وقتی اسفند ۱۳۶۶، اولین بار آنهم بعد از سالها نامه اش به دستم رسید، اولش نفهمیدم. هنوز چند جمله را نخوانده بودم که مثل برق گرفته ها خشکم زد. بعد مثل آدمهای منگ از جا پریدم. به سرعت پله های پایگاه را دو تا دو تا پشت سر گذاشتم و نفس نفس زنان به اتاق مسئولم رفتم. نمی توانستم درست حرف بزنم. مقطع و بلند بلند میگفتم: «آزاد شده! آزاد شده !!». مسئولم خندید و گفت:«کی؟ کی آزاد شده ؟». گفتم:«احمد ! احمد،برادرم» ...
سالها بود منتظر چنین روزی بودم. آخرین بار که دیدمش حس می کردم که برای آخرین بار است. ۲۰ شهریور ۱۳۶۰ بود. سر پیچ کوچه ای از هم جدا شدیم. وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم هنوز ایستاده بود و با نگاه بدرقه ام می کرد. دو روز بعد من دستگیر شدم.... مدتها ممنوع الملاقات بودم. بعد از چند ماه بسته ای از خانواده بدستم رسید وقتی دست خط احمد را که نامم را روی بسته نوشته بود دیدم غرق شادی شدم. این یک علامت سلامتی بود. وقتی از زندان فرار کردم نمیدانستم که مدتی است دستگیر شده است. احمد به ۵ سال زندان محکوم شده بود. ابتدا در رشت و سپس در اوین و گوهردشت بود. با اینکه ماهها از اتمام محکومیتش می گذشت همچنان در زندان بود. همبندی هایش از مقاومت و روحیه بالایش برایم قصه ها گفته بودند. اما من بهتر از همه می شناختمش. تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود. فقط همین. یک پرنده عاشق... می گفت ما چه نسل خوش شانسی هستیم. در دورانی زندگی می کنیم که می توانیم در رکاب برادر مسعود بجنگیم. زمستان ۶۶ آزاد شد. به سرعت در جستجوی راهی برای خروج ازکشور بود تا به ارتش آزادیبخش بپیوندد. و حالا نامه اش در دست من بود. نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگرـ این زمان بگذار تا وقت دگر
ماهها بود منتظر بودم. منتظر رسیدن احمد . اضطراب قلبم را می فشرد. دلم برای دیدنش یک ذره شده بود. گاهی حضورش را در کنارم حس می کردم. قرار بود بیاید. اما چرا هیچ خبری نیست؟ سعی میکردم به دلم بد راه ندهم. در این سالها با انتظار و با اضطراب خو کرده بودم… صدای مجاهد هر روز از اعدامها خبر می داد. اعدامهای بدون وقفه . ...هنوز باورم نمی شود. شاید هیچوقت باور نکنم. گویی هر خبر چون پتکی بر سرم فرود می آمد. با این که خودم از نزدیک لمس کرده بودم، خودم از زبان جلادان شنیده بودم که: «اگه قیام بشه اول از همه ترتیب شما را می دیم». باز هم باورم نمی شد. تابستان ۶۷ تمام شد و پائیز به کندی از راه رسید. هنوز سراپای وجودم از آتش فروغ جاویدان گرم گرم بود. حس می کردم که تاریخ ورقی خورده و رد پای همه ما در این دفتر نقش بسته … حس گنگی به من میگفت که نقش احمد در این دفتر ثبت و جاودانه شده و تو باز حسرت بردل بر جای ماندی… نمیخواستم باور کنم… تصمیم گرفتم برغم همه ریسکها، نیامدنش را از داخل پیگیری کنم. به پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگه پیش تو نیست؟ از همه ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟!پدر حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه نامی، نه نشانی، نه مزاری… احمد ستاره یی در کهکشان ۳۰ هزار مجاهد سربهدار شده بود…
در این سالها بارها با خودم آخرین جملات نامه هایش را نجوا کرده ام. نوشته بود: «هر لحظه به خودم میگویم من اینجا چکار میکنم؟ جای من اینجا نیست!» نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر
وقت دگری که هرگز از راه نرسید و شرح هجرانی که همچنان ناگفته ماند!
زیر نویس عکس بهمراه لینکها
مجاهد قهرمان، احمد رئوف بشریدوست پس از بیش از ۵ سال اسارت در زندانهای خمینی دژخیم در جریان قتل عام زندانیان سیاسی مجاهد در سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید.
سالها بود منتظر چنین روزی بودم. آخرین بار که دیدمش حس می کردم که برای آخرین بار است. ۲۰ شهریور ۱۳۶۰ بود. سر پیچ کوچه ای از هم جدا شدیم. وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم هنوز ایستاده بود و با نگاه بدرقه ام می کرد. دو روز بعد من دستگیر شدم.... مدتها ممنوع الملاقات بودم. بعد از چند ماه بسته ای از خانواده بدستم رسید وقتی دست خط احمد را که نامم را روی بسته نوشته بود دیدم غرق شادی شدم. این یک علامت سلامتی بود. وقتی از زندان فرار کردم نمیدانستم که مدتی است دستگیر شده است. احمد به ۵ سال زندان محکوم شده بود. ابتدا در رشت و سپس در اوین و گوهردشت بود. با اینکه ماهها از اتمام محکومیتش می گذشت همچنان در زندان بود. همبندی هایش از مقاومت و روحیه بالایش برایم قصه ها گفته بودند. اما من بهتر از همه می شناختمش. تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود. فقط همین. یک پرنده عاشق... می گفت ما چه نسل خوش شانسی هستیم. در دورانی زندگی می کنیم که می توانیم در رکاب برادر مسعود بجنگیم. زمستان ۶۶ آزاد شد. به سرعت در جستجوی راهی برای خروج ازکشور بود تا به ارتش آزادیبخش بپیوندد. و حالا نامه اش در دست من بود. نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگرـ این زمان بگذار تا وقت دگر
ماهها بود منتظر بودم. منتظر رسیدن احمد . اضطراب قلبم را می فشرد. دلم برای دیدنش یک ذره شده بود. گاهی حضورش را در کنارم حس می کردم. قرار بود بیاید. اما چرا هیچ خبری نیست؟ سعی میکردم به دلم بد راه ندهم. در این سالها با انتظار و با اضطراب خو کرده بودم… صدای مجاهد هر روز از اعدامها خبر می داد. اعدامهای بدون وقفه . ...هنوز باورم نمی شود. شاید هیچوقت باور نکنم. گویی هر خبر چون پتکی بر سرم فرود می آمد. با این که خودم از نزدیک لمس کرده بودم، خودم از زبان جلادان شنیده بودم که: «اگه قیام بشه اول از همه ترتیب شما را می دیم». باز هم باورم نمی شد. تابستان ۶۷ تمام شد و پائیز به کندی از راه رسید. هنوز سراپای وجودم از آتش فروغ جاویدان گرم گرم بود. حس می کردم که تاریخ ورقی خورده و رد پای همه ما در این دفتر نقش بسته … حس گنگی به من میگفت که نقش احمد در این دفتر ثبت و جاودانه شده و تو باز حسرت بردل بر جای ماندی… نمیخواستم باور کنم… تصمیم گرفتم برغم همه ریسکها، نیامدنش را از داخل پیگیری کنم. به پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگه پیش تو نیست؟ از همه ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟!پدر حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه نامی، نه نشانی، نه مزاری… احمد ستاره یی در کهکشان ۳۰ هزار مجاهد سربهدار شده بود…
در این سالها بارها با خودم آخرین جملات نامه هایش را نجوا کرده ام. نوشته بود: «هر لحظه به خودم میگویم من اینجا چکار میکنم؟ جای من اینجا نیست!» نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر
وقت دگری که هرگز از راه نرسید و شرح هجرانی که همچنان ناگفته ماند!
زیر نویس عکس بهمراه لینکها
مجاهد قهرمان، احمد رئوف بشریدوست پس از بیش از ۵ سال اسارت در زندانهای خمینی دژخیم در جریان قتل عام زندانیان سیاسی مجاهد در سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید.