فصل اول-زندانی سیاسی یا یک مزدور به روایت خودش
یادآوری- در شماره قبل، قسمت اول و دوم از فصل اول گزارش کمیسیون قضایی تحت عنوان ”زندانی سیاسی یا یک مزدور به روایت خودش” را ملاحظه کردید. در این شماره ادامه فصل اول از نظرتان میگذرد
قسمت سوم- مصداقی بالای پیکر موسی خیابانی واشرف رجوی
(۱۹ بهمن ۱۳۶۰)
جلد اول خاطرات صفحات ۹۰ تا ۹۴
«دوشنبه ١٩ بهمن ساعت سه بعد از ظهر شاه محمدی، پاسدار بند که ریشی حنا بسته و دندان های طلایی داشت، مرا فرا خواند و به سرعت به سمت زیر هشت برده شدم. در راه صدای خنده و قهقهه ی پاسداران می آمد.
..شاه محمدی همچنان تلاش می کرد تا با دادن توضیح از طریق آیفون، مسئول انتظامات داخلی ٢٠٩ را قانع کند تا درب را باز کرده و مرا به همراه یک زندانی دیگر به آن جا ببرد، ولی توفیقی نیافت. ما را از محوطه بیرون برد و در کنار یک تریلر که بار اسفناج و سبزی روی آن بود و برای تحویل به آشپزخانه در آن جا ایستاده بود، متوقف شدیم...
ناگهان دستی به پشتم خورد و فرمان حرکت داد. به سوی همان در کذایی برده شدیم. پاسداران را کنار زده و مرا به همراه سه نفر دیگر به داخل بردند. صدای ضجه و شکنجه به گوش می رسید. در محوطه زیرزمین صدای ضربه های شلاق می پیچید...ما را به اتاقی در سمت چپ هدایت کردند. صدای لاجوردی از درون اتاق به گوش می رسید. لحظه ای پشت دیوار اتاق، نرسیده به در ایستادیم تا اجازه ی وارد شدن بگیرند. کابوس رنگ حقیقت به خود می گرفت.
بالاخره به اتاق راه یافتم. .. پشت به لاجوردی وارد اتاق شدم و او فرمان داد چشم بند را بردارم. اتاق پر از پیکرهای پاکی بود که در سحرگاه آن روز به خاک افتاده بودند. لاجوردی نهیبی زد و مرا متوجه پیکر بلندبالایی کردکه در سمت راست اتاق و زیر یک دستشویی فلزی کوچک قرار داشت. بقیه پیکرها عمود بر او قرار گرفته بودند. موسی را نشانم داد و گفت: او را می شناسی؟ با صدایی خفه و ترس خورده گفتم: نه، نمی شناسم. با تحکم گفت: درست نگاه کن! پاسخم باز هم منفی بود. از کوره در رفت و با زهرخندی گفت: نگاه کن موسی است. گفتم: نمی شناسم. با صدایی که حاکی از خشم و عصبانیت بود، پرسید: مگر تو هوادار منافقین نیستی؟ با تکان دادن سر تأیید کردم. پرسید: چطور موسی را نمی شناسی؟ بعد دستور داد زیر بغل موسی را گرفته و بلند کنند تا من به خوبی وی را تماشا کنم. پیکر موسی را در فاصله ی بیست سانتیمتری صورتم نگاه داشتند...هنگامی که زیر بغلش را گرفته و پیکرش را از زمین بلند کردند، گوشه ی لباسش بالا رفت، تنش خونی نبود به سختی می شد سوراخی را روی بلوزش، آن جا که قلبش آرام گرفته بود، دید. گویی به خوابی عمیق فرو رفته باشد. در همین حال لاجوردی به پاسداران گفت: من را در اتاق باقی بگذارند و بقیه را به بیرون هدایت کنند. سپس آذر رضایی را نشانم داد و با کنایه گفت: آذر همسر موسی است. گفتم: نمی شناسم. سماجتی به خرج نداد...
لاجوردی سپس به پیکر زنی که در ردیف انتهایی اتاق قرار داشت، اشاره کرد و گفت: اشرف است نگاه کن! با طعنه ادامه داد: همسر مسعود! پاسخی ندادم. به مسخره گفت: چرا ایستادی؟ برو جلو! دیگر چنین فرصتی گیرت نمی آید! ..لاجوردی دیگر کسی را معرفی نکرد. محمد مقدم را که به علی قوام معروف بود، شناختم. پیکر او نیز در انتهای اتاق بود.
ناگهان خود را پشت در سلول یافتم. نمی دانستم فاصله بین ٢٠٩ تا آن جا را چگونه طی کردم. شاه محمدی پیروزمندانه در اتاق را باز کرد و در حالی که لبخند کریهی بر لب داشت، در آستانه در ظاهر شده رو به بچه ها کرد و گفت: برای تان خوش خبری دارد! ...همه ی نگاه ها به من دوخته شده بود. وقتی شاه محمدی در را بست و رفت، با اندوهی تمام گفتم: آن چه شنیدید حقیقت دارد و من از آخرین دیدار با آنان می آیم!...»
یک تناقض آشکار
بردن مصداقی به مثابه یک زندانی هوادار ۲۱ ساله به تنهایی بر سر پیکر شهیدان ۱۹ بهمن ۱۳۶۰آنهم در شرایطی که هزاران زندانی با رده های بالاتر در اوین بودند و هر روز و هر ساعت بر شمار آنها افزوده میشد، به هیچوجه قابل توجیه نیست، با کس دیگری هم این کار را نکرده اند، افراد زیادی را در آن روز در گروههای چندده و چند صد نفره بر بالای سر پیکر شهیدان بردند و کسانی که با احترام با این پیکرها برخورد کردند را زیر شکنجه برده یا سر ضرب اعدام کردند.
در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ حدود یک ماه از دستگیری مصداقی میگذرد. اگر یک زندانی هوادار معمولی باشد و با دژخیمان رابطه ویژه ای نداشته باشد، پرونده اش تعیین تکلیف ناشده و هنوز زیر بازجویی است. چنین فردی چرا باید بطور ویژه آنهم توسط لاجوردی که آن زمان خدایگان اوین بوده است و روزانه صدها نفر را اعدام میکرد، بالای سر پیکرها برده شود؟ چرا باید بقیه افراد را از محل بیرون کنند و فقط لاجوردی و مصداقی با هم تنها باشند و لاجوردی پیکر موسی و همسرش و هم همسر مسعود رجوی را به این فرد نشان بدهد؟ آیا مصداقی در جنایت بزرگ ۱۹ بهمن دست نداشته و با این داستانسرایی روی چیز دیگری سرپوش میگذارد؟ اگر این داستان واقعی است، این دیدار در رابطه با چه مأموریت دیگری بوده است؟ و بسیاری سؤالات دیگر که بتواند به این ویژه سازی هواداری که به قول خودش قبل از دستگیری هم ارتباطش با مجاهدین قطع بوده و در طول زندان نیز با مجاهدین ارتباطی نداشته پاسخ بدهد (ص۱۳۹ج۳).
