نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
معانی را زبان چون ناودان است
کجا دریا رود در ناودانی
جهان جان که هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
(دیوان شمس)
او صرفا جزئی از این جهان نبود، او خود یک دنیا بود. یک اسم نبود، یک معنا بود. اکنون نامش «سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد».
در نگاه کسانیکه او را می شناختند، حسین یک جهان پرمعنا مشحون از دریاهای زلال انسانیت و سلسله کوههای شجاعت بود. اگرچه به فلاح و رستگاری جاودان رسید اما هرگز قلب من ضربات بی انتهای چنین خنجرهای بی رحمی را، در هر ثانیه روز، حس نکرده بود ... آنگونه که نفس کشیدن و طاقت را باید از نو آموخت.
پرسید یکی که عاشقی چیست
گفتم که مپرس ازین معانی
آن گه که چو من شوی ببینی ...
بهار سال ۱۳۵۸ (همان «بهار آزادی!») بود که شهید قهرمان مجاهد حسین مدنی را برای نخستین بار در آمریکا و در یکی از تظاهرات هواداران مجاهدین در واشینگتن دیدم. ۱۹ سال بیشتر سن نداشت. همسن و سال آن «شیرآهن کوه مرد» مهدی رضایی بود و به همان اندازه «رویینه تنی که راز مرگ اش اندوه عشق و غم تنهایی» است. و همانند او قلبش پراز کینه نسبت به دشمن و سرشار از عشق و محبت نسبت به مردم و میهن بود. عجبا که از خروش خون هر مجاهد شهید، هزار قلب دیگر برمیخیزد و بر طبل آزادی می کوبد. هزاران قلب و هزاران حسین، ایستاده در افق...
نزدیک به ۴۰ سال از آن روزگار به یاد ماندنی میگذرد. روزگاری که آن جوان دلیر دریادل در بهار مقاومت ما و زندگی من شکفت ... و هرگز نمرد.
قدبلند و راست قامت و رشید و خوش چهره بود. چهره ای مهربان - واقعا مهربان - داشت، و لبخندی شاد به گرمی نور چشمان پرمهرش. از آنگونه شادی و مهری که خستگی را از بدنت فراری میداد. مفهوم خستگی از خودش هم فرار کرده بود. گامهایش دراز و مصمم و مستحکم بودند، تو گویی پاهایش حوصله منتظر ماندن برای سررسیدن باقی بدنش را نداشتند. در صدای عمیقش، قاطعیت و جدیت و دوستی تواماٌ موج میزد. بغایت باهوش و شوخ طبع بود، بطوریکه به ندرت چهره بدون لبخندش را به یاد می آورم. در ورزش بخصوص فوتبال و بسکتبال مهارت خاصی داشت، بطوریکه هیچ وقت دوست نداشتم در تیم مقابل او باشم!
در آن لحظه بهاری هرگز تصور نمیکردم که گونه های سرخ این نوشکوفه، که لبخندهایش را از آنها آویزان میکرد، روزی محل اصابت گلوله جهل و ارتجاع خواهد شد. وای بر ظالمان، وای بر ظالمان ...
چند دریا اشک میباید
تا در عزای اُردو اُردو مُرده بگرییم؟
چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخدوزخ نابکاری بشوریم؟
حسین هفت سال از من کوچکتر بود اما مرا همواره مجذوب شخصیت، هوش سرشار، صبر و صمیمیت، آگاهی و نقطه نظرات و منطق قاطع و ایمان و جدیت خود میکرد. چندماه بعد من از میشیگان، بعد از به گروگان گرفتن شهید والا مقام، محمدرضا سعادتی توسط خمینی، همانند آن دوران که اشرف نشانان قهرمان در سراسر جهان برای آزادی هفت گروگان دهم شهریور بپا خاستند، راهی نیویورک شدم تا در اعتصاب غذا برای فراخوان به آزادی او شرکت کنم. ایامی بود که خمینی تاخت و تاز خود را علیه مجاهدین آغاز کرده بود و مرزهای انقلاب و ارتجاع در جغرافیای فاز سیاسی به سرعت ترسیم میشدند.
حسین را اینبار در پارک رالف بانچ، در مقابل مقر ملل متحد، دیدم. او از مسئولان برگزاری اعتصاب غذا بود و اطلاعیه ای را که نوشته بود به دست من داد تا ترجمه کنم. 11 روز با هم در اعتصاب غذا بودیم. در پایان هر روز، سوار بر وانتی با او و بقیه برادران به محل استقرار می رفتیم و در مسیر او سربه سر همه می گذاشت؛ می گفتیم و می خندیم.
چندماه بعد که از میشیگان برای همیشه راهی نیوجرسی شدم، او را مجدداَ در پایگاهی در آنجا دیدم. مسئولیت کار دیپلماسی در آن ایام با او بود. صبحگاهان همگی، برادرانی که در آن پایگاه بودیم، با سرود میلیشیا و سرود زحمتکشان ورزش می کردیم و بر سر سفره ای که بر زمین پهن می کردیم، صبحانه می خوردیم. یادشان بخیر. بسیاری از کسانی که در آن ایام هم سفره ما بودند، در سالهای بعد به عهد خودشان به خدا و خلق وفا کردند و در صحنه مبارزه با دشمن ضد بشری به سوی رفیق اعلا پر کشیدند، «مجید و جعفر و مرتضی و مهرداد، فرهاد، و ...». مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله عَلَیهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ ینْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا - أحزاب: ۲۳
حسین، ضمن آگاهی و دانش وسیعی که داشت، عمیقا آرمانگرا و متعهد بود. در مورد تعهدات و مسئولیت هایش وسواس به خرج میداد. به یاد می آورم که هیچ کاری را نیمه کاره رها نمیکرد و تا به آخر وظایفش را به بهترین نحو انجام میداد. ذهن پاک او با چرتکه اندازی فردی و تاجری و سود و زیان همواره غریب و اصلا قهر بود. صاف، مثل آینه، و فداکار. براستی مجاهدی بود که ظرفیت و لیاقت پذیرش انقلاب مریم را تا بن استخوان داشت و به یمن همین انقلاب مرتبت و درجات بالایی از مسئولیت پذیری و انقلابی گری و کار بی چشمداشت را احراز کرد.
در نیوجرسی و در نیویورک و سالها بعد در واشینگتن تقریبا هر روز در کنار هم بودیم. او برای من و بسیاری دیگر از برادران که تحت مسئولیت او کار می کردیم، برادر بزرگتر، نه آموزگارمان بود.
کوهی بود برافراشته از محبت، آگاهی، لیاقت، انسانیت، و شجاعت. همه ما میتوانستیم به او تکیه کنیم. در کنفرانسها و تظاهرات و برنامه های متعددی با هم شرکت می کردیم و او همواره یک مسئول پرتوان و لایق بود.
حسین (تلفن به دست)، در تظاهرات ۳۰ خرداد ۶۶ در واشینگتن
در اواسط دهه ۱۳۶۰ مدتی با او در واشنگتن هم خانه شدم. در آن جا مسئولیت آماده سازی صبحانه را بین یکدیگر تقسیم کرده بودیم. روزهای به یاد ماندنی و شیرینی بودند که اکنون بعد از سالیان فقط می توانم با لایه ضخیمی از اشک به آنها بنگرم. اگر آدمی در زندگی اش گنجینه و خزانه ای از گرانبهاترین خاطرات داشته باشد، پربها ترین گنجینه من نظیر همان روزها است. ای کاش میتوانستم لحظه ای هم که شده به آن ایام بازگردم، با حسین، و صبحانه هایی که مزه اش را هنوز به خاطر دارم، و به آن خانه کوچک اما پرلطف و پرمحبت و پرنعمت:
آن خانه که صد بار در او مائده خوردیم
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آنجا همه مستی ست و برون جمله خمار است
آنجا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آنجا شه شطرنج بساط دوجهانیم
وینجا همه سرگشته تر از مهره نردیم
هزاران بار آرزو داشتم که گلوله هایی که سر و گونه او را نشانه رفته و شکافتند، مرا میگرفتند. در طول این سالیان، شهادت های زیادی را شاهد بوده و تجربه کرده ام، در میان آنها، شهادت برادر بزرگتر خودم که از قضا، نامش حسین بود. اما حسین مدنی از آن سنخ انسان های شجاع و ثابت قدمی بود که میهن ما ایران به ندرت در دامن خود می پروراند. او از مرگ نمی هراسید، بلکه از مردن در سرزمینی هراسان بود که «مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون است». پس همه جا را جست و مجاهدین را یافت و آن گاه به اختیار برگزید و از خویشتن خویش بارویی پی افکند. و در نهایت 34 سال بعد رستگار و جاودان شد.
ای هزاران جان فدای جان تو
چون فدا گردند جاویدان شوند
چشمان فرشته آزادی تنها نوری بودند که حسین و شهدای اشرف میشناختند. حسین و شهدای کهکشان اشرف بی قرار بودند. مانند کبوتران دور از آشیانه. بسان پروانه ای که روز و شب به دور شمع آزادی ایران پر میزند و سوختن در این راه را روا می داند. آنها به عشق مردم و میهن و سرزمینی که شاه و شیخ آن را ویران کرده اند، زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست، پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست، با پاهای برهنه و شتابان، جهان را برای رهایی خلق در زنجیر خود درنوردیدند. «صدای غم وطن» و «بازتاب غرور گمشده میهن داغدار من» بودند. نام اشرفی، این هویت منحصر به فرد تاریخی را، اینگونه پهلوانان و یلانی در گوش ضحاکان ضدبشر دوران پرمعنا و هولناک کردند.
و زیستن و مرگشان به خاطر انقلاب
و هیچ چیز زیباتر نبود از نگریستن به چشمانشان
آن گاه که زخم گلوله ای در جانشان جوانه می زد
در انتهای راهی چنان کوتاه
خوشا به سعادت حسین که «سرچشمه های زلال انسانیت» را در رهبری مقاومت یافت. در قسمتی از نامه اش به برادر مسعود در دوران پایداری پرشکوه برای پیروزی در اشرف، نوشته بود: «... اگر اشرف بگونه ای تمام عیار سینه به سینه رژیم و ایادیش شود طلسم و جبر تعادل قوا را می توان در هم شکست اما قیمت بالایی می خواهد. آدم وقتی اسیر تعادل قوا نباشد راه روشن است و این بار هم من با اتکای خودتان توانستم از چنبره همین محاسبات تعادل قوایی نسبتاً بیرون بیایم».
در تابستان داغ سال ۱۳۸۷، برای آخرین بار او را در اشرف دیدم. مثل همیشه لبخندی به لب داشت. سخت در آغوشش کشیدم و گونه هایش را غرق بوسه کردم. افسوس که هیچ نمی دانستم که این آخرین دیدارمان است و خداحافظی مان چند روز بعد، آخرین وداع. از من در باره کارزار حقوقی خروج از لیست تروریستی در انگلیس و اتحادیه اروپا و آمریکا سئوال کرد. به او گفتم تردید نکن، با خواهر مریم، نامگذاری تروریستی ارتجاعی-استعماری را درهم خواهیم شکست.
هنوز نمیدانم درد صحنه پر کشیدن و این کابوس خون سرشته را چگونه باید وصف کنم. شاید او که هیبت مرگ را به سخره گرفت، خود به هزار زبان سخن گفته باشد:
آن که می اندیشد، به ناچار دم فرو میبندد
اما آنگاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادت اش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
با وجود همه دردها و داد زخم هایی که میدانم هیچگاه در من آرام نخواهند گرفت، دگر بار به عمق احساس دلاوران عاشورای حسینی پی برده ام، آنان که بعد از دیدن پیکرهای شهدای کربلا فریاد میزدند: والله ما رایتُ الاّ جمیلاً.
آری، من هم هیچ نمی بینم جز زیبایی.
تابلویی که حسین و ۵۱ تن دیگر از همرزمانش در ۱۰ شهریور ۹۲، در آن روز تاریخی خلق و در سینه تاریخ ثبت و ابدی کردند، مملو و مشحون از زیبایی ها است. الگویی - به قول خودش - نه گفتن به «تسلیم تعادل قوا شدن» و «اسیر فتنه های فرصت طلبانه شدن» که مخصوصا این روزها در صدر طرح های شوم اطلاعات آخوندی برای تخطئه کردن مقاومت و مجاهدت برای آزادی است.
آری، ای مردم ایران! نابه کارانی هستند آن سو (چیره دستانی در حرفه «کت بسته به مقتل بردن»)، و نیز دلیرانی دریادل این سو (چرب دستانی در صنعت «زیبا مردن»). و در عصر ما، این حکایتی است در خور تامل بزرگترین فلاسفه زیبایی شناسی.
آن شاعر و فیلسوف نامدار آلمانی (فردریش شیلر) مفهوم «زیبایی» را نه تنها یک احساس وابسته به زیباشناسی بلکه یک تجربه اخلاقی، معنوی و وجدانی قلمداد میکرد: یعنی آنچه از نظر اخلاقی خوب و نیکو و حق است، در عین حال زیبا است. آزاد زیستن و در عین اختیار و آگاهی، خود را در راه آزادی فدا کردن و در این راه بر غریزه حفظ خود غلبه کردن، خود عملکردی است زیبا و شاید هم مطلقا زیبا. و اسکار وایلد جستجو کردن برای یافتن «نشانه هایی از زیبایی» را جستجویی برای یافتن «رمز و راز زندگی» و ماندگاری می دانست.
آری، رمز و راز زندگی و رمز و راز ماندگاری و پویایی مجاهدین در همین زیبایی ها است. من هم جز زیبایی و فدای بیکران و عشق به آرمان های انسانی در تصویر شهادت حسین نمی بینم. من، برخلاف مرگ و زیستن مادون انسانی، در این تصویر فقط جاودانگی و رمز زندگانی را می بینم، از مهدی رضایی، گل سرخ انقلاب، تا اشرف و موسی تا دکتر کاظم تا حسین مدنی در کهشکان اشرف که در بهار ما شکفت و هرگز نخواهد مرد.
سردار خیابانی در بزرگداشت عاشورای حسینی گفته بود، «ممکن است ما را بکشید، ممکن است ما را زندانی بکنید، اما نه، مجاهدین از بین رفتنی نیستند... این فکر باقی ماندنی است چون حق است. این فکر جای خودش را در جامعه و تاریخ بازخواهد کرد، این پرچم اگر هم امروز از دست ما بیفتد، دست دیگری حتماَ آنرا برخواهد گرفت. پس ما حق داریم امیدوار باشیم. ما حق داریم از مشکلات و خطرات نهراسیم و از آنها استقبال کنیم». و امروز آن پرچمی که دست حسین و یاران شهیدش در حماسه کهکشان اشرف بود، در دستان پرتوان جوانان شورشی این میهن، در کانونهای شورشی، در جای جای ایران اسیر، اما بپاخاسته، در اهتراز است.
یادش جاویدان و راهش پر رهرو باد.
حسین، برادرم
دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوه وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.