به یاد صمد قهرمان (محمد نوروزی) کاندیدای مجاهدین و شیرآهن کوهمردی از شهر ساوه
حوالی ساعت۱۱صبح روز۱۷آبان سال۶۰ درسلول۴۵بند۲۰۹بهمراه برادر مجاهد هم بندم درحال نظافت ورسیدگی بسلول بودیم،
یکمرتبه درب سلول باز شد و پاسدار دژخیمی نقاب بر صورت با ویلچری در دست یک نفر نیمهجان را که روی ویلچر بود به داخل سلول آورد و ویلچر را قدری بلند کرد و برادر روی ویلچر را روی کفپوش سلول انداخت و از سلول خارج شد، درب سلول را بست و رفت. ما ۲نفر به سمتش رفتیم زیر بغلش را گرفتیم و بهزحمت او را نشاندیم، اسم و حالش را سؤال کردیم و قدری آب به او نوشاندیم به دیوار تکیهاش دادیم. تمام بدنش متورم و کبود و مجروح و خونین بود، صورتش کاملاً سیاه شده و چشمانش پر از خون بود، پاهایش آنقدر متورم و آشولاش بود که نگاه کردن به آنها سخت بود، دستهایش تقریباً ازکارافتاده بود، موی سرش مجعّد و پر از آشغال و خیلی کثیف بود. نگاهی به اطراف انداخت و بهآرامی گفت:
” اینجا کجاست؟ شما کی هستید؟“
گفتیم اینجا بند۲۰۹ اوین است. کی دستگیر شدی؟ چه بلایی بر سرت آوردهاند؟
لبخندی زد و گفت: بلا نیست… آزمایش است. امروز چه روزی است؟
گفتیم: امروز ۱۷آبان است، چطور مگه؟!
گفت: پس ۵روز است دستگیر شدهام و تمام مدت زیر شکنجه بودم، ولی خدایا شکر پیروز شدم.
مقداری آبقند درست کردیم با لقمهای نان به او دادیم تا قدری جان بگیرد، سپس کمکش کردیم با هر سختی که بود روی زانوهایش بنشیند و بهآرامی سرش را در سینک آب روشویی شستیم، لباسهایش را تعویض کردیم و از او خواستیم در گوشه سلول قدری استراحت کند. خیلی سریع به خواب رفت، چند ساعت بعد بیدار شد، مختصر ناهاری خورد و گفت پنج شبانهروز نه غذایی داشتم و نه خوابی!
از او خواستیم قدری صحبت کند و از خودش بگوید. لبخند با طمأنینهای زد و گفت:
اسم من محمد نوروزی است ولی همه مرا به اسم صمد شیبانی میشناسند، زمان شاه سه سال زندان بودم (۱۲سال محکومیت داشتم) اهل یکی از روستاهای ساوه هستم، کاندید سازمان برای مجلس شورای ملّی از ساوه در انتخابات سال۵۸ بودم، در فاز سیاسی در بخش حفاظت بودم و مدتی هم مسئولیت حفاظت پایگاه انزلی در تهران را داشتم و مدتی هم جزو نفرات تیم حفاظت برادر مسعود بودم، اینهایی که میگم همه اطلاعات لو رفته است و بازجوها آنها را میدانند. اواخر مهر۶۰ پاسدارهای خمینی فکر میکردند من در روستایمان در ساوه مخفیشدهام و به گفته بازجوها یک تور وسیع به مدت دو هفته در آنجا پهن کرده بودند که مرا دستگیر کنند. روز ۱۲آبان حین اجرای یک قرار در تهران توسط یک خائن شناسایی و توسط گلّهای از پاسداران که سرم ریختند، دستگیر شدم. با قنداق سلاحشان محکم به پشت سرم زدند و ضربهای دیگر با باتوم الکتریکی به کتفم زدند و دستم بیحس شد نتوانستم از سلاحم استفاده کنم، قرص سیانورم را جویدم ولی سریع از روی لباس آمپولی به من زدند تا تأثیر سیانور را خنثی کند و سریع عمل نکند (میگویند این آمپول را دکتر شیخالاسلام وزیر بهداری زمان شاه که همکار و در خدمت بازجوهای رژیم درآمده بود، ساخته بود) بعد سریع مرا به بیمارستان لقمان الدوله رساندند و شکمم را شستشو دادند و سپس به اوین منتقلم کردند، در تمام مدت مدام با قنداق سلاح و مشت و لگد به من ضربه میزدند که بیهوش نشوم و سیانور اثر نکند، من خودم