دسامبر ۲۰۰۷ بود که به دعوت کنگرۀ حزبی، تورنتو را به مقصد برلین ترک کردم. مسافرتی که با توقف در آمستردام همراه شد و البته آشنایی با پیرمردی که تا آن روز چهرهاش را ندیده بودم تا به یاد آورم، ذهن زیبای دیروز و امروزش را که سراسر فرهیختگی بود و این فرزانگی در کلامش موج میزد.
پیرمرد ما با بدرقۀ گرم همراهانش عازم سفر شده بود و این خوش شانسیِ زمان بود که در میان انبوه صندلیها، ایشان در صندلی کناری همسفر من شد. هواپیما از زمین برخاست و دفتر خاطرات وی بود که به سرعت گشوده شد. هنوز صفحۀ اول دفتر ورق نخورده بود که با صحبتی کوتاه، بیدرنگ سر صحبت را گشودم تا متوجه حضور نگاه یک هم زبان بر دفترشان باشند. گرم و صمیمانه پاسخ سوالهایم را میداد و از مقصد سفرش به ایران برایم گفت. سفر بیبازگشت من و رفقایی که کشور را از ترس اعدام و خفقان ترک کرده بودند، این جسارت را در من ایجاد میساخت تا از دلیل سفرم حرف بزنم و دیری نپایید که آن مکالمۀ کوتاهِ معارفه، تبدیل به بحثی پرحرارت در مورد اوضاع ایران شود. سخنمان به جنبش دانشجویی کشیده شد و لاجرم از «داب» و نقش پررنگ مارکسیستها در حوادث سال۷۶باید میگفتم و تظاهرات ۱۶ آذری که داب در صف اول آن روز قرار داشت. موضع من، اصرار بر اختناقی بود که حاکمیت، آن را بر جنبش دانشجویی تحمیل کرده بود و اجازه نمیداد که سایر جریانهای سیاسی در دانشگاهها پایگاهی داشته باشند. و سازمان مجاهدین که به شدت زیر ذرهبین ادارههای امنیتی ایران بود مجالی برای سازماندهی و تشکیل حلقههای دانشجویی نداشت. اما ایشان اصرار داشتند که در اشتباه هستم و با دانستههایش ادعا میکرد که اعتراضات دانشگاهها فقط به مارکسیستها خلاصه نمیشدند و مجاهدین هم نیرو داشته اند. برایم عجیب مینمود که ایشان با وجود اینکه در ایران رفتوآمد داشتند با چنین صراحتی از میوههای ممنوعههای سیاسی ایران دفاع میکردند. تا فرود آمدن هواپیما این من بودم که از خاطرات زندان صحبت میکردم و ایشان در متانت تمام، با سکوت و تکان دادن سر، سیاهی آن روزگاران را تأیید میکردند... سالها گذشت تا از طریق فیسبوک متوجه شوم آن پیرمرد، محمد ملکی فرزانه بود که نوشتههایشان را در گذشته میخواندم و مشکات و مصباح ذهن من بودند...
به ایشان پیغام دادم شخص دیگری به پیامها پاسخ میدادند و پس از نوشتن از اظهار ارادت به ایشان، پاسخ آن آموزگار فرهیخته به افسوس و عذرخواهی من در بهجا نیاوردن آن تصادف دوستداشتنی، برایم در چند سطر کوتاه با احترام به یادگار ماند تا در نبودنشان، آن را دوره کنم.
هر چند مقصد سفر ما همچون مسیر سیاسیمان متفاوت بود اما در یک چیز مشترک بودیم و آن هیمنۀ اهریمن سیاه بر فراز ایران بود و مبارزهای که علیرغم اختلافات و مرزبندیهای سیاسی بر ضرورت آن تا رویش فردایی بهتر وحدت داشتیم.
خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.