چندی پیش کلیپی را میدیدم که در آن یک مقام سابق امنیتی ملاها با یک تلویزیون حکومتی گفتگو میکرد. در همان دقیقه اول این مصاحبه، با شنیدن صدای آن فرد کارشناس خشکم زد و ناخودآگاه به ۴۳ سال پیش پرتاب شدم. انگار که در نهانخانه ذهنم یک صندوقچه متروکه و قدیمی، درش گشوده شده و من در اندرون آن برای اولین بار مار زهرآگینی را میدیدم که بعد از سالیان سال، درد و سوزش نیش سمی او برایم تازه میشد.
برای اطمینان خاطر بیشتر، برای لحظاتی چشمانم را بستم و با گوش کردن به آن صدا بیادم میآمد که چطور در تابستان سال شصت، مرا روی زمین محوطه ستاد مرکزی سپاه پاسداران اصفهان در حالت نشسته و با چشم بسته، بازجویی میکرد و با مشت به آرواره هایم میکوبید بطوریکه تا مدتها جویدن غذا برایم خیلی دردناک شده بود.
بله خودش بود، با همان تُن صدا و لحن گفتار و لهجه خاص اصفهانیش... در آن کلیپ، زیر تصویر فرد مزبور نوشته شده بود: محمد عطریان فر!
در بررسی گذشته او دریافتم که او مسئول واحد اطلاعات سپاه اصفهان در آن دوران بوده و طبعآ در تابستان سال شصت و در بحبوحه دستگیریهای گسترده فعالین تشکیلات سیاسی مختلف، از همین موضع به عنوان سربازجوی پروندههای خاص مجاهدین، خودش هم مستقیمآ شرکت فعال داشت.
در آن روزهای تبدار با شروع موج سهمگین سرکوب بعد از سی خرداد، بطور روزانه و در مجموع چند هزار نفر در اصفهان دستگیر شده بودند، بطوریکه حتی زندانها و بازداشتگاه های موجود شهر هم گنجایش پذیرش آنان را نداشتند و بسیاری از دستگیرشدگان تا هفته ها، بصورت شبانه روزی در همان محوطه بزرگ ستاد مرکزی سپاه، در حالت نشسته روی زمین و با چشم بند بسر میبردند. در آن شرایط گاه نوبت بازجویهای اولیه و معمولی هم تا روزهای متمادی به تاخیر میافتاد. البته در این میان پرونده هایی که حساسیت بیشتری رویش داشتند و بخصوص وقتی بچه های تشکیلاتی دستگیر میشدند بسرعت زیر بازجویی و شکنجه میرفتند.
این در شرایطی بود که اوایل تابستان سال شصت سیستم اطلاعاتی رژیم در اصفهان هنوز بطور کامل شکل نگرفته بود و طبعآ در مقابل موج دستگیریهای گسترده، با کمبود بازجو و افراد با تجربه امنیتی در رابطه با زندانیان «گروهکی» مواجه بودند. به همین خاطر تمام عناصر رده بالای امنیتی و اطلاعاتی سپاه اصفهان، مسئول مستقیم بازجویی ها شده بودند و البته تعدادی پاسدار دیگر هم که هنوز پیچیدگی چندانی در این رابطه نداشتند به عنوان وردست یا دستیار مشارکت میکردند و آموزش درندگی میدیدند.
پرونده دستگیری من از همان ابتدا حالت خاصی داشت به این دلیل که من دانشجوی مهندسی در تهران بودم و در دوران انقلاب هم لیدر بچه های محل خودمان در اصفهان بودم و اتفاقآ در همان ایام انقلاب، مادرم نیز با شلیک هلیکوپترهای هوانیروز اصفهان تیر به پایش خورده بود... و بخصوص اینکه بعد از انقلاب هم هوادار علنی مجاهدین شده بودم.
علاوه بر این سؤسابقه! عامل حساسیت برانگیز دیگری هم بود که چند روز بعد از دستگیری بروز کرد. واقعیت این بود که من آخر شب همان روز هفتم تیر، یعنی ساعتی بعد از انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی که من حتی خبرش را هم نشنیده بودم، با اتوبوس ایران پیما از تهران حرکت کرده بودم و صبح خیلی زود به اصفهان رسیدم. البته هنوز چند ساعت از حضور من در کنار عزیزان خانواده نگذشته بود که گله ای از پاسداران اصفهان مسلح به کلاشینکوف از دو طرف، یعنی از درِ شمالی و در جنوبی منزل ریختند به داخل خانه پدریم و من را دستگیر کردند. مشخص بود که خانه ما مثل دهها خانه هواداران دیگر در اصفهان از قبل نشان شده بود و همزمان در آن روز ۸ تیر قصد حمله داشتند که بطور اتفاقی من هم که تازه رسیده بودم، دستگیر شدم.
