«از آوشویتس تا تهران»، یک رمان تاریخی – سیاسی است که،چاپ دوم آن، همزمان با جنبش دادخواهی مردم ایران، با این تقدیم نامه منتشر شده است: «تقدیم به شهدای راه آزادی میهنم، به ویژه به جانباختگان قتل عام تابستان۱۳۶۷».
عنوان کتاب و این تقدیم نامه، به خوبی می تواند هم معرف مضمون کتاب و هم معرف سبک و سیمای نویسنده اش نادر خوشدل باشد.
در کوتاهترین توصیف، شاید بتوان گفت: سفری در زمان و مکان، با تصویرهایی اثر گذار که نویسنده یی «متعهد» و پر از احساس انسانی با تمام وجودش از آنها عبورمی کند.
ضمن آرزوی موفقیت برای نویسنده، چند تصویر بسیار کوتاه را در زیر نقل می کنیم، اما برای همراهی با احساس و تعهد نادرخوشدل، باید کتابش را خواند.
چند تصویر کوتاه از کتاب:
...مرد، در تاریک روشن اