سحرگاه ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ شهر اشرف مورد هجوم مزدوران ولایتفقیه در عراق قرار گرفت؛ که طی آن ۳۵ نفر از مجاهدان اشرفی که برای دفاع از خانهشان، «شهر شرف و افتخار» ایستاده بودند، به دست مزدوران تا دندان مسلح به شهادت رسیدند. روزی که هر مجاهد اشرفی، بودونبود آرمانی خودش را در ایستادن تا به آخر مییافت، خط قرمزی بود که رژیم وحشی آخوندی از آن عبور کرده بود و برای هیچکس قابلپذیرش نبود.
من به همراه تنواحدهایم به سمت مزار مروارید که مسئولیت حفاظت از آن با ما بود رفتیم. هنوز اقدامی صورت نگرفته بود ولی صدای هامویها و زرهیها در تاریکی شب، هرلحظه بیشتر و
نزدیکتر میشد، لحظاتی بود که این افکار به ذهن خطور میکرد که بالاخره چه میشود؟ مگر میشود خانهای که طی سالیان ساختهایم و کانون نبرد و امیدی برای مردم ایران است در این نقطه تمام بشود؟ همراه با این لحظات، لحظات ترس از حادثهای که در پیش داشتیم، برایم بیشتر میشد، به یکی از دوستانم که کنارم بود همین لحظاتم را گفتم که «احساس میکنم ترسیدهام و نمیدانم چه باید بکنم؟» او خیلی خونسرد گفت که «من هم ترسیدهام و این امری طبیعی است ولی ”مهم غلبه کردن بر آن است” و اینکه نگذاریم امروز این مزدوران به هدف خودشان برسند…» احساس آرامش کردم. زمان گذشت، حمله و هجوم از سمت شمال قرارگاه هم شروع شد، انبوهی از نیروهای عراقی با هاموی و زرهی به سمت اشرف پیش میامدند، ما اما با دستان خالی جلویشان ایستاده و صف بسته بودیم و شعار میدادیم، هرچند دستهایمان خالی بودیم ولی ایمانمان و البته اصرارمان در ایستادن و مانع شدن، نیروهای مزدور مهاجم را پس میزد صادقانه بگویم لحظات زیادی به سراغم میامد که «دیگر نمیشود ایستاد و فایدهای ندارد» ولی وقتی جسارتها و فداکاریهای برادران کناریام را میدیدم که چطور سینه سپر کرده بودند و جلوی چوب و چماق مزدوران میایستادند تا به برادر کناریشان نخورد و اینکه چطور با زنجیر کردن و جلو رفتن دشمن را پس میزدند، شرم کردم و البته که شهامت پیدا کردم که تا به آخر بایستم و نگذاریم که مزدوران بیشتر از این، پیشروی بکنند.
اما مزدوران تحت امر نیروی تروریستی قدس پس از هر شکست، خیلی وحشیتر ظاهر میشدند، در یکجا دیگر شروع کردند با تکتیر نفرات را میزدند و بعد با هاموی از روی آنها رد میشدند که چند تن از برادران و تنواحدهایم همانجا شهید شدند درحالیکه هم گلوله خورده بودند و هم هاموی از روی پیکر آنها رد شده بود ازجمله آنان شهید قهرمان «ناصر سپه پور» بود که بااینکه به او گفتهشده بود به خاطر بیماری درصحنه نباشد ولی بیباکانه درصحنه میدرخشید و ما را همراهی میکرد، وقتی تیر خورد و زخمی شد با هاموی به پیکر نیمهجان او زدند آن چنانکه متأسفانه رسیدگیهای درصحنه دیگر جوابی نداشت و او همانجا شهید شد. با هر شهید همه مجاهدین مصممتر از قبل میایستادند و بازهم کسی عقب نمیرفت و همه دست در دست هم ایستاده بودیم. فداکاری و ازجانگذشتگی که من شخصاً هیچوقت نه درجایی خوانده و نه دیده بودم، به راستی که از مجاهد همین شایسته بود و من در آن لحظات احساس سرشاری میکردم چراکه در آن روی آن شقاوتها، این روی سکه انسانیت را هم میدیدم.
ولی به راستی این سؤال هم برایم بود که بعد از آنهمه عربده کشیهای پشت بلندگوها، شکنجه روانی و فشار محاصره پزشکی و لجستیکی و غذایی و… دیگر چرا حمله و هجوم؟ مگر رژیم در پشت بلندگوها مدعی نبود که ما یک عده جدا افتاده از مردم و کسانی هستیم که اصلاً جایگاهی هم در ایران نداریم! پس چرا؟ از چه میترسید و در ناصیه ما چه میبیند که طاقت ماندن ما در یک حبس خانگی و در محل محاصرهشده را هم نداشت و میخواست که دست به قتلعام ما بزند؟ البته که پاسخ معلوم و واضح است: «عنصر مقاومت». این کارکرد و پیام حضور اشرف و مجاهدانش حتی در سختترین محاصره بود، اینکه میشود ایستاد، پیامی که توسط جوانان اشرف نشان دو ماه پیش از آن در تهران پژواک گرفته بود و آنها را به خیابانهای تهران آورده بود که «مبارک و بن علی، نوبت سیدعلی» که بله با دستخالی هم میتوان مبارزه کرد میتوان تسلیم نشد میشود جلوی تمام توطئهها ایستاد و مقهور هیچ تعادلی نشد. پیامش البته که پیام ایستادگی و مقاومت به هر قیمت بود ضد پاسیویزم و ضد فرهنگ بیهزینگی که رژیم و مزدورانی رنگارنگ مروج آن بوده و هستند.
حقیقت این است که وقتی همه تعادل قوای موجود علیه شماست وقتی همه دم از تسلیم میزنند وقتی همه به تو این را القا میکنند که فایده ندارد اصلاً چه فایده؟ وقتی گفته میشود دیگر بس و کافی است و تا به کی باید اینطور زندگی کنی؟ وقتی همه اینها میخواهند تو را به شک و تردید به انتخاب مسیر آزادگی و تشویق تسلیم شدن به فاشیسم جبار هل بدهند و وقتی … مجاهد است که میایستد تا به آخر و یکقدم هم عقبنشینی ندارد. چون دردی دارد بنام درد وطن ولی
201248133944220306087144582-minبهراستی چگونه؟
فهم آن ساده است دشمن با همه آن توطئهها از محاصره، فشار، تهدید و کشتار، قبل از هر چیز میخواهد روح انسانی را در ما بکشد میخواهد یکچیز را بر ما و بقیه تحمیل کند و آنهم ناباوری است و اینکه نمیشود، فایده ندارد، باید به فاشیسم سرکوبگر ولایتفقیه تن داد، این را مزدورانش در بلندگوهایشان شبانهروز جیغ میکشیدند، البته که این ناباوری درصحنه و شرایطی که داشتیم، واقعیتها و فاکتهای مادی خودش را داشت ولی در مقابلش سلاح ایمان ما بود که با آن بر ناباوریهای درون خود غلبه میکردیم وقتی باور کنیم که میشود ایستاد، باور به اینکه نباید به هیچ بهانه، تسلیم دشمن آزادی شد- دشمنی که میخواهد همین را بر ما بقبولاند که نمیشود و ما را در خود کند و ناامید – آنوقت است که راهها باز میشود و ذهنها خلاق و پاسخگوی تضادها و مسائل. در وصل به بیرون از خود و کمک گرفتن از دیگران است که بر هر تضادی و مسئلهای میتوان غلبه کرد، میشود از جمع کمک گرفت بر ترسها و تردیدها غلبه کرد، میشود با زنجیر کردن جمعی با کمک گرفتن از قدرت و ارادههای جمعی، میشود، بله میشود بر نظم کهن، نظم دنیایی که همهچیزش تعادل قواست شورید و حرف نو داشت و آن را تحمیل کرد. اگر غیرازاین بود که بشریت هنوز در مناسبات ظالمانه ماقبل بردهداری درجا زده، مانده بود، اینجاست که انسان در معنای انسانی خود تعالی پیدا میکند، شکوفا میشود قدرت انسانی و گوهر انسانیاش که با تکیه بر نیرو و اراده خودش استوار است، نظم ارتجاعی، ظالمانه و کهنه را به چالش میکشد. البته که ما مجاهدین، نسل خوشبختی بودیم و هستیم که درزمانی بسر میبریم که از امتیاز برخورداری از راهگشایانی آرمانی در این مسیر چون برادر مسعود و خواهر مریم برخورداریم مریمی که شعار هرروز و هرلحظهاش «میتوان و باید» است او که شاخص باور وایمان به گوهر درونی هر انسان است که میشود
به همان صفتهای خدایی یعنی «آفرینش» یعنی «خلاقیت»، «خلق ارزشهای نو»، «احیاء کردن» و «پرداخت کردن برای دیگری» رسید و البته که این میسر نمیشود الا با «قیمت دادن» و «پرداخت بها». ولی چه خوش مسیری است که بازهم زمانی که داریم «پرداخت» میکنیم عین «دریافت» و «لبریز شدن» ماست، چون به ارزش و سرمایههای جدیدی در درون خودمان دست پیدا میکنیم و به خودمان و قدرتی که در درون هر انسان در نقطه اراده و انتخابش است باور و ایمان میاوریم، به همان گوهر و فلسفه وجودی خودمان اینکه «من برده نیستم»، «من هستم که قدر خودم را مشخص میکنم و سرنوشت را میسازم». بله میشود تابوی ترس و ناتوانی را در اذهان شکست، میتوان با دستخالی هم مبارزه کرد و حتی جلوی ارتشی از مزدوران تادندانمسلح که بهقصد کشتار آمدهاند هم ایستاد. این همان «قدرت ایمان» و «قدرت ایستادگی و مقاومت» است که پدر طالقانی میگفت در زندانهای شاه در سیمای «مسعود رجوی» و «موسی خیابانی» دیده بود که شکنجه گران را هم در هم میشکست. این همان «قدرت شعله انسانیت» در «هجوم ظلمت و تاریکی» است.
و اینطور بود که در ۱۹فروردین سال۹۰، مجاهدین پاسخ درست و «تابلویی زیبا» و «حماسهای شگرف در تاریخ مقاومت ایران» خلق کردند البته با «کهکشانی از شهدای مجاهد خلق»، باشد که لایق آن باشیم که بتوانیم جای تکبهتک آنها را پرکنیم و به مسئولیت و تعهداتمان برای آزادی ایران و مردممان وفادار بمانیم.
من به همراه تنواحدهایم به سمت مزار مروارید که مسئولیت حفاظت از آن با ما بود رفتیم. هنوز اقدامی صورت نگرفته بود ولی صدای هامویها و زرهیها در تاریکی شب، هرلحظه بیشتر و
نزدیکتر میشد، لحظاتی بود که این افکار به ذهن خطور میکرد که بالاخره چه میشود؟ مگر میشود خانهای که طی سالیان ساختهایم و کانون نبرد و امیدی برای مردم ایران است در این نقطه تمام بشود؟ همراه با این لحظات، لحظات ترس از حادثهای که در پیش داشتیم، برایم بیشتر میشد، به یکی از دوستانم که کنارم بود همین لحظاتم را گفتم که «احساس میکنم ترسیدهام و نمیدانم چه باید بکنم؟» او خیلی خونسرد گفت که «من هم ترسیدهام و این امری طبیعی است ولی ”مهم غلبه کردن بر آن است” و اینکه نگذاریم امروز این مزدوران به هدف خودشان برسند…» احساس آرامش کردم. زمان گذشت، حمله و هجوم از سمت شمال قرارگاه هم شروع شد، انبوهی از نیروهای عراقی با هاموی و زرهی به سمت اشرف پیش میامدند، ما اما با دستان خالی جلویشان ایستاده و صف بسته بودیم و شعار میدادیم، هرچند دستهایمان خالی بودیم ولی ایمانمان و البته اصرارمان در ایستادن و مانع شدن، نیروهای مزدور مهاجم را پس میزد صادقانه بگویم لحظات زیادی به سراغم میامد که «دیگر نمیشود ایستاد و فایدهای ندارد» ولی وقتی جسارتها و فداکاریهای برادران کناریام را میدیدم که چطور سینه سپر کرده بودند و جلوی چوب و چماق مزدوران میایستادند تا به برادر کناریشان نخورد و اینکه چطور با زنجیر کردن و جلو رفتن دشمن را پس میزدند، شرم کردم و البته که شهامت پیدا کردم که تا به آخر بایستم و نگذاریم که مزدوران بیشتر از این، پیشروی بکنند.
