومت. بهتر است بگوییم:
شخصیتی و رؤیایی، مقابل شخصیت و رؤیای خمینی
اگر رجوی...
بررسی شخصیت و تأثیر آن در تاریخ حیات ملتها، یک واقعیت ناگزیر است. شاید با رسیدن به بلوغ سیاسی و اجتماعی و تاریخی ملتها ـ بهخصوص در جهان سوم ـ بتوان از این ناگزیری درآمد. اما ما بر روی زمین کنونی و ایران فعلی خودمان با تمام واقعیتهایش هستیم. و اکنون در پای تابلویی هستیم که در آن، دو شخصیت و دو رؤیا میبینیم.
واقعیت این بود که آن صف طویل مقابل خمینی، متأسفانه بهدلیل محتوا و ظرفیت تاریخی هر کدام، چندان عمری نکرد. آنچه و آنکه، متوقف و تسلیم نشد و ماند، سیاست مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت و بیتعارف ـ و نیز برای شهادتی تاریخی ـ نقش شخصیت و رؤیای مسعود رجوی بود و هست.
شاید سخت باشد که تصور کنیم اگر مجاهدین به رهبری مسعود رجوی در مقابل امپراتوری خواهی و جنگطلبی خمینی نمی ایستادند، الآن نقشهی سیاسیِ منطقهی خاورمیانه چگونه بود. تأسف و حسرت تاریخیِ بزرگ این است که چه میشد اگر آن ظرفیت عظیم و آزاد شده از پس قیام بهمن، خرج ایرانی آزاد و دموکراتیک میشد؟ از این رو، چه میشد اگر ظرفیت تاریخی مجاهدین و نیروهای پیشرو و ملی میهن ما خرج و صرف ایرانی آزاد و دموکراتیک میگردید؟
واقعیت اما خلاف این شد. بنابراین توان تشکیلاتی و سیاسی خاص مجاهدین خلق، صرف خاموش کردن جنایات جنگی خمینی نسبت به دو طرف در ایران و عراق گردید. مجاهدین خلق بنا بر همان ماهیت و آرمان تاریخیشان، بهای سنگین و عجیبی پرداختند. با پایان مشروعیت سیاسی و جغرافیایی جنگ در خرداد 61، آنان پس از چهار سال به عراق رفتند. اتفاقاً فهم و درک این کارشان هم یک بلوغ سیاسیِ برآمده از تشخیص تضاد اصلی ایران داشت و دارد.
بهدلیل فقدان بلوغ سیاسی، عناصری پراکنده از همان صف اولیهی بعد از قیام بهمن، متأسفانه خواسته و ناخواسته در صف تبلیغات دستگاه ولایت فقیه علیه مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت قرار گرفتند. طبعاً مشکلات و مشغولیات جبههی مقابل خمینی را بیشتر میکردند. این هم بهای ناگزیری بود که مقابل خیانت ـ شخصیت و رؤیای ـ خمینی باید پرداخت میشد.
وجه دیگر رهبری مسعود رجوی، ماندن و پافشاری بر اصل حاکمیت ملی و تحقق آزادی در ایران بود. همه تشکیلات مجاهدین را هم از عراق تا سراسر دنیا، همواره رو به ایران و برای آزادی ایران نگهداشت. حفظ این سمت و سو و دچار اعوجاج نشدن از شروع جنگ خمینی و عراق گرفته تا دو جنگ عراق و آمریکا ـ با تبعات آن برای مجاهدین ـ نشاندهندهی شخصیت سیاسی ـ تاریخی رجوی و رؤیای او به سوی سپیدهی آزادی ایران است.
دو شخصیت، دو رؤیا، دو نتیجه
اکنون تابلویی داریم که ما را به گواهی در قبال آغاز و فرجام جنگ خمینی و عراق میکشاند. اکنون واقعیتها و شخصیتها و رؤیاها ـ لااقل تا اینجا ـ امتحان پس دادهاند. پس قابل نقد عینی و نه ذهنی و تحلیلی هستند.
با دو شخصیت و دو رؤیا مواجهیم:
یکی در حاکمیت، بر سرمایه و فلات پهناور ایران و با توسعهطلبی و صدور بحران و جنگ، اسب مراد را با کشتار و غارت رانده است؛
دیگری در مقاومت توأم با زندان و قتلعام و آوارگی و حرمان در ایران و سراسر جهان، از حق حاکمیت ملی، منشور بینالمللی حقوقبشر و آزادیهای اساسی برای تمام اقشار و اقوام و ادیان ایرانزمین کوتاه نیامده است.
خمینی بر طبل جنگ از عراق تا قدس میکوبید ـ بهمثابه بزرگترین نعمت برای سرکوب داخلی و عوامفریبی ـ
مجاهدین بزرگترین ریسک را برای خنثی کردن مطامع پرستشخواهانهی منطقهیی خمینی، با سیاست صلح پذیرفتند و موفق هم شدند.
میگویند رؤیاها در چشماندازهای دورِ خوشایندیهای آدمی سیر میکنند. از همین رو هم دلنشین، امیدبخش و کشاکشآفرین بین واقعیت و حقیقت هستند. شاید رؤیای رجوی برای آزادی و حاکمیت ملی و تکاپوی بیوقفه مجاهدین خلق برای تحقق آن، این کشاکش را تاب آورد تا باعث شد که توسعهطلبی و امپراتوریخواهی خمینی ـ که مدخل آن عراق بود ـ در دستاندازهای بسیار بیفتد و بازتاب آن به تجزیه و شقههای پیدرپی بین وارثان خمینی منجر گردد.
مجاهدین با رفتن به عراق و بازآمدنشان، تمام اعتبار و هستیشان را در بوتهی آزمایش گذاشتند. خمینی هم با دمیدن بر طبل جنگ و توسعهطلبی در اکناف و اطراف ایران، فرصت تاریخی حاکمیت روحانیت و ولایت فقیهش را در ترازوی تاریخ گذاشت. همه آنچه از 29شهریور 1359 شروع شد، آزمایش سنگینی برای تعیین سرنوشت آیندهی ایران بود. اولین آزموندهنده، خمینی بود که در بنبست جنایت، اعتراف به نوشیدن زهری تلختر از مرگ کرد. آنچه هم بر سر مجاهدین آورد و اتفاق و روی داد، باید گواهی میدادند که مجاهدین نباید میماندند. اما اکنون منسجمترین، آزمودهترین و کاراترین تشکیلات برای پاسخ به شرایط کنونی ایران را دارا هستند.
تاریخ 40سالهی ایران برای هر دو شخصیت با دو رؤیا و دو نتیجهشان، حرفها برای زدن دارد.