۱۳۹۸ دی ۹, دوشنبه

نبض شهر- عینک آفتابی

قیام سراسری آبان ماه


                                            قیام سراسری آبان ماه
تشبث مفتضح
راننده وانت تماس گرفته و عصبانی است. با پرخاش می‌گوید این چه محلیه شما دارید! این اسکولا تو محله تون چیکار می‌کنن؟ گیج می‌شوم و نمی‌فهمم چه می‌گوید. او آدم مؤدبی بود و هیچوقت ندیدم پرخاش کند. قرار بوده باری را به جایی ببرد و من هم در محل نیستم. خواستم آرام باشد و توضیح دهد چه خبر است. معلوم می‌شود اراذل بسیج مأمور به شلوغی و راه‌بندان شده‌اند. او هم حوصله ایستادن و امر و نهی نداشته و درگیر شده است. این صرفاً نمونه‌ای است از تشبث مفتضح خامنه‌ای برای بر گرداندن آب و آبروی نداشته. حقارت گوشمالی و فرار اذیتشان کرده و حالا در پناه کشتار خواسته‌اند خودی نشان بدهند و راننده هم کف دستشان گذاشته است.

                                            دنده عقب به کمیته
قیام شعله کشیده و ارابه ستم نیم‌سوز شد و می‌رود که تمام‌سوز شود. سوختن تا خاکستر قطعی، کامل و بدون تنازل!. این چکیده تحولاتی است که در متن آن هستیم و دوران‌ساز نام گرفته است. خامنه‌ای قافیه را باخته و با دنده عقب به کمیته‌چی و بسیج محله پناه برده است. اگر دردی از ولایت دوا می‌کند چرا سال‌ها قبل مجبور شدند درش را تخته کنند؟ کمیته چیزی بیشتر از نماد نفرت و پلشتی نظام نبود و این خبیث عجب اشتهایی در منفوریت دارد. دژخیم پا به گور از درد چه‌کنم به تجربه شکست‌خورده پناه برده تا باز هم نفرت بخرد و به‌قول آن بی‌مغز سینه چاکش، خودش را خرج کند.
دزدی تا آمپول و سیلندر گاز
وسط گرانی و اعتراض و کشتار، اراذل از دزدی غافل نیستند. اقلامی هست که بخشهایی از جامعه محتاجند و نیاز عاجل برخی بیماران و یا بخشها و گروه‌های اجتماعی و صنفی است. دزدهای حاکم از آنها غافل نیستند. مثل دارو برای بیماریهای خاص و یا برخی اقلام صنعتی و کشاورزی که کار و زندگی بخشهای مختلف هر کدام به‌نحوی وابسته به آن است. دوست کارمندی سال‌ها گرفتار بیماری همسرش است. برای تأمین مخارج بیماری و زندگیشان چند جا کار می‌کند و هر بار که با او صحبت می‌کنم ماجراهای پیچ در پیچ بیمارستان و تخت و دارو و انواع آزمایشات و آمپولهای گران قیمت کلافه کننده است.

آخرین مرحله تجویز ۲۰آمپول به قیمت هر کدام بالای یک میلیون تومان بود. اگر نمی‌خواهد عمل جراحی با هزینه غیرممکن را بپذیرد باید به این آمپولها رضایت دهد!

چهره‌اش حین گفتگو غیرقابل تحمل بود. واقعاً اگر دارو تحریم باشد پس چرا در بازار موجود است؟ تنها یک پاسخ وجود دارد. دارو را از دسترس دور می‌کنند تا هم از مردم و به‌خصوص دردمندان انتقام بگیرند و هم دزدیهای بی‌پایان را به ابعاد جدید برسانند. ماجرای انتقام از مردم ماجرای طولانی و مفصل دارد که اصلش قائل نبودن به حق حیات برای ملتی است که منقاد ولایت نشده و نمی‌شود بلکه حالا به ریشه‌کنی آن بر آمده است.... این کارمند سال‌ها سرش به گرفتاری خودش بود و از مفتخوران جناحی انتظار کرامت داشت که حالا مدتهاست به لعنت رسیده است. او تنها نیست یک بسیجی سابق هم در صحبت با او و در میان تعجب سایرین زبان به فاش‌گویی دزدی‌ها باز کرده است. یکی مرا کنار کشیده و سوابق او را یاد آور می‌شود تا اعتماد نکنم! او نمی‌داند که سابقه‌ این بسیجی دستم هست.

مسافری با کپسول خالی گاز سوار می‌شود و می‌گوید نتوانستم گاز پیدا کنم و همه هم با این کپسول سوار نمی‌کنند. هفت هشت هزار تومان بود اما یک دفعه نایاب شد و قیمتش به ۱۵۰-۱۰۰هزار تومان رسید. آن هم با صف و انتظار و برخی مراکزی که باید پیدا کرد و تعداد محدود دارند! پاسدارها به افغانستان و سایر جاها می‌فرستند که دلار بگیرند. محصولات نفتی و گازی که با تحریم صادر نشود و یا کم صادر شود باید در داخل به وفور موجود باشد. دولت ورشکسته هم بیشتر عرضه کند که پول بیشتری بگیرد اما این‌طور نیست بلکه بر عکس است. هم بنزین سه برابر شد و هم گاز کپسول خانگی و صنعتی به‌شدت کمیاب و دچار جهش قیمت شد. در بدری و سرگردانی از این طرف شهر به آن طرف و بالاخره ناکام ماندن نصیب نیازمند شده و کار و زندگی بسیاری مختل و سرمای زمستان هم بر مشکل اضافه شده است.

در دومین کشور صاحب منابع گازی جهان از یک کپسول گاز هم دریغ می‌شود. نداری و بنیه مالی ضعیف بسیاری مردم به‌خصوص آنها که در حاشیه شهر با ماشین امرار معاش می‌کنند را واداشته تا به جای بنزین از گاز استفاده کنند. البته کپسول استاندارد و یا حتی دست‌ساز هم ندارند بلکه همین کپسولهای خانگی را با یک شیلنگ و رگلاتور به موتور وصل می‌کنند و والسلام.

فقر که لانه می‌کند عوارضش از هرکجا بیرون می‌زند. ندارد و زندگیش روی هواست. کپسول استاندارد و حتی دست‌ساز هم برایش در حد آرزوست. حالا همین هم دریغ شده است. رئیس نگهبانهای ولایت جنتی رسما و علناً گفته چه اشکال داره مردم یک وعده غذا بخورند؟! خامنه‌ای سرها و قلبها و گردنها را متلاشی کرد که حرف جنتی ثابت شود و همین را به ملت نافرمان تحمیل کند. حفظ نظام اوجب واجبات است و دستگاه خلافت بودجه و پاسدار و آخوند و رسانه و زندان و سلاح نجومی می‌خواهد. وطن‌فروشی به تنهایی کفاف خرجش را نمی‌دهد و باید از خون مردم وطن هم تغذیه کند.
مزخرف فروشی
مغازه‌دار روزنامه همشهری جلویش است و من از او آدرس سؤال می‌کنم. سرش را بلند می‌کند و می‌گوید آدرسی که می‌خواهی الآن بسته است و یکی دو ساعت باید منتظر باشی. سرصحبت و سفره دل را باز می‌کند. از واقعیتهای وحشتناک در کلانتری محل می‌گوید که قابل ذکر نیست.... می‌گوید همه چیز به آخر رسیده و "اینا جمع میشن" می‌گویم اینا که میگن جمع کردیم! پوز خندی می‌زند و کینه‌اش به "اینا" را نشان می‌دهد.... خواهیم دید چه کسی چه کسی را جمع می‌کند. اطمینان و حتمیت در کلامش طنین دارد. در ادامه از جانوری می‌گوید که همدیگر را می‌شناختند و کارش نمی‌چرخید و بدهی بالا آورد و طلبکارها دربدر به دنبالش تا دست آخر طلبه شد و به اینا چسبید. بعد از چند سال او را می‌بیند که حالا شده بود کلبا کبیرا با شکم بر آمده و گردن ستبر. یک آخوند استاندارد با همه دنگ و فنگ و البته ملک و املاک. از او سؤال می‌کند با آن وضعیت چطور یک دفعه به فکر آخوندی افتاد؟ در جواب به او هم توصیه می‌کند که این زحمت نان در آوردن را کنار بگذارد و به‌گفته خودش برود مزخرف فروشی راحت و بی‌درد سر. وقتی این چند متر پارچه را ببندی هر چه بگویی همان درست است و پولش را هم می‌گیری!

عینک فروش
پیرمرد به دیوار تکیه داده و کیف و جعبه عینک به دست دارد. قامتی متوسط و کمی لاغر با لباس زمستانی و نسبتاً گشاد و آشکارا پاکیزه. موی بلند فرفری جو گندمی چهره متبسمش را زیباتر کرده است. خانمی چند تا را می‌بیند و نمی‌خرد و می‌رود. چشممان به هم می‌افتد و آشنایی غریبی ما را به هم می‌خواند به او نزدیک می‌شوم و می‌پرسم ارزانهایش کدام است. مشتاق یکی را نشان می‌دهد و می‌گوید امتحان کن. می‌گویم احتیاجی نیست همین‌که کمی بزرگ باشد خوب است. قیمتش را می‌پرسم و مبلغ را می‌دهم. دعا می‌کند الهی سفره‌ات پر رونق باشه. از صبح دشت نکرده بودم و بدون چک و چونه خریدی. حتماً برکت داره و امروز کاسبی خوب میشه. می‌گویم پول من برکت داره و حلال حلاله امروز کاسبیت حتماً خوب میشه. از تو هم ممنونم که همون چیزی که می‌خواستم را داشتی و یکی دیگر هم از او می‌خرم. می‌گوید حتماً حتماً خدا کنه. خوشحال است و باز هم دعا می‌کند. می‌پرسم می دونی برا چی می خوام؟ فکر می‌کند و می‌گوید:
برا آفتاب؟
نه.
برا جوشکاری؟
نه.
پس برا تراشکاری دیگه!
نه.
مکث می‌کند و باز هم فکر می‌کند و به نتیجه نمی‌رسد. چشمانش استفهام دارد و مشتاق است بداند. خوشحالیم را پنهان نمی‌کنم و می‌گویم برا تظاهرات! از جاکنده می‌شود و دستش بی‌اختیار با شصت برآمده مشت می‌شود و تحسین و تشویق می‌کند و حسابی می‌خندد. هر دو ذوق‌زده و خندانیم و دور می‌شوم.



محمود از تهران