قسمت چهارم- ارتباطات ویژه با دژخیمان و زندانبانها
۱-روابط دوستانه با دژخیم مجید تبریزی
جلد سوم خاطرات صحفه ۱۷و ۱۸
«روز بعد از ورودمان به گوهردشت، مجید تبریزی معروف به "مجید لره" که ارتقا مقام یافته و پست مدیر داخلی زندان را به عهده گرفته بود، به بند آمده و مسئول بند را صدا زد. تا خواستم خودم را از حسینیه به در بند برسانم متوجه شدم نامم را صدا می زند. وقتی مراجعه کردم، از دور مرا شناخت و جلو آمد. قبلاً در انفرادی بارها از او کتک خورده بودم ولی این بار به گرمی از من استقبال کرد. شاید خاطرات گذشته اش را به یاد می آورد. ولی در هر صورت طوری وانمود می کرد که گویی از دیدنم خوشحال است و اضافه کرد: لشکری به او خبر داده که من به گوهردشت منتقل شده ام. به او گفتم: حالا کی به تو گفته که من مسئول بندم؟ گفت: حدس خودم بود. اگر مسئول نباشی هم بالاخره از پشت پرده مسئول بندی! فعلاً من کسی جز تو را به عنوان مسئول بند قبول ندارم. گفتم: هنوز هیچی نشده شروع کردی برایم بزنی؟ خندید و گفت: مگر دروغ گفتم؟ جون به جونت کنند منافقی!
مرا به بیرون از سالن برد و خودش پشت میزی نشست و سیگاری تعارف کرد. گفتم: همین الان کشیدم و تمایلی ندارم. گفت: هنوز گذشته را فراموش نکردی؟ پاسخی ندادم. برای چند لحظه ای بین مان سکوت برقرار شد. صحبت را عوض کرده از کسانی که می شناخت پرسید و این که در چه موقعیتی به سر می برند. می خواست حس کنجکاوی اش را ارضاء کند. بعضی افراد را به خوبی می شناخت و نام می برد و بعضی ها را نیز فراموش کرده بود و نشانی هایشان را می داد. برای من هم دیدن او در وضعیت جدید، خالی از لطف نبود! فرق چندانی نکرده بود، فقط مقامش بالا رفته بود. گفت: چند سال دیگه از حکم ات باقی مانده؟ با بی تفاوتی گفتم: ۵ سال. آهی سرد کشید و گفت: خسته نشدی، نمی خواهی بروی دنبال زندگی ات؟ گفتم: والا اگر تو و لشکری بگذارید چرا که نه. با تعجب گفت: یعنی من و لشکری تو را این جا نگه داشته ایم؟ گفتم: لابد خودم خواسته ام این جا بمانم. یادت رفته چقدر تو و لشکری برای من زدید؟ همین که زنده مانده ام شانس آورده ام. خندید و با لودگی گفت: حالا اگر در و باز کنم می روی؟ به شکل طعنه آمیزی گفتم: حالا زوده، تازه آمده ام، بگذار عرقم خشک بشه، آنوقت می روم. این جوری می چام. چیزی نگفت، فقط سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت: هنوز عوض نشدی....»
«...به نوعی اولین تحریم غذا در گوهردشت شروع شد. در ابتدا زندانبانان حساب مقاومت زندانیان را نکرده بودند. من را به همراه کارگری روز به بیرون از بند برده و در راهروی زندان با چشم بند رو به دیوار نگاه داشتند. فرمان حمله داده شد و پاسداران یورش آغاز کردند. از زیر چشم بند می توانستم رفتارهایشان را ببینم. پاسداری به سمت من می آمد. مجید تبریزی به او اشاره کرد که من را نزنند و پاسدار مربوطه در نیمه راه متوقف شد. لابد می خواستند به خاطر مسئولیتم در آن شرایط، احترامی قائل شوند و حرمتم را نگاه دارند. اولین بار بود که به خاطر مسئولیت داشتن در بند، از تنبیه معاف بودم! چیزی که دیگر هیچ گاه تکرار نشد. شاید هم مجید تبریزی می خواست لطفی در حقم کرده باشد. بقیه نیز کتک چندانی نخوردند. متعاقب آن همراه با مجید تبریزی به بند برگشتیم و او به سخنرانی در بند پرداخت. قسمت عمده ی صحبت او مربوط به این بود که شما زندانیان قدر شرایط را نمی دانید. با اشاره به من گفت: آقا ایرج می داند.».
۲-پاسدار با معرفت
جلد سوم خاطرات صفحه ۱۰۱
“در آن صحنه، هشت نفر که شامل علیرضا سپاسی، طاهر بزاز حقیقت طلب، شهریار فیضی، حیدر صادقی، فرامرز جمشیدی، اکبر صمدی، مجتبی اخگر و من می شد، به اعتراض برخاستیم و یکی- یکی سالن را ترک کردیم. در راه پاسداران طبق معمول آن دوران، تونل وحشتی ایجاد کرده بودند و با کابل و مشت و لگد به جان مان افتادند و تا جا داشت ما را زدند. کوفته و خونین هر یک در گوشه ای افتادیم... در همین حال یکی از پاسداران که وضعیت مرا بحرانی دیده بود و نسبتاً فرد با معرفتی بود، مرا به کناری کشیده و پشت میزی که در راهرو قرار داشت، گذارده و وانمود می کرد که همچنان به ضرب و شتم من مشغول است. او در حالی که تحت تأثیر قرار گرفته بود، گفت: آخر چرا خودتان را به این روز می اندازید؟ تا آمدم حرف بزنم، در دهانم را گرفت و گفت: نمی خواهد حرف بزنی و سپس درحالی که دندان هایش را به هم می فشرد و زیر لب فحش های رکیکی به لشکری و بقیه می داد، افزود: ساکت باش! دوباره سر و کله شان پیدا می شود! مگر نمی بینی چه کار می کنند؟.»
۳-قفسه زیبا و پاسداران مهربان
جلد سوم خاطرات صفحه ۵۶
«... ناگهان یکی از زندانیان مجاهد به نام محمود حسنی را از بند بیرون کشیده و به قسمت دادیاری در طبقه ی هم کف بردند. در آن جا کیسه ی پلاستیکی روی سر او کشیده، وی را مورد ضرب و شتم قرار دادند. استفاده از کیسه ی پلاستیکی مخصوص شکنجه که سر آن را در دهان زندانی می کردند، شیوه ی جدیدی بود که حالت خفگی به زندانی دست می داد. محمل آنان برای ضرب و شتم و شکنجه کردن محمود این بود که چرا کف جورابش را موکت چسبانده است! زندانیان به علت این که در زندان زیاد قدم می زدند و در محوطه ی بند نیز امکان استفاده از دمپایی نبود، به ته جوراب هایشان موکت های پاره و مستعمل و یا تکه ای از پارچه لباس گرمگن و یا مشابه آن می دوختند که باعث استحکام و دوام بیشتر جوراب ها شود. استدلال زندانبانان این بود که محمود از امکانات زندان استفاده کرده و به بیت المال ضربه وارد کرده است! بعد از بازگرداندن او به بند، وی را مجبور به پرداخت جریمه ی نقدی اندک در خصوص ضربه زدن به اموال زندان کردند. این مسئله چند بار در روزهای بعد تکرار شد. افراد را به بیرون بند برده و بعد از ضرب وشتم بسیار، آنان را مجبور به پرداخت جریمه ی نقدی می کردند.
یک قفسه ی بسیار زیبا توسط مصطفی اسفندیاری و با کمک تعدادی دیگر درست شده بود و در یکی از اتاق های ما قرار داشت. بالاخره ...بعد از سپری شدن بیش از یک هفته، پاسداران به هنگام گرفتن آمار متوجه قفسه ی مزبور شدند. به جرأت می توان گفت این تقریباً آخرین چیزی بود که در بند باقی مانده بود. بعد از آمار خواستار آن شدند کسی که قفسه را درست کرده خود به پاسدار بند مراجعه کند... از پیش خود را آماده کرده بودم که مسئولیت درست کردن قفسه را بپذیرم. به در بند مراجعه کردم، قفسه پشت در بود و چند پاسدار کنار آن ایستاده بودند. پاسدار مسئول شیفت پرسید: تو این قفسه را درست کرده ای؟ پاسخ دادم: بلی. پرسید: چرا مبادرت به این کار کردی؟ گفتم نیاز داشتیم.
و... صحبتم را قطع کرد و گفت: آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری! سکوت کرده، سرم را به زیر انداختم. با لحن تمسخرآمیزی پرسید: چرا آن را دور نیانداختی؟ گفتم درست کرده بودم که استفاده کنیم چون به آن نیاز داشتیم. برای دور انداختن که درست نکرده بودم. در ثانی گمان نمی کردم که کار خلافی انجام داده باشم. برای نگهداری وسایل مان و جلوگیری از پراکندگی آن ها در سطح سلول، نیاز به قفسه داریم و این چیزی است که شما باید در صدد تهیه آن برای ما باشید. من به جای شما این کار را انجام داده ام؛ بازار هم که نمی توانستم بروم و ابزار آن را تهیه کنم. هر چه دم دستم آمد، استفاده کردم. گفت: برو داخل بند بعداً به حسابت خواهیم رسید. همه ی بچه ها انتظار داشتند در مقایسه با موارد مکشوفه ی قبلی در بند، به خاطر چیزی که پیدا کرده بودند، سرم را بکنند ولی هیچ برخوردی نکردند و ظاهراً قضیه تمام شده بود.»
۴-مناظره با حاج داوود رحمانی قصاب قزلحصار
صفحات ۱۰۷ تا ۱۲۱جلد دوم خاطرات
«بند متعلق به زندانیان مارکسیست بود و زندانیان مجاهد و یا آن هایی که به اتهام مجاهدین دستگیر شده بودند، هریک بنا به دلایلی خاص به این بند آورده شده بودند.
..چند روزی از حضورم در بند نگذشته بود که حاج داوود مرا به نزد خود خواند... از حال و روزم پرسید و این که بند جدید چطور است. گفتم: بد نیست، روزگار را می گذرانم. به طعنه گفت: حبس می کشی؟ .... پاسخی ندادم و تنها سرم را تکان دادم. دوباره پرسید: در بند چه کارمی کنی؟ گفتم: ماشاءالله آن قدر تواب در بند ریخته که بعید می دانم چیزی از نظر شما دور بماند و خود بهتر در جریان امور قرار دارید...
خیلی تمایل داشت به راز مقاومت و ایستادگی افراد پی ببرد. او می خواست دلایل این کار را از زبان خود افراد بشنود. فکر می کرد در این رابطه می توانم کمکش کنم و او را با این راز آشنا کنم! حس کنجکاوی اش او را بر می انگیخت که سؤال کند. من هم می خواستم از او انتقام بگیرم. فرصت را غنیمت شمرده و گفتم: خیلی تمایل داری بدانی چرا و مقصر کیست؟ با اشتیاق گفت: آره چرا نه، ما می خواهیم اول ببینیم دردتان چیه، شاید بتوانیم درمانش کنیم. مهلتش نداده و گفتم: مقصر اصلی خودتان هستید. مسؤل مستقیم این کار خود لاجوردی است. گفت: به ما چه مربوط است، به لاجوردی چه ربطی دارد دفاع تو از منافقین. مگه اون گفت برو هوادار نفاق شو و پاسدارکشی راه بیانداز؟ گفتم: صبر کن ربطش را می گویم. یادت هست، ١٩ بهمن وقتی موسی خیابانی و دیگران در درگیری کشته شده بودند، مرا و خیلی های دیگر را بردید آن جا که به قول خودتان تمام کُشم کنید؟ اما نمی دانستید که چه ظلمی در حق خودتان می کنید! سرنوشت من در آن شب رقم زده شد. دست خودم نیست. شما مرا به این جا کشاندید و حالا انتظار دارید آن را فراموش کنم. شما او را به من نشان دادید. نباید این کار را می کردید، ولی کردید. این هم اثرات آن.
...حاج داوود در پاسخ گفته هایم تنها به ذکر این نکته بسنده می کرد: باید "عواطف" را به کناری بگذاری تا چشمت باز شود. همه ی مشکلات شما این عواطف لعنتی است...
...نمی خواستم در مورد مسائل سیاسی و ایدئولوژیک و یا مواضع سیاسی مجاهدین با او به بحث بپردازم. چنین امکانی را اصلاً متصور نمی دیدم. ...به همین دلیل، موضوع را عوض کردم. گفتم: چیه برای خودت لقب درست کردی "پدر توابان"! یک مشت بریده که نمی توانند حبس بکشند، شده اند تواب و دمت را باد می دهند. تو هم دور برت داشته و باورت شده. ... این پست لعنتی چیه که همه چیزت را روی آن گذاشتی؟ و به شکل بی تفاوتی ادامه دادم: خودت را گول نزن، ما را هم دست نیانداز حاجی! او حرفی برای گفتن نداشت. هرچه می گفت به ضد خودش تبدیل می شد. نمی خواست با من در بیافتد. به نوعی حرفم را تأیید کرد و خودش را از تک و تا نیانداخت. دنباله ی حرفم را گرفتم و گفتم: چی خیال می کنی، مثلاً خیلی قدرت داری؟ شیر را کردی تو قفس، دست و پایش را بستی، بعد هم یک چوب دادی دست یک تواب ریقونه، که با آن بزنه تو سر شیر و خودت بنشینی و قهقهه بزنی که خیلی مردی. این هم شد مردی؟! نمردیم و مردی را هم دیدیم. خیلی بهش بَرخورده بود ولی چیزی نمی گفت و من را چپ- چپ نگاه می کرد.
از جای برخاست و گفت: برو به بند، بعد با هم صحبت خواهیم کرد. قبل از این که به بند بروم، گفت: "حضرت عباسی" این حرف ها را جایی نزن و بچه های مردم را منحرف نکن! من گفتم: کاری به کار کسی ندارم، تو سؤال کردی و من هم جواب دادم. ولی لطفاً به توابان بند گوشزد کن که آن ها نیز کاری به کارم نداشته باشند....گفت: نه خیالت راحت باشه! کسی به تو کاری نداره. انصافاً هم از آن به بعد دیگر کسی کاری به کارم نداشت و مزاحمتی بیش از آن چه که در بند معمول بود، برایم ایجاد نمی شد. من نیز البته از شرایط به دست آمده «سوءاستفاده» نمی کردم و تقریباً سرم در لاک خودم بود و سناریوی مناظره با حاج داوود را در ذهنم مرور می کردم.
به بند که بازگشتم در این فکر بودم که آیا حاج داوود قرار است برود؟ آیا مناظره با حاج داوود در مجموع صحیح است یا نه؟ آیا همان گونه که وعده داد یکی از ما مجبور به پذیرش راه دیگری نخواهد شد؟ آیا آن فرد من نخواهم بود؟ اگر این کار باعث تحریک عده ای به تکرار آن شد، چه؟ ...آیا خود من نقش ویترین را برای تحریک دیگران به انجام اقدامی مشابه ندارم؟ چرا حاجی این همه به من امتیاز می دهد؟ آیا آستانه ی تحملش در برخورد با مخالفان بالا رفته است؟ آیا ظرفیت تحمل نظرگاه های متفاوت را پیدا کرده است؟ چرا این ظرفیت ها فقط در رابطه با من نمود پیدا می کند؟
حاجی پیش تر یک بار مرا به هنگام بیگاری و در حالی که به همراه عده ای از بچه ها راهروی واحد ١ را می شستیم، دیده بود. او با دیدن من از دور، خنده کنان به نزدمان آمده و مرا به بقیه ی پاسداران همراهش نشان داده و گفته بود: هه- هه، آقا را بپا! می خواست ما را بیاندازد توی اردوگاه کار و از ما بیگاری بکشد، حالا خودش آمده این جا بیگاری می کنه و زده بود زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. بچه هایی که همراهم بودند، نمی فهمیدند که حاج داوود به چه موضوعی اشاره می کند و رابطه ی خاص او با من چیست. با اشاره به موضوع بیگاری گفت: اگر حالت خوب نیست، می توانی سر کار نروی، از نظر من اشکالی ندارد. لطفش شامل حالم شده بود. از طرفی می دانست وضعیت جسمی خوبی ندارم و از آن جایی که برای امر مهم تری به من نیاز داشت، رعایت حالم را می کرد. پی حرفش را گرفت و گفت: آماده باش به زودی صدایت خواهم کرد! گفتم: حاجی ولی من فکرهایم را کرده ام، نمی خواهم مصاحبه کنم، چون دردی را دوا نمی کند! گفت: چیه جا زدی، ترسیدی؟ ادامه دادم: اگر تو مجبورم کنی به مصاحبه، من حرفم را خواهم زد. ولی خواهم گفت که به دلخواه خود به این جا نیامده ام، بلکه تحت فشار پذیرفته ام. گفت: کدام فشار را به تو وارد کرده ایم؟ سپس غرغرکنان گفت: دستی- دستی یک چیزی هم بدهکار آقا شدیم. گفتم: اعتقادی نداشتم، می خواستم از زیر بار فشار "دستگاه" بیرون بیام. گفت: مگه ما گفته بودیم باید مصاحبه کنی؟ ... من مانده ام با شما منافق ها چه کار کنم. بروعاقبت ات خیلی به خیر! ما رو کردی بازیچه ی خودت. یک روزعشقت می کشد بحث آزاد کنی. یک روز ما را موعظه می کنی. یک روز می گویی نمی خواهم بحث کنم. من هم این وسط مانده ام که به کدام سازت برقصم؟ ...
یک روز احساس کردم ساسان مسئول اتاق، وقتی مرا به آماده شدن برای بیگاری می خواند، احساس قدرت و شور و شعف زایدالوصفی می کند. این را در خطوط چهره و از حالت لب و دهانش می شد فهمید. پیش خودم گفتم: بایستی سرجایش بنشانم اش. در بند مشغول قدم زدن بودم که ساسان به نزدم آمد و گفت که لباس پوشیده و برای کار آماده شوم. چپ- چپ نگاهی به او انداختم و با حالت تحقیرآمیزی گفتم: متأسفم، برو بگو فلانی گفت که به بیگاری نمی رود! فکر کرد لابد آتویی به دست آورده، نمی دانست حاج داوود قبلاً خودش توصیه کرده بود بخاطر ضعف جسمانی به بیگاری نروم و در این مدت به میل خود به بیگاری رفته ام. به سرعت به اتاق فرماندهی رفت و مسئول بند را درجریان کار قرار داد. اسماعیل به نزدم آمد و گفت: مثل این که به شما گفته اند برای کار آماده شوید. با حالتی برافروخته به او گفتم: مثل این که به قاصدتان توضیح دادم که به بیگاری نمی روم. بعد با تحکم گفتم: من عادت ندارم چیزی را دوبار بگویم. با تندی به سوی در بند رفت و از طریق آیفون، زیرهشت را درجریان برخورد من قرار داد. انتظار داشتند از زیرهشت بگویند که سرش را برای ما تحفه بیاورید. ساسان دم به ساعت از اتاق می رفت بیرون و یا سرک می کشید. ولی خبری نمی شد. آن ها دلیل این برخورد را نمی فهمیدند، چون از رابطه ی من با حاج داوود آگاه نبودند. من هم نیازی نمی دیدم در این مورد صحبتی کنم. بعد از این برخورد، دیگر کسی مرا به بیگاری نفرستاد. در واقع دفاع از مواضع در آن شرایط، نه تنها مرا از زیر فشار طاقت فرسا خارج کرده بود، بلکه گره گشای کارم نیز شده بود! این چیزی نبود جز آن که در آن شرایط حاج داوود نیاز به یک ویترین جهت نشان دادن به دیگران داشت. من در واقع ویترین او بودم. البته حواسم جمع بود و نمی گذاشتم کسی به این موضوع پی ببرد، چون در این صورت این حاجی بود که می توانست از مواهب آن بهره ببرد».
اظهارات فوق نیازی به توضیح ندارد، فقط یک سوال باقی می ماند که آن چه ”امر مهمتری” است که سردژخیم حاج داوود بخاطر آن به مزدور مصداقی نیاز دارد!
۵-دیالوگ با سر دژخیم محمد توانا
صفحات ۱۹۸ تا ۲۰۵ جلد چهارم خاطرات
«اخباری دریافت کرده بودیم مبنی بر آن که می خواهند کلیه ی کسانی را که محکومیت شان در سال هفتاد به پایان می رسد، زودتر آزاد کنند. من نیز یکی از آنان بودم. اما هیچ امیدی به آزادی نداشتم. از گوشه و کنار می شنیدم که برای آزادی، باید وزارت اطلاعات نظر بدهد و به همین منظور کلیه ی کسانی که قرار است آزاد شوند، باید برای برخورد نهایی به وزارت اطلاعات رفته و پرونده شان مورد ارزیابی قرار گیرد. تمام انرژی ام را متمرکز کرده بودم که سناریوی دقیقی جهت روبه رو شدن با محمد توانا که مسئول برخورد با زندانیان مجاهد بود، تهیه کنم. وقتی اسمم را خواندند، با اطمینان به ساختمان ٢٠٩ رفتم. در آن جا نیز سعی کردم آرامشم را حفظ کرده و همه ی حواسم را برای بهتر اجرا کردن سناریوام متمرکز کنم.
با تسلط کامل قدم به اتاق محمد توانا گذاشتم. احساس کردم هر دوی ما پشت یک میز شطرنج نشسته ایم و آن که با مهره هایش بهتر بازی کند، امکان کیش و مات کردن حریف مقابل را خواهد داشت. بدون مقدمه، با خواندن نامم، پرسید: خب، ایرج چی فکر می کنی؟ بی درنگ گفتم: این روزها خیلی فکر می کنم، به آن چه که در طول ده سال گذشته بر ما و شما گذشته است. به خصوص آن چه در سال ۶٧ بر ما گذشت. احساس کردم روی صندلی جا به جا شد. موضوع به نظرش جالب آمد. مهلت اش ندادم. در حالی که احساس می کردم فرزینم را به پیش می برم، گفتم: هر دوی ما بازنده هستیم. این بازی ای بود که از همان آغاز برنده ای نداشت، قرار هم نبود که داشته باشد. نه تو و نه من، هیچ کدام نمی توانیم ادعای پیروزی کنیم؛ هر دوی ما، اما در دو سمت متضاد، بازنده ایم! من و تو زندگی را باخته ایم! به گوشه ی صفحه کشانده بودم اش. در موقعیت خطرناکی قرار گرفته بود. دوباره احساس کردم روی صندلی اش جا به جا می شود. هیچ چیزی نمی گفت. سراپاگوش بود. احساس کردم به نقطه ی حساس زده ام. تلاش کردم حلقه ی محاصره ام را تنگ تر کنم. ادامه دادم: من هیچ امیدی به فردای زند گی ام ندارم. معلوم نیست تو کی عشقت بکشد که ما را بکشی. مثل دوستانم که در سال ۶٧ آن ها را کشتید، بدون این که جرم خاصی مرتکب شده باشند. خودت بهتر می دانی که خیلی از آن ها امروز می توانستند جای من باشند و یا من جای آن ها باشم. ما قربانی درگیری شما با سازمان شدیم. به عمد نگفتم "منافقین" تا برخوردم واقعی تر جلوه کند. گاه فکر می کنم که شانس و تصادف، ما را به راه های گوناگون کشانده است. خودت می دانی بعضی از آن ها روند آزادی را نیز طی کرده بودند. درست مثل من که در حال طی کردن آن هستم! بعد گفتم: این را هم اضافه کنم تو نیز بازنده ای و چیزی به دست نیاوردی! تو هم بهترین سال های عمرت را در زندان بودی، درست مثل من و با یک تفاوت. من به میل خودم این جا نبودم اما تو به انتخاب خودت به زندان آمدی و پا به پای من حبس کشیدی!خنده دار است. نیست؟ هر دوی ما یک سرنوشت داریم.سکوت حکفرما بود و من همچنان به پیش می تاختم و او در مخمصه قرار گرفته بود. با حرارت گفتم: خیلی از دوستانت یا ترور شدند و یا در جنگ کشته شدند. خودت هم معلوم نیست کی اجل به سراغت بیاید. همیشه این هراس را داری. به سرعت او را به میدان کشیدم و گفتم: آیا درست نمی گویم؟ منتظر پاسخش نشدم. مطمئن بودم که چیزی نمی گوید. در حالی که سرم را تکان می دادم، گفتم: بدون شک حق با من است. احساس می کردم در چنگالم اسیر است. در لابه لای حرف هایم گرفتار است و دست و پا می زند. برتریم را به او تحمیل کرده بودم. او چیزی برای گفتن نداشت. به جای این که ازموضع بالا با من برخورد کند و یا موضع گیری خاصی انجام دهد، با صدایی پایین گفت: خب، دیگر چی؟ اکثر مهره های مهمش را زده بودم، دیگر چیزی در بساط نداشت. دفاعی از سوی او متصور نبود. زمان زیادی به پایان بازی نمانده بود...به همین دلیل، صدایم را صاف کرده، گفتم: احساس می کنم در دنیایی زندگی می کنیم که در آن مبارزه ی مسلحانه دیگر جایی ندارد. گفت: چطور؟ گفتم مگر نمی بینی آمریکای لاتین که روزی مهد مبارزه ی مسلحانه بود، چه به روزش آمده. ببین چه بر سر جریان ها و گروه هایی که دست به سلاح برده بودند، آمده است. امروز یکی پس ازدیگری سلاح شان را بر زمین می گذارند. نظریه پردازان عمده ی مبارزه ی مسلحانه مانند رژی دبره که زمانی مبارزه ی مسلحانه را تبلیغ و ترویج می کردند نیز به نفی آن رسیده اند. دیگر کسی از کارلوس ماریگلا ١٢٥ و توپاماروها و... چیزی نمی شنود. نمی دانستم اصلاً این اسم ها را شنیده است یا نه؟ در آن موقعیت اگر اسم دیگری هم به ذهنم می رسید، ردیف می کردم. برایم مهم نبود، ولی به او نشان می داد که چیزهایی در ذهنم اتفاق افتاده است و الکی حرف نمی زنم و به لحاظ اعتقادی بریده ام و به گذشته نگاهی انتقادی دارم. ادامه دادم: نگاهی به اردوگاه شرق بیانداز. احساس کردم که دست هایش را به علامت تسلیم بالا آورد و می خواهد نتیجه بازی را به من واگذار کند.به عنوان حسن ختام گفت: خوب مسیری را پیش گرفته ای، ادامه بده! و سپس برایم آرزوی موفقیت کرد و گفت: برو منتظر اقدام های بعدی جهت آزادی ات باش. از ما برای آزادی ات نظر خواسته ا ند و ما نظرمان را به زودی ابلاغ خواهیم کرد
.... چند روز بعد در خرداد ماه ٧٠ از زندان آزاد شدم. هیچ چیز از روز آزادی ام را به خاطر نمی آورم. می دانم متن انزجارنامه ای را نوشته و امضا کردم، ولی یادم نیست این کار را در چه مرحله ای و چگونه انجام دادم. گویی این بخش از دوران زندگی ام ازذهنم پاک شده است. شاید باعث تعجب باشد من که ریزترین خاطرات زندانم را مو به مو به خاطر دارم، چگونه یادم نیست به چه شکل آزاد شدم و روز آزادی ام چه مراحلی را طی کردم.»
خلاصه فاکتهای مربوط به مقامات زندان
۱-داوود لشکری سفارش اورا به مدیر داخلی زندان گوهردشت مجید تبریزی کرده و او هم با مصداقی رابطه دوستانه دارد، به اوسیگار سفارش میکند، اسامی زندانیان را با او بالا وپایین میکند، وقتی همه زندانیان مورد حمله وشکنجه جمعی قرار میگیرند مجید تبریزی دستور میدهد که مصداقی را نزنندو... یک جای دیگر هم وقتی برای همه زندانیان تونل وحشت ایجاد میکنند وهمه با خونین ومالین کردند یک پاسدار او را به کنار می کشدوبا صحنه سازی از کتک خوردن او جلوگیری میکند.
۲-در زندان محمود حسنی بخاطر چسباندن یک قطعه موکت به زیر جورابش شکنجه شدید میشود، اما در همان زمان و همان زندان با مصداقی بخاطردرست کردن قفسه هیچ کاری به او ندارند!
۳-اما مهمترین موضوع، مناظره «دمکراتیک» ایرج مصداقی با حاج داوود رحمانی رییس زندان قزلحصار است. مصداقی داوود رحمانی را که وحشی ترین وبیرحم ترین مرد ایران[1] نام گرفته چهره ای منعطف ومنطقی تصویر میکند که همه جا مصداقی بر او مسلط است. مصداقی میگوید در این صحبت دو نفره با رییس زندان او را تحقیر کرده واز او انتقام گرفته و او را مجبور کرده است که پاسداران تحت فرمانش را بخاطر بدرفتاری به زندانیان مجازات کند، و به این ترتیب رابطه ویژه ای بین حاج داود ومصداقی ایجاد میشود که از آن به بعد او از دستورات مقامات زندان سرباز میزند و بر خلاف همه زندانیان به «بیگاری» هم نمیرود. [2]
۴-مکالمه او با محمد توانا که آخرین چک کننده افراد قبل از آزادی آنها بوده بسیار گویاست. مصداقی مدعی است که این جنایتکار را کاملا در کرنر قرار داده ومجاب کرده است!
۵-از افسانه پردازیهایش که میخواهد روابطش با دژخیمان را رفع و رجوع کند که بگذریم، آیا در زندانهای سوییس چنین دیالوگی بین ماموران اطلاعاتی و یک زندانی امنیتی وجود دارد؟ در فرانسه یا انگلستان یا سوئد و نروژ چطور؟ آیا این جز مکالمه دو مامور یک دستگاه واحد است؟
قسمت پنجم - استثنا در اعدام[3]
«.. دوﺷﻨﺒﻪ ١٠ ﻣرداد. ﺣﻮاﻟﯽ ﺳاﻋﺖ ١٠ ﺑاﻣﺪاد، ﻟﺸﮑری و ﭘاﺳﺪاران ﺑﻨﺪ ﺿﻤﻦ ﺳرﮐﺸﯽ ﺑﻪ همهی اتاقهای ﺑﻨﺪ، ﻧام ﮐﻠﻴﻪی زﻧﺪاﻧﻴان ﻣﺤﮑﻮم ﺑﻪ دﻩ ﺳال زﻧﺪان ﻳا ﺑﻴﺸﺘر را ﻳادداﺷﺖ ﮐردﻧﺪ. ... در اﺗاق ﻣا ﻟﺸﮑری از همهی اﻓراد ﻣﺤﮑﻮم ﺑﻪ ﺑﻴﺶ از دﻩ ﺳال زﻧﺪان، خﻮاﺳﺖ در ﮐﻨار ﻣﻦ ﺑﻨﺸﻴﻨﻨﺪ و ﺑﻪ ﭘاﺳﺪار همراهش ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧام همه را ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ. ﻣﻦ ﺁخرﻳﻦ ﻧﻔر ﺑﻮدم. ﻗﺒﻞ از رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﻣﻦ، ﺑﻪ ﭘاﺳﺪار ﺑﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻤام ﺷﺪ. ﺑروﻳﻢ اﺗاق ﺑعﺪی. ﻣﻦ، از ﺟای ﺑرخاﺳﺘﻢ و رو ﺑﻪ ﻟﺸﮑری ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ هم دﻩ ﺳال ﻣﺤﮑﻮﻣﻴﺖ دارم، ﭼرا ﻧام ﻣرا ﻧﻨﻮﺷﺘﯽ؟، ﮔﻔﺖ: ﻻزم ﻧﮑردﻩ و ﺑﻪ ﺳرﻋﺖ ﺳﻠﻮلﻣان را ﺗرﮎ ﮐردﻧﺪ. ﺑﺪﻳﻦ ﺗرﺗﻴﺐ ﻧام ﮐﻠﻴﻪی ﮐﺴاﻧﯽ را ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ١٠ ﺗا ۱۵ ﺳال ﻣﺤﮑﻮﻣﻴﺖ داﺷﺘﻨﺪ، ﻳادداﺷﺖ ﮐردﻧﺪ. ﻣﻦ ﺗﻨها ﻓردی ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑا ﺻﻼحدﻳﺪ ﻟﺸﮑری از اﻳﻦ ﻗاﻋﺪﻩ ﻣﺴﺘﺜﻨﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮدم.» (جلد سوم خاطرات صفحه ۱۳۷ )
اکبر صمدی که از سال ۶۰ تا ۷۰ زندان بوده در شهادت خودش در برابر دادستانی سوئد در ۹ نوامبر۲۰۲ در این مورد چنین گفت:
“روز ۱۰ مرداد داوود لشگری به بندمان آمد. گفت ۱۰ ساله ها و بالای ۱۰ سال بیرون بیایند. من با اعتراض به داوود لشگری گفتم که من تازه دو روز است که ازانفرادی آمدم چرا دوباره بیام بیرون؟ داوود لشگری گفت دست من نیست. سمت راست من ایرج مصداقی نشسته بود و همزمان نیم خیز شد که بلند شود. لشگری به او گفت تو نمیخواد بیایی . بشین. من به اتفاق ۶۰ نفر دیگر از بند خارج شدیم...»
شهادت زندانیان همبند مصداقی
محمود رویایی (زندانی از ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۰)
در آن ایام (از اسفند ۶۵ که او را در زندان دیدم) به گواه زندانیان مجاهد بند ۲ و ۱۶ و ۱۱ و ۸ گوهردشت سوهان روح مجاهدین زندانی بود. در آن ایام بسیاری از مجاهدین او را بایکوت کرده و هیچ خاطره خوشی از او ندارند.
در جریان ورزش جمعی هم که پای اغلب یا همه زندانیان مجاهدین بند به تونل کابل و اتاق گاز رسید او نیامد. حتی غلامحسین مشهدی ابراهیم که بیماری قلب داشت و مهران هویدا که کمرش اسپاسم شده بود ـ با وجودی که تاکید شده بود بهخاطر وضعیت جسمیشان وارد نشوند ـ آمدند و ایستادند، اما او تکان نخورد. در جریان آمارگیری بند ـ اواخر سال ۶۶ ـ هم که زندانیان مجاهد تن به اهانت پاسدار نمیدادند، دسته دسته بچه ها سیلی سنگین علی غول و شلاق و شعبدة لشکری و ناصریان و حمید نوری و سایر پاسداران را تجربه کردند اما خبری از او نبود. من یک مورد هم ندیدم.
او در تمام سال۶۶ که با زندانبان در گوهردشت درگیر موضوعات مختلف (تحریم هواخوری، نگرفتن غذا، ماجرای ورزش جمعی و ...) بودیم، یا تمارض میکرد و از سلول بیرون نمیآمد، یا سمپاشی میکرد. اگر خبری نبود کمردردش خوب میشد او لاشه متحرکی بود که با برخی نفرات منزوی علیه بچهها محفل داشت. خلاصه هرچه بود مقابله با دوست بود و معامله با دشمن.
شهادت اصغر مهدی زاده(زندانی ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۳)
“بعد از اعدامها ناصریان با عباسی آمدند به بند ۱۳ همه نفرات را بردند داخل حسینیه که آنجا ما راتهدید کردند که مبادا فکرکنید اعدام تمام شده. هرکسی تشکیلات راه بیندازد دوباره طناب دار برقرار است. ما بین شما نفوذی داریم به ما میگویند. آن زمان که این حرفها را میزد ما فکر میکردیم بلوف میزند ولی بعدها فهمیدیم که ایرج مصداقی که بین ما بود این اطلاعات را میداده است. من درسال ۶۲ در بند ۱۹ با او بودم وقتی شرایط سخت شد و سرکوب زیاد شد این فرد و چند نفر دیگر را بیرون کشیدند بعد از سه چهار ساعت به بند برگشت و سط سالن صبحی و چند پاسدار میز گذاشته بودند مصداقی آمد سازمان و تشکیلات بند را محکوم کرد و تعهد داد که به قوانین زندان پایبند باشد. ما این صحنه ها را که دیدیم خشکمان زد »
اکبر صمدی(زندانی ۱۳۶۰تا۱۳۷۰)
سایت همبستگی ۱۲فروردین ۱۳۹۹
«مصداقی در زندان در تبعیت از شکنجهگران و بازجویان تلاش میکرد مقاومت زندانیان مجاهد را مخدوش کند و تسلیمطلبی را که خط لاجوردی و سپس وزارت اطلاعات بود، درمیان زندانیان رواج دهد. البته زندانیان مجاهد بسیار هوشیارتر و کارکردهایشان سازمانیافتهتر از این حرفها بود که توابین علنی و غیرعلنی بتوانند کسی را به تسلیمطلبی بکشانند.
شناخت من از ایرج مصداقی برمیگردد به سال ۶۵ در بند ۲ زندان گوهردشت. در آن زمان من ۲۰ ساله بودم و پنجمین سال زندانم را پشت سر میگذاشتم.... به ده سال زندان محکوم شدم و در فروردین سال ۶۵ به همراه گروهی از همبندیها، به زندان گوهردشت منتقل شدم. در همین دوران بود که مصداقی را از بند دیگری، به بند ما آوردند. جمع ما هیچ شناختی از او نداشت. تنها کسی که او را میشناخت مجاهد شهید موسی حیدرزاده بود که پیشازاین با مصداقی در یک بند بود. موسی در بند سابق، از ندامت و مصاحبه مصداقی علیه سازمان، مطلع بود. علت مصاحبه، این بود که مصداقی در سلول انفرادی درهمشکسته و برای خلاصی از فشار سلول انفرادی، شرط زندانبان برای خروج از انفرادی که مصاحبه علیه سازمان بود را پذیرفت. موسی میگفت که او قابلاعتماد نیست چراکه زیرفشار کم میآورد. این یک تحلیل نبود بلکه مبتنی بر واقعیتی بود که موسی بهچشم دیده بود... به همین دلیل هم از همان ابتدای ورودش به بند دو، به دلیل همین ضعفهایش؛ من از جانب تشکیلات مسئولیت داشتم که به او نزدیک شده و در ارتباط فعال با او تلاش کنم بیش از این جذب پاسداران و بازجویان نشود. این مسئولیت تا زمانی که با او در یک بند بودم، همچنان بر عهده من بود... در همین دوران بود که بیمرزیهای مصداقی هر چه بیشتر خودرا نشان داد. یکیاز نقاطی که ماهیت مصداقی، (همان ترس و تسلیمطلبیهایش) را برای همگان بارز کرد و او را تا نقطهای برد که رودرروی جمع قرار گرفت، تأسیس ارتش آزادیبخش ملی در خرداد ۶۶ بود که بهواسطه آن، روحیه تهاجمی بچههای مجاهد در همه بندها بالا رفت، بهنحویکه ورزش جمعی بهعنوان نماد میلیشیای مجاهد خلق، بهصورت خودجوش در همه زندانها شکل گرفت... به همین دلیل سرآغاز کشمکشها و درگیریهای مستمر زندانیان مجاهد با پاسداران بود. روزی نبود که پاسداران برای جلوگیری از ورزش جمعی، اقدام به ضرب و شتم، شکنجه در سلولهای انفرادی و حتی بازجوییهایی که منجر به شهادت بچهها شد، نداشته باشند.…!».
رضا شمیرانی (زندانی از سال ۱۳۶۰ تا۱۳۷۲)
سیمای آزادی ۲۵خرداد ۱۳۹۹
«مصداقی بعد از اعدامهای ۶۷ تحت عنوان مرخصی تمام وقت بیرون زندان بود، آن زمان از او پرسیدم که تو چطوری مرخصی میروی میگفت که ناصریان و دایی من جزو سهامداران بیمارستان ساسان هستند توی بلوار الیزابت و دایی من پارتی میشود نزد ناصریان. آن زمان صحبت ما با این افراد این بود که وقتی که شما هر روز مرخصی میروید، افرادی مثل ما که مرخصی قبول ندارند و میگویند ما زندانی هستیم و زندانی باید تو زندان باشد ما را سرخ میکنید(حساسیت رژیم را روی ما زیاد میکنید). این بحث خیانت از سال ۶۰ از نشستن در ماشینهای دادستانی شروع شد. اکبر بندعلی نکته خیلی جالبی گفت من نشنیده بودم که همه ده ساله ها را(۱۰مرداد۱۳۶۷) بیرون بردند فقط مصداقی را نگه داشتند... آن زمان افرادی بودند که زندانبانان نمیخواستند اعدام بشوند بعد اینها را جاهایی میبردند که در دسترس نباشند. یک زندانی را که چون ایران هست نمیتوانم نام ببرم، برده بودند تو یکی از اتاقهای ۲۰۹ و به او گفته بودند اینجا بمان هر کس هم آمد بگو من پیش حاج آقا رفتم. داود لشکری میخواست این تواب تشنه به خون بماند و با آن ده ساله ها نرود».
حسن ظریف (زندانی ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۲)
سیمای آزادی۲۵ خرداد ۱۳۹۹
سال ۶۳ ما در بند دو قزل حصار بودیم مصداقی را از جای دیگه آوردند آن موقع درست اوج دعوای زندانیان با زندانبان سر حضور توابان در بند بود. ما می خواستیم تواب ها را بیرون کنیم. وقتی که مصداقی را آوردند یک هفته نگذشت با فعالترین تواب بند محمد خمسه که مسئول همه توابها بود شروع کرد رابطه زدن. تو کتابش نوشته میخواستم ارشادش کنم.
بعد از قتل عام ها زندانیان گوهردشت را با ما که توی اوین بودیم یک جا (در اوین) سرجمع کردند. یک روز حمید عباسی وارد بند شد یک چرخی زد توی بند کسی زیاد تحویلش نگرفت دم در داشت میرفت خارج بشه سه چهار نفر بهش گفتند مرخصی ما چی شد که حمید نوری گفت ما رسیدگی میکنیم. مصداقی دو سه بار گفت آقای عباسی موضوع من را دنبال کنید من باید برم مرخصی که کار واجب دارم و آنهم گفتش که رسیدگی میکنیم داره دنبال میشه بعد با کمال تعجب دیدم که گفتش که من یک کار شخصی دارم میخوام باهات صحبت کنم مصداقی با عباسی رفتند پشت درب بند...»،
مصطفی نادری (زندانی۱۳۶۰ تا ۱۳۷۱)
برگرفته از کتاب «پروژه های انهدام یک جنبش وخط سرخ مقاومت »
«ایرج مصداقی برخلاف زندانیان مقاوم با خط پاسدار میثم همنوایی می کرد.
-در سال ۶۵ وقتی به گوهردشت منتقل شد با وجود اینکه اول مسئول یکی ازسلولها شده بود، ولی به دلیل مواضع راست و عدم هماهنگی با جمع و مخالفت با تحریم غذا و هواخوری، در جمع بچه ها منزوی شد وکسی رغبت به رابطه با او نداشت
-درسال ۶۶ وقتی اغلب بچه ها به این نتیجه رسیدند که بایستی از هویتمان دفاع کنیم و در جواب سئوال بازجوها درمورد اتهام، بگوییم هواداری و نهایتاً هم بگوییم هواداری از سازمان مجاهدین، مصداقی میگفت این درست نیست و باید اتهام را منافقین بگوییم.
-سال۶۸ زندانیان باقیمانده از قتل عامهای گوهردشت را به اوین منتقل کردند. مصداقی مشغول زبان انگلیسی و خواندن رمان بود و ازاولین نفراتی بودکه به مرخصی رفت و درمرخصی تصمیم به ازدواج گرفت.» (صفحه ۲۳)
«مصداقی حتی درمورد اعدامها هم به نحوی بسیار مسخره تئوریزه می کند که چون رژیم و لاجوردی دنبال اعدام افراد بودند، انزجارنامه نویسی طبق خواسته بازجوها، مقاومت کردن در برابر رژیم است، زیرا به هدفش که اعدام باشد نمی رسد! این تئوری مسخره که منطق خلص جلادان و بازجوهاست در کتابها و نوشته های مصداقی موج می زند و بسیارمهوع و انزجار آور است »(صفحه۳۱)
«برای تواب خیانت کرده،.... حرف و دعوای خلص او با سازمان و رهبری در یک کلام بر سر «مقاومت» است. چه مقاومت کردن درصحنه سیاسی و اجتماعی درمقابل رژیم و چه مقاومت کردن شهدا و زندانیان درمقابل دژخیمان و درمقابل شلاق و طناب دار»(صفحه ۳۸)
مصطفی نادری ضمن اشاره به مجاهد خلق جعفر هاشمی یکی از مقاوم ترین زندانیان می نویسد: «مصداقی داستان این قهرمان شهید را درکتابش به لجن کشیده و تا مرز یک حرکت مشکوک رژیمی لوث کرده است..». وی می نویسد: “بحث هایی که جعفر مطرح می کرد، به همراه مقاومت و پایداری اش در مقابل زندانبانان به او چهره ای کاریزماتیک بخشیده بود و به راحتی می توانست روی مخاطب اش تأثیر بگذارد. مشروعیت افکارش، در ذهن پاره ای از زندانیان مجاهد ناشی از مقاومت و پایداری اش در مواجه با رژیم بود و نه استحکام نظریاتش و یا شناخت نسبی از او. برخی از آن ها تصور می کردند اگر راه کارهای او را به کار ببندند، چون او روئین تن شده و در مقابله با رژیم به جلو پرتاب می شوند....او وقتی افراد را در هواخوری می دید، پشت پنجره سلولش شروع به خواندن سرودهای مجاهدین می کرد. پاسداران توان بازداشتن او را نداشتند جعفر اراده ی خود را به آن ها تحمیل کرده بود. یکی از بارزترین وجوه مشخصه ی فرهنگ و خصوصیات ما ایرانی ها احساساتی بودن و تفوق احساس و عاطفه بر عقل و منطق مان است. به زبانی عامیانه می توان گفت: مانند پیت حلبی، به سرعت داغ می شویم و به تندی سرد»(صفحه ۳۹).
. «واقعیت این است که مقاومت و ایستادگی زندانی سیاسی در مقابل جلاد جدای از اصولی بودن، مهمترین سپرحفاظتی برای زندانی است. حرفهای مصداقی چیزی نیست جز نفی مبارزه در زندان و تئوریزه کردن قدرت رژیم برای سرکوب زندانی و آنگاه هموار کردن راه برای تسلیم و مزدوری. ...
«نمیدانم چگونه می توان این درجه از وقاحت را فهم کردکه انزجار نامه مطلوب جلاد را می نویسد و می گوید احساس مسئولیت کرده، اما دیگران که روی موضعشان تا پای جان ایستادند و به چوبه اعدام سپرده شدند، به قول او تن به خواسته جلادان دادند....
حالا منهم میخواهم احساسم را برای ثبت در تاریخ بگویم: اگر من زندانی نبودم و اگر مجاهد نبودم و حتی اگر ایرانی نبودم و فقط به جنایات این رژیم اشراف پیدا میکردم و بعد مطالب مصداقی را میخواندم هیچ تفاوتی بین حرف مصداقی و حرف لاجوردی نمی یافتم چرا که همانطور که خودش می گوید لاجوردی از روی عقیده اش اینکار را می کرد و او هم از روی احساس مسئولیتی که به عقیده ی لاجوردی پیدا کرده، نقش خود را در دنباله روی همان مسیر یافته و در رؤیاهای سادیستی خود هیچ چیزی را در بیرون خود نمی بیند.» (صفحه .۴۷)
[2] برای شناخت دقیق پروفایل حاج داود رحمانی مبتکر وحشیانه ترین شکنجه ها مانند «قبر»، «تابوت»، «واحد مسکونی»، «گاودانی» و... به منبع زیر میشود مراجعه کرد: