در دانشکده علوم دانشگاه تهران، باید درس می خواندم! پسر عمویم در دانشکده هنرهای زیبا و دوست مشترک صمیمی مان پشت کنکوری!
بزرگترمان (نه سرپرست)آقای ... بود: دبیر کل حزب مردم ایران ـــ خداپرستان سوسیالیست ـــ . او در خیابان اردیبهشت زندگی می کرد و با ما خویشاوندی نزدیک داشت. برای ما سه تن یک طبقه از یک خانه ی دو طبقه ای با حیاطی بزرگ اجاره کرده بود. هر طبقه سه اتاق جداگانه و یک آشپزخانه و حمام مستقل داشت. اجاره ماهیانه اش هم ۳۰۰ تومان بود. این خانه در همان خیابان اردیبهشت و تقریبن رو به روی خانه آقای راضی بود.
آقای ... به اتفاق همسرش ما سه تا را به آنجا برد و به آقا و خانم محبی معرفی کرد و گفت: اینها پسر های من هستند و بهشان بیش از چشمانم اطمینان دارم. می سپارمشان به شما، مثل فرزندان خودتان بدانید.اینگونه شد که ما شدیم مستاجر پدر و مادر آذر محبی و رامش سال های بعد! سال اول ما طبقه همکف بودیم و خانواده طبقه اول. سال بعد جامان را عوض کردیم!
سه تا خواهر بودند، به ترتیب سن: گیتی، آذر و سودابه. یک برادر هم داشتند میان آذر و سودابه. سودابه خیلی کوچک بود. نگو خانه ی آقای محبی، بگو خانه ی شادی! از این خانه صدای موزیک جز شب ها، آنهم دیر وقت، قطع نمی شد. هم گیتی و هم آذر صدای جذاب و دلنشینی داشتند. بویژه آذر که تصنیف های مرضیه را می خواند و ما در آن روزگار جوانی خیال می کردیم صدای مرضیه پیش صدای آذر(رامش) صفر است. گیتی جز صدای قشنگش یک رقصنده ی هنرمند بود. رقص های ایرانی، عربی، آذری( ترکی) و رقص های کلاسیک و مدرن غربی را به زیبایی اجرا می کرد. در چشم ما که زیبا بودند!
ما از نیمه ی شهریور در این خانه مستقر شدیم. آقای محبی اگر اشتباه نکنم در وزارت دارایی شاغل بود و شغلش طوری بود که بیشتر وقت ها در تهران نبود. به این ترتیب مدیر واقعی خانه، خانم محبی بود و بی اغراق با شایستگی دو خانواده ی پر جمعیت(ما که مستاجرش بودیم و خودشان) را اداره می کرد. آخر هفته ها یعنی پنجشنبه یا جمعه، هر دو خانواده در سالن ناهار خوری دور یک میز جمع می شدیم و شام را مهمان خانم محبی بودیم. روزهای وسط هفته هم گاهی برای ما شام یا ناهار می داد. وظیفه رساندن غذا به ما بر عهده ی آذر بود.
غروب یکی از روزهای آخر بهمن ما مشغول درس خواندن بودیم که آذر از طبقه بالا پیش ما آمد و به من گفت: جمشید خان(من را جمشید خان صدا می کردند) مامانم میگن اگه وقت دارین چند دقیقه بیاین بالا! گفتم چکار دارن؟ گفت نمیدونم با شما کار دارن! لباس خانه ام را عوض کردم و رفتم بالا. خانم محبی پس از سلام و احوال پرسی گفت:
جمشید خان، شنیدم شما ریاضیات و ادبیاتتون خوبه؟ می خوام اگر وقت داشته باشید هفته ای دوبار ریاضیات و املا و انشا و تاریخ به آذر درس بدید!
نمیدانستم چه بگویم.سکوتم شاید ده ثانیه هم طول نکشید که گفت؛
امیدوارم نه نگید و به خواهر کوچکتون کمک کنید. من هم بجاش اجاره تون را نصف میکنم. یعنی جای ۳۰۰ تومان ماهی ۱۵۰ تومان!
پیشنهاد خوبی بود. اما من هنوز در شوک این پیشنهاد بودم که دستش را جلو آورد و گفت قبول و تمام! تا چشم به هم بزنم دیدم دستم میان دست خانم محبی است. از آن روز تا پایان امتخان های سه ماهه سوم خرداد، آذر هفته ای دو بار و هر بار تقریبن یک ساعت و نیم با من درس می خواند!
خرداد به پایان رسید و آذر هم با نمره های خوب قبول شد. خانم محبی به این مناسبت می خواست یک شام مفصل بدهد. فقط گفت باید صبر کنیم تا اقای محبی هم از ماموریت برگردد!
تیرماه و گرمای تهران و عصرهای سر پل تجریش! یادش به خیر. چند باری رفتیم و خیلی خوش می گذشت. آقای محبی آخر هفته ی سوم تیر از ماموریت برگشت و می خواستند مهمانی شام را عصر سی تیر برگزار کنند. ما مخالفت کردیم. خانم محبی علت مخالفتمان را پرسید. من هم بی مقدمه و بدون رودربایستی گفتم سی تیر تظاهرات جبهه ملی است و ما نمیدانیم چه پیش می آید! حرف من به پایان نرسیده بود که گیتی و آذر با هم گفتند ما هم میائیم.هرچه پدر و مادر چشم و ابرو آمدند و بعدش هم آشکارا مخالفت کردند، این دو دختر دو پایشان را کردند در یک کفش که می خواهند همراه ما بیایند! قرار شام در شلوغی التماس بچه ها گم شد!
سی تیر آن سال قرار بود طرفداران جبهه ی ملی با پیراهن سقید و بدون هیچگونه پرچم و علامتی و شعار و سر و صدایی در پیاده روهای خیابان های استانبول و لاله زار دمونستراسیون سکوت با پیراهن سفید برگزار کنند.
در باره ی سی تیر یک تصنیفی بود که اینطور شروع می شد:
به سی ام تیرماه، دیدی چه غوغا شد
چه گل ها که پَرپَر در گلش ما شد
طبق فرمان قوام قلدر، آن خائن دیکتاتور
دیدی چه هاشد .... (همه اش از یادم رفته است)!
من این تصنیف را نوشتم و با ریتمش برای آذر خواندم. بعد از او خواستم آن را از برکند، شاید لازم بشود روز تطاهرات بخوانیم.آذر آن را از بر کرد و با آن صدای زیبا و جادویی اش دو سه بار برای ما خواند.
عصر سی تیر حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر خودمان را رساندیم به خیابان استانبول. خانم و آقای محبی با دل اندازه ی گنجشکان نزدیک چهار راه استانبول در خیابان فردوسی قدم می زدند و قرار گذاشته بودیم نزدیک ساعت شش بعد از ظهر برگردیم پیش آنها!
در خیابان استانبول اول تک و توکی پیراهن سفید قدم می زدند. به تدریج زیاد تر شدند. افزایش پیراهن سفیدها محسوس بود. اما حضور پلیس و مامور انتظامی چندان به چشم نمی آمد. ساعت شش بعد از ظهر که ما خیابان استانبول را ترک کردیم شاید چهار صد ـ پانصد زن و مرد پیراهن سفید. در آنجا قدم می زدند. آذر گفت: جمشید خان میشه بریم سر چها راه لاله زار دسته جمعی این شعر را بخونیم؟
گفتم فکر خوبیه . ولی ما به بابا و مامانت قول دادیم سر ساعت پیش اونا باشیم! آذر یک کمی دمغ شد. وقتی برگشتیم پیش آقا و خانم محبی، آقای محبی گفت برنامه شام امشب دَرَکه! دو تا تاکسی کرایه کرد و رفتیم درکه!تا حدود ساعت دوازده آنجا بودیم. آن شب یکی از بهترین شب های زندگی ام بود. دَرَکه قدری شلوغ بود و غیر از ما چند تا خانواده ی پیراهن سفید دیگر هم آنجا بودند. با خودمان گفتیم اینها هم حتمن مصدقی اند. این وسط آذر از من اجازه می خواست که تصنیف را بخواند. از دستش عاجز شدم. گفتم بخوان راحتمان کن!
آذر شروع کرد به خواندن. چندتا خانواده ای که دور و بر ما بودند سکوت کردند و صدای آذر گسترده ترشد! چهار پنج نفر هم این طرف و آن طرف او را همراهی کردند. ما فهمیدم حدسمان درست بوده و مصدقی ها بزرگداشت سی تیر را آنجا جشن گرفته اند! گمان دارم ماجرای سی تیر آن سال اولین و آخرین حرکت سیاسی آذر بود!
من دوسال مستاجر خانواده ی رامش بودم. جز نیکی و مهربانی و شفقت و احترام از این خانواده ندیدم!
آذر محبی(رامش محبوب هنر دوستان) دیشب در اثر ایست قلبی مُرد.
من با دلی پر از غم و دردمندانه گواهی می دهم که رامش، خواننده ای بود که شرف و شخصیتش را صرف در آوردن پول نکرد و منش متعالی انسانی اش را در رابطه با حاکمیت ارتجاعی و ضد زن و ضد هنر، لکه دار نساخت.
یادش گرامی!