۱۳۹۶ اردیبهشت ۸, جمعه

موحد چه در پای ریزد زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش…-سعید عبدی

جوانی ۲۲ ساله بودم که به ارتش آزادی‌بخش ملی ایران پیوستم، از خدا بسیار سپاسگزار و شاکرم که نعمت به این بزرگی را از میان این‌همه جوان ایرانی نصیب من کرد و من را به دریایی از گوهران و جواهرات بی‌نظیر وصل کرد، از اینکه چنین افتخاری نصیبم شده است که با چنین زنان و مردان جنگاوری همراه باشم که در هیچ کجای دنیا غیر از سازمان مجاهدین پیدا نمی‌شوند، بالاترین منت بر سر من است چون فقط نام و یا شنیدن اسم مجاهد خلق هر سلول مرده‌ای را زنده می‌کند چه رسد به اینکه در میان این‌همه گنجینه‌های بی‌بدیل باشی راستش بابیان کلمات نمی‌توانم ارزش‌های مجاهدین که طی این سالیان دیده‌ام را بیان کنم




چراکه زبانم قاصر از بیان این‌همه آن‌ها است، مثلاً ارزش فداکاری بی‌حدومرز، ارزش مهر و محبت، صداقت، شجاعت و جسارت انقلابی، شهامت و پیش‌قدم شدن در کارهای سخت، عشق بی‌اندازه به کارتون‌خواب‌های گرسنه و کودکان خیابانی و عشق به پدر و مادرانی که عزیزانشان را ازدست‌داده‌اند. به نظر من یکی از حماسه‌های خاموش مجاهدین که متأسفانه اگر کسی از زاویه جنگ با دشمن مردم ایران به آن نگاه نکند برعکس برداشت می‌شود، اوج علاقه و محبت پدر و مادرانی است که به خاطر جنگ با رژیم ضدبشر خمینی مجبور شده‌اند که عزیزان، فرزندان، خانه، خانواده، دیار، دوست، پدر و مادر و حتی خاطرات را ترک و فدای راه و آرمان آزادی کنند که به نظر من برای گذشت از این‌همه عاطفه، نیاز به قلب بسیار بزرگی است چراکه به خاطر عشق و علاقه به میلیون‌ها هم‌وطن در زنجیر حاضرشده‌اند از بهترین علایق خود در زندگی بگذرند. خلاصه، بگذریم این چند خط فقط توصیف چند قطره از دریا و دنیای مجاهدین بود که در این ۱۴ سال من دیده‌ام اما می‌خواهم به یکی دیگر از ارزش‌های مجاهدین که سابقاً شنیده بودم ولی خود درصحنه رزم با تمام وجود با آن مواجه شده بودم را بیان کنم صحنه‌ای که باپوست و گوشت آن را حس کرده‌ام:

من یکی از مجروحان ۱۹ فروردین سال۹۰ یعنی روز تهاجم زرهی نیروهای تحت امر سپاه قدس به شهر اشرف بودم. آنچه درصحنه گذشت مقرر می‌کرد که شهید بشوم ولی به دلیل رشادت و ازجان‌گذشتگی یکی از برادرانم خدا خواست که برای صحنه‌های دیگر این رزم چنگ در چنگ آزادی زنده بمانم.

بله شب ۱۹ فرودین ۱۳۹۰ بود و همه مجاهدین در حالت آماده‌باش حمله وحوش مزدور مالکی در عراق بودند تا صبح منتظر حمله و آماده برای دفاع از خاک پاک شهر شرف، شهر اشرف بودیم تمام شب نیروهای مالکی با تریلی‌های متعدد زرهی‌های مختلف، لودر و بولدوزرها را برای صاف کردن شهر اشرف جابجا می‌کردند تا فرمان خلیفه ارتجاع، خامنه‌ای را انجام دهند و کار مجاهدین را یکسره کنند، اما زهی خیال باطل که مجاهدین را نشناخته بودند… هنگام نماز صبح بود، حمله از محورهای مختلف به اشرف، هم‌زمان شروع شد ما در قطعهٔ زیبای مزار مروارید مستقر و آماده دفاع از آن بودیم وقتی در اولین تهاجم آن‌ها، ما با دست‌خالی به مقابله برخاستیم، وحوش چماق به دست پا به فرار گذاشتند و ما آن‌ها را ‌به مواضع اولیه عقب راندیم، آن‌ها که دیدند مجاهدین مرعوب این دودودم نشده‌اند بار دیگر با حداکثر تهاجم و تمامی امکانات و همه زرهی‌ها و سلاح‌های سبک و سنگین هجوم آوردند، اما بازهم مجاهدین با دست‌خالی مسیر عبور آن‌ها را بسته بودند، در نقطه‌ای دیدم که مزدوران دارند مستقیم با سلاح نفرات ما را از نزدیک به ضرب گلوله از پای درمی‌آورند، دچار لحظات ترس و حفظ خود شدم و در آن صحنه یک یا دو قدم از بقیه بچه‌ها که زنجیر کرده بودند عقب‌تر حرکت می‌کردم در همان لحظه یکی از هم‌رزمانم با صدای بلند گفت: «سعید بیا زنجیر کنیم و نگذاریم وارد شوند» با این جمله انگار توانی جدیدی پیدا کردم، خجالت کشیدم و احساس شرم زیادی کردم، چرا خودم را از بقیه جدا کرده‌ام؟ درحالی‌که همه سینه سپر کرده و جلو می‌رفتند، همین صدا انگار من را تکان داد، همان لحظه را به لحظهٔ انتخاب تغییر دادم، یک‌باره احساس کردم که شهامت و شجاعت تمام وجودم را گرفته و از هیچ‌چیز دیگر ترسی ندارم، تمرکزم برای جنگ بالا رفت حواسم به همه صحنه‌ها جمع شده بود. خیز به خیز در فاصله نزدیکی با دشمن رودررو زدوخورد داشتیم تا اینکه پیشروی دشمن به دلیل شلیک‌های مستقیم و مستمر و حمله با لودر و بولدوزر رو به افزایش پیدا کرد، ما باز در جنگ‌وگریز مستمر، رزم رو به عقب کردیم، تقریباً از جمعیت ۱۵۰ نقرهٔ اطرافیانم ۲۰ نفر بیشتر دیگر نمانده بود بقیه یا مجروح شده بودند یا شهید و یا مجروحان را از خط مقدم بیرون می‌کشیدند. در حین این زدوخورد متوجه شدم که چیزی به‌پای چپم اصابت کرد، فکر کردم شاید سنگی یا گلوله پلاستیکی باشد توجهی نکردم در محل خود ایستاده بودم و شعار می‌دادم درحالی‌که پایم گلوله جنگی خورده بود و دچار خونریزی شدید شده بود ولی متوجه آن نبودم، مزدوران که متوجه شدند از پای درنیامده‌ام یک گلوله دیگر به ران پای راست و یک گلوله دیگر به ساق پای راستم زدند در این لحظه تازه متوجه شدم که تیرخورده‌ام چون خون زیادی در لحظه بیرون پاشید و دیدم دیگر نمی‌توانم این وضعیت را ادامه دهم با همان جراحت‌ها شروع کردم به دویدن تا از لبة جلویی صحنه عقب‌تر بروم، ولی ۵۰ متری دور نشده بودم که یک‌باره احساس کردم دوپایم کاملاً بی‌حس شده‌اند و دیگر به‌فرمان خودم نیستند، روی زمین افتادم، هم‌زمان با عقب نشستن من، سرعت حرکت مزدوران هم زیاد و فاصلة ما با آن‌ها کم شده بود، دیگر تعادل صحنه اجازه نمی‌داد بمانیم، بااینکه فاصله چند ده متر بیشتر نشده بود دو نفر از برادران آمدند که زیر بغل من را بگیرند و کمکم کنند تا از صحنه خارج شوم من که می‌دانستم آن‌ها نمی‌توانند من را با این سرعت از آن صحنه خارج کنند و مثل روز واضح بود که اگر آن‌ها بمانند خون آن‌ها هم ریخته می‌شود از آن‌ها درخواست می‌کردم که من را تنها بگذارند و بروند تا خون ذخیره شود، خیلی اصرار کردم تا اینکه یک نفر از آن‌ها به‌زور اصرار من از صحنه خارج شد اما نفر دوم برادر عزیزم علی‌اکبر را نتوانستم قانع کنم، هر چه التماس می‌کردم او می‌گفت اگر قرار است شهید بشویم باهم شهید می‌شویم و حاضر نشد من را تنها بگذارد خیلی واضح بود که هرکداممان که دست مزدوران بیافتیم زنده نخواهیم ماند در همین بحث، اصرار و انکار بودیم که ۵-۶نفر از مزدوران سررسیدند و تا توانستند اول با قنداق سلاح و چماق ما را کوبیدند علی‌اکبر که دیده بود من چند گلوله خورده‌ام و در حال کتک خوردن هستم به آن‌ها اعتراض می‌کرد و با هر اعتراضی ضربه‌های بیشتری را به جان می‌خرید ولی چون متوجه شده بود که با این اعتراض‌ها ضربات از روی من برداشته می‌شود و متوجة خودش می‌شود آن‌قدر این اقدام شجاعانه و فداکارانه را تکرار کرد تا اینکه وحوش دیگر خسته شدند. یکی از آن‌ها گلنگدن کشید و لوله سلاحش را به سر من چسباند و گفت انا الله وانا الیه راجعون، در لحظه‌ای که می‌خواست شلیک کند یکی از خودشان زیر سلاح او زد و باهم مجادله‌ای کردند که من متوجه نمی‌شدم ولی النهایه بر سر کشتن من، به توافق نرسیدند. اگر فداکاری علی‌اکبر نبود و اگر من تنها بودم یا زیر ضربات چماق شهید می‌شدم و یا اگر زنده مانده بودم چون تنها بودم راحت می‌توانستند شلیک کنند که حضور علی‌اکبر در تصمیم‌گیری آن‌ها مانع عمل کرد، بله من چنین نمونه‌هایی را در کتاب‌ها و یا خاطراتی از فداکاری‌های قهرمانان زیاد خوانده و شنیده بودم ولی درصحنهٔ تیر و تیرکشی خودم به چشم آن را دیدم. دیدم که چگونه مجاهدی با جسم خودش برای من سپر درست کرده و چطور خودش را روی من انداخته بود که ضربات چماق و کتک را متوجه خودش کند این در حالی بود که خیلی راحت می‌توانست از آن صحنه برود و اگر هم می‌رفت باز کار خیلی درستی کرده بود، ولی او این کار را نکرد و حماسة دیگری را از فداکاری و از جان خود گذشتگی به تاریخچه مجاهدین افزود، حماسه‌هایی که در ۱۹فروردین۹۰ چه بسیار درصحنه‌های رودررویی با دشمن خدا و خلق آفریده شد. این ماجرا را ازآن‌جهت بیان کردم که هم‌وطنانم بدانند ایستادگی ۱۴ساله در اشرف و لیبرتی در محاصره دشمنی ضدبشر که هیچ حرمت خدایی و مردمی را نگه نمی‌داشت چگونه به یمن همین ارزش‌های انسانی برخاسته از انقلاب مریم پاک رهایی در عشق ورزیدن و دوست داشتن‌های ماورای تصور بشری محقق شده است.

موحد چه در پای ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس بر این است بنیاد توحید و بس