پس از سال ها دیدمش. سلامی و کافه ای و قهوه ای
پرسید: چه می کنی؟
گفتم: باز نشسته ام و بیکار، تو چه می کنی، هنوز قلم می زنی؟
گفت: بالاخره فهمیدم شاعری نان و آب ندارد، ولش کردم.
گفتم: حالا؟
گفت: صلیب می فروشم و کسب و کارم حسابی کرفته،
دوست داری برای کمک خرجت با ما کار کنی؟
گفتم: نه، من به بدهکاری معتادم!
و روی دستمال کاغذی این را برایش نوشتم:
با خودم می گفتم؛
"عیسی می آید و
تهمت تمام می شود".
آه،مریم!
عیسی، تو بودی
هر روزت بر صلیب کشیدند و
هر روزت بر صلیب می کشند و
تهمت تمام نشد.