چند روز بعد در حالیکه با چشمان بسته و زیر آفتاب داغ تیرماه، همراه با صدها بازداشت شده دیگر داخل ستاد مرکزی سپاه پاسداران و در محوطه باز حیاط جلوی آن مجتمع ساختمانی، روی زمین چمباتمه زده بودم ناگهان در اخبار ساعت ۲ بعد از ظهر رادیو که از بلندگو پخش میشد اعلام شد که عامل اصلی انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شناسایی شد و او فردی بنام محمدرضا کلاهی «نفوذی منافقین و دانشجوی دانشگاه علم و صنعت» است.
با شنیدن این اسم برخی خاطرات زندگی کوتاهمان در هتل اینترنشنال تهران کنار پل سیدخندان، معروف به هتل باتمانقلیچ، برایم مرور شد. این هتل پنج ستاره، بعد از انقلاب و در بهار سال ۱۳۵۸ توسط دانشجویان دانشگاه ما مصادره و چند طبقه آن تبدیل به خوابگاه دانشجویان علم و صنعت شده بود. در همان ایام زندگی دانشجویی در آن هتل، با محمدرضا کلاهی که ما او را رضا صدا میکردیم آشنا شدم و بخصوص سیب زمینی سرخ کردنهای خوشمزه او با پلوپز هنوز بخاطرم بود... فکر میکنم از ورودیهای سال ۵۷ به دانشگاه بود و در واقع سال اولی محسوب میشد. جوان شاد و شوخی بود و با اینکه بچه تهران بود ولی بیشتر اوقات برای دیدن دوستانش به خوابگاه میآمد. آشنایی من با او در همین حد بود و مدت کوتاهی بعد ناپدید شد و دیگر هیچوقت او را ندیدم. حالا بعد از دو سال در آن شرایط نامشخص دستگیری، با شنیدن خبر نقش او در انفجار مرکز حزب چماق بدستان بهت زده شده بودم.
بهرحال با توجه به آن سابقه و مجموعه این شرایط و شناخته شدگی محلی، و همینطور بعنوان دانشجوی علم و صنعت، حساسیت خاصی روی پرونده ام ایجاد شده بود و به همین خاطر مرا برای بازجویی متمرکز، زودتر از معمول به سلولهایی منتقل کردند که در بازداشتگاه امنیتی همان مجتمع سپاه قرار داشت. البته در آن ایام علیرغم دستگیریهای گسترده و فلهایی، هنوز تشکیلات سیاسی و نظامی سازمان در اصفهان ضربه جدی نخورده بود و طبعآ بازجوها هم از چارت تشکیلاتی و سرنخ های اطلاعاتی بچه ها چیز زیادی نمی دانستند.
در چنین وضعیت خاص و «گرگ و میشی» بود که فرمانده واحد اطلاعات سپاه اصفهان یعنی همین محمد عطریان فر بازجوی من شده بود. او فردی پیچیده با سابقه سیاسی قبلی و تجربه زندان زمان شاه و تا حدودی آشنا به ساختار تشکیلاتی مجاهدین بود. این حرفه ایی بودن او را در شیوه بازجویی و چگونگی طرح سوالاتش متوجه میشدم.
در بازجویی های اولیه تیرماه، چون خط شکنجه تمام عیار و بقول خودشان «تعزیرات شرعی» با شلاق و کابل، هنوز در سیستم نیم بند اطلاعاتی اصفهان جا نیافتاده بود، عطریانفر معمولآ مرا با چشم بند به نقطه خاصی در همان حیاط بزرگ سپاه که گویا زیر سایه یک درخت یا پشت شمشادها بود میبرد و در حالیکه سعی میکرد صدایش بلند نباشد که افراد دیگر در آن نزدیکی بشنوند، از من بصورت کتبی و شفاهی بازجویی میکرد. او در همان حال که در فاصله نیم متری من روی چمن نشسته بود بطور متناوب در پی هر سوال و جوابی، با مشتهای سنگین به آرواره های من ضربه میزد طوریکه با هر مشت، من به یک سمت میافتادم. در همان حال او با نفسهای بویناکش مرا تهدید میکرد و میگفت خودم می بندمت به جوخه اعدام!
البته بعد از یک وقفه کوتاه یکی دو هفته ای در پروسه بازجویی که طبعآ بخاطر تعداد بیشمار زندانی و شلوغ بودن سر بازجوها بود، در اوایل مرداد ماه که خط شکنجه عریان و تجربه اعتراف گیری با کابل و شلاق، از سیستم امنیتی و دادستانی تهران به اصفهان رسیده بود، بعد از هر بازجویی، عطریانفر مرا در همان محوطه سپاه به یک جایی میبرد که انگار محل پارکینگ پرسنلی ماشینها بود چون کف اش سیمانی بود و دارای سایه بان هم بود و انگار دور از دید زندانیان دیگر بود.
آنجا توسط سه یا چهار پاسدار دیگر مرا وحشیانه از روی شکم به زمین میانداختند، یک پاسدار با فشار پوتین پایش به پشت گردن، مرا به زمین می چسباند و یک پاسدار سنگین وزن دیگر از پشت روی جفت پاهایم می نشست و در همان حال پاسدار دیگری، ییرحمانه تمام پشت کمر و باسن و رانهای مرا با ضربات سنگین و سوزناک شلاق مینواخت. طنز تلخش این بود که یکی از آنها تعداد ضربات شلاق را هم می شمرد! لابد که میخواستند حدود شرعی تعزیزات را رعایت کنند.
بهرحال بیاد دارم که یکبارش یک صد ضربه و بار دیگر یک صد و بیست ضربه شلاق را شمارش کردند. در تمام آن لحظات شکنحه با اینکه من چشمبند داشتم ولی صدای نفرت انگیز بازجو عطریانفر را می شنیدم که حضور داشت و صحنه گردانی میکرد و تهدید میکرد که اگر اطلاعاتت را ندهی حکم مرگت همین جوری و همین جا جاری میشود... بعد از هر «تعزیر» هم پاسداری مرا با همان وضعیت و سر و لباس خاکی و خونی و بدن کبود شده، با چشم بسته به سلول خودم که سه زندانی دیگر هم آنجا بودند میبرد.
البته تا آنجا که به مشاهدات و تجربیات فردی خودم در آن روزها برمیگردد، فکر میکنم تا اوایل مرداد ماه هنوز در سپاه اصفهان اتاق تعزیر مجزا و تخت شلاق صلیب مانند و شکنجه سیستماتیک با کابل و قپانی، همپای زندانهای مخوف تهران راه اندازی کامل نشده بود. هرچند که در همان تیرماه و اوایل مرداد هم دلاوران مجاهدی همچون سهیلا مصدق فر و حسن ابودردا و نجف بنی مهدی.... به همین شکل در سپاه اصفهان وحشیانه شکنجه و سرانجام کشته شدند.
واقعیت دیگر اما این بود که من هیچ ارتباط تشکیلاتی با بچه های سازمان در اصفهان نداشتم و در واقع حیطه فعالیت تشکیلاتی من با مجاهدین تا روز قبل از دستگیری، در تشکیلات شرق تهران بود. از این رو، من در تمام بازجوییها و زیر شلاق با سرسختی منکر ارتباط با تشکیلات سازمان میشدم و خودم را یک هوادار معمولی که فقط نشریات مجاهدین را میخواند معرفی میکردم. بنابراین وقتی از نیمه همان مرداد ماه، تشکیلات هواداران در اصفهان ضربات سختی خورد و تعداد زیادی از بچه ها دستگیر شدند طبعآ من جایی یا ردی در چارت تشکیلاتی بچه های اصفهان نداشتم و اطلاعات خاصی در مورد من لو نرفت. در این رابطه البته تعدادی از بچه های مسئول تشکیلات اصفهان همچون مجاهدین شهید حمید جهانیان و عبدالله نقره ساز و حمیدرضا حسن پور و اسماعیل دادگر که بدلیل ارتباطات غیرمستقیم قبلی، در مورد فعالیت تشکیلاتی من در تهران اطلاعاتی داشتند هیچکدام چیزی در مورد من نگفتند و جاودانه شدند.
بهرحال، در آن شرایط با توجه به موج دستگیری بچه های تشکیلاتی و مشغولیت شبانه روزی بازجوها با دهها و صدها بازداشتی جدید، به خاطر اولویت داشتن بچه های تشکیلاتی و همینطور کمبود جا، در اواخر مرداد، تعداد زیادی از ما را که از قبل دستگیر شده بودیم به زندان دستگرد اصفهان منتقل کردند و موقتآ از شرایط زیر بازجویی درآمدم، هرچند که همواره استرس و نگرانی از ادامه بازجویی و احتمال لو رفتن برخی اطلاعات و بخصوص کین توزی آن بازجوی نابکار رهایم نمیکرد.
