نگارنده برای نقش و تأثیر اخلاق در خاطرات خود نمونه های بسیار دارد. اما برای توجیه مسئله به یک نمونه از گذشته اکتفا می کند.
در نوجوانی که عضو سازمان جوانان حزب توده بودم، پدرم یکی از اعضای کمیته ایالتی بود اما اجازه علنی کردن خود را نداشت زیرا وظیفه بردن نشریات و اعلامیه ها و جزوه های حزب به کازرون، برازجان، کنار تخته، دالکی تا بوشهر به عهده او بود. سهم انتقال نشریات به بعد از بوشهر به عهده شاخه حزبی بوشهر بود. پدر پیک پست شیراز به بوشهر و از بوشهر به شیراز می بود. من در ابتدا می رفتم در خانه یکی از اعضای کمیته ایالتی بنام رضانیا یک سبد بزرگ ظاهرا میوه از او می گرفتم می بردم اداره پست، می دادم به پدر. بعد از رضانیا یکی دیگر از اعضای صادق کمیته ایالتی که متأسفانه به علت گذشت سالیان دراز و کهولت سن نام او را از یاد برده ام جایگزین او شد. با آنکه کارمند با سابقه وزارت کشاورزی بود، زندگی ساده و مختصری داشت. او انسانی والا و صمیمی بود. بعد از کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۳۲ او را گرفتند و به تهران فرستادند. در زندان قصر زیر سخت ترین شکنجه ها مقاومت می کند و تسلیم نمی شود. دشمن حیله یی بکارمی برد. یک عضو معروف کمیته ایالتی با نام دکتر دانشور را که خود را به تمام معنا تسلیم کرده بود، هم سلول او می کند. برای ظاهرسازی هر روز دانشور را یعنی می بردند برای بازجویی. او برمی گشته و روحیه آن مرد مقاوم را بمباران می کرده است که رفیق ! من و تو اینجا مانده ایم در مقاومت. همه خیانت کرده اند و لو داده اند. من دیگر طاقت شکنجه ندارم !! می خواهم اطلاعات سوخته را بدهم. به هر حال کار به آنجا می کشد که آن مرد ساده دل و پاکدامن فریب می خورد و اطلاعاتی می دهد. از سلول انفرادی به بند عمومی برگردد. عده یی از رفقا در حیاط قدم می زدند. او با خوشحالی و ذوق به طرف شان می رود و می بیند که بایکوت شده است و کسی سلام او را جواب نمی دهد. در جا دو ریالی اش می افتد. سکته می کند و پای حوض دراز کش می شود. دانشور خائن پخش کرده بود که او خیانت کرده است. بعد از شش ماه آوردندش به شیراز. در بیمارستان دکتر میر بستری شد. بهرام حجتی که رفیق سازمانی من بود و خواهرزاده فرد مورد نظر بعدها برای من تعریف کرد که: یک روز عصر دایی مصر شد که می خواهد عصازنان برود سر خیابان هوایی بخورد. شب ما را دور خود جمع کرد و گفت به زن دایی و: من خائن نیستم، خائنی مرا فریب داد. من که عضو کمیته ایالتی و نه یک عضو پایین حزب بودم نباید فریب دانشور را می خوردم باید هوشیاری به خرج می دادم . حالا می دانم که رهبران و کادرهای ایالتی تهران و شهرستان ها اکثرا خیانت کرده اند. ولی وجدانم آرام نمی گیرد. با خیانت آنان که آرمان حقانیت خود را از دست نمی دهد. من شما را نصیحت می کنم که تحت هیچ شرایطی حاضر به فروش شرف خود نشوید. دو نیمه شب بود که صدای گریه زن دایی از خواب بیدارم کرد. دایی با تریاک خودکشی کرده بود. دکتر دانشور هم صاحب مقامات شد و به بدنامی مرد. به راستی چه عاملی موجب عذاب وجدان او شد تا دست به خودکشی بزند و چه عاملی موجب خیانت سنگین دکتر دانشور شد ؟ باید گفت اخلاق و ایمان و آرمان. او به تمام معنا مردی افتاده، فروتن، متواضع و گمنام زیست بود. در او تظاهر و جلوه گری به هر شکل نبود. دکتر دانشور که سخنران خیلی خوبی هم بود، مردی متظاهر و به شدت جویای نام و شهرت بود. ظاهرش زبان باز و خونگرم و بجوش. این ظاهر خیلی ها را فریب داد و او را مبارزی سرسخت می شناختند. آن مرد با وجدان البته مرتکب اشتباه دیگری یعنی خود کشی شد، هرچند رنج مدام فلج شدن را هم داشت که زحمتش روی دست همسرش بود. او باید می ماند و گذشت زمان را می دید.
متاسفانه ما امروز با خائنان سمج و وقیح و واقعا بی ارزشی چون ایرج مصداقی روبروایم که اگر لجن پراکنی و قلب و جعل واقعیت ها در سرشت پلید و ملانشان او نبود، حیف یک کلمه که خرج چنین روانپریش به خیانت خود مفتخر می شد. امثال دکتر دانشور کجا و مصداقی ها کجا ؟ مصداقی درست هم قواره ملایان شیاد زبان باز است . گروه خونی یکسانی با آنان دارد که اگر نداشت تا این اندازه دریده و بی شرم و حیا نمی بود. در خیانت حرفه یی شده است و ولع دارد که در خیانت کاری برای خود میان متحدان رژیم و وادادگان بی تفاوت ؛ کسب نام و اعتبار کند. باید او را ندّافی کرد و پنبه اش را زد و برباد داد. در این عنصرک منحط چاچول باز، هم اخلاق است که نقش ایفا می کند. این وظیفه نه تنها مجاهدین خلق بل همه کسانی ست که خود را مبارز و ضد تمامیت نظام فاشستی ولایت فقیه می دانند که او را طرد و افشا کنند . بحث طولانی ست و همینجا آن را قیچی می کنم.