نامشان را با افتخار یاد میکنیم!
بهار ۶۴ بعد از ماهها بازجویی و شرایط طاقت فرسا در بازداشتگاه مرکزی سپاه اصفهان و زندان مخوف «هتل اموات»، وقتی دوباره به بند عمومی زندان دستگرد اصفهان منتقل شدم علاوه بر دوستان و همبندان قدیمی، با یاران عزیز دیگری نیزهمبند شدم که قبلآ شانس همنشینی با آنان را نداشتم. دلاورانی همچون هوشنگ اعظمی، حسین آسیابان، حسین رضوانی، سعید مظاهری، رحمت الله طیاره، عبدالرضا عباسی، سیروس عسکری، رمضان گرامی ... که سرانجام همگی آن عاشقان شرزه، طلایه داران کاروان شهیدان تابستان ۶۷ اصفهان شدند و به جاودانگی پیوستند
.هوشنگ اعظمی، مجاهدی جلودار و انسانی فداکار!
مدت خیلی کوتاهی بود که وارد این بند عمومی و اتاق جمعی شده بودم و داشتم با ذهنی آشفته، خودم و کیسه وسایل شخصی ام را جاگیرپاگیر میکردم که بروم حیاط هواخوری بند و بچه های قدیمی را ببینم که یک مرتبه جوانی کوچک اندام با چشمانی نافذ و صدایی مردانه دم در اتاق ظاهر شد و رو به من گفت: «سلام، خوش آمدی! بچه ها گفتند لباس فرم زندانت کهنه و پاره است، بده ببینمش» همزمان توی دستش هم یک کیسه کوچک شامل چند قرقره و سوزن و دگمه و قزن قفلی ... بود.
من هم ضمن تشکر، لباس فرم پاره و کثیفی را که ساعتی قبل یکی از پاسدارها موقع ورود به زندان دستگرد داده بود که بپوشم نشانش دادم. لباسی که ظاهرآ مال یک زندانی عادی معتاد بوده و علاوه بر پارگی جیبش آثار استفراغ خشک شده هم روی آن دیده میشد. او وقتی لباس را دید بلافاصله آن را گرفت و چند دقیقه بعد یک لباس فرم زندان تمیز و مرتب و اندازه از اتاق خودش برایم آورد! بازهم از او تشکر کردم و با فروتنی اسمش را پرسیدم. با لبخند گفت: هوشنگ هستم همشهری!
هوشنگ اعظمی، زاده ۱۳۳۷ در گلپایگان، ساکن اصفهان و دانشجوی رشته بانکداری انستیتو تکنولوژی بازرگانی تبریز، از فعالین جنبش دانشجویی و عضو تشکیلات حامیان مجاهدین خلق در تبریز بود. در اواسط دی ماه سال ۱۳۵۹ و در شرایط فاز سیاسی و مبارزات مسالمت آمیز، هوشنگ و بیش از شصت فعال سیاسی مجاهد دیگر در یک مرکز نیمه علنی مجاهدین خلق در تبریز، با یورش کمیته چی های مسلح و پاسداران سرکوب، بطور غیرقانونی دستگیر شدند و در زندان مرکزی تبریز به بند کشیده شدند. ارتجاع حاکم از همان ابتدا با تحمیل فشارهای غیرانسانی همچون سلولهای انفرادی، همبند کردن با زندانیان خلافکار و خطرناک و اعمال محدودیتهای صنفی، برای ماهها آنان را زیر فشار مستمر قرار داد...
پس از سی خرداد شصت و کودتای «فاشیسم مذهبی» و شروع موج سهمگین سرکوب سراسری، تمام بندها و سلولهای زندان تبریز پر از زندانیان سیاسی شد و اعدامهای دسته جمعی و کشتار بیرحمانه براه افتاد... هوشنگ و یارانش در سلولهایی که بدلیل تعداد زیاد نفرات حتی امکان تحرک معمولی هم نداشتند و همینطور فقدان هوای تازه و نور خورشید، دچار بیماریهای پوستی و آلودگی همه گیر شپش شده بودند. حتی یکبار آخوند مشکینی که آن زمان مدتی امام جمعه تبریز بود قصد سرکشی به زندان را داشت و متعاقبآ پاسداران پلید برای ظاهرسازی، زندانیان سیاسی آن سلولها را مثل احشام! تمام سر و صورت و بدن و لباسشان را با پودر د.د.ت. ضدعفونی میکنند!
