۱۳۹۹ خرداد ۱۶, جمعه

من، سازمان و بیماری «هویت‌پریشی»


هویت پریشی
                                          هویت پریشی
این روزها خیلی در فکر هستم. یک حالت عجیبی دارم. انگار هنوز خودم را نشناختم. مثل فیلم‌هایی با ژانر خیالی خودم را در بلاتکلیفی می‌بینم؛ یا مثل رمان دُن کیشوت در اوهامی بی‌پایان؛ شاید هم مثل سمفونی «چهار فصل» ویوالدی هنوز نمی‌دانم در کدام فصل سیر می‌کنم!

بهرحال پاک گیج هستم. حتی گاهی شک می‌کنم که نکند دچار بیماری «هویت‌پریشی» یا همان اختلال چند شخصیتی شدم! شاید هم من و ما نخستین نمودهای اثبات نظریهٔ نسبیت انیشتین هستیم و در حال سفر در بُعد زمان و مکانیم و این سردرگمی ناشی از آن است!

گویا مرحوم ارسطو از پس هزاره‌ها سر برآورده و از زبان من، سؤال ۳۴۰۰سال پیش خود را برای آدمیان این روزگار تکرار می‌کند: «من کی هستم؟». شاید هم از ابتدا یکی از تندیس‌های محرک در غار افلاطون بودم و خودم نمی‌دانستم. شاید. کسی چه می‌داند! بهرحال این روزها سراپا گیج و سردرگم هستم.

ببخشید! شاید شما را هم گیج کردم. شاید بپرسید چی شده؟ آخر تو کی هستی؟ خب اگر می‌دانستم که دیگر این مسائل موضوعیتی نداشت و احساس «هویت پریشی» نمی‌کردم. شاید بپرسید در کجا هستی؟ این را هم اگر می‌دانستم دیگر دچار احساس سفر در بُعد زمان و مکان نمی‌شدم!

اما اگر از «داده‌ها» شروع کنیم، شاید به جایی برسیم.
خودم فکر می‌کنم کیستم؟
تا جایی که یادم هست من یک عضو سازمان مجاهدین خلق ایران هستم. الآن در اشرف۳ به‌سر می‌برم. طی ۳۰سال عضویتم در مجاهدین، در بسیاری از فراز و نشیب‌های این سازمان بوده‌ام. هدف مقدمم سرنگونی بی‌برو و برگرد رژیم آخوندی و هدف بلند مدتم تحقق جامعهٔ بی‌طبقهٔ توحیدی است.

خب، این داده‌ها را به یاد دارم. اما طی چند سال گذشته، به‌ویژه طی یکی دو سال اخیر عده‌یی دلسوز پیدا شده‌اند که می‌گویند این داده‌ها اشتباه بوده‌اند. آنها در انواع سایتهای وزارت رئوف اطلاعات می‌گویند:

تو در اوهام به‌سر می‌بری.

از اول «مغزشویی شده‌ای».

در تمام این ۳۰سال «فریب رهبران سازمان» را خورده‌ای!

دهه‌هاست شکنجه روحی شده‌ای!

خودت یادت نیست، اما بارها در «قلعهٔ الموت اشرف» دست و پایت را بریده‌اند! (بی‌جهت به دست و پایت نگاه نکن! اینها اوهام است. تو دست و پا نداری!)

به‌یاد نمی‌آوری اما در ۶ و ۷مرداد «سران فرقه» دست و پایت را گرفتند و جلوی هاموی انداختند! اصلاً فکر نکنی یک وقت خودت با آگاهی و اختیار، برای حفاظت از اشرف و سازمانت، آگاهانه جلوی خودروهای مالکی رفتی! اینها اوهام ناشی از مغزشویی است.

در ۱۹فروردین همان «سران فرقه» از پشت بهت شلیک کردند! یک وقت اشتباه فکر نکنی که در میدان لاله، این نیروهای مالکی بودند که از جلو رگبار باز کردند تو آگاهانه جلوی آنها سینه سپر کردی تا از اشرف حفاظت کنی! اگر چنین فکری می‌کنی، اوهام است، بخشی از پروژهٔ «مغزشویی» سازمان است.

لیبرتی را فراموش کردی؟ یادت نیست که این مسئولان «فرقه» بودند که تو را به انتهای جهان فرستادند؟ همان جایی که حتی یک درخت هم نبود؟ در حالی که آزادانه اجازه داشتی به «هتل مهاجر» بروی و بعد از چند مصاحبهٔ دلبرانه با برادران وزارت اطلاعات، به هر کجای دنیا که خواستی سفر کنی! اصلاً این‌طور نبود که خودت آگاهانه انتخاب کنی با همه چیزت در انتهای جهان هم که باشد، از آرمان، سازمان و راه و رسم مسعود رجوی دفاع کنی! اینها اوهام است.

یادت رفته سران فرقه در همان لیبرتی تو را زیر موشک‌باران قرار دادند؟ آخر این‌قدر برادران سفارت جمهوری اسلامی با همراهی کوبلر، یونامی و کمیساریا بهت گفتند بفرما این پاسپورت، این هم بلیط و فرودگاه هم که کنارت هست؛ فقط لگدی به فرقهٔ بد و سکت بزن، هر جای دنیا که خواستی برو! اما این سران مجاهدین چنان با اسکاچ مغزت را سابیدند و شستند که تو افتخار هم می‌کردی تا آخر در لیبرتی، زیر موشک‌باران ایستاده‌ای و از آرمانهای سازمانت دفاع می‌کنی!

اصلا چرا جای دور برویم. خودت یادت نیست. در همین اشرف۳ مگر هفته‌یی ۲بار گلویت را نمی‌بریدند؟ مگر هر هفته چند بار چشمانت را از حدقه در نمی‌آوردند؟ (حالا این‌که چند تا چشم داشتی که هر هفته دو تایش را در می‌آوردند، دیگر به سران فرقه برمی‌گردد و پای نظام دلسوز و وزارت را به این موضوع باز نکن!) اگر هم اینها را فراموش کردی، به آرشیو اشپیگل مراجعه کن... (چی؟ دادگاه دستور حذف آن را داده و در آرشیو نیست؟ پس سران فرقه مغز قضات دادگاههای آلمان را هم شسته‌اند!) بگذریم...

آخر تو آن‌قدر طی این سالیان در این سازمان دل‌سنگ شدی که حتی وقتی یک کودک ۳۸ساله می‌خواهد با خبرنگار و مستندساز بیاید اشرف۳ و مامانش را ببیند، قبلش هم چند کلیپ پر کرده و تا می‌تواند به فرقهٔ بد ناسزا می‌گوید، او را مزدور وزارت مهربان اطلاعات نظام بر می‌شماری!

آن یکی پسربچه که برای بردن مادرش آمده و به‌رسم ادب با خودش سوغاتی، مقداری تی.ان.تی آورده را، تروریست و مزدور وزارت می‌نامی! (چی؟ رئیس پلیس آلبانی افشا کرده؟ باز هم سران فرقه و مواد شستشوی قوی که در دسترس آنان است کار خودشان را کردند و مغز رئیس پلیس آلبانی را هم شستند!) بگذریم...

سران فرقه آن‌قدر تو را در اوهام فرو بردند که فکر می‌کنی برای آزادی مردم ایران و پیمودن مسیر مبارزه، خودت کنار گذاشتن هر آنچه از جنس زندگی است را آگاهانه انتخاب کردی. نه، اصلاً این‌طور نیست. خودت متوجه نیستی، تو را به «طلاق اجباری» وادار کردند. باور نمی‌کنی؟ از اسماعیل‌خان یغمایی بپرس! خوب توضیح خواهد داد. (البته فضولی نکنی و بپرسی چرا یکباره وقتی بریدی و رفتی و دلت برای خوبی‌های شاهنشاه آریامهر تنگ شد، یاد طلاق اجباری افتادی؟!)

بله، تو یک اسیر ذهنی سازمان هستی که آن تواب مهربان باید پیاپی گلو پاره کند که آخر چرا کنار رجوی مانده‌ای و چرا مانند او در گشتهای برادران سپاه به شناسایی همرزمانت نپرداختی؟ آخر مگر او مصداق آزادی و همزیستی با جانوران (ببخشید برادران) وزارت نیست؟ خوب چقدر باید داد بزند که چرا از تجربه او در دوستی با برادران بازجو در اوین استفاده نمی‌کنی و از این مسیر پا به یک زندگی راحت نمی‌گذاری؟

با همهٔ اینها گویا این توصیه‌های مهربانانه در منِ سنگ‌دل هیچ تأثیری نکرده و نمی‌کند. شاید از عوارض همان مغزشویی‌ها باشد. آن‌چنان مغزم را شسته‌اند که تنها می‌توانم به‌صورت یک بُعدی به آزادی میهن و مردمم فکر کنم و به‌جز سرنگونی نظام ولایت هیچ دغدغه‌ای نداشته باشم.

شاید هم اصلاً دچار یک بیماری مُزمن دیگر هستم؛ بیماری «پافشاری بر آرمان»، بیماری‌ای که عوارض خطرناکی دارد. عوارضی مانند تسلیم‌ناپذیری، ایستادگی، مقاومت. عوارضی مانند «سوگند» برای زدن ریش و ریشهٔ نظام ولایت.

بله من دچار این بیماری هستم. یک بیماری بی‌درمان. برای همین نه تنها دلسوزان نظام هم تا الآن نتوانستند هیچ دارویی برای این بیماری مزمن من پیدا کنند، بلکه با تجویزهایشان (از فرقه جدا شو-برو پی زندگی آرام-دست از سر نظام بردار و...) این بیماری را هر چه حادتر هم کرده‌اند. آن‌قدر حاد که دیگر شخص مقام عظما خودش وارد شده، «مصداقان» ولایت، «یغماگران» وزارت بد «اقبال» و «خدابندگان» نظام را کنار زده، عمامه را بر زمین کوبیده و خودش خطر التقاط و «سرباز‌گیری دشمن از جامعهٔ جوان» را روی دایره می‌ریزد و نسبت به پاندمی «براندازی» که ویروسش را من و سازمانم در سراسر ایران و میان «جامعهٔ جوان» منتشر کردیم، زنهار می‌دهد!