۱۳۹۸ دی ۲۵, چهارشنبه

عبدالعلی معصومی:‌ های، ای جلّاد! «دلِ خوش سیری چند»؟

«دیدی که خون ناحق پروانه شمع را/
چندان امان نداد که شب را سحر کند؟» (سعدی)
خونی که به ناحق بر زمین ریخته شده، هرگز از جوشش نمی ماند و دادخواه «شهید» خواهد ماند تا داد این بیداد از بیدادگر ستانده شود.
 «باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد/ که مادران سیاهپوش؛ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد/
هنوز از سجّاده ها/ سر برنگرفته اند» (شاملو).

 ببینید، این خونهای به ناحق ریخته شدۀ انتقام ناگرفتۀ «سیاوش»های این روزگار، در پایان راه، چه بر سر اهریمنان بیدادگر خونریز تبه روزگار آورده اند.
 حال و روز زار و درهم شکستۀ خامنه ای، سرکردۀ آدمخواران ولایت آدمکشان، پس از چهار دهه خونریزی و شقاوت بی امان و ویرانگری و چپاول و نابودی، و این روزها، در اوج وحشیانه ترین کشتار قیام آبان ماه، بسی عبرت آموز است و صد البته پس از سقط شدن پایۀ دوّم نگهدارندۀ نظامش، جلّاد تشنه به خون، پاسدار قاسم سلیمانی.
 یکی از ولایت معاشان خلیفۀ ارتجاع، «محمد خواجوی، استاد حوزه و دانشگاه»: (۲۹ آذر۱۳۹۸): «آقا (=خامنه ای) توی جلسۀ خبرگان فرمودند: "آقایون من در این سنّ ۸۰سالگی، پنج صبح تا ده شب در دفترم هستم. ده شب دلم می خواهد بخوابم در این سنّ، امّا، از شدّت گزارشاتی که از تمهید دشمن برای نابودی انقلاب می رسد، بسیاری از شبها تا صبح قدم می زنم و نمی توانم بخوابم».
                 (خامنه ای و ابراهیم رئیسی سوگوار ترور قاسم سلیمانی)
 در آغاز ریاست جمهوری خاتمی و سپری شدن ۹سال از آتش بس، نشریۀ «شَلمچه»، ارگان «انصار حزب الله»، یکی از سخنرانیهای منتشرنشدۀ عبدالله نوری، وزیر کشور خاتمی، را چاپ کرد و برایش خط و نشان کشید. نوری در این سخنرانی حال زار خمینی را پس از نوشیدن جام زهر قطعنامۀ آتش بس بازگو می کند. بخشهای از این سخنرانی را در زیر می خوانید:
 «...هشت‌ سال امام فرمودند: صلح بین اسلام و کفر معنی ندارد؛
 ۸‌سال امام صدا زد "جنگ، جنگ تا پیروزی" ـ "جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم"؛ ۸‌سال امام صدا زد "صدام باید برود"؛
۸‌سال امام این‌جوری شعار دادند، امّا بعد امر دایر شد بین این‌که اسلام (=نظام ولایت فقیه) بماند یا این‌که شعار امام، و به ‌اصطلاح پرستیژ امام، بماند. شجاعت از این بالاتر؟، آزمایش از این بالاتر؟ امتحان خدایی از این بالاتر؟
 امام می‌توانست زیر‌بار این قطعنامه نرود و تا آخرین نفسش شعار خودش را بدهد، امّا بعدش بزرگترین گرفتاری را برای ما بگذارد.
...جنگ به یک نقطۀ حسّاسی رسیده بود که دیگر کاربُردی نداشتیم... امام در یک نیمه‌ شب قلم به ‌دست گرفت و آن جملات عجیب را نوشت و فرمود که در این ۸‌سال هرچه شعار دادم پس می‌گیرم، اگر آبرویی داشتم با خدا معامله کردم، و این قطعنامه را پذیرفتن سخت بود برایم؛ تلخ بود برایم، اما کاسۀ زهر بود، سرکشیدم...»
 عبدالله نوری در ادامۀ سخنانش می‌گوید: «...ایشان در حسینیه همین‌طور نشسته بود و بر اثر تألّمات روحی نمی‌توانست سخنرانی بکند. همین‌ طور نشسته بود با چشمانی پر از اشک، خدا شاهد است عجیب دلم سوخت... بعد از قطعنامه ما به ‌هیچ ‌وجه خندۀ امام را دیگر ندیدیم... یک پیرزنی آن‌جا بود به ‌نام فاطمه، که خدمتکار اتاق امام بود، ایشان آمد، گفت: حاج‌ احمد ‌آقا، آقا دارند گریه می‌کنند. گفتم: آقا؟ گفت: بله. کسی گریۀ آقا را ندیده بود. اجازه نمی‌داد کسی گریه ‌اش را ببیند، حالا چطوری فاطمه فهمیده؟!
 من بلند شدم رفتم داخل اتاق دیدم آقا پشت به ‌در، رو ‌به ‌دیوار، نشسته و شانه‌هایش (از گریه) ‌تکان می‌خورد، رفتم شروع کردم با طاقچه ور‌رفتن که آقا صندلیش را برگردانَد و گریه نکند. دیدم نه، توی حال خودش است. وقتی نشد، رفتم علی کوچولو را، که خیلی دوست داشت، بیاورم.
 علی که آمد آقا صندلی را برگرداند، ولی باز هم گریه می‌کرد… علی که کارساز نشد که امام آرام بگیرند، چون خیلی برای والده احترام قائل بود، احمد حاج‌ خانم را آورد.
 امام گفت: احمد، این چه کارهایی است که می‌کنی؟ دلم درد می‌کند، می‌خواهم گریه کنم، این‌که راه علاجی جز اشک ندارد، تو یا مادرت را می ‌آوری یا علی را می ‌آوری، دیگر بعد‌ از اینها چه کسی را می‌خواهی بیاوری؟ برو سراغ کارت، رهایم کن به‌ حال خودم...»
 پریشان­حالی شاه در پایان راه
 جمعه، ۱۷شهریور۱۳۵۷: «رادیو ایران» در ساعت ۶ صبح برقراری حکومت نظامی در تهران را اعلام کرد. ساعاتی بعد، مأموران حکومت نظامی، به دستور شاه، به تظاهرات مردم در میدان ژاله تهران یورش بردند و صدها تن از مردم بیدفاع را، به گونه ‌یی وحشیانه، کشتند. این کشتار بیرحمانه، پوشالی بودن وعده‌ های اصلاحات «دولت آشتی ملی» شریف امامی را به‌روشنی نشان داد.
علی امینی در مصاحبه با رادیو بی،بی،سی، دربارۀ «جمعۀ سیاه» گفت: «شاه همۀ رشته ‌های بین خود و مردم را پاره کرد».
اشرف پهلوی نیز در خاطراتش ـ «چهره ها در آیینه»ـ این «روز مصیبت بار» را سرچشمه و عامل همۀ بدبختیهایی دانست که بعد از آن گریبانگیر رژیم شاه شد.
کشتار جنایتکارانۀ «۱۷شهریور۱۳۵۷»، مردم به‌پاخاسته را بهزانو ننشاند، امّا، فرمان‌دهندۀ اصلی آن را، که تمام تیرهایش برای خاموش کردن خشم و خروش مردم به سنگ خورده بود، زبون و بیچاره کرد:
«یک وزیر که روز شنبه ۱۸شهریور۵۷... او را دیده بود می‌گوید که شاه به ‌اندازۀ ده سال پیر شده بود و لرزان راه می‌رفت و وقتی به‌بحث دربارۀ اوضاع پرداخته بود، به حال گریه افتاده بود» («دیروز و فردا»، داریوش همایون، چاپ آمریکا، ۱۹۹۱، ص۸۴).
ـ آنتونی پارسونز، سفیر انگلیس در ایران، که با شاه دیداری خصوصی داشت، دربارۀ پریشان حالی شاه نوشت: «...از تغییری که در وضع ظاهری او به وجود آمده بود، متوحّش شدم. گویی آب رفته بود. رنگ چهره‌ اش زرد شده و حالت ضعف بر او مستولی شده بود و بر خلاف همیشه خیلی آهسته و بی‌حال حرکت می‌کرد. چنین به ‌نظر می‌رسید که به‌ کلّی خود را باخته و تحت فشار شدید روحی از پای درآمده است. شاه درمیان گفتگو گفت... متأسفانه مخالفان، قوی و متشکل هستند و دولت نیروی مردمی متشکلی در برابر آنها ندارد... تجربۀ "حزب رستاخیز" با شکست مواجه شده و فعلاً تشکیلاتی که جانشین آن بشود، وجود ندارد» («غرور و سقوط»، آنتونی پارسونز، ترجمۀ منوچهر راستین، تهران ۱۳۶۳، ص۱۱۴).
 در اثر خیزشهای همه گیر، رژیم شاه در آستانۀ سرنگونی بود. به گزارش رادیو بی.بی.سی، در روز ۹ آبان ۵۷، شاه به پارسونز، سفیر انگلیس در ایران، گفت: «ما مثل برفی که در آب انداخته باشند، داریم آب میشویم. باید هرچه زودتر چاره یی بیندیشیم... صنعت نفت فلج شده، اعتصابات، کشور را به نابودی میکشاند و هرج و مرج و اغتشاش فراگیر شده است... اگر بحران تا ماه محرّم حل نشود باید بین تسلیم یعنی خروج از کشور یا توسّل به قوّۀ قهریه برای سرکوبی اغتشاش... یکی را انتخاب کند» (غرور و سقوط، آنتونی پارسونز، ترجمة منوچهر راستین، تهران ۱۳۶۳، ص۱۳۳).
 «قوّیۀ قهریّه» و حکومت نظامی ازهاری نیز گرهی از کار فروبسته شاه در گل مانده بازنکرد و دو ماه بعد ناچار شد در روز ۲۶دیماه راه «تسلیم، یعنی خروج از کشور» را انتخاب کند و تیپاخورده و نالان از ایران خارج شود و مانند تمام خودکامگان تاریخ ننگ ابدی را در ضمیر و خاطر مشتاقان آزادی ایران زمین به جای بگذارد.