بعد از حدود یکماه دوباره مرا از بند قرنطینه زندان دستگرد به بازداشتگاه سپاه برگرداندند و چند روز بعد با چشم بند به سلولهای انفرادی زندان مخوف «هتل اموات» که در آن زمان زندانی مخفی و ناشناخته بود منتقل کردند و حدود یک ماه در آنجا بودم که دوباره به سپاه برگشتم. البته در مورد این دوره و خاطرات بند قرنطینه دستگرد و بازداشتگاه سپاه و زندان هتل اموات، قبلآ در چند مقاله جداگانه به آن پرداخته ام که فعلآ از آنها درمیگذرم.
بهر روی، در تمام این مدت، بیشتر از همه چیز هراس من از آن بازجوی لعنتی بود و اینکه هر آن بالای سرم خواهد آمد و پرونده ناتمام مرا با شلاق یا «جوخه» خواهد بست! حالا دیگر آبان ماه بود و من کماکان در سلولهای سپاه بودم ولی بطور غیرمنتظرهایی دیگر از آن بازجوی بیرحمی که مسئول پرونده من بود خبری نبود و صدایش را نمی شنیدم. نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده ولی با دلهره میدانستم که با وجود کثرت دستگیریها و بازجویها بالاخره به سراغم میاید.
البته در آن ایام پائیزی، مسئول اصلی بازجویهای بچه های تشکیلاتی مجاهدین، فردی بود معروف به اسدالله بازجو با نام واقعی «حسن ساطع» که بطور علنی و روباز به در سلولها میامد و بچه های تازه دستگیر شده را برای بازجویی میبرد. او جنایتکاری بود تشنه به خون و چموش و یکی از عوامل اصلی اعدام گسترده بچه ها در همان پائیز بود.
بالاخره در اواخر پائیز دوباره به زندان عمومی دستگرد منتقل شدم و مدتی بعد در یک دادگاه چند دقیقه ای توسط آخوند مظاهری محکوم به زندان شدم و از اعدام جستم. البته یکی از عوامل مهم در این رابطه عدم وجود ردی از من در تشکیلات اصفهان و لو نرفتن ارتباطات من در تهران بود که واقعآ مدیون همان بچه های مسئول اصفهان هستم و همینطور یاران هم تیمی در تهران که هیچکدام اطلاعات مرا لو ندادند.
مورد موثر دیگر نقش مرتضی اشراقی بود که تا اواخر تابستان شصت به عنوان دادستان انقلاب اسلامی اصفهان در آنجا حضور داشت. در همان ایام پر التهاب و خونین تابستان، مادرم از طریق ارتباطات فامیلی و همشهری بودن و پیگیریهای بی امان مادرانه، توانسته بود یکبار او را در دفترش ببیند که قول داده بود سفارش خواهد کرد...
اما دلیل دیگری که جدیدآ فهمیدم این بود که آن سربازجوی بدذات «محمد عطریان فر» در بحبوحه سلاخی ها و کشتارهای آن دوران و آن تابستان خونین، برای ادامه کار جنایتکارانه اش به تهران و زندان مخوف اوین منتقل شده بود و طبعآ در آنجا آنقدر پرونده و متهم مهم زیر اعدام داشته که دیگر کاری به اصفهان نداشته است. به این شکل بود که پرونده من در آن شلوغی و کثرت پرونده ها، درحالیکه هیچ مدرک مستند یا اعتراف تشکیلاتی رویش نبود به دادگاه آخوند مظاهری رسید.
در جستجوی اینترنتی که اخیرآ بعد از شناسایی نام واقعیش، در مورد «محمد عطریان فر» انجام دادم متوجه بخشی از زندگی مرموز و ابعاد جنایات و البته سرنوشت عبرتآمیزش شدم. کسی که کارنامه ننگین بازجویی و شکنجه گریش در تابستان سال شصت در اصفهان، در قیاس با سابقه تبهکاری و جنایت پیشگی طولانی مدت او در زندانهای مخوف پایتخت، بسیار ناچیز مینماید.
در واقع ماجرا از آنجایی شروع شده بود که بلافاصله پس از سقوط نظام پیشین در بهمن سال ۵۷ و شروع حاکمیت ملاها، او و گروهک موسوم به «توحیدی صف» به همراه چند خرده گروه ارتجاعی دیگر به جریان فاشیستی «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» پیوستند و از همان زمان بواسطه ارتباط قبلی با محمد منتظری و سید مهدی هاشمی و همینطور حمایت امام جمعه اصفهان یعنی آیت الله طاهری اصفهانی، از سرکردگان سپاه پاسداران اصفهان شدند.
دیدگاه ارتجاعی و قدرت طلبی فاشیستی این جریان تا جایی پیش رفت که حتی در رقابت و دعوای محلی با باند کمیته های انقلاب اسلامی مستقر در اصفهان که وابسته به دفتر آیت الله خادمی بود، در همان دو سه سال اول چندین درگیری خونین داشتند بطوری که چندین نفر از طرفین این دو باند کشته یا ترور شدند. مسئول وقت سپاه اصفهان در آن دوران آخوند احمد سالک بود و کسانی همچون یحیی رحیم صفوی، حبیب خلیفه سلطانی، حسن ساطع، محمد عطریان فر، سید محمد حجازی ... از سردمداران این نهاد نظامی امنیتی بودند.
اما محمد عطریان فر بعنوان فرمانده سابق واحد اطلاعات سپاه اصفهان، در تهران نیز علاوه بر مشغولیت اطلاعاتی و شکنجه گری، به مرور و با فارغ شدن نسبی از امر نابودی «گروهکهای ضد انقلاب» وارد ساختار سیاسی حکومت نیز میشود و همزمان علاوه بر مناصب ارشد امنیتی، عهده دار پستهایی تا سطح معاون وزیر و ریاست شورای اسلامی شهر تهران میشود...
او در این روند طی سالهای دهه هفتاد و دهه هشتاد، بعنوان یک نفر کلیدی به باند هاشمی رفسنجانی و اصلاح طلبان حکومتی می پیوندد و فعالیتهای گسترده سیاسی رسانه ایی میکند و سرانجام در جریان سرکوب جنبش سبز، «خیاط در کوزه میافتد» و او که عمری در نهادهای امنیتی و اطلاعاتی و زندانهای رژیم خدمت میکرد، حال بعنوان یک عامل «کودتای مخملین اصلاح طلبها» بهمراه تعداد دیگری از همین قماش، توسط نیروهای سرکوب ولی فقیه دستگیر میشود و در حالیکه فقط یک ماه در زندان بود در دادگاه و تلویزیون جمهوری اسلامی با یک توبه نامه کتبی و شفاهی بلند بالا، بر آستان بارگاه خامنه ای سر میساید و دریوزگی میکند!
البته او محکوم به ۶ سال حبس میشود ولی بعد از سه ماه! با قید وثیقه به خانه میرود و تا سالها صدایش در نمیاید! او اکنون دوباره به عنوان یک اصلاح طلب توسری خورده و البته کارشناس کهنه کار امنیتی، توسط برخی محافل رسانه ایی نظام نکبت اسلامی مورد استعمال قرار میگیرد.
همکار سابق او در سپاه اصفهان، یعنی سربازجو حسن ساطع (معروف به اسدالله بازجو) نیز بعد از شکنجه و کشتار چند صد جوان و نوجوان آزادیخواه و انسانهای فرهیخته در سال شصت، سرانجام سه چهار سال بعد، خودش در جریان جنگ باندهای مافیایی درون این نظام تبهکار، توسط گانگسترهای خط امامی دستگیر میشود و بشدت شکنجه میشود. جرم او داشتن ارتباط نزدیک با باند «سید مهدی هاشمی» تروریست بود که آن ایام نقش پرنفوذی در نهادهای امنیتی و نظامی استان اصفهان داشت ولی بعدآ مغضوب شد.
البته طی پروسه حذف این باند شرور توسط دیگر باندهای پلید در حاکمیت، اسدالله بازجو بدست همکاران شکنجه گر سابقش مورد نوازشهای مرسوم! قرار میگیرد و همچون خود سید مهدی هاشمی تا آستانه اعدام پیش میرود ولی با وساطت برخی مقامات امنیتی زنده میماند و از آن پس دیگر به محاق میرود.
بازجوی دیگر مرتضی شاهمرادی، از اعضای اولیه سپاه اصفهان بود که البته نام و چهره او در آن سالها، برای ما زندانیان سیاسی که با چشم بند بازجویی میشدیم ناشناخته و پوشیده بود و او را بیشتر با نام مستعار «دایی یا اخوی» میشناختیم. دژخیمی با صدایی تیز و لهجه غلیظ اصفهانی...
بعدها آنطور که از همبند سابقم محمد هُشی از زنداییان چپگرای اصفهان، در تبعید شنیدم این بازجوی بیرحم، دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه اصفهان بوده که با پسر بزرگ آخوند طاهری نماینده خمینی در اصفهان دوست نزدیک بوده و در دوره انقلاب با همین گروهک «توحیدی صف» و پاسدار رحیم صفوی در ارتباط بوده است. او در اوج کشتارهای سال شصت، بعنوان یک فرد امنیتی در سلاخی بچه های زندانی اصفهان نقش به سزایی داشت.
او مدارج درنده خویی را در همان سال شصت به سرعت طی کرد و یکی دو سال بعد تبدیل به «سربازجوی ویژه منافقین» شد تا جائیکه در قتل عام تابستان ۶۷ او عضو «هیئت مرگ اصفهان» و بالاترین نفر وزارت اطلاعات در ارتکاب آن کشتار بیرحمانه بود. من البته بیش از این اطلاع خاصی در مورد وضعیت و موقعیت کنونی او ندارم، فقط یادآوری نامش و عربده های تیزش در اتاق «تعزیر» همچون صفیر شلاق در گوشم می پیچد.
تعداد دیگری از سرکردگان اولیه سپاه اصفهان که در همان دوران سیاه، در شکنجه و قتل زندانیان سیاسی نقش مستقیم داشتند بطور مختصر عبارتند از :
سید حبیب الله خلیفه سلطانی، قائم مقام سپاه اصفهان که در دوران مسئولیتش، علاوه بر دهها زندانی سیاسی دربند، حتی خواهر خودش عفت خلیفه سلطانی و همسر خواهرش دکتر مرتضی شفایی و فرزند نوجوانشان مجید شفایی، به جرم حمایت از مجاهدین خلق توسط همین نهاد خونریز در ۵ مهر سال شصت تیرباران شدند. ابعاد این جنایت که مثل توپ در تمام شهر پیچید، بقدری فجیع و غیر انسانی بود که اتفاقآ وقتی چندین ماه بعد همین پاسدار پلید همراه با همسر و فرزندش در یک تصادف رانندگی به هلاکت رسید مردم اصفهان بطور عبرت انگیزی آنرا نشانه انتقام الهی از این فرد شقی تلقی کردند!
سید محمد حجازی، در بحبوحه سرکوب و کشتارهای سیاسی بعد از انقلاب از اولین فرماندهان سپاه اصفهان بود. سپس فرمانده بسیج کل کشور شد و بعد رئیس ستاد مشترک سپاه پاسداران و سرانجام با عنوان سرتیپ پاسدار جانشین فرمانده نیروی تروریستی قدس شد. مرگ او هم سه سال پیش بطور مشکوکی اتفاق افتاد.
سید یحیی رحیم صفوی نیز از اولین فرماندهان عملیاتی سپاه اصفهان بود. او از مسئولین سرکوب و کشتار در رابطه با جریانهای اپوزیسیون در اصفهان و آذربایجان غربی و کردستان... توسط این نهاد نظامی-امنیتی بود. او سپس بعنوان سرلشکر پاسدار حدود ده سال فرمانده کل سپاه پاسداران کشور شد. هم اکنون او مشاور عالی نظامی ولی فقیه علی خامنهای میباشد.
بهرحال، برای من یادآوری این خاطرات و آن نامها و چهره های روسیاه، در عین حال، تداعی کننده درد و رنج نسلی است که بسیاری از آنان پر غرور در برابر این جانیان ایستادند و در همان سال شصت با بدنی خون چکان و مجروح در برابر جوخه مرگ قرار گرفتند، و بسیاری دیگر بعد از هفت سال زندان، در قتل عام بیرحمانه زندان اصفهان غریبانه و شجاعانه سربدار و جاودانه شدند.
در سالگرد آن «نسل کشی» بیرحمانه و ارتکاب «جنایت علیه بشریت» در تابستان سال ۶۷ اصفهان، در مقابل همه آن یاران جاودانه و همبندان عزیزم، سر تعظیم فرود میآورم و ادای احترام میکنم.
اینک زیباترین صدا، در میهن من
آواز پرغرور مردان و زنانی است بیشکست که از دروازه مرگ میگذرند.
دلاورانی که پیشاز مرگ آینده را زیستهاند.
فرّخ حیدری
۷ مرداد ۱۴۰۳