۱۴۰۰ تیر ۱۷, پنجشنبه

سهیلا دشتی:‌ خبر کوتاه بود و اما جانکاه، سنگین چون کوه!

 مسعود فرشچی، چشم از جهان فروبست. نابهنگام رفت. 

اطمینان دارم این درد عمیق است و تنها درد من نیست. سوگ وجودمان را در بر می گیرد و سوزی جانکاه در دلمان می پیچد، اشک است که میل به سرازیر شدن دارد و نهیبی که راه شرف است این که مسعود پا در آن گذاشت. 


کلمات و هیچ کلمه ای که بتواند بار اندوه را به تصویر بکشد، وجود ندارد. مسعود فرشچی صاحب قلبها شده بود و با برنامه های پیک شادی از هزاران هزار کیلومتر دورتر از وطن، صدای انقلاب را به مردم می رساند و در سیاه ترین لحظات با چهره ای مصمم، صمیمی و پر از عشق، لبخند به لبها می آورد. کارهای ارزشمند او در ادبیات طنز ما گنجینه ای خواهد بود تا تاریخ شاهد باشد که بودند کسانی که هنر مسئول و متعهد را در پوش کلماتی ساده به مردم عرضه کردند . اما هنر او طنز نبود، بزرگترین هنر مسعود فرشچی، عشق به انسان و انسانیت بود. دریا دل، مهربان با تواضعی بی نظیر. یک مجاهد با همان عاطفه و عشق، از خود رها شده و به قله رفیع انسانیت رسیده!

در هنگامه ی زشتی ها 

در سرزمینی که غزلهای عاشقانه را سر می برند،

 در سرزمینی که هوا را 

آب را و خاک را از مردم دریغ کرده اند، پیام مسعود فرشچی جان بخش می شود، توان می دهد و می آموزد! 

از او بسیار آموختم ! چند جمله از او نقل می کنم. برای من نوشت:

برای من که خیلی آموزنده بود. خوب لمس کردم که پشت پروژه های پیروزمندمان در کشورهای مختلف چه روحیه ها، چه عزم های جزم و چه فروتنی ها و تلاشهای بی نام و نشانی وجود دارد. بی دلیل نیست که اشرفی ها و اشرف نشانها بعد از هر پروژه سرشارتر، جوان تر، جنگنده تر و سرنگون کننده تر میشوند. 

می دانم که 

در این سرزمین چیزی هست که باید برایش جنگید 

در این سرزمین عشقی هست که برایش جانها داده اند

آه در این خاک چیزی هست

که میشود بر هر ذره اش نماز گذاشت

در این درد چیزی هست که حیرت افزون می کند

دردی غریب

با غروری عجین

آمیخته با عشقی که او نثار خاکش کرد

وحجت بودن

انسان بودن

را

آینه شد!

به برادرم مسعود می گویم 

آن روز که آزادی 

آن روز که از شادی 

مردم همه می خندند

با چشم دل وجانت

 بینی گل امید را 

در کوچه و برزنها