بهرحال بعد از آماده سازیهای اولیه، همه آن زندانیان سیاسی را در محوطه هواخوری بند جمع میکنند تا آخوند مشکینی متکبرانه برایشان روضه بخواند. در این دیدار او در اوج کشتارها و اعدامهای آن ایام، با اشاره به «رآفت و عدالت اسلامی» شروع به ارشادهای مبتذل معمول میکند و در آخر از جمع زندانیان «گروهکی» میخواهد که هر کسی سوال یا خواستی دارد همانجا مطرح کند. در آن بین دو سه نفر از بچه ها و از جمله هوشنگ با اشاره به وضعیت بهداشت و نبود امکانات و محدودیتهای زندان و لباسهای فرسوده و پاره پوره خودشان، اعتراض کردند و به او گفتند حاج آقا به این پاسدارها بگوئید لااقل لباس و دمپایی به ما بدهند.
آخوند علی مشکینی یکی از بزرگ عمامه داران قم که انتظار چنین استقبال تحقیرکننده ای را از طرف زندانیان نداشت ناراحت میشود و میگوید: ما چه میگوئیم و اینها چه میخواهند؟! بعد که میرود، پاسداران زندان با خشم و عصبانیت با مشت و لگد و چوب و شیلنگ آب، به جان آن زندانیان بیدفاع میافتند...
بهرحال بعد از پرونده سازیهای معمول، هوشنگ دلیر که از سال قبلش در فاز سیاسی دستگیر شده بود و اصلآ جرمی هم مرتکب نشده بود صرفآ بخاطر دگراندیشی و اعتقادش به آرمان آزادی و حمایت از مجاهدین خلق، در یک بیدادگاه چند دقیقه ای در شهریور ماه سال شصت، به حکم آخوند سید حسین موسوی تبریزی به ۱۵ سال زندان محکوم میشود. این آخوند جلاد که آن ایام بعنوان حاکم شرع تبریز دست در خون بسیاری از مجاهدان و مبارزان آن دیار داشت بعدآ به تهران منتقل شد و کشتارهای بزرگی هم در زندانهای پایتخت براه انداخت.
خانواده زحمتکش هوشنگ که مجبور بودند برای هر ملاقات با پسر دلبندشان راه طولانی اصفهان تا تبریز را در سرما و گرما و غریبانه بکوبند و بروند و بازگردند، عاقبت موفق شدند در زمستان سال ۱۳۶۱ حکم انتقال او را به زندان اصفهان بگیرند. جایی که تا پایان عمرِ سراسر رزم و رنجش یعنی تابستان ۶۷ سرفرازانه در بند و در حبس ماند ولی تسلیم نشد.
هوشنگ دلیر از همان ابتدای اسارت و دستگیری در سال ۵۹، در تشکیلات بچه های مجاهد در زندان تبریز، در زمره مسئولین ارشد بند بود و خودش نمونه بارزی از مسئولیت پذیری و فداکاری و پایداری بود. خوشبختانه او قبل از لو رفتن تشکیلات مخفی مجاهدین زندان تبریز که منجر به اعدام تعدادی از آنان شد به زندان اصفهان منتقل میشود. برخی دوستان همبندش از دوران زندان تبریز، خاطرات تحسین برانگیزی از ویژگیهای انسانی و صلاحیتهای مبارزاتی او نقل میکنند. آنطور که از دیگر عزیزان هم شنیده ام هوشنگ قبل از زندان نیز در کمک به نیازمندان و افراد فرودست جامعه در حد توانش بیدریغ همیاری میکرده است.
در زندان اصفهان هم هوشنگ از مجاهدین مقاوم و سرموضعی بود که پاسداران امنیتی زندان بخاطر مواضع و روحیه بالایش، حساسیت خاصی روی او داشتند. بخصوص با توجه به تجربیاتش از زندان تبریز و اندوخته هایی که از آموزشهای سیاسی و ایدئولوژیک مجاهدین و «تبیین جهان» مسعود داشت با برخی از بچه های همبندش کار تئوریک میکرد. او انسانی معتقد و موحّد بود و به شعائر دینی اهمیت خاصی میداد، و البته معتقد به مرزبندی قاطع با پاسداران زندان بود.
