در آخرین وداع با مجاهد خلق محمدعلی جابرزاده، قاسم، در گورستان سرژی، با خودم فکر می کردم، خیلی ها در این گورستان آرمیده اند، یعنی با کالبدشان، یا بهتر بگویم، تن شان، وداع کرده اند، عده یی از آنها را من می شناسم و عده یی را نه. برخی از آنها ایرانی بودند و بقیه فرانسوی یا از ملیت های دیگر.
مجاهدینش را من می شناختم. مادرانی همچون مادر مجاهد کوشالی یا پدرانی همچون پدر مجاهد حاج خلیل الله رضایی. همچنین خواهران و برادرانی که همه با پیکرهایشان وداع کرده اند و نیز انسانهای دیگری از ملیت های دیگر، همه و همه پیکرها و کالبدها را وانهاده اند.
فکر می کردم، اما تفاوتها در کجاست؟
همه ما آدم ها از لحظه یی که زاده می شویم، دارای کالبدی و جسمی می گردیم و نیز "من" یا هویتی. در نظر اول هر دو بسیار بهم آمیخته به نظر می رسند، اما با کمی تامل در می یابیم که اینطور نیست. دو چیز متفاوتند. اساسا متفاوت. بهتر است بگویم ماهیتا متفاوت. به زبانی ساده تر همانند یک اتومبیل و کسی که صاحب آن است و سوار بر آن. و لحظه تولد، لحظه خریدن اتومبیلی است در کمپانی. صفر کیلومتر. راکب و مرکب یکی نیستند. دو جنس اند. هیچکس راننده را با ماشین اشتباه نمی گیرد. اما اتفاق می افتد که گاهی ما آدم ها قشنگی ماشین چشم مان را می گیرد و متوجه راننده اش نمی شویم. این اشکال از ماست.
به هر کدام از ما آفریدگار هستی اتومبیلی نو را هدیه می دهد که غالبا زیباست. ما آدم ها با آن چه می کنیم؟ بعضی هایمان آن را سوار می شویم که به مقصد برویم. بعضی هایمان نه. از آن کاری نمی کشیم. فکر می کنیم چیز لوکسی است همانند همه وسایلی که در گوشه و کنار خانه داریم. فقط به آن غذا می دهیم، یا سوخت در آن می ریزیم. حمامش می بریم یا دستی سرو گوشش می کشیم و براقش می کنیم و گاهی دورکی با آن می زنیم و در همین حد راضی هستیم. خب آخر قشنگ است. حیف است که زیاد سوارش شویم و از آن کار بکشیم. ولی آخر چی؟ یک روز هنگام شستشوی آن می بینیم بعضی جاهایش ورم کرده است. یعنی زنگ زده است و بعد کم کم خودش، خود به خود می پوسد و خرد می شود و می ریزد. دیگر از زرق و برق می افتد و چشم گیر نیست، فقط جا گیر است و کثیف می کند. مجبور می شویم آن را به قبرستان ماشین ها ببریم و مبلغی هم بپردازیم تا از شرش خلاص شویم. اما بدون ماشین می شویم و حرکت نکرده در نقطه صفر می مانیم. در همان نقطه اول. مثل اینکه از اول ماشینی نداشتیم.
بعضی از ما آدم ها از آن استفاده می کنیم. اما نه استفاده در جهتی که ساخته شده. یعنی رفتن و به مقصد رسیدن. که بیشتر می خواهیم خودمان را با ماشین مان یکجا به چشم دیگران فرو کنیم و پز دهیم. دل دیگران را بسوزانیم، از این که چنین خودروی لوکسی داریم. ابا هم نداریم که در یک روز بارانی اگر از کنار عابرانی رد می شویم که زیر باران خیس شده اند و گردن شان را در یقه بارانی شان فرو برده اند تا شاید کمی کم تر خیس شوند، لجنی به آنها از کف خیابان بپاشیم و کیف کنیم. که بله این ماییم که داریم رد می شویم!! یعنی استفاده از این خودرو می کنیم و طلب کار پیاده ها شویم که چرا به ما توجه نمی کنند. مگر نمی بینند که ما داریم رد می شویم؟ آخر سر هم مقصد را گم می کنیم. برای جلب توجه دیگران لذت می بریم که به آنها لجن بپاشیم. دیگر نه مقصد که دور خود می چرخیم و فقط اسباب آزار عابران می شویم.
این دسته نهایتا خودشان با خودروی شان خراب می شوند. یعنی با خودرویشان یکی می شوند. به مقصد نمی رسند. باید پولی خرج کرد تا در گورستان آن ها را با ماشین شان چال کنند.
اما پاره یی از آدم ها کاملا با خودروی شان فرق دارند. دو جنس متمایزند. اصلا طور دیگری هستند. می دانند که چگونه باید از آن استفاده کنند. استفاده بهینه. به آن سوخت می زنند، تر و خشکش هم می کنند، خراب که می شود به دکتر یا تعمیرگاه هم می برند، اما می دانند برای چه. باید به مقصد رسید. مقصد را خوب می شناسند. پس باید دائم در حرکت بود. دائم می روند. فقط گاهکی چایی یی می خورند و توقف کوتاهی و خستگی در کردنی و بعد دوباره می روند. هرچه می روند شوقشان به رفتن و رسیدن بیشتر می شود. عجله شان هم بیشتر و سرعت شان هم بیشتر. هرچه به مقصد نزدیک تر می شوند، خوشحال ترند، شعف بیشتری دارند. تا که سرانجام می رسند. خسته اند اما خسته رسیدن به یار. آهی می کشند و یار را در آغوش می گیرند و در آن محو می شوند و خودرو را وا می نهند. این ها دیگر به مقصد رسیده اند. جنس عوض کرده اند. نه از جنس خودرو. آهن و رنگی. که "ارزشی". همه وجودشان به "ارزش" تبدیل شده است. دیگر نیست نمی شوند. هستند. به درازای هستی. آنها انسانهای ارزشی اند. در هدف تن را وا می نهند که دیگر به آن نیازی نیست و همه وجودشان می شود یک ارزش. یک ارزش ماندگار از جنس "هستی".
مجاهدینی که من می شناختم و در این آرامگاه آرمیده اند، همه از این جنس اند. درود بر همه آنها.
آنها در عرصه اجتماعی سخت به آزادی، دموکراسی، عدالت اجتماعی و برابری و برادری و استقلال میهن شان معتقد بودند. در رویارویی با دیکتاتوری های شاه و شیخ، همه محدودیت های ناشی از مبارزه را بجان خریدند و برای همه ما و آیندگان الگو و اسوه شدند و اینک همه ما که دلمان برای آزادی میهنمان می طپد اراده کرده ایم، با تمام وجودمان، تا آخرین نفس و آخرین قطره خون، با شعار "مرگ بر اصل ولایت فقیه"، ریشه اهریمن زمان و رجس دوران، حکومت خامنه ای جنایتکار را از ریشه برکنیم. یقینا در سپهر سیاسی ایران زمین، خورشید رهایی و آزادی و دموکراسی و سکولاریسم و حقوق بشر طلوع خواهد کرد و در آن روز همه جان باختگان راه آزادی زنده و شاهدند و با زنده گان، طلوع ایرانی آزاد و آباد را جشن می گیرند. به امید آن روز.
مجاهدینش را من می شناختم. مادرانی همچون مادر مجاهد کوشالی یا پدرانی همچون پدر مجاهد حاج خلیل الله رضایی. همچنین خواهران و برادرانی که همه با پیکرهایشان وداع کرده اند و نیز انسانهای دیگری از ملیت های دیگر، همه و همه پیکرها و کالبدها را وانهاده اند.
فکر می کردم، اما تفاوتها در کجاست؟
همه ما آدم ها از لحظه یی که زاده می شویم، دارای کالبدی و جسمی می گردیم و نیز "من" یا هویتی. در نظر اول هر دو بسیار بهم آمیخته به نظر می رسند، اما با کمی تامل در می یابیم که اینطور نیست. دو چیز متفاوتند. اساسا متفاوت. بهتر است بگویم ماهیتا متفاوت. به زبانی ساده تر همانند یک اتومبیل و کسی که صاحب آن است و سوار بر آن. و لحظه تولد، لحظه خریدن اتومبیلی است در کمپانی. صفر کیلومتر. راکب و مرکب یکی نیستند. دو جنس اند. هیچکس راننده را با ماشین اشتباه نمی گیرد. اما اتفاق می افتد که گاهی ما آدم ها قشنگی ماشین چشم مان را می گیرد و متوجه راننده اش نمی شویم. این اشکال از ماست.
به هر کدام از ما آفریدگار هستی اتومبیلی نو را هدیه می دهد که غالبا زیباست. ما آدم ها با آن چه می کنیم؟ بعضی هایمان آن را سوار می شویم که به مقصد برویم. بعضی هایمان نه. از آن کاری نمی کشیم. فکر می کنیم چیز لوکسی است همانند همه وسایلی که در گوشه و کنار خانه داریم. فقط به آن غذا می دهیم، یا سوخت در آن می ریزیم. حمامش می بریم یا دستی سرو گوشش می کشیم و براقش می کنیم و گاهی دورکی با آن می زنیم و در همین حد راضی هستیم. خب آخر قشنگ است. حیف است که زیاد سوارش شویم و از آن کار بکشیم. ولی آخر چی؟ یک روز هنگام شستشوی آن می بینیم بعضی جاهایش ورم کرده است. یعنی زنگ زده است و بعد کم کم خودش، خود به خود می پوسد و خرد می شود و می ریزد. دیگر از زرق و برق می افتد و چشم گیر نیست، فقط جا گیر است و کثیف می کند. مجبور می شویم آن را به قبرستان ماشین ها ببریم و مبلغی هم بپردازیم تا از شرش خلاص شویم. اما بدون ماشین می شویم و حرکت نکرده در نقطه صفر می مانیم. در همان نقطه اول. مثل اینکه از اول ماشینی نداشتیم.
بعضی از ما آدم ها از آن استفاده می کنیم. اما نه استفاده در جهتی که ساخته شده. یعنی رفتن و به مقصد رسیدن. که بیشتر می خواهیم خودمان را با ماشین مان یکجا به چشم دیگران فرو کنیم و پز دهیم. دل دیگران را بسوزانیم، از این که چنین خودروی لوکسی داریم. ابا هم نداریم که در یک روز بارانی اگر از کنار عابرانی رد می شویم که زیر باران خیس شده اند و گردن شان را در یقه بارانی شان فرو برده اند تا شاید کمی کم تر خیس شوند، لجنی به آنها از کف خیابان بپاشیم و کیف کنیم. که بله این ماییم که داریم رد می شویم!! یعنی استفاده از این خودرو می کنیم و طلب کار پیاده ها شویم که چرا به ما توجه نمی کنند. مگر نمی بینند که ما داریم رد می شویم؟ آخر سر هم مقصد را گم می کنیم. برای جلب توجه دیگران لذت می بریم که به آنها لجن بپاشیم. دیگر نه مقصد که دور خود می چرخیم و فقط اسباب آزار عابران می شویم.
این دسته نهایتا خودشان با خودروی شان خراب می شوند. یعنی با خودرویشان یکی می شوند. به مقصد نمی رسند. باید پولی خرج کرد تا در گورستان آن ها را با ماشین شان چال کنند.
اما پاره یی از آدم ها کاملا با خودروی شان فرق دارند. دو جنس متمایزند. اصلا طور دیگری هستند. می دانند که چگونه باید از آن استفاده کنند. استفاده بهینه. به آن سوخت می زنند، تر و خشکش هم می کنند، خراب که می شود به دکتر یا تعمیرگاه هم می برند، اما می دانند برای چه. باید به مقصد رسید. مقصد را خوب می شناسند. پس باید دائم در حرکت بود. دائم می روند. فقط گاهکی چایی یی می خورند و توقف کوتاهی و خستگی در کردنی و بعد دوباره می روند. هرچه می روند شوقشان به رفتن و رسیدن بیشتر می شود. عجله شان هم بیشتر و سرعت شان هم بیشتر. هرچه به مقصد نزدیک تر می شوند، خوشحال ترند، شعف بیشتری دارند. تا که سرانجام می رسند. خسته اند اما خسته رسیدن به یار. آهی می کشند و یار را در آغوش می گیرند و در آن محو می شوند و خودرو را وا می نهند. این ها دیگر به مقصد رسیده اند. جنس عوض کرده اند. نه از جنس خودرو. آهن و رنگی. که "ارزشی". همه وجودشان به "ارزش" تبدیل شده است. دیگر نیست نمی شوند. هستند. به درازای هستی. آنها انسانهای ارزشی اند. در هدف تن را وا می نهند که دیگر به آن نیازی نیست و همه وجودشان می شود یک ارزش. یک ارزش ماندگار از جنس "هستی".
مجاهدینی که من می شناختم و در این آرامگاه آرمیده اند، همه از این جنس اند. درود بر همه آنها.
آنها در عرصه اجتماعی سخت به آزادی، دموکراسی، عدالت اجتماعی و برابری و برادری و استقلال میهن شان معتقد بودند. در رویارویی با دیکتاتوری های شاه و شیخ، همه محدودیت های ناشی از مبارزه را بجان خریدند و برای همه ما و آیندگان الگو و اسوه شدند و اینک همه ما که دلمان برای آزادی میهنمان می طپد اراده کرده ایم، با تمام وجودمان، تا آخرین نفس و آخرین قطره خون، با شعار "مرگ بر اصل ولایت فقیه"، ریشه اهریمن زمان و رجس دوران، حکومت خامنه ای جنایتکار را از ریشه برکنیم. یقینا در سپهر سیاسی ایران زمین، خورشید رهایی و آزادی و دموکراسی و سکولاریسم و حقوق بشر طلوع خواهد کرد و در آن روز همه جان باختگان راه آزادی زنده و شاهدند و با زنده گان، طلوع ایرانی آزاد و آباد را جشن می گیرند. به امید آن روز.