اما مزدوران تحت امر نیروی تروریستی قدس پس از هر شکست، خیلی وحشیتر ظاهر میشدند، در یکجا دیگر شروع کردند با تکتیر نفرات را میزدند و بعد با هاموی از روی آنها رد میشدند که چند تن از برادران و تنواحدهایم همانجا شهید شدند درحالیکه هم گلوله خورده بودند و هم هاموی از روی پیکر آنها رد شده بود ازجمله آنان شهید قهرمان «ناصر سپه پور» بود که بااینکه به او گفتهشده بود به خاطر بیماری درصحنه نباشد ولی بیباکانه درصحنه میدرخشید و ما را همراهی میکرد، وقتی تیر خورد و زخمی شد با هاموی به پیکر نیمهجان او زدند آن چنانکه متأسفانه رسیدگیهای درصحنه دیگر جوابی نداشت و او همانجا شهید شد. با هر شهید همه مجاهدین مصممتر از قبل میایستادند و بازهم کسی عقب نمیرفت و همه دست در دست هم ایستاده بودیم. فداکاری و ازجانگذشتگی که من شخصاً هیچوقت نه درجایی خوانده و نه دیده بودم، به راستی که از مجاهد همین شایسته بود و من در آن لحظات احساس سرشاری میکردم چراکه در آن روی آن شقاوتها، این روی سکه انسانیت را هم میدیدم.
ولی به راستی این سؤال هم برایم بود که بعد از آنهمه عربده کشیهای پشت بلندگوها، شکنجه روانی و فشار محاصره پزشکی و لجستیکی و غذایی و… دیگر چرا حمله و هجوم؟ مگر رژیم در پشت بلندگوها مدعی نبود که ما یک عده جدا افتاده از مردم و کسانی هستیم که اصلاً جایگاهی هم در ایران نداریم! پس چرا؟ از چه میترسید و در ناصیه ما چه میبیند که طاقت ماندن ما در یک حبس خانگی و در محل محاصرهشده را هم نداشت و میخواست که دست به قتلعام ما بزند؟ البته که پاسخ معلوم و واضح است: «عنصر مقاومت». این کارکرد و پیام حضور اشرف و مجاهدانش حتی در سختترین محاصره بود، اینکه میشود ایستاد، پیامی که توسط جوانان اشرف نشان دو ماه پیش از آن در تهران پژواک گرفته بود و آنها را به خیابانهای تهران آورده بود که «مبارک و بن علی، نوبت سیدعلی» که بله با دستخالی هم میتوان مبارزه کرد میتوان تسلیم نشد میشود جلوی تمام توطئهها ایستاد و مقهور هیچ تعادلی نشد. پیامش البته که پیام ایستادگی و مقاومت به هر قیمت بود ضد پاسیویزم و ضد فرهنگ بیهزینگی که رژیم و مزدورانی رنگارنگ مروج آن بوده و هستند.
حقیقت این است که وقتی همه تعادل قوای موجود علیه شماست وقتی همه دم از تسلیم میزنند وقتی همه به تو این را القا میکنند که فایده ندارد اصلاً چه فایده؟ وقتی گفته میشود دیگر بس و کافی است و تا به کی باید اینطور زندگی کنی؟ وقتی همه اینها میخواهند تو را به شک و تردید به انتخاب مسیر آزادگی و تشویق تسلیم شدن به فاشیسم جبار هل بدهند و وقتی … مجاهد است که میایستد تا به آخر و یکقدم هم عقبنشینی ندارد. چون دردی دارد بنام درد وطن ولی
201248133944220306087144582-minبهراستی چگونه؟
فهم آن ساده است دشمن با همه آن توطئهها از محاصره، فشار، تهدید و کشتار، قبل از هر چیز میخواهد روح انسانی را در ما بکشد میخواهد یکچیز را بر ما و بقیه تحمیل کند و آنهم ناباوری است و اینکه نمیشود، فایده ندارد، باید به فاشیسم سرکوبگر ولایتفقیه تن داد، این را مزدورانش در بلندگوهایشان شبانهروز جیغ میکشیدند، البته که این ناباوری درصحنه و شرایطی که داشتیم، واقعیتها و فاکتهای مادی خودش را داشت ولی در مقابلش سلاح ایمان ما بود که با آن بر ناباوریهای درون خود غلبه میکردیم وقتی باور کنیم که میشود ایستاد، باور به اینکه نباید به هیچ بهانه، تسلیم دشمن آزادی شد- دشمنی که میخواهد همین را بر ما بقبولاند که نمیشود و ما را در خود کند و ناامید – آنوقت است که راهها باز میشود و ذهنها خلاق و پاسخگوی تضادها و مسائل. در وصل به بیرون از خود و کمک گرفتن از دیگران است که بر هر تضادی و مسئلهای میتوان غلبه کرد، میشود از جمع کمک گرفت بر ترسها و تردیدها غلبه کرد، میشود با زنجیر کردن جمعی با کمک گرفتن از قدرت و ارادههای جمعی، میشود، بله میشود بر نظم کهن، نظم دنیایی که همهچیزش تعادل قواست شورید و حرف نو داشت و آن را تحمیل کرد. اگر غیرازاین بود که بشریت هنوز در مناسبات ظالمانه ماقبل بردهداری درجا زده، مانده بود، اینجاست که انسان در معنای انسانی خود تعالی پیدا میکند، شکوفا میشود قدرت انسانی و گوهر انسانیاش که با تکیه بر نیرو و اراده خودش استوار است، نظم ارتجاعی، ظالمانه و کهنه را به چالش میکشد. البته که ما مجاهدین، نسل خوشبختی بودیم و هستیم که درزمانی بسر میبریم که از امتیاز برخورداری از راهگشایانی آرمانی در این مسیر چون برادر مسعود و خواهر مریم برخورداریم مریمی که شعار هرروز و هرلحظهاش «میتوان و باید» است او که شاخص باور وایمان به گوهر درونی هر انسان است که میشود
به همان صفتهای خدایی یعنی «آفرینش» یعنی «خلاقیت»، «خلق ارزشهای نو»، «احیاء کردن» و «پرداخت کردن برای دیگری» رسید و البته که این میسر نمیشود الا با «قیمت دادن» و «پرداخت بها». ولی چه خوش مسیری است که بازهم زمانی که داریم «پرداخت» میکنیم عین «دریافت» و «لبریز شدن» ماست، چون به ارزش و سرمایههای جدیدی در درون خودمان دست پیدا میکنیم و به خودمان و قدرتی که در درون هر انسان در نقطه اراده و انتخابش است باور و ایمان میاوریم، به همان گوهر و فلسفه وجودی خودمان اینکه «من برده نیستم»، «من هستم که قدر خودم را مشخص میکنم و سرنوشت را میسازم». بله میشود تابوی ترس و ناتوانی را در اذهان شکست، میتوان با دستخالی هم مبارزه کرد و حتی جلوی ارتشی از مزدوران تادندانمسلح که بهقصد کشتار آمدهاند هم ایستاد. این همان «قدرت ایمان» و «قدرت ایستادگی و مقاومت» است که پدر طالقانی میگفت در زندانهای شاه در سیمای «مسعود رجوی» و «موسی خیابانی» دیده بود که شکنجه گران را هم در هم میشکست. این همان «قدرت شعله انسانیت» در «هجوم ظلمت و تاریکی» است.
و اینطور بود که در ۱۹فروردین سال۹۰، مجاهدین پاسخ درست و «تابلویی زیبا» و «حماسهای شگرف در تاریخ مقاومت ایران» خلق کردند البته با «کهکشانی از شهدای مجاهد خلق»، باشد که لایق آن باشیم که بتوانیم جای تکبهتک آنها را پرکنیم و به مسئولیت و تعهداتمان برای آزادی ایران و مردممان وفادار بمانیم.