طبعآ چنین زندانی، حتی اگر دستگیری فاز سیاسی هم باشد، زیر ضرب گشتاپوی زندان قرار میگرفت و به همین خاطر هوشنگ عزیز تقریبآ در تمام دوران زندانش در اصفهان، با محدودیتهای تنبیهی مواجه بود و نهایتآ در اواخر سال ۶۴ نیز همراه با دهها زندانی مقاوم دیگر به بند ۵ یا همان «بند مغضوبین» با سلولهای دربسته منتقل شد که تا تابستان سیاه ۶۷ کماکان در همان شرایط طاقت فرسا در خط مقدم مقاومت زندانیان اصفهان ایستاد و کوتاه نیامد. چه بسا اگر پایداری و فداکاری بچه های خط مقدم زندان نبود بسیاری از بچه های دیگر زندان همچون ما امکان آزادی با شرایط سهلتر را نداشتند.
همین جا لازم میدانم تاکید کنم که فارغ از همه بایدها و نبایدها و اختلاف نظرهای تحلیلی و تاکتیکی در زندان، هوشنگ بزرگمردی شریف بود و همانطور که در نقل خاطره اولین برخوردم با او در بند زندان، بعنوان نمونه مطرح کردم، همواره خودم را مدیون و شرمنده گذشت و بزرگواریهای او میدانم.
بهرحال در میانه تابستان سال ۶۷ و آن مرداد بیداد، با فتوای «نسل کشی» دیو جماران، ابتدا زندانیان مجاهد بند زنان اصفهان در مقابل «هیئت مرگ» قرار گرفتند و سپس تمام زندانیان مجاهد بندهای مردان و بطور مقدم طلایه داران «بند ۵» و از آن جمله مجاهد خلق هوشنگ اعظمی بعنوان قدیمی ترین زندانی با ۸ سال سابقه، بخاطر تسلیم نشدن در مقابل «فاشیسم مذهبی» محکوم به مرگ گردیدند و مظلومانه و غریبانه «سربه دار» شدند.
«باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد، که مادران سیاه پوش، داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد، هنوز از سجاده ها سر برنگرفته اند»
سعید مظاهری، مهندسی جوان و مجاهدی جانفشان
عصر یکی از روزهای غم انگیز پائیز ۱۳۶۶ بود که سعید سرزده از در پشتی به خانه ما آمد. آشفته و نگران بود. شرایط حساسی داشت... وقتی با نگرانی پیام خصوصی دوست مشترک و همبند سابقمان «سیدفخر طاهری» را بهش گفتم که تاکید کرده بود «سعید هرچه زودتر مخفی شود و یا از کشور خارج شود والّا بزودی دستگیر میشود» سعید لحظه ای درنگ کرد و بعد انگار که تصمیمش را گرفته باشد به تلخی گفت: من اگر بروم این بی شرفها خواهرم زهره را دوباره میگیرند و میکشند!
تا آن مقطع، نسل ما حدود یک دهه بود که با پیکری زخمی و خون چکان، با حاکمیت نکبت خمینی چنگ در چنگ شده بود و در این مسیر، شناخت نسبتآ عمیقی از آن هیولای ضدبشر و نظام تبهکارش بدست آورده بود. طبعآ به همین دلیل هم بود که سعید واقعآ نگران جان خواهرش بود و بنوعی جان و جوانی خودش را سپر سلامتی زهره میکرد. ولی هیهات که ابعاد فاجعه و توحش این دینکاران دغلکار بسیار فراتر از تصور ما بود.
سعید مظاهری کلهرودی متولد ۱۳۳۹ دارای دیپلم هنرستان فنی اصفهان و دانشجوی مهندسی متالوژی دانشگاه علم و صنعت تهران بود. ما با اینکه هم دانشگاهی بودیم ولی تا قبل از زندان آشنایی خاصی با هم نداشتیم. سعید و خواهرش زهره در آبان سال ۱۳۶۱ در ارتباط با تشکیلات جدید مجاهدین خلق در اصفهان دستگیر شده بود که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت شکنجه و بازجویی، در دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان به دو سال و نیم حبس محکوم میشود.
ما بهار ۶۴ در زندان دستگرد اصفهان همبند شدیم. جوانی خنده رو با روحیه و شاداب بود و در ضمن جزو نفراتی بود که داوطلبانه موهای سر بچه های همبند را اصلاح میکرد. او از بچه های خوب و سرموضع بند بود و بعد از اتمام حکمش در همان بهار آزاد شد که بعدآ پس از آزادی من، در سال ۶۶ دوباره همدیگر را می دیدیم با یادآوری و نقل خاطرات شیرین سفر به گلپایگان و کلهرود، و تدریس خصوصی مشترک برای دانش آموزان...
در اواسط همان سال ۶۶، یکی از پیکهای مخفی سازمان که برای وصل نیروهای هوادار مجاهدین به اصفهان آمده بود ضربه میخورد و در همین رابطه تعدادی از بچه های سابق زندان همچون سیدفخر و سعید و ... روابطشان لو میرود. این چنین سعید دوباره زیر ضرب میرود که نهایتآ بخاطر حفظ جان خواهرش از رفتن به خارج کشور امتناع میکند و مدتی بعد در نوبت ماهانه امضا و اعلام حضورش در مرکز سپاه اصفهان، دستگیر میشود. اینبار اما بدون اینکه جرم خاصی هم مرتکب شده باشد در بیدادگاه اسلامی به هفت سال زندان محکوم میشود!
بدین ترتیب چند ماه بعدتر، با فرارسیدن تابستان سیاه ۶۷، سعید مظاهری، همبند و همرزم و هم دانشگاهی عزیزم، در پروسه قتل عام سراسری زندانیان سیاسی، با فرمان و فتوای خمینی خونخوار، به جرم دفاع از هویت سیاسی و منزلت انسانیش، مظلومانه و سرفرازانه در پشت دیوارهای قطور زندان اصفهان «سربه دار» میشود.
« در پس دیوارهای دیو مرداد، لبخند کودکانهای بر دار میرقصد ... و جهان کوله به دوش و غریب، قدم زنان و ابری میخواند و میگذرد»
خواهر دلبندش زهره نیز چند سال بعد شریرانه توسط گشتاپوی پلید آخوندی در اصفهان ربوده و سر به نیست میشود که در مطلب جداگانه ای به آن خواهم پرداخت.
دلاوران در صف اعدام
شایسته است در همین جا برخی از یاران دیگری را که در آن مقطع و در آن بند باهم بودیم و در فاجعه ملی تابستان سال ۶۷ اصفهان، در صف اعدام قرار گرفتند، با اشاراتی کوتاه به زندگی سراسر عشق و فداکاریشان، نام نیکشان را با افتخار یاد کنم
یکی از بهترین بچه های زندان اصفهان حسین آسیابان اهل کاشان دانشجوی ممتاز فیزیک دانشگاه اصفهان، از دستگیریهای سال شصت بود که ده سال حکم داشت. حسین که بلحاظ هوش و استعداد یک نابغه محسوب میشد، همچون یک دانشنامه، اطلاعات بیشمار علمی و اجتماعی و تاریخی داشت... او بعد از تحمل هفت سال زندان، وقتی برای اولین بار در اوایل تابستان ۶۷ بعنوان مرخصی چند روزه، با ضمانت و وثیقه به نزد خانواده خود رفته بود، با رسیدن فرمان و قتوای خمینی مبنی بر نابودی افراد «سر موضع نفاق»، توسط نهادهای امنیتی استان، زودتر از موعد به زندان احضار شد و چند روز بعد در مرداد ۶۷ غریبانه ولی پرغرور در مقابل جوخه مرگ خمینی ایستاد.
یکی از طرحهای مخفی و جالبی که حالا در اینجا برای اولین بار بازگو میشود این بود که یک زندانی مجاهد خوش فکر و بسیار مستعد بنام مجید حقیقتیان در سال ۱۳۶۲ موفق میشود با زیرکی و جسارت خاصی دو کتاب علمی ارزشمند بنامهای «از کهکشان تا انسان» نوشته دانشمند امریکایی جان ففر و کتاب «منشاء حیات» اثر دانشمند روسی پروفسور اوپارین را که از منابع مهم بحثهای ایدئولوژیک تبیین جهان مجاهدین محسوب میشد وارد زندان کند و همینطور کتاب «The First Three Minutes» بقلم دکتر استیون واینبرگ، برنده نوبل فیزیک 1979، را هم که بزبان اصلی «انگلیسی» بدستش رسیده بود، بیشتر از یکسال بطور خصوصی برای ترجمه آن وقت گذاشت که نهایتآ آن ترجمه دست نویس با یک مقدمه طولانی و تکمیلی به انضمام آن دو کتاب علمی دیگر، بطور پنهانی در بین بچه های مستعد و علاقمند آن بند دست بدست میشد که طبعآ نقش موثری در تغذیه فکری بچه ها و تفهیم پدیده تکامل در بطن ایدئولوژی مجاهدین زندان داشت. در همین رابطه یکی از بچه های نخبه و مستعدی که با دوست خوبم دکتر مجید حقیقتیان، در آن زمان همفکری و همیاری میکرده زنده یاد حسین آسیابان بود.
مجاهد خلق حسین رضوانی اهل تهران، همافرهوانیروز اصفهان با سابقه تحصیل و آموزش نظامی در آمریکا، دستگیری سال شصت در اصفهان و محکوم به حبس ابد بود. حسین خیلی منضبط متین و با روحیه بود. او هم از زندانیان سرموضعی بود که هفت سال مستمر حبس کشید. این پرسنل انقلابی ارتش تا تابستان سال ۶۷ در «بند ۵» زندان اصفهان با محدودیتهای مضاعف مقاومت کرد و سرانجام بخاطر دفاع از آرمان آزادی، بیرحمانه بدار آویخته شد. ضمن اینکه برادر کوچکترش علیرضا رضوانی هم در همان ایام در زندان گوهردشت کرج سربه دار شد.
دیگر همبند عزیزم سیروس عسکری، بچه مسجدسلیمان ساکن شاهین شهر اصفهان، از دستگیریهای تشکیلات مجاهدین در اوایل دهه شصت که محکوم به ۱۰ سال حبس بود. او از بچه های خونگرم جنوب، خوش تیپ و متین و با وقار بود و همیشه لبخندی بر لب داشت. سیروس هم از بچه های مقاوم و سرموضعی بود که از بدو تشکیل بند ۵ زندان اصفهان در آنجا محبوس بود. از دوستانش شنیدم که نوروز ۱۳۶۶ در همان بند تنبیهی، سیروس دلیر طی چندین روز آماده سازی، با جمع آوری لبه های اضافی نان و چند حبه قند از جیره زندان و تعدادی انجیر خشک که با کوبیدن، مجموعه آنها را نرم کرده بود به اضافه آب جوش... مخفیانه کیک عید برای بند درست کرده بود. کیکی که چه بسا برای آن بچه های «قتل عام» آخرین و خوشمزه ترین کیک تا پایان عمر کوتاهشان بود!
مجاهد دلاور عبدالرضا عباسی بچه جنوب که او هم از دستگیریهای تشکیلات مجاهدین در اوایل دهه شصت بود و حکم سنگین ۱۰ سال حبس را در پرونده داشت. وقتی عبدالرضا را سال ۶۴ برای اولین بار در همان بند دیدم در حالیکه پاهایش از تخت طبقه بالا آویزان بود، هنوز بعد از دو سال آثار شکنجه با کابل روی پا و کف پاهایش مشهود بود. علاوه بر این او طی دوران شکنجه و بازجویی تعدادی از دندانهایش را از دست داده بود و مجبور بود در عنفوان جوانی از دندانهای مصنوعی استفاده کند. عبدالرضای دلیر در زندان اصفهان از بچه های مقاوم و سرموضعی بود که با انتقال به بند مغضوبین یا همان بند پنج تا آخرش ایستاد!
یکی دیگر از گُردان گردنفراز آن بند رحمت الله طیاره اهل شهرضا بود. رحمت که فردی زحمتکش و قوی هیکل بود، بعنوان یک هوادار شناخته شده مجاهدین، یکبار سال شصت در شهرضا دستگیر میشود ولی بخاطر قدرت بدنی غیر معمولی که بخصوص در عضلات بازو و سینه اش متمرکز بود موفق میشود با کج کردن و ازجادرآوردن میله های پنجره سلول انفرادی از زندان فرار کند و در کوههای کلاه قاضی شهرضا با حداقل امکانات زیستی و با دوشیدن شیر یک بز، مدتی طولانی مخفیانه زندگی میکند...
قبل از این اتفاق او در رابطه با یک چاپخانه کاملآ مخفی مجاهدین در شهرضا بود که در واقع بخشی از مسئولیت چاپ نشریات سازمان در آن مناطق، با امکانات موجود در آنجا تامین میشد. شغل اصلی او با همه جوانیش رانندگی کامیون بود. بهرحال یکی دو سال بعد که دوباره دستگیر میشود بعد از پشت سر گذاردن شرایط سخت بازجویی، با حکم ۱۰ سال حبس به زندان دستگرد اصفهان منتقل میشود که بعد از مدتی مثل بیشتر بچه های مقاوم زندان در شرایط تنبیهی قرار میگیرد و راهی بند پنج میشود و تا آخرش آنجا دوام میآورد.
زندانی جسور رمضان گرامی از بچه های جلودار شهرضا بود که اواخر سال شصت در ارتباط با تشکیلات نظامی مجاهدین در اصفهان دستگیر شد ولی در همان شلوغی ها و ازدحام دستگیریهای آن ایام و بهم ریختگی بازجویی ها، به گفته خودش توانسته بود در یک فرصت خاص با جسارت و هوشیاری بخش مهمی از مدارک داخل پرونده اش را از بین ببرد و بدین ترتیب در آن دادگاههای کذایی از حکم اعدام جان بدرمیبرد و به ۱۵ سال زندان محکوم میشود. رمضان عزیز بعد از سپری کردن چند سال در بندهای عمومی زندان دستگرد اصفهان بدلیل سرموضع بودن در شرایط تنبیهی قرار میگیرد و سرانجام به بند ۵ منتقل میشود و تا آخرش هویت مجاهدی و شرافت انسانی خود را پاس میدارد.
در فاجعه ملی تابستان سال ۶۷ در اصفهان، همانند دیگر زندان های سیاسی سراسر کشور، فراتر از جان اسیران و انسانهای دربند، این «انسانیت» بود که با بیرحمی به مسلخ بربریت برده شد... تابستانی که همه جا داستان تبر بود و تنه ستبر درختان، حکایت داس مرگ بود و یاس های زندگی، حکایت طنابهای دار بود و لاله های واژگون، و رقص دختران آفتاب بود و کبوتران طوقی بر فراز دار!
آری، همه این عزیزان و یاران همبند که جملگی در «خط مقدم مقاومت» زندان اصفهان و در بند تنبیهی پنج بودند عمدتآ در نیمه مردادماه و بخصوص روز ۱۳ مرداد سال ۶۷ همراه با بسیاری از دیگر مجاهدان جانفشان «سربه دار» شدند.
این حکایت درد و رنج، و دادخواهی نسل ما پس از چهل و چهار سال سیاه است. نسلی که از جان و جوانی خود گذشت و در مقابل «فاشیسم مذهبی» با تمام توش و توان مقاومت کرد. نسلی که سوخت ولی با دشمن نساخت. نسلی که هم اکنون نیز در کنار نسل جوان و جلودار جامعه در قیام اخیر و دوشادوش رزمندگان آزادی و کانونهای شورشی، تا روز بزیر کشیدن ملایان و جلادان جمهوری اسلامی، از پای نخواهد افتاد!
فرّخ حیدری
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
۲-در این مقاله، در ارتباط با دوران زندان هوشنگ عزیز در تبریز، از خاطرات دو همبند سابق او، طاهر حسنینی عزیز و حمید خرازی گرامی استفاده کردم و همینطور در رابطه با نکات و جزئیات دقیق برخی از بچه های بند پنج زندان اصفهان، از حافظه طلایی دوست خوبم اکبر صفری بزرگوار، طبق معمول بسیار یاری گرفتم که بدینوسیله از همیاری این یاران وفادار سپاسگزاری میکنم.
۳- بسیاری از عکسهای موجود در متن این مقاله که برای اولین بار منتشر میشوند، توسط شبکه اجتماعی و البته کانونهای شورشی داخل کشور فرستاده شده است.