نسل انقلاب حتماً به‌خوبی آن روزهای ترور ‌و ‌وحشت از جانب آخوندها را به خاطر دارند. از آسمان فلک سنگ فتنه می‌بارید. حکومت‌نظامی اعلام‌نشده در شهر برقرار بود. در میدان‌های حساس شهر و حتی در کوچه و پس‌کوچه‌ها، گزمه‌ها حرامیان پیدا و پنهان رژیم آدمکش آخوندی در کمین شکار مجاهدین و مبارزین بودند. صفیر گلوله و شلیک مسلسل نیمه شبان درجای جای شهر به گوش می‌رسید. فردای آن روز، در رسانه‌ها می‌نوشتند که فلان خانه تیمی مجاهدین در شهر مورد یورش قرارگرفته است. 
صاحب‌خانه، بیوه‌زن میانه‌سالی بود که گویا شوهرش را اعدام کرده بودند. به دلیل شرایط به‌غایت امنیتی آن دوران هم میزبان وهم ما قصد سؤال‌پیچ کردن یکدیگر را نداشتیم. اتاقی را که اجاره کرده بودیم انبارک کوچکی داشت ملقب به پستوی خانه. بقول شاملوی فقید روزگار غریبی بود و عشق را در پستوی خانه نهان می‌باید کرد. شب‌ها چند بار و در نوبت‌های گوناگون مجبور می‌شدم برای گرفتن صدای مجاهد خودم را در تاریکی پستوی منزل گم بکنم تا شاید بتوانم رادیو را به‌رغم پارازیت‌های وحشتناک بگیرم. صدای گیرا و تکان‌دهنده مسعود کلانی بسیار انگیزاننده غرورآفرین بود. این صدا هنوز هم درگوشهایم طنین‌اندازاست که می‌غرید" صدای مجاهد، صدای مجاهدین خلق ایران، صدای انقلاب نوین مردم ایران..."
فرزند اولم که آن روزها، کودک شیرین‌زبان خردسالی به‌شمار می‌آمد و مجبور بود تمام‌روز را در منزل باشد کنجکاو شده بود که بابایش در پستوی نیمه‌تاریک اتاق با رادیو کوچکش به چه‌کاری مشغول است. در پاسخ سئوال‌های مکررش به‌آرامی می‌گفتم دارم اخبار گوش می‌کنم. باور نداشت رادیو را می‌گرفت به بیخ گوشش می‌رساند تا از داستان . هربارهم پارازیت آزارش می‌داد رادیو را برمی‌گرداند.
روزی از روزها که خودم را با تمیزی حیاط کوچک منزل سرگرم کرده بودم متوجه شدم پسرم مشغول گپ و گفتگو با صدیقه خانم، صاحب‌خانه است. 
- صاحب‌خانه: ابوذر جان چکارمیکنی پسرم؟!
- رادیو گوش می‌کنم 
صاحب‌خانه: برنامه کودک است؟
- دارم اخبار گوش می‌کنم ... بابا شده‌ام!
رادیو را گرفتم. نگاهی زیرچشمی به صدیقه خانم انداختم و از او دورشدم. به نظر می‌رسید دارد فکرمی‌کند. شاید هم متوجه شرایط زندگی ما شده بود. چند روزی از این ماجرا گذشته بود که صدیقه خانم مرا صدا کرد و گفت اتاق کوچک را هم به مردی اجاره داده است. اضافه کرد که آدم نماز خون و مرد سربه‌راهی است. کاری بکار شما و ما ندارد . قرار شده است فقط شب‌ها بیاید و بخوابد و برود. از نگاهم فهمید که راضی به نظر نمی‌رسم. ته دلش راضی نبود مرا هم از دست بدهد. ادامه داد و گفت هم‌محلی است، پدرش رئیس کمیته محل است. خودش هم بعضاً شب‌ها در زندان وکیل‌آباد کارمیکند!
میگویند ضد انقلابیون دنبالش هستند. بیچاره ترس برش داشته است. به‌رغم سختی اجاره خانه در آن دوران، درنگ جایز نبود. همان روز بعدازظهر تصمیم گرفتیم عطای بودن در آنجا را به لقای فضولی صاحب‌خانه بخشیده و روز ازنو و روزی ازنو. دوباره خانه بدوش شدیم.
بیش از سی‌وهفت سال از آن روزگار سپری‌شده است. نوزاد خوش‌یمن و پربرکت رادیو مجاهد که سوار بر دوش مجاهدان جان‌برکف، کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده کردستان قهرمان را درمی‌نوردید حالا قد کشیده در قامت پهلوان و دلاوری است بنام سیمای آزادی. تبدیل‌شده است به مشعل و چراغ پرفروغ و درخشان خانه‌های مردم تشنه آزادی ایران‌زمین. در آستانه بیست و سومین گلریزان و همیاری با سیمای آزادی برماست که به یاری تمام عیار با این تنها تلویزیون مستقل ومردمی برای رهایی مردم تحت ستم ایران برخیزیم.