من اکبر پریزانی در تاریخ ۹ اسفند سال ۶۱ به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق در تهران دستگیر شده و یک سره به بند ۲۰۹ اوین منتقل وزیرشکنجه قرار گرقتم. من تا روز ۱۲ اردیبهشت ۶۲ در همان بند۲۰۹ بودم.
صبع زود روز ۱۲ اردیبهشت بازجویان مرا صدا کرده و گفتند که امروز دادگاهی می شوم! اما از آنجا که براثر شلاقهایی که به پایم زده و پاهایم به شدت مجروح بودند گفتند اول باید به بهداری رفته و پانسمان پاهایم را عوض کنم. بعد هم مرا از بند ۲۰۹ به بهداری زندان که اتفاقا در کنار ۲۰۹ بود فرستادند.
در بهداری دکتر شیخ همه کاره بود. او همان وزیر بهداری در زمان شاه بود که بعد از دستگیری به خدمت دستگاه بازجویان اوین درآمده بود. دکتر شیخ یکی از رذل ترین آدمهایی بود که بیشتر از هربازجویی بیماران و مجروحان بهداری را شکنجه می کرد. و او بود که با کشف داروی ضد سیانور مجاهدین دستگیر شده ای را که از سیانور خود استفاده کرده بودند مانع شهادت آنها می شد و در واقع آنها را دوباره به زیر شکنجه های وحشیانه بازجویان می انداخت. به هرحال او برای عوض کردن پانسمانهای پایم مراجعه کرد. و کاری که با پاهایم کرد باعث آن چنان درد و خونریزی می شد که بیشتر از خود شکنجه ها آزارم می داد.
در همان زمان که او مشغول باز کردن باندهای روی پایم بود ناگهان صداهای بسیاری از بیرون بهداری بلند شد. چند نفر فریاد می زدند دکتر! دکتر! دکتر شیخ کجا هستی؟ ما همه متحیر بودیم که چه خبر شده است. اما بعد از ان صداهای دیگری نیز اضافه شد که تعجب بیشتر ما را برانگیخت. از بیرون شعارهای عجیبی مثل «مرگ بر خمینی» به گوش می رسید. دکتر شیخ مرا ول کرد و به بیرون رفت. من هم در حالی که از آن چه می شنیدم شوکه شده بودم بی اختیار به سمت در رفته و لای ان را باز کردم. با صحنه ای شگفت روبه رو شدم که باور کردنش سخت بود. تعدادی از نفرات دستگیر شده را در حالی که براثر اصابت گلوله و یا انفجار نارنجک مجروح بودند روی زمین می کشیدند. راهرو، با عرض بیش از یک متر، غرق خون آنان بود. تا آن موقع هرگز چنین صحنه، خونینی ندیده بودم. باورم نمی شد که این رد خون، متعلق به مجاهدینی مجروحی است که تا آخرین گلوله جنگیده و براثر شلیک مسلسل و آر.پی. جی دژخیمان مجروح شده بودند. جلادان در حالی که دست و پای آنها را گرفته و روی زمین می کشیدند. به طور همزمان فریاد می زدند و دکتر شیخ جانی را صدا می کردند. از او آمپول ضد سیانور می خواستند. دکتر شیخ خود را بالای سر آنها رساند و به همة آنها یک آمپول زد تا سیانور عمل نکند. دکتر شیخ هم فریاد می زد: «نگذارید به خواب بروند!» و تأکید می کرد: «اگر به خواب بروند تمام است و دیگر برنمی گردند» پاسداران شروع به زدن مشت و لگد به پیکر بی جان و مجروح مجاهدان اسیر کردند. می خواستند به هر نحوی شده مانع بیهوش شدن و به خواب رفتن آنها بشوند. در میان همة فریادها که از هرطرف بلند بود صدای چند نفر راشنیدم که با فریادهای دیگر فرق داشت. درست که دقت کردم حرفها را تشخیص دادم. چند تن از مجروحان که زنده بودند شعار «مرگ برخمینی، درود بر مجاهد» را می دادند که با فریادها و عربده پاسداران در هم می آمیخت.
امروز بعد از ۳۶ سال است که این خاطره را می نویسم. هنوز آن صحنه و آن چه را دیده ام به یاد دارم. هیچ چیز دیگر یادم نیست. زمان از دستم در رفته بود. با بغض و اشک به مجاهدان شهید و مجروحی نگاه می کردم که با پیکری پاره پاره هم دست از شعار اصلی شان برنمی داشتند. به درستی یادم نیست که چقدر گذشت که بعد از مدتی صدای آن دلاوران خاموش شد. بعد از مدتی پاسداران شروع به تبریک گفتن به یکدیگر کردند. برروی جنازه شهیدان به یکدیگر دست می دادند و ابراز شادمانی می کردند.
مدتی که گذشت به خود آمدند و متوجه شدند که یک نفر (من) در اتاق بغلی آنها را دیده ام. من به سرعت به روی تخت برگشتم و دراز کشیدم. آنها به من حمله کردند و با کتک و فحاشی مورد ضرب و شتم قرار دادند. آنها با توهینهای رکیک از من می پرسیدند که آنجا چه می کنم. جواب من هم روشن و کوتاه بود. می گفتم خودتان مرا اینجا آورده اید. و بعد پاهای مجروحم را نشان شان دادم و گفتم برای پانسمان مرا به اینجا آورده اند. و ضمن نشان دادن زخمهای پاهایم گفتم من اصلا قادر به حرکت نیستم. کاری از دست آنها برنمی آمد. چشم بندم را به طور کامل پایئن کشیدند و بعد از مدتی یکی از آنها آمد و پانسمان پایم را عوض کرد. بعد از آن راهی دادگاه شدم. اما واقعیت این است که هیچگاه آن صحنة هولناک و خونین را نمی توانستم فراموش کنم.
اکنون بعد از ۳۶ سال از خود می پرسم راستی اگر آن همه فداکاری های بی دریغ که یک از هزارش گفته و نوشته نشده، نبود ما کجا بودیم و سرنوشت خلق مان چه می شد. بی تردید این موقعیت درخشان کنونی مقاومت که باعث افتخار هر ایرانی آزادیخواهی است، مرهون همین فداکاری های است. خون آن شهیدان است که ما را در چنین جایگاهی قرار داده است. اما یک نکته مهمتر از این نیز وجود دارد. به راستی چرا خون شهیدان به ثمر نشسته است. زیرا که به خوبی می دانیم و دیده و شنیده و خوانده ایم که خلقهای رزمنده بسیاری وجود داشته اند که فرزندان شجاع و از خودگذشته شان را برای آزادی تقدیم کرده اند. اما تداوم راه شهیدان و به ثمر نشاندن خون آن عزیزان مقوله دیگری است که ما باید به آن توجه داشته باشیم. من با اتکا به تجربیات و دانسته های خودم تصریح می کنم که این رهبری و تشکیلات مجاهدین بوده است که پیروزیهای ما را تضمین کرده است. اکنون ما سرفرازیم که به شهیدان بگوییم راهشان را ادامه داده ایم و تحت پرچم برادر مسعود و خواهر مریم به آرمان آنها که همان آزادی خلق است وفادار مانده ایم. و از همین رو است که در فرازهای آینده جنبش هم که بی تردید بسا پیچیده تر است راه را تا ویران کردن آخرین سنگر دشمن ادامه خواهیم داد.