طرحی ازپریساو ریرا، اثررؤیا، که حامد اسماعیلیون درفیسبوک منتشرکرده است.
از بامداد ۱۸ دی که حامد اسماعیلیون، نویسنده و دندانپزشک مقیم کانادا، کشته شدن دختر و همسرش در پرواز ۷۵۲ را خبر داد تا امروز که بیش از دو هفته از اعلام سرنگونی هواپیما با موشکهای سپاه میگذرد، او تنها کسی است از بازماندگان قربانیان این پرواز که هر روز مینویسد.
حامد اسماعیلیون پیش از آنکه دندانپزشک باشد، داستاننویس است و اکنون نقاب مدارا را هم کنار گذاشته و خشم و نفرت خود را روایت میکند تا جایی که خودش را بهکنایه «نویسندهای نانجیب» مینامد که نمیخواهد فراموش کند، و همه را هم به شهادت میگیرد.
«فراموش نکردن» حوادث اینروزها و ماهها از جاریترین واگویهها در دنیای مجازی و لابد در پی آن در دنیای واقعی است. هشتگهای حاوی پرسش شاید ابتداییترین حرکت اجتماعی و همگانی مردمی است که این روزها بیشتر از پیش، و گویا از خودشان، میپرسند چرا سرنوشتمان چنین شد.
این پرسشها ناخودآگاه راهی به سوی فکر کردن باز میکند. کلمهها معنای تازه پیدا میکنند. بارهای سنگین خود را زمین میگذارند و بارهای تازه بر دوش میکشند. یکی از این کلمهها واژهی «شهادت» است. شهادت دادن و گواه و دلیل و مدرک آوردن، انگار تاریخ معاصرمان را به چالش میکشد.
از کارکردهای بیشمار ادبیات و هنر، شرح و شهادت دادن در تاریخ است. اینترنت و شبکههای گسترده آن امکان بایگانی و جستوجو و انتشار این شهادتنامهها را آسان میکند و این روزها یکی از این شهادتنامهها همین نوشتههای روزانه حامد اسماعیلیون، نویسنده داغدار و همسر پریسا و پدر ریرا، است که در پرواز ۷۵۲ تهران به کی یف در بامداد تاریک ۱۸ دی ۹۸ در آسمان تهران با دو موشک سپاه پاسداران همراه با ۱۷۴ مسافر دیگر کشته شدند.
گردهمایی در تورنتو به یاد قربانیان هواپیمای مسافربری اوکراینی که توسط سپاه پاسداران سرنگون شد
بیشتر در این باره:
خانواده قربانیان هواپیمای اوکراینی: در فرودگاه مزاحم خروج ما میشوند
این تنها شکل خبری ماجراست؛ کلماتی بیروح در ساحت یک گزارش همانند صدها گزارش فاجعهبار دیگر که در دنیا مخابره میشود و اهمیت آنها در دادن اطلاعات است. اما آنچه معنای گزارشی تاریخی و تأثیرگذار برای نسلهای دیگر است و دانستن دقیق آنچه بر ما گذشت، از دل کلمات نویسندهای مثل حامد اسماعیلیون بهعنوان حنجره خانواده مسافران آن پرواز و میلیونها ایرانیِ حالا پرسشگر فریاد میشود؛ مؤثرترین، تراژیکترین، مستندترین و بهروزترین رمانی که او میتوانست در طول دوره حرفهای ادبیاش که کوتاه بود و پر از درد، بنویسد.
پرواز ۷۵۲ شاید مدلی از همه جامعه ما نبود، اما نمونهای بود از قشر متوسطی که راه فرار از فلاکت را در تحصیل و اعتلا بخشیدن به زندگی فردی خود بیرون از خاک وطن میجست و میدانست. نتیجۀ کاملاً منطقی بعد از تلاش بیثمر برای تغییر و اصلاح: «من اصلاً در این سیستم کوچکترین جایی ندارم، پس بگذار اجاق کوچک خودم را فراز کنم و آینده خودم و خانوادهام را بسازم.» این تفکر کمابیش در پرواز ۷۵۲ جاری و ساری بود.
جاودانگی، این بزرگترین ویژگی ادبیات مکتوب، آشفتهساز خواب سیستمهای معیوب و خودکامه، همان است که از دل ادبیات بیرون میآید. پس از این بیست روز، پریسا و ریرا حالا در زندگی خیلی از ما چنان جان گرفتهاند و زندهاند که گویی بخشی از حکایت زندگیمان شدهاند؛ حکایت مکرر همه مسافران آن پرواز. پریساها، ریراها و حتا خرسهای عروسکی و الی فیل صورتی، ورقهای کتابهای توی عکسها، اینها همه شخصیتهای این غمنامه سترگ شدهاند؛ شخصیتهایی که حالا انگار با مرگشان رگ و خون پیدا کردهاند و دویدهاند در زندگی ما مردم ایران، و حامد اسماعیلیون دارد بهنیابت از بقیه برایمان مینویسد.
«...کاش ریرا به جای لحظهای رد شدن از جلوی دوربین، طولانی میایستاد و من سیر میدیدمش. برای آخرین بار، آخرین بار، آخرین بار. تو نمیدانی آخرین بار چه ترکیب مشمئزکنندهی عذابآوری است...»
این جریانی است که راه افتاده و جلویش را نمیتوان گرفت. اگر سالهای پیش با سانسور وزارت ارشاد جلوی قلم نویسندههایی مثل حامد اسماعیلیون گرفته شد، اگر کتابها توقیف شد و روزنامهها و روزنامهنگارها محدود شدند، حالا با این جریان آزاد و شبکههای درهمتنیده انتشار و همخوانی و هشتگها، قصهها صفحه به صفحه نقل میشوند.
این حرکت را نه میتوان با قناسه و تکتیرانداز خفه کرد و نه با گاز اشکآور و فلفل تاراند و نه با موشک تور آن را منفجر کرد. این همان چیزی است که در روح ادبیات و گزارش وقایع به تاریخ وجود دارد و حتی با مسدود شدن اینترنت هم متوقف نمیشود. تعریف کردن و نوشتن و زنده نگاه داشتن تصویرها و وقایع، «به جشن نشستن زندگی»های برباد رفته است.
«...وقتی برگشتم به من بگویید. از خاطرات دخترها بگویید. از جزئیات کوچکی که میدانید. گریه نخواهم کرد. قول میدهم زاری نخواهم کرد. قول میدهم. من این دو زندگی کوتاه را به جشن خواهم نشست. روزهای خوب را به یاد بیاورید.»
نویسنده گویا دارد به مردم یاد میدهد که با نوشتنِ درد و با نوشتن آنچه بر ما رفته در این سالها، با یک تیر دو نشان بزنند. خود را آرام کنند و روح و روانشان را از آوار غم و ناامیدی بیرون بکشند و دیگر و مهمتر آنکه شهادت بدهند و همه را به شهادت بگیرند، تا جلوی فراموشی را بگیرند، تا تمرین و ورزش ذهنهای بسته و بیحرکت بشوند، تا بیاعتنا نمانند، تا فراموش نکردن و جاودانگی را با سادهترین کارها رواج بدهند و از دستی به دست دیگری منتقل کنند.
در ساعات پایانی نوشتن این یادداشت، حامد اسماعیلیون در کنار تابوت همسر و دخترش نقاب مدارا را کنار گذاشته و حالا در سایه آزادی بیان میتواند خشم و نفرت خود را ابراز کند و این به وضوح نشانگر فشار و باجخواهی از سوی جمهوری اسلامی و معاملهای است که با اجساد قربانیان در قبال سکوت خانوادههایشان میکند، چه در ماجرای شلیک به هواپیما و چه در اعتراضات آبان ۹۸ و اعتراضات دی ۹۶ و حتی در سال ۸۸.
نویسنده حالا از صفتِ «نجیب» تبری میجوید و تعریف غریبی از نجابتِ اینهمه سال خودش در برابر سانسور و محدودیت نوشتهها وکتابهایش به دست میدهد. او خود را از این پس نویسندهای «نانجیب» میداند و خودِ جدیدش را بهمثابه تهدیدی علیه عاملان قتل عزیزانش معرفی میکند.
حامد اسماعیلیون حالا یکتنه دارد، با یادداشتهای روزانه و دردناک، کمپین خونخواهی خانوادههای مسافران پرواز ۷۵۲ را بهشکلی نمادین پیش میبرد. او نه تنها نماینده و سخنگو و کاتب دردهای داغدیدگان این فاجعه که نماینده مردمی است که به حکومت و جنایتهای پیدرپیاش معترضاند.
این نویسنده با هر یادداشتی که در صفحههای خود منتشر میکند، فصلی از رمان آنلاینِ تلخی را پیش میبرد که ترکیبی است از روایت گذشته با شرححال زندگیاش بدون ریرا و پریسا، با اشاره به فشارها و ظلمهایی که بر او گذشته است. او در مبارزه علیه فراموشی، یکسره و بهجای همه، میپرسد که «چرا؟».
هیچکس بهتر از نویسنده و هنرمندی که در بند سانسور زندگی و کار کرده نمیتواند قدر آزادی بیان را بداند و از آن بهخوبی استفاده کند. اگر هزار و یک شب هم باشد، روزی تمام میشود. باید دید آیا پایان این رمان، که ذاتش تلخ است و آغشته به غم، به جایی میرسد که مرهمی بر دل نویسنده و انبوه خوانندگانش بگذارد؟
«وقتی حبیب مُرد، من این ترانه را زیاد گوش میکردم. ریرا که عاشق ترانههای شاد بود، توجهی نمیکرد. اما یک روزی، یکی دو سال بعد، وقتی سر میز شام منتظر پریسا بودیم تا از سر کار بیاید، گفت "بابا، میشه آهنگِ برف رو برام بذاری."
ریرا جان! برف زمین را پوشانده است و منتظر مانده تا تو را در بغل بگیرد. و من باید تا ابد به این ترانه گوش بسپرم.»