خود مجاهد والا و جاودان مسعود فرشچی میگفت: «اگر خمینی خنده را از لبان مردم دزدید، باید خنده را به آنها برگرداند». و بدین ترتیب مجاهدی که خود را «نوکر» خلق قهرمان و «خاک پای» مجاهدانش می خواند، لحظه لحظه عمرش را صرف آوردن خنده روی لبان و شادی در دلهای مردم محبوس و محبوبش کرد.
و بدینگونه به یکی از سرچشمه های درخشان خیر و خرمی در ذهن و ضمیر مردم ایران تبدیل شد. روحش موجب شادابی و افزایش رحمت در میهن اسیر و غمزده ما گردید. پس این مجاهد عاشق رفت در نور، نه در گور. ذلک الفوز الکبیر.
خمینی مردمی فرورفته در جمود و خمود و ایران را مرداب میخواست. مجاهدین اما مبشر زندگانی و خنده و شادی و عشق و دولت پاینده...
مرده بُدَم، زنده شدم، گریه بُدَم، خنده شدم
دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم
میگفت رمز ماندگاری مجاهدین پویایی و تحرک و حرکت مداوم است و نه سکون و سکوت.
باش، چو شطرنج روان، خامُش و خود جمله زبان
کز رُخِ آن شاهِ جهان، فَرُّخ و فرخنده شدم
تمامی طعام های نفسانی خود یعنی «جنسیت و فردیت» را خاموش کرد، اما عجبا که آنگاه از این عدم، تمام وجودش بشکافت و «اطلس نو بافت» و زبان هستی و حقیقت و شادی شد. چو شطرنج روان، فرخ و فرخنده شد. ذلک الفوز الکبیر.
تا همین دوران اخیر میگفت تازه درک کرده که پیروزی ها و شادی های این مقاومت و مجاهدینش تابع کشف قله های ایدئولوژیک توسط راهبری پاکباز آن هست، بوده و خواهد بود. و بدینسان با انقلاب مریم، بقول راهبر عقیدتی مجاهدین یکی از «گوهران بی بدیل» شد.
اولین باری که مسعود ۱۸ - ۱۹ ساله را کمی بعد از انقلاب در لس آنجلس دیدم، سرشار بود از انرژی و شور و شوقی وصف ناپذیر. هرچند او را دیگر تا دو سال بعد، زمانی که خودم مبارزه حرفه ای را انتخاب کرده و به نیویورک رفته بودم، ندیدم، اما روشن بود که به زندگی مرفهی که میتوانست او را به بالاترین درجات موفقیت های شخصی، از جمله کار کردن در معتبرترین و بزرگترین سازمان هوافضای دنیا یعنی ناسا، پرتاب کند قاطعانه پشت پا زده و دل به فلک ها و کهکشان های دیگری سپرده بود. خانه شخصی را فروخته و کاشانه ابدی را خریده بود.
پندار و کردار خود را در آب زلال یکرنگی مجاهدین شست، لباس پاکی و خلوص و بیرنگی و رزم به تن کرد، در فروغ جاویدان علیه تاریکی های کهکشان ایران در آسمان و زمین رزمید، و بجای روزی سفر کردن به زُهره در ناسا، زُهره تابنده گیتی مردم دردمند میهن اسیر و در زنجیرش شد. «ذلک الفوز الکبیر».
در تمامی سالیانی که افتخار همرزمی با او را در جبهه دیپلماسی و مطبوعات داشتم، صفا و صمیمیت، تواضع و فروتنی و بزبان خودمانی تر، خاکی بودنش، چشمگیر و تأثیرگذار بود. در اوج سختی ها و مشکلات خنده از لبانش محو نمی شد و برای من و جمع ما منبع انگیزش و شادابی و سرزندگی بود.
و حالا این سرچشمه خیر و خرمی، بعد از چیرگی بر سوگ و ماتم افکنی آل خمینی، در بهشت جاودان، محشور با جاودانه فروغها، خنده را بر روی لبان و شادی را در دلهای شهدا به ارمغان برده است و پژواک خنده های عاشقانه اش در ضمیر و قلوب خلق بپاخاسته و شورشی بازنشر میشود.
مسعود هیچ برای خود نخواست. همه چیز، همه کهکشانهای زیبا، و همه ستاره های خوشبختی و گیتی های پر از عشق و شادی را برای مردم ایران میخواست. انسان را به گیتی «میتوان و باید» تبدیل ساخت.
هیچ سفینه و فضانوردی در ناسا قدرت رساندن او به مقصدی که عاشقش بود را نداشت. مسعود خود چیزی داشت که هیچ فضانوردی در تاریخ نداشته، تلالو عشق و پاکبازی مجاهدگونه اش که آسمان ایران را حتی در دوران خاموشی و بی برقی امروز در میهن، تابان و آکنده از نور ساخته است. خود زُهره تابنده گیتی ایران شد.
باشد که شورشگران ایران زمین با الهام از روحیه پرنشاط و پویای مجاهد والامقام و پاکباز مسعود فرشچی، فلک را سقف بشکافند و طرحی نو برای میهن دراندازند، «طرحی عاری از طبقات، عاری از بهره کشی، عاری از جهل، نادانی و اختتاق و زنجیر».
کلام آخر این که این شاید یک شعر نباشد بلکه یک متن است که منتسب به ویکتور هوگو است. اسم آن «محو شده از دیدگان من» است که در یک کلام به این معنی است که مسعود فرشچی همیشه زنده است.
”ایستاده ام در ساحل دریا. کشتی در کنار من بادبان های سپید خود را برافراشته و به مدد باد قصد اقیانوس آبی را میکند. این کشتی که مظهر زیبایی و قدرت است. من در جای خود ایستاده و به آن خیره میشوم تا در دوردست بسان لکه ابری سپید در نقطه تلاقی دریا و آسمان آویخته میشود. آنگاه فردی که در کنارم ایستاده میگوید: «نگاه کن، کشتی رفت». اما من میگویم کجا رفت؟ این کشتی تنها از دیدگان من محو شده است، همین. پرچم آن هنوز به همان عظمت، و بدنه و دکل آن هنوز با همان ابهتی هستند که مرا ترک کردند و این کشتی هنوز میتواند همان اندازه بار را به بندر و مقصد برساند. عظمت آن فقط در نگاه من تقلیل یافته و نه در خود او. و درست در همان لحظه که کسی میگوید «نگاه کن، کشتی رفت»، چشمان دیگری حاضرند که تماشاگر ظهور و سررسیدن آن باشند و حنجره های دیگری که آماده اند فریاد آکنده از شادمانی سردهند که: «نگاه کن، دارد می رسد». و این همان ماجرای مرگ است”.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.