دل من نه مرد آن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
سعدی
اندوه ناشی از غلظت و شدت جنایات آخوندها به قدری جانگداز است که هر مدعی «انسان» بودن را به خشم می آورد. اما اگر این خشم به یک تعهد برای مبارزه با آنها بالغ نشود به درون آدمی سرریز می شود و به یأس و انفعال منجر می شود.
و مخدرترین نوع انفعال در برابر جنایت «معتاد» شدن به آن است. زیرا که در بطنش یک نوع «پذیرش و تسلیم» خوابیده است. آدمی در اعتیاد به جنایت می پذیرد که آن را، روزمره، بشنود یا بخواند و یا بنویسد. در این میان جایگاه واقعی و پیام قربانی فراموش می شود و جلاد با خیالی آسوده تر تیغ و شلاق خود را فرود می آورد.
انسان معتاد به جنایت اهل مراثی های پرسوز است. با شنیدن هرخبر اشکی می افشاند و حتی وقتی شروع به سخن گفتن می کند چنان داغدار شهید، و چنان دلسوز قربانی، است که اشک دیگران را هم در می آورد. اما از میان همة این قبیل آه ها و سوزها خبری از یک ذره عمل برای تغییر وضعیت و جلوگیری از استمرار جنایت نیست. روضه خوانان البته دکانی به نام عاشورا و صاحب عاشورا دارند. تجارتی برپایه عوام فریبی و شیادی. اما معتادان به جنایت نیز در حد یک سینه زنی ساده هم حاضر به عمل نیستند. ناظران مغموم و زبان بریدة جنایت اند با اعتقاد راسخ این که براساس یک تقسیم کار ازلی و ابدی عده ای باید جنایت کنند، عده ای آفریده شده اند تا قربانی شوند، و عده ای هم باید ناظران دلسوخته و تسلیم به جنایت باشند.
مسیح پیامبر در برابر انواع برخوردها با «شهید» و جنایتکاران موضعی روشن و قاطع دارد. علاوه بر قاتلان و جلادان بر «شیادان مدره نما» که ریاکارانه قبایی، سبز و یا بنفش و یا هر رنگ دیگری، بر روی قبای خونین خود به تن کرده و نوحة «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم» را می خوانند سخت گرفته و گفته است: «وای بر شما که برای پیامبرانی که بهدست پدرانتان کشته شدند، مقبره میسازید! به راستی که این گونه بر کار آنها مهر تأیید میزنید. آنها پیامبران را کشتند و شما آرامگاهشان را میسازید»(انجیل لوقا ـ شماره های ۴۷و۴۸) این رفیقان قافله و شریکان دزد بیهوده می پندارند که خون شهیدان در گذر زمان فراموش می شود و یا که بخشودنی است. غافل که خون شهید از جملة آن مقولاتی است که نه شامل مرور زمان می شود و نه بخشیدنی است.
مسیح پیامبر همچنین دربارة برخورد با شهید کلامی بس نغز دارد که می تواند برای معتادان به جنایت و تسلیم شدگان و عافیت جویان عبرت آموز باشد. مسیح گفته است: «هیچ کس چراغ را برنمی افروزد تا سرپوش برآن نهد، یا آن را زیر تخت بگذارد! چراغ را بر چراغدان می گذارند تا هر که داخل شود نورش را ببیند» (انجیل لوقا باب ۹) یعنی هر شهید برای ما نوری است برنشسته بر چراغدان آرمان. به عبارت صریح تر نور راهنما است. راهنمای عمل انقلابی و ادامة راهی که برخی پیموده اند و برخی در نیمة راه ادامه اش هستند.
اما در آمدن از حلقة اعتیاد به جنایت کار ساده ای نیست. راه این نیست که شهیدانمان را مخفی کنیم. راه این نیست که در خفا برآنها اشک بیفشانیم و در همان خفا لعنتی هم بر جنایتکاران بفرستیم. راه این است که آنان سرمشق عملی زندگی خود کنیم. و این مقدور نیست مگر این که با خواندن هر شهادتنامه، یا صحبت با یک قربانی، خود قربانی شویم، یا با هر شهید خود را بر چوبة دار یا بسته به جوخه ای نیابیم. آنگاه است که پیمان با شهید تجدید می شود و سوگند ادامة راه به عمل انقلابی راه می برد.
یک اعتراف و چند نمونه:
با توجه به همة حرفهای بالا یک اعتراف و چند مورد دربارة چند شهید را مرور کنیم. شنیدن و خواندن و باور به «واقعیت زهرآگین» تک به تک آنها تعادل هر انسانی به هم می زند. اما ما عهد بسته ایم که از هرجنایت یک تعهد بسازیم. تعهدی بر ادامة راه تا به آخر در نبرد شورانگیز برای آزادی.
فاکتی که من نامش را «اعتراف» گذاشته ام مربوط به ذکر خاطره ای از موسوی اردبیلی است که اخیرا منتشر شده است. به یاد داشته باشیم که موسوی اردبیلی از نورچشمی های خمینی بود و بر بالاترین مقامات قضایی حکومت او تکیه داشت. هم او بود که در جریان قتل عام سال۶۷ اولین حکم برای قتل عام را دریافت کرد و بعد هم از سکوی نماز جمعه تهران عربده کشید که قوة قضایی از طرف مردم تحت فشار است که چرا مجاهدین را اعدام نمی کنند؟ در یک کلام حضرت شان خود از آمران و مسؤلان اصلی آن جنایت سیاه بوده است. حالا او موردی را نقل می کند که بدون هیچ تفسیری بخوانیم. نقل کننده خاطره نوشته است: “اوایل شهریور ۱۳۷۷ بود که برای خواندن کتاب سفرنامه فقهی حج به منزل ایشان(موسوی اردبیلی) رفتم و مثل بقیه شبها من و او تنها بودیم. تازه آقای اسداللّه لاجوردی را ترور کرده بودند. ایشان فرمودند: امروز هرچه با خودم کلنجار رفتم که برای آقای لاجوردی فاتحهای بخوانم نشد. حساس شدم که مگر او چه کرده است؟ سؤال کردم، ایشان در تردید بود که برایم توضیح بدهد یا خیر، اما بالاخره اموری را گفت که اکنون پس از گذشتن بیش از ده سال از آن زمان هنوز بسیاری از آن کلمات با همان آهنگ سخنان ایشان در گوشم طنین انداز است(اردبیلی گفت): آن زمان که مسئولیت داشتم گهگاهی به زندانها سر میزدم که در زندان اوین یک درب کهنه قدیمی بود که همیشه از کنار آن میگذشتم. یک روز هوس کردم که داخل آنجا را ببینم، گفتم این چیست؟ گفتند: چیز مهمی نیست یک انباری است. گفتم: میخواهم درون آن را ببینم. گفتند: کلیدش نیست. گفتم: آن را پیدا کنید. گفتند: پیدا نمیشود. گفتم: درب را بشکنید. گفتند: چیز مهمی نیست. گفتم: بالاخره من باید درون این انباری را ببینم. گفتند: کلیدش پیش حاج آقاست. منظورشان لاجوردی بود. گفتم: از او بگیرید. گفتند: الان اینجا نیستند. گفتم: پیدایش کنید من اینجا میمانم تا بیایید و از جای خود تکان نمیخورم. بالاخره پس از اصرار زیاد من، درب باز شد وارد شدم. دیدم تعداد زیادی از بچه های خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله با صورتهایی به رنگ زرد و جسمهایی نحیف، پنجاه نفر، صد نفر، کمتر یا بیشتر نمیدانم محبوسند. بچه ها دور من ریختند، گریه میکردند، عبا و دستهایم را میبوسیدند و التماس میکردند. گفتم: اینها چه کسانی هستند؟ گفتند: اینها بچه های منافقان هستند که پدر و مادرشان یا کشته شده اند یا فرار کرده اند. گفتم: اینجا چه کار میکنند؟ پدرانشان مجرم بودهاند، جرم اینها چیست؟ اینها پدر بزرگ ندارند!؟ خویشاوند ندارند!؟ قیم ندارند!؟ از وضع اسفبار بچه ها چشمانم پر از اشک شد. عینک خود را برداشتم و با دستمال، اشکهای خود را پاک کردم و گفتم: همین امروز تا بیست و چهار ساعت باید این بچه ها را به خانوادههای خودشان برسانید و هر کدام که خانواده ندارند یا جایی ندارند آنها را به دادستانی بیاورید برای آنان جایی تهیه میکنیم. آخر پدر بچه منافق بود و کشته شد یا مادرش فرار کرد چه ربطی به بچه ها دارد!؟ انصاف و رحم و مروتتان کجا رفت!؟(آمدنیوز ـ ۷مرداد۹۶)
قضیه کاملا واضح است و بی نیاز از هرگونه توضیح. اما سوال عمیق تر این است که آیا این وضعیت منحصر به اوین و لاجوردی است؟ یا حد جنایات آخوندها بسا فراتر از آن است که ما تصور می کنیم؟ نمونه ای را نقل می کنم از زندان شیراز، که گویای جنبه دیگری از قضیه است.
شهناز داوودی (گله) از هواداران سازمان در کازرون بوده است. دارای همسری کارگر و دو دختر به نامهای مریم(۱۱ساله) و لیلا(۶ساله) و پسری به نام محسن(۴ساله). او در تابستان ۶۱، در حالی که باردار هم بود، دستگیر می شود. توسط بازجویان و شکنجه گران شناخته شده زندان عادل آباد، نظیر مجید تراب پور و جواد معلمی، شکنجه می شود. بعد از دستگیری کودکانش شکنجه مادر و کودکان بارها و بارها در حضور هم ادامه می یابد. یک همبند شهناز نوشته است: «من همسلولی شهناز بودم، یکی از روزهای جمعه بود که شهناز صدایم کرد و گفت حالم خوب نیست. از من خواست نزدش بمانم. بعد از مدت کوتاهی درد زایمان شروع شد. هرچه تلاش کردم تا پاسداران را وادار کنم تا او را به جای مناسبی برسانند، موفق نشدم. به بهانه ترس از فرار، او را همان جا نگهداشتند. بالاخره وقتی بچه ها از هواخوری برگشتند، دراثر فشارها و اصرارهای جمعی، مجبور شدند شهناز را به بیمارستان منتقل کنند. اما بعداز ۴ساعت او را همراه نوزاد پسرش به زندان برگرداندند. شهناز اسم پسرش را احسان گذاشت و تهیة لباس و غذا از سوی همة بچه ها برای بچه آغاز شد... درحالی که احسان ۴۰روزه بود، شهناز را برای اجرای حکم اعدام صدا زدند...»
آیا جای تردید است مریم و لیلا و محسن و احسان از تیرة همان «پنجاه نفر، صد نفر، کمتر یا بیشتر» کودکان «خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله با صورتهایی به رنگ زرد و جسمهایی نحیف» هستند که موسوی اردبیلی در اوین دیده است؟ و آیا باز هم تردیدی هست که این قبیل نمونه های ناگفته و نانوشته در دهها شهر و حتی بخش و روستایی دیگر وجود دارد؟ پس واقعی تر این نیست که با ابوسعید ابوالخیر همزبان شویم و بخوانیم:
سرتا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
اما بگذارید از دست غم و دلتنگی، که واقعیتی گریزناپذیر از فاجعه است، گامی فراتر برداریم و سوال کنیم آیا این نوع جنایت تنها نوع جنایت آخوندها در زندانها است؟ هرچند تلخ و نفس گیر؛ باید بپذیریم که بازجویان و شکنجه گران نظام ولایی تنها شکنجه نکرده اند. تنها تیرباران نکرده اند. تنها با کودکان این رفتار حیوانی را نداشته اند. شکنجه گران «ولایی» چه در کیفیت و چه در تنوع دست تمام همکاران خودشان و دوستاقبانان رسوای عالم را از پشت بسته اند. و «جنایتهای پنهان» آنها حکایت پرغصه ای است که هنوز یک از هزارش نوشته نیست. مثلا آیا می توان تصور کرد شکنجه گرانی که با کودکان «خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله» آن گونه رفتار می کنند با بیماران و مجروحان اسیر چه رفتاری دارند؟ اجازه دهید یک نمونه از رفتار با یکی از مجروحان روی تخت بیمارستان را مرور کنیم:مجاهد شهید احمد حکیمی نژاد(متولد۱۳۴۱ در جهرم) توسط مزدوران بسیجی شهرشان با چاقو مورد تهاجم قرار می گیرد. شدت جراحات به قدری است که او را به بیمارستان منتقل می کنند. امام جمعه وقت شهر به نام حسین آیت اللهی به یکی از محافظان شخصی اش دستور می دهد و آن مزدور به بیمارستان می رود و با شلیک دو تیر به مغز احمد کار او را به پایان می رساند.
چنین درندگانی، در سال۶۷، با اسیران مجاهد خلق در زندانها چه کرده اند؟ حتما نمونه های تکان دهنده و غیر قابل تصور رذالتها و دنائت های را خوانده یا شنیده اید. کافی است که به نمونه هایی که زندانیان آزاد شدة از درنده خویی امثال آخوند «مقیسه» نقل کرده اند مراجعه کنید تا ده بار از خود بپرسید آیا ذره ای انسانیت در این قبیل موجودات باقی مانده؟ یا چنان مسخ شده اند که آدمی از درنده ترین جانوران خجالت می کشد که مقیسه ها را به آنها تشبیه کند. پس اجازه دهید به نمونه ای، از یک نوع دیگر، بپردازیم که بدون تردید نمونه ای منحصر به فرد نیست. تلخ است و دردناک؛ اما واقعی است و باید شجاعت دیدن و شنیدن و نوشتن را تجربه کنیم.
متن اینترنتی این داستان به تازگی به دستم رسیده و من آن را بدون تغییری در محتوا بازنویسی کرده ام.
در یکی از روزهای بعد از ۳۰خردار۱۳۶۰ در مرکز شهر کرمانشاه پهلوان جوانی به چاقوفروش دوره گردی مراجعه می کند. و می گوید: «یک چاقوی تیز به من بده تا داد همة امثال شما زحمتکشان را از خمینی بستانم» درخواست مقداری غیر متعارف است. برای همین هم چاقو فروش می ترسد و می گوید: «ندارم!» اما پهلوان کوتاه نمی آید. با مزاح و اصرار بالاخره چاقویی می گیرد و چند قدم بالاتر در برابر چشمان بهت زدة چاقو فروش؛ کما این که من و شما؛ شروع به شعار دادن می کند:
مرگ بر خمینی!
مرگ بر جمهوری اسلامی!
نام این پهلوان کرمانشاهی حشمت فیاض منش بود. او با صدای بلند شعار می دهد و در هر کجا که عکسی از خمینی می یابد حمله و آن را پاره می کند. پهلوان حشمت خیابان را قرق می کند و به پیش می رود تا به میدان مصدق می رسد. در گوشة میدان کمیته(آن زمان) مستقر بوده است. حشمت به آنجا که می رسد و آنها را که می بیند صدایش را دو چندان می کند. کمیته چی ها او را محاصره می کنند و از او می خواهند تسلیم شود. اما حشمت با شجاعت به شعار دادن ادامه می دهد. کمیته چی ها جرأت نزدیک شدن به او را ندارند. از دور به او شلیک می کنند. گلوله ای به شکم و گلوله دیگری به ران حشمت می خورد و پهلوان ما به خاک می افتد. به زندان منتقل می شود. پر واضح است که در زندان دیزل آباد هم با وجود شکنجه گرانی همچو احمد نوریان(سرتیپ پاسدار به عنوان رئیس زندان) و حاج بهرام نوروزی و مهدی تقی خانی و باند وحشی آنها چه برسر حشمت می آید. این جنایتکاران شقی هیچ حد و مرزی برای خود قایل نبوده اند. فقط به عنوان مثال و یک از هزار کارهای شان را یاد آوری کنم. آنها در یک تصادف ساختگی مجاهد اسیر حسین ربیبی را، بعد از شکنجه بسیار، روی زمین می گذارند و جلو چشم بسیاری از زندانیان با تریلی از روی مغزش عبور می کنند. صحنة فجیع این انتقامجویی کور و قساوتبار دژخیمان را زندانیان عادی نیز دیده بودند. حالا با حشمت ما، این پهلوان بی نام و نشان شیردل، چه خواهند کرد؟ پهلوان ما دو سال تمام زیر سخت ترین شکنجه ها مقاومت می کند. آن چنان که تعادل روانی خود را از دست می دهد. و عاقبت در سال۶۳ علاوه بر تعادل روانی از دست داده با جسمی درهم شکسته و پوستی بر استخوانی آزاد می شود. خانواده حشمت ناگزیر از بردن او به تیمارستان می شوند. حشمت چند سال را در تیمارستان، در حالی که فقط با خود حرفهایی را زمزمه می کرد، به سر می برد. تازه بعد از آن هم روزانه با یک مشت قرص سر پا می ایستد. وضعیت روانی اش هم وخامت بیشتری می یابد. نویسنده گزارش حشمت نوشته است که او روزها از خانه بیرون می زد و دیگر نمی توانست به خانه بازگردد. کنترل او برای خانواده هم مشکل شده بود. نویسنده گزارش حشمت نوشته است: «سال۸۴ـ۸۵ حشمت را در کنار یک خیابان پیدا کردم. حالش خوب نبود. ولی گهگاه احوال سازمان و برادر مسعود را می پرسید. من با این که خودم رابطه ای نداشتم ولی به خاطر وضعیت خاص حشمت به او می گفتم «مسعود سلام رسانده و گفته به حشمت بگویید یک روزی می آیم و می برمش...» همین را که می گفتم برقی در چشمانش می درخشید. با مهربانی می گفت:«دیگر چه گفت؟» و من می گفتم مسعود گفته ما فقط یک حشمت داریم! بگو منتظر باشد! و او شروع به خواندن آواز می کرد و اشک می ریخت». یاد این بیت از سعدی نمی افتید که گفته است:
نفخات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
قصة پهلوان حشمت را از همان گزارش ادامه دهیم: «یکبار در طاق بستان او را دیدم. در پارکی به نام کوهستان. مزدوران عکس خمینی را روی سنگ بزرگی کشیده بودند. حشمت به محض دیدن آن خشمگین شد. با صدای بلند گفت: «عکس مسعود باید اینجا باشد!» او را به سختی آرام کردیم. چنان هق هقی می زد که همة ما را به هم ریخته بود. با صدای بلند، به زبان کردی، فریاد می زد: «مسعود کجایی؟ برادرم کجایی؟»
این وضعیت ادامه می یابد و حال او رو به وخامت بیشتر می رود. او را به قسمت بیماران حاد منتقل می کنند.
با وجود این روحیه انقلابی و مردمی اش را حفظ کرده بود. هروقت برای ملاقاتش می رفتم برایش مقداری شیرینی و میوه می بردم. و او بلافاصله همة آنها را بین سایر بیماران تقسیم می کرد. یک بار به او گفتم مقداری برای خودت نگه دار! و او گفت: «انقلاب مسعود انقلاب توده هاست. یک انقلابی باید همه چیزش را با مردمش تقسیم کند!»
بعد از آخرین بار که او را دیدم هرگز مرخص نشد. عاقبت در سال۹۲ براثر سکته قلبی در گذشت»
اما مرگ پایان قصة پهلوان ما نیست تا در سوکش بخوانیم: «همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی» تاریخ تمام نبردهای آزادیبخش، و استمرار تلاش بی وقفة فرزند انسان برای پیروزی ما را به این سؤال بنیادی می رساند که «کدام دانه فرو رفت که نرست؟» پس «چرا به دانة انسانت این گمان باشد؟»
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم
به زیر پای من این هفت آسمان باشد
فتح این هفت آسمان کار جاودانة شهیدان است. و پهلوان حشمت یکی از فاتحان مرگ است. سرود این ظفرمندی را از زبان علی ملایری، کارگر ۳۰ساله شهریاری، بخوانیم که در جریان قتل عام سیاه۶۷ سربه دار شد. او در نامه به خانواده اش، در تاریخ ۱ـ۱۰ـ۶۶، یعنی کمتر از یک سال بعد جاودانه شدنش، سلام و درودش را نثار «زمستان ناپذیران پایدار» می کند و می نویسد: «... اما چه عاشق و سرمستید که در یلدا فانوس قلب خود را بر می افروزید و گلهای نسترن به کف، بار امانت بردوش، رنجها و سختی ها را بر طلیعة بهاری شکوفان و عاری از تازیدن زمستان رهنمون می سازید»
پس در یلدای خمینی فانوس رزم خود را در میدانهای نبرد برافرازیم و هر شهید را بر چراغدان دادخواهی بنشانیم که بار امانتی سنگین بردوش داریم.