را به بیهوشی زدم، ساعتها مرا روی تخت شکنجه کابل زدند و هرازگاهی یک سطل آب رویم میریختند و با کابل و شلاق ادامه میدادند و بازجوها شیفت به شیفت عوض میشدند. تا ۲۴ساعت من خودم را به بیهوشی زده بودم، بعد از ۲۴ساعت که مطمئن شدم ردهایم پاک شده، وقتی بازجو پایش را روی شکمم گذاشت ناخودآگاه صدایی از من درآمد که فهمیدند من به هوش هستم، از این لحظه دیگر میشدند که حرف بزنم و اطلاعات بدهم، من هم شعار میدادم و درود بر رجوی و مرگ بر خمینی میگفتم تا عصبانیشان کنم و مجبورشان کنم ضربات قویتر بزنند که یا بیهوش شوم و یا آنکه زیر ضربات شدید شهید شوم، بعد قپونیام کردند و در حالت قپونی هم میزدند و لحظاتی خودشان خسته میشدند و برای استراحت میرفتند، حتی اجازه دستشویی رفتن هم بیش از یک نوبت در شبانهروز نمیدادند. من هم آن جمله معروف شهید مهدی رضایی را رو به بازجوها مدام تکرار میکردم که ”حسرت یک آخ را هم به دلتان خواهم گذاشت تا چه رسد به اطلاعات دادن!“ و شکر خدا که موفق شدم…
صمد دو بازجو داشت که اسم یکی یاسر (او مسئول بند۲۰۹ هم بود) و یکی هم حسین محمدی بود، یکی از یکی درندهخوتر و شقاوتپیشهتر بود.
صمد خیلی سرشار و با روحیه بالا بود. با خندهای زیبا میگفت: ناراحت نباشید، یکی از بدبختیهای من این است که اگر بدنم آشولاش هم بشود ظرف کمتر از یک هفته خوب خوب میشود و آماده برای دور جدید شکنجهها میشوم (بهطور واقعی هم همینطور بود، سوختوساز بدنش طوری بود که به شکل عجیبوغریبی سریع زخمهایش خوب میشد) صمد خیلی صریح بازجوهایش را دست میانداخت و به تمسخر میگرفت، صمد بهصراحت به خمینی و بهشتی فحش میداد و درود بر رجوی میگفت و از سازمان دفاع میکرد و البته یکی از اهدافش این بود آنها را وادار کند سریعتر اعدامش کنند.
یک روز درب سلول باز شد و ۵نفر نقاب بر صورت جلوی درب ایستادند و گفتند ما هیئت بازدید از بیت امام هستیم و آمدهایم از زندانها بازدید کنیم و مشکلات و حرفهای شمارا بشنویم و برای امام ببریم. صمد گفت پس چرا نقاب زدهاید؟ بازدید کردن که نیاز به نقاب صورت ندارد! من زمان شاه هم چند سال زندان بودم و هیئتهای بازدید زیاد دیدهام ولی هیچکدام دیگر نقاب نداشتند. اگر میخواهید بازدید کنید خب بکنید، این بدنهای تکهپاره زیر ضربات کابل و شلاق بازجوها، این سلول بدون حتی یکتکه موکت و بدون هیچگونه امکانات مینیمم، بیاطلاعی خانوادهها از ما فرزندان دربندشان، نبودن امکان استحمام، نبودن هیچگونه کتاب و روزنامه و رادیو و اخبار، غذاها در حد بخورونمیر و و و… یکی از آنها گفت کافی است! چرا فقط تو حرف میزنی و نمیگذاری بقیه هم حرف بزنند؟ صمد گفت نوبت بقیه هم میرسد. شما به حرفهای من خوب گوش کنید و به گوش امامتان برسانید، یکی از آنها بقیه را از سلول بیرون کرد و خودش هم از سلول خارج شد ودرب را بستند که بروند، صمد با صدای بلند داد زد آقای رفیقدوست در ضمن در گزارشتان بیاورید که همه اعترافات زیر شکنحه گرفته میشوم و همهاش دروغ است، آن فرد جلو آمد و گفت: تو از کجا مرا شناختی؟ چرا اسم مرا داد زدی که همه بشنوند؟ صمد خندهای کرد و گفت: بابا از چی میترسید؟ شما که نمیخواهید کسی را آزاد کنید. شما که خودتان بازجو هستید و من و شما خوب همدیگر را میشناسیم… آن مردک لورفته با عصانیت درب سلول را بست و رفت.
اوایل آذرماه یک روز صبح صمد را برای بازجویی بردند و بعدازظهر برگشت، بهمحض ورود به سلول از فرط خوشحالی سرازپا نمیشناخت، مرا در آغوش گرفت و مدام میگرفت خدایا شکر، خداجون خیلی ممنونم و… خیلی خوشحال بود، بعد گفت: مسئولم را دیدم، هادی قهرمانم را دیدم و با او صحبت کردم، مثل شیر میغرید و وضعش خیلی عالی بود. بعد ادامه داد و گفت: هادی رازی از مسئولین قدیمی سازمان و مسئول من است، من فکر میکردم در درگیری شهید شده است او هم در زندان شنیده بود من در درگیری شهید شدهام، امروز ما دو نفر را رودرروی هم قرار دادند، روی ویلچر بود و از بس شکنجه شده بود پوستی روی استخوان بود تا مرا دید گفت: صمد جان هر چه این پاسدارها از قول من به تو بگویند دروغ است من مجاهد خلقم و هرگز از هیچکس و از اسرار سازمان کلمهای نگفتهام و نخواهم گفت، دور باد از مجاهد خلق اطلاعات دادن و خیانت کردن. من هم گفتم درود بر تو من هم قول میدهم مثل تو باشم و شکر خدا که تا این لحظه حسرت یک آخ را به دل آنها گذاشتهام. بازجوها که دیدند اوضاع خیلی پس است هر دوی ما را زیر مشت و لگد گرفتند و از هم جدا کردند. صمد آنقدر خوشحال بود که مسئولش را دیده بود که از فرط خوشحالی در پوستش نمیگنجید و مدام میگفت: خدایا شکر، خدایا شکر… چندبار مرا در آغوش گرفت و بهشدت فشار میداد و میگفت فرق نمیکنه تو هم یک مجاهد خلقی، همه مجاهدین مثل هم هستند.
صمد بهطور واقعی کلمه یکپارچه شور و امید بود. یک روز بازجو درب سلول را باز کرد که صمد را برای بازجویی ببرد. صمد از همان داخل سلول گفت چرا اینقدر وقت تلف میکنی؟ بازجو گفت: به جان امام قسم من نمیخواهم تو اعدام شوی اگر تو قدری درست تنظیم کنی ما هم با تو تفاهم میکنیم. صمد گفت: من بهترین تنظیمات را با شما کردهام ولی شما تفاهم نکردی! بازجو گفت: مثلاینکه دلت میخواهید زودتر به جهنم بروی! صمد گفت: نه جهنم جای ما نیست اگر ما جهنم برویم چه کسی بهشت برود؟ بازجو گفت: بهشت جای آیتالله بهشتی است. صمد گفت: پس اگر اینطور است من همان جهنم را ترجیح میدهم، آن بهشتی که آخوند بهشتی در آن باشد را من نمیخواهم و صد رحمت به جهنم بدون بهشتی! بازجوی کنف شده از شدت غیظ درب را بههم کوبید و بدون اینکه صمد را برای بازجویی ببرد، رفت.
یکشب صمد برایم از خودش تعریف کرد و گفت: ما در روستایمان خیلی فقیر بودیم، وقتی با بدبختی دیپلم گرفتم، نمیخواستم دانشگاه بروم ولی به اصرار یکی از اقواممان که به من قول کمکهزینه تحصیلی داد بالأخره در کنکور شرکت کردم و در رشته ادبیات دانشگاه تهران قبول شدم. تهران را اصلاً ندیده بودم فقط یکی دو خیابان نزدیک دانشگاه را بیشتر بلد نبودم، به ما بورس تحصیلی و خوابگاه دانشجویی دادند ولی کفاف مخارجمان را نمیداد، مادرم کار میکرد و ماهی ۳۰تومان برایم میفرستاد. من هم روزی یک تومان بیشتر خرج نمیکردم. یکشب اواخر ماه بود و من فقط یک تومان داشتم، دفترم تمام شده بود، غذا هم نداشتم و خیلی گرسنهام بود. رفتم نانوایی و در صف نوبت ایستادم تا نان بخرم، همینکه نوبتم شد متناقض شدم که مادرم باآنهمه بدبختی و زحمت برای من پول میفرستد که من درس بخوانم، آنوقت من شکمم را به دفترم ترجیح میدهم! از صف خارج شدم و به نانوا گفتم پولم را نیاوردهام و به سمت مغازه لوازمالتحریر فروشی رفتم، خواستم دفتر بخرم به ذهنم زد آخر با شکمگرسنه که آدم درس نمیفهمد، پشیمان شدم دوباره به سمت نانوایی برگشتم، به نانوایی که رسیدم دیدم نانها تمام شده و درحال بستن مغازه است، با خود گفتم پس دفتر را بخرم به مغازه لوازمالتحریر فروشی رسیدم دیدم او هم بسته و رفته است، به خانه برگشتم درحالیکه یکتومانی در دستم بود و خوشحال از اینکه یک تومان ذخیره دارم، فردا که ۳۰تومان رسید آن یک تومان را هم رویش میگذارم احساس میکردم آدم پولداری شدهام و این ماه ۳۱تومان پولدارم!
روزی که صمد به دادگاه رفت ۱۴آذر بود. وقتی از دادگاه برگشت گفت در دادگاه از سازمان دفاع کردم و رژیم را به محاکمه کشیدم، حاکم شرع نزدیکم آمد و درحالیکه چشمبند و دست بند داشتم یک سیلی به صورتم زد. گفتم: بهبه! عجب دادگاه اسلامی! من زمان شاه هم دادگاه رفتم، در زمان شاه خائن و ستمگر در دادگاه نه چشمبند داشتم و نه دست بند، کتکی هم در دادگاه نخوردم و حداقل ظواهر امر حفظ میشد. حاکم شرع گفت: فلان فلان شده ما را با شاه مقایسه میکنی؟ گفتم نخیر شما قابلمقایسه با هیچکس نیستید. حاکم شرع گفت اعدامت میکنیم و کاری میکنیم که مرغهای آسمان به حالت گریه کنند. به آخوند حاکم شرع گفتم: خیلی دوست دارم گریه مرغان آسمانی را ببینم.
صمد بعد از دادگاهش یکبار رو به من کرد و گفت: خیلی دوست دارم دو روز دیگر اعدام شوم. گفتم چرا؟ چه فرقی میکند که روی دو روز دیگر تأکید داری، لبخندی زد و گفت: آخه من ۱۶آذر را خیلی دوست دارم.
روز ۱۶آذر سال ۱۳۳۳ متولد شدم.
روز ۱۶آذر سال۵۴ دستگیر شدم.
روز ۱۶آذرسال۵۷ از زندان شاه آزاد شدم.
دوست دارم روز ۱۶آذر هم شهید شوم.
ازقضا همانطور هم شد برخلاف ریل معمول که هر کس دادگاه میرفت همان شب اعدام میشد. صمد را دو روز بعد از بیدادگاهاش، صبح روز ۱۶آذر برای اجرای اعدام صدایش زدند (که این هم غیرعادی بود چون اغلب اعدامیها را عصر صدا میزدند) صمد مثل پرندهای زیبا و سبکبال از جا پرید، پیراهنی داشت که زمینه مشکی با گلهای زرد و سرخ داشت آنرا از تنش بیرون آورد و به من داد، گفت این پیراهن را مادرم بعد از آزادی از زندان برایم هدیه آورد، آخر وقتی از زندان آزاد شدم کار زیاد بود و نتوانستم دیدار مادرم بروم. به روستایمان زنگ زدم و مادرم را پای خط آوردند و با او صحبت کردم و قول دادم در اولین فرصت به دیدنش بروم. مادرم با همه مشکلاتی که داشت از روستایمان در ساوه به تهران آمد و این پیراهن را برایم هدیه آورد که خیلی برایم ارزش دارد، صمد را درآغوش کشیدم و بلندبلند گریه میکردم، صمد مرا دلداری داد و پیراهن من را از من گرفت و پوشید و گفت اگر موافقی با پیراهن تو شهید شوم؟! شاداب و سرحال برای اعدام شتابان رفت. اوایل آن شب پاسدار دژخیمی که خود را دکتر سلمان معرفی میکرد، درب سلول ما را باز کرد و گفت: امشب تنهایی؟ امروز صمد اعدام شد، او که آنقدر اولدورم بولدورم میکرد، حتی نای نداشت روی زانوهایش بایستد. من فهمیدیم آن دژخیمان شقاوتپیشه خون پاکش را قبل از اعدام کشیده بودند.
صمد بهواقع رادمرد قهرمانی بود که سراسر شورونشاط و جنگاوری دلیر و بیباک بود و تمامعیار خودش را وقف راه و آرمانش و فدیه راه خدا و خلقش کرد. صمد مرگ را به سخره میگرفت و بازجوها و دژخیمان را به کرنش و تسلیم واداشته بود. صمد از نسل ۱۶آذر بود و ۱۶آذر را برای همیشه جاویدان و الهامبخش کرد. طی مدت یک ماهی که با صمد بودم خاطرات بسیار زیبایی از او دارم ولی به همین اختصار بسنده میکنم. در ۳۹ سالی که از شهادت حماسی صمد میگذرد، بدون اغراق همهساله در روز ۱۶آذر با او راز و نیاز و نجوا دارم و هر بار تجدیدعهد میکنم که تا گرفتن انتقام خون پاکش هرروز عزم و ارادهام جزمتر و استوارتر باشم. روح صمد قهرمان شاد راهش پر رهرو باد…
پیش بهسوی قیام سرنگونی.
محمد تهرانچی- آذرماه۹۹
یادی از یک حماسه؛ از آغاز تا جاودانگی در ۱۶ آذر، از: محمد تهرانچی