۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

«خاطرۀ به یاد ماندنی» ـ اثر زنده یاد سیف الله کبیریان

 
“سال ۱۳۴۹ بنده توسّط ساواک شاه دستگیر شدم و مرا به بیدادگاه
نظامی شاه در گرگان بردند تا به جرم فعالیت سیاسی به محاکمه کشیده شوم. بازجویی شدم و از من خواستند که زیر ورقۀ بازجویی را امضاکنم. هرچه اصرار کردم که قانون نمی دانم و شاید حکم اعدامم باشد

 
 
و لااقل وکیلی بیاورید تا با او مشورت کنم، قبول نکردند و گفتند اگر امضا نکنی جرمت سنگین تر خواهد شد. پس از مدتی طولانی چانه زنی منشی دادستان گفت به نظر من امضاکن که به نفعت خواهد شد. این جمله را چنان دوستانه ادا کرده بود که دل به دریا زدم و زیر ورقه را امضاکردم و بلافاصله مرا به زندان مرکزی آن شهر بردند که مکان زندانیهای غیر سیاسی بود. اعتراضم فایده یی نداشت، چون به دستور ساواک دست به این کار زده بودند. به هر رو، چاره یی نداشتم. مرا دست بسته تحویل شهربانی دادند تا مرا زندانی کند و رفتند. در زندان شهربانی با یک خُرده زمین داری که به علت دعوایی که با رژیم داشت، زندانی شده بود، آشنا شدم. وقتی متوجه شد زندانی سیاسی هستم، تحویلم گرفت و گفت برای این که مورد آزار زندانیان معمولی قرار نگیری، کنار من باش تا اوضاع زندان را برایت تعریف کنم که راحت زندانی بکشی.
پس از استراحت کوتاهی از من پرسید به چه جرمی دستگیر شدی؟
گفتم برای نوشتن یک مقالۀ کوتاه. گفت در دادگاه نظامی چه مادّه یی را برایت نوشتند؟ در آن زمان از حفظ بودم و به او گفتم.
کتاب قانون اساسی در کنارش بود و بازکرد و گفت: قبلاً هم محکومیت داشتی؟
گفتم در سال ۴۲ در بیدادگاه نظامی ساری محاکمه شده بودم و محکومیت تعلیقی داده بودند.
گفت: کلک خوردی.
گفتم چرا ؟
گفت: برای این که این ماده یی که برایت انتخاب کرده اند و تو هم زیرش را نا آگاهانه امضاکردی، دهسال زندانی دارد.
گفتم: چی؟ دهسال زندانی برای یک مقاله؟
گفت: نه. برای آن حکم تعلیقی و بقیۀ فعالیت سیاسی این همه سال. چون به عنوان مخلّ امنیت کشور ارزیابی کرده اند.
به هر رو، منتظر بیدادگاه دوم و نهایی بودم و پیش خودم گفتم که باید خواه ناخواه پای لرزش بنشینم. حتّی مدیر روزنامه را از تهران آورده بودند برای بازجویی در دادگاه نظامی. خدا بیامرزدش. پس از بازجویی پس دادن و حمایت از بنده، به ملاقاتم آمد و دلداری ام داد و رفت.
 پس از مدّتی به خانواده ام خبرش را دادم تا بیکار ننشینند و علیه این بیدادِ بیدادگاه شاه کاری بکنند.
 پس از مدتی طولانی، به دادگاه دوّم رفتم و برگشتم به زندان.
خرده زمیندار مزبور از من پرسید داستانت به کجا کشیده شد؟
گفتم: هیچ. هر چه بود به خوشی و راحتی گذشت!
گفت: چی شد؟
گفتم: دادستان بیدادگاه عوض شده بود. مرا مورد استقبال و بدرقه گرمی قرار داد، با روبوسی و چای و میوه و شیرینی و نوشابه و عذرخواهی فراوان و با لبخندهای تمامی پرسنل جدید. نه دستبند و نه چشمبند و نه اخم و توهینی. پذیرایی کامل و دوستانه و وعدۀ آزادی!
گفت: فکر می کنی به چه دلیل،از ده سال حبس کردنت صرف نظر کرده اند؟
گفتم: فکر می کنم با پول و پارتی بازی!
گفت: نه. این طور نیست!
گفتم: پس به چه دلیلی؟
روز نامه یی را از زیر فرشش درآورد و گفت: این خبر را بخوان که فرشتۀ نجاتت شده است!
با ناباوری خبر را خواندم. داستان قیام قهرمانان فدایی خلق در گوشه یی از روزنامه طوری که جلب نظر هم نکند، به چا پ رسیده بود.
بعداً متوجه شدم که زندانیان عادی هم، از این واقعه بسیار بسیار خوشحال شده بودند که جنگ مسلّحانه علیه دیکتاتوری سلطنتی آغاز شده بود.
بنده که به عنوان یک زندانی سیاسی مذهبی مورد توجه و علاقۀ زندانیان عادی بودم، از آن به بعد، بیشتر از قبل مورد احترام قرار گرفتم.
وقتی پس از مدتی از زندان شاه رهایی یافتم، متوجه شده بودم که بسیاری از زندانیان سیاسی را در سراسر کشور مثل بنده آزاد کرده بودند تا با چریکها همکاری نکنند. هرچند خودم به یاری چریکها شتافتم و تا می توانستم در تأیید و تبلیغ راه درستشان کوتاهی نکردم. به ویژه راه مجاهدین خلق. و برای همین هم در سال ۵۴ در بیدادگاه نظامی شاه در تهران به محاکمه کشیده شدم و به زندان محکوم شدم.
سلام بر فدایی/ درود بر مجاهد
شاد باد روان همۀ جوانمردان فدایی خلق و قهرمانان مجاهد خلق
و راه درستشان پر رهرو باد».