شانزده آذر و «روز دانشجو» سالیان سال است که با حسرت و دلتنگی، چهره ها و نام های خاصی را برایم تداعی میکند... چندین شخصیت زبده و دانشجوی روشنفکر و آزادیخواه که البته حالا دیگر زنده نیستند ولی نام و یاد و راهشان برای بسیاری همچون من، همواره زنده و پاینده است. عزیزانی که اتفاقآ پاتوق و محل اصلی دیدارشان هم معمولآ در ساختمانی بود در خیابانی به همین نام: خیابان ۱۶ آذر!
بعد از بهمن ۵۷ این ساختمان که در خیابان ۱۶ آذر در ضلع غربی جنب دانشگاه بزرگ تهران قرار داشت، مرکز اصلی و رسمی انجمن دانشجویان حامی مجاهدین در آن دانشگاه بود. ساختمانی که خیلی زود تبدیل به یکی از مراکز آموزشی نسل ما شد، هرچند که عمرش به کوتاهی عمر خیلی از بچه های همان نسل بود و مثل بقیه دستاوردهای آن انقلاب، بطور دربست مصادره و ملاخور شد.
از آنجایی که بعد از سالها محدودیت و سانسور سیاسی، حالا دانشگاه تهران و اطراف آن به مرکز اصلی فروش و پخش کتابها و نشریات متنوع سیاسی و اجتماعی و فعالیتهای مختلف فرهنگی بدل شده بود، من هم که در سال تحصیلی ۵۸-۵۹ دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم، هفته ای دو سه روز با کوله پشتی مدرسه و با شوق و ذوق بسیار از شرق تهران راهی آنجا میشدم و با خرید جدیدترین کتابها و نشریات و نوارها... به خانه برمیگشتم.
انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه تهران که در آن ایام شامل تعدادی از اعضا و کادرهای برجسته مجاهدین نیز بود، یکی از افراد شاخص اش «علیرضا خرّم هنرنما» بود. او که آن موقع دانشجوی سال آخر رشته دندانپزشکی بود با توجه به آشنایی خانوادگی و شناخت قبلی که بواسطه هم محلی بودن از من داشت، مرا جهت همکاری تشکیلاتی مستقیمآ به نهاد دانش آموزی انجمن دانشگاه معرفی و وصل کرد و البته همین موضوع در جمع آن بچه های صمیمی احترام خاصی برایم بهمراه داشت چون معرفم علیرضا بود!
در همین ارتباطات تشکیلاتی، هر بار که به آن انجمن و دانشگاه پا می گذاشتم با آگاهی و تجربه جدیدی به خانه باز می گشتم. به سفارش علیرضا برنامه تئاترهای جدیدی که در سالن دانشگاه و یا دانشکده های اطراف آن توسط دانشجویان مترقی اجرا میشد را حتمآ می رفتم. از این طریق با زنده یاد «قاسم سیفان» بازیگر و کارگردان مجاهد آشنا شدم که چند تئاتر مترقی را اجرا و کارگردانی کرده بود...
البته قبلا او را در محوطه انجمن دانشگاه در حال آماده کردن و خطاطی پلاکاردهای بزرگ برای یک گردهمایی دیده بودم که با چه خط زیبایی بر روی پارچه ها و شابلون ها می نوشت... قاسم دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران و یک هنرمند مبارز و از زندانیان سیاسی رژیم گذشته بود.
تابستان همان سال ۱۳۵۸ برادرم محسن که در آمریکا دانشجوی مهندسی مکانیک بود برای تعطیلات دانشگاهی به تهران آمد... مدت کوتاهی بعد به توصیه دو دوست بسیار صمیمی و هم محلی مان "سعید و ساسان سعید پور" که از آشنایان خانوادگی هم بودیم محسن با همین انجمن مرکزی دانشگاه شروع به همکاری کرد که البته من در ابتدا اطلاعی نداشتم.
تا اینکه یکروز علیرضا با خنده گفت: داداشت را هم با کمک سعید بکار گرفتیم! پرسیدم به چه کاری؟ جواب داد: بخش امور خارجه! چون زبان انگلیسی خیلی خوبی داره در قسمت ترجمه به ما کمک می کنه. پرسیدم از کجا فهمیدی محسن برادر منه؟ با خنده گفت هم نام فامیلیش رو که گفت و هم مهربونی و صمیمیتش را که دیدم دیگر شک نکردم.
البته محسن قبلش هم عضو کنفدراسیون دانشجویان در آمریکا و دانشجوی سیاسی فعالی بود که طبعآ در مدت اقامتش در تهران نیز بیکار نمی نشست.
در آن ایام من با اینکه دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم و طبعآ برای امتحانات نهایی و کنکور آماده می شدم، به توصیه علیرضا خرّم همراه با یکی دو نفر از یاران دبستانی ام در کلاسهای ایدئولوژیک «تبیین جهان» که توسط مسعود در روزهای جمعه در دانشگاه صنعتی شریف در غرب تهران آموزش داده می شد شرکت میکردم. علیرضا برای تشویق ما و استفاده بهتر از وقت، پیشنهاد میکرد که کتاب درسی تان را نیز همراهتان بیاورید تا در مسیر طولانی شرق تا غرب تهران و فاصله زمانی قبل از شروع برنامه بتوانید اشکالات درسی تان را هم با کمک بچه های دانشجو رفع کنید.
با «محسن نیکنامی» نیز که از دانشجویان سال آخر رشته حقوق دانشگاه تهران و البته از افراد برجسته انجمن بود از طریق علیرضا آشنا شدم. او از فعالین ارشد جنبش دانشجویی و انسانی متواضع و خونگرم و خوش برخورد بود. محسن اهل گلپایگان و از چهره های شاخص جمع مجاهدین آن شهر بود.
در جمع بچه های مجاهد گلپایگان «حمید امامیان» نامی آشنا بود که معمولآ موقع کلاسهای تبیین جهان همراه با سعید و ساسان و محسن... دیده میشد. او از دانش آموزان ممتاز گلپایگان و دانشجوی مهندسی الکترونیک پلی تکنیک تهران بود با چهره ای مهربان و همیشه خندان... یادش بخیر زمستان سال ۵۹ در مراسم ازدواج ساده و با صفایش همه این یاران و همشهریانش حضور داشتند.
در همان سال تحصیلی ۵۸-۵۹ «علیرضا خرّم» با رتبه اول از دانشگاه فارغ التحصیل شد و بهمین دلیل بورسیه ای هم برای تخصص جراحی در امریکا به او تعلق میگرفت که به دلیل شتاب تحولات سیاسی و لزوم مقاومت در مقابله با دیو ارتجاع و فاشیسم مذهبی، در ایران ماند.
البته با انقلاب فرهنگی خمینی در سال ۵۹ دانشگاهها برای سالها تعطیل و دانشگاه تهران تبدیل به مرکز نمایشات نماز جمعه و پایگاه چماقداران بی سروپا برای سرکوبی نیروهای مترقی اپوزیسیون شد... و بدنبال آن سهم دانشجویان آزاده و همه آزادیخواهان و دگراندیشان کشور نیز از آن «فاجعه فرهنگی» چیزی نبود جز زندان و شکنجه و اعدام!
مجاهد خلق «ساسان سعیدپور» که نابغه دانشگاه علم و صنعت بود و در سن ۱۵ سالگی در رشته مهندسی صنایع وارد آن دانشگاه شده بود، در ۷ مهر ماه سال شصت در حالیکه قرص سیانور خورده بود، دستگیر شد و در بند ۲۰۹ به زیر وحشیانه ترین شکنجه ها کشیده شد و سرانجام در ۱۲ دیماه همان سال در پشت دیوار بند ما در اوین تیرباران شد.
مجاهد دلاور «سعید سعیدپور» برادر بزرگتر ساسان، دانشجوی مهندسی کشاورزی در نوزده بهمن سال ۶۰ همزمان با سردار آزادی «موسی خیابانی» در درگیری نابرابر با پاسداران خونخوار خمینی، در راه آزادی مردم و میهن، با پیکری خون چکان برخاک افتاد.
مجاهد خلق دکتر «علیرضا خرّم هنرنما» در نیمه شهریور سال ۶۰ در خیابان توسط گشتی های گشتاپوی خمینی دستگیر و به اوین منتقل گردید. او نیز در ۲۰۹ اوین به زیر وحشیانه ترین شکنجه ها کشیده شده و پیکر غرق در خون او در ۲۹ مهر ماه همان سال در بهشت زهرا همراه با مجاهد شهید «دکتر بنان» به خاک سپرده شد. از او هیچ اطلاعی به خانواده اش داده نشد و این خبر را پدر و مادر دردمند او بعد از ماهها پیگیری از یک کارمند بهشت زهرا دریافتند.
فرمانده «محسن نیکنامی» در ادامه مبارزات دلاورانه اش با ملایان تبهکار، به ارتش آزادیبخش ملی پیوست و سرانجام بعد از حدود چهار دهه رزم و رنج، در حمله ناجوانمردانه تروریستهای دست نشانده ولی فقیه به اشرف در شهریور سال ۱۳۹۲، بهمراه شش زن مجاهد خلق ربوده شد...
مجاهد دلیر «قاسم سیفان» در سال ۶۱ بهمراه همسرش، زهرا افشار و دختر خردسالشان، سارا دستگیر و به ده سال زندان محکوم شد. او بعد از تحمل چند سال زندان در ۱۵ مرداد ۶۷ از سربداران قتل عام زندانیان سیاسی در آن تابستان سیاه گردید.
دلاور جانفشان «حمید امامیان» پس از دستگیری و تحمل شکنجه های وحشیانه، در مرداد سال شصت تیرباران شد.
برادرم محسن با اینکه در همان تابستان ۱۳۵۸ واحد های درسی امریکایش را به کمک ساسان سعیدپور به دانشگاه علم و صنعت تهران منتقل کرده بود، با اصرار خانواده و علیرغم میل خودش، با تاخیر چند ماهه به آمریکا بازگشت... با این امید که بعد از اتمام تحصیلاتش به ایران برگردد و مشغول خدمت به مردم محروم میهنش شود. مادرم اما خوشحال بود که لااقل این یکی فرزندش را از آن محیط و شرایط آشفته و نامعلوم سیاسی خارج کرده است!
ولی روزگار غدّار انگار که برای تک تک بچه های آن نسل سرنوشت دیگری در تقدیر داشت... محسن متآسفانه در سال ۶۲ در امریکا به بیماری سرطان خون مبتلا شد و علیرغم اینکه به نظر پزشکان متخصص، من کاندیدای بسیار خوبی برای پیوند مغز استخوان و درمان او بودم امکان خروج به موقع از زندان را نیافتم و تا سال ۶۷ در بند و زندان ماندم...
البته با تلاش مستمر خانواده در طی چند سال بالاخره مدت کوتاهی قبل از قتل عام تابستان ۶۷ در یک شرایط خاص و استثنایی، من با همین کیس پزشکی محسن بعد از هفت سال بطور مشروط از زندان مرخص شدم و بلافاصله به خارج از کشور و امریکا آمدم. ولی زمان برای آن جراحی خیلی دیر شده بود و او نیز چند ماه بعد در روز اول ژانویه 1989 (۱۱ دیماه ۶۷ ) با بدنی تبدار و پردرد، ناباورانه از آغوشم پر کشید و رفت... من که قرار بود وسیله درمان درد برادرم باشم با دلی داغدار برجای ماندم و او ناجی جان من شد و رفت.
یاد عزیز تمامی دانشجویان جانفشان «جنبش دانشجویی» گرامی باد! آنها براستی پیشتازان مبارزه با بنیادگرایی مخوف مذهبی بودند و قطعآ روزی تلاش همه مجاهدین و مبارزین راه آزادی با پرچمداری «رزمندگان آزادی» به ثمر خواهد رسید.
راستش سال ۶۷ در مدت خیلی کوتاه بعد از خروج از زندان و قبل از فرار از جهنم خمینی، در همان چند روزی که در خانه مسکونی خودمان در آن «محله دوستی ها» بسر بردم، با اینکه در دریای محبت عزیزان خانواده و دوستان و آشنایان و همسایگان... غوطه میخوردم، ولی هیچ چیز برایم جای خالی برادران و خواهران و رفیقان فقید آن «محله» و «دوستی های» سابق را پر نمیکرد... آنجا دیگر جای ماندن نبود.
در و دیوارهای کوچه و محله همان بود که هفت سال قبلش هم بود، حتی آسمان و خورشید و مهتاب هم همان بود... ولی یاران و عزیزان من و گلهای سرسبد نسل ما دیگر آنجا نبودند. آنها، همه آنها، یا کشته در میدان بودند، یا در بند و زندان اسیر بودند و یا به غربت و تبعید رفته بودند... برای من اما فقط یک چیز هنوز زنده و پابرجا بود: امید به آینده و عشق به آزادی!
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
....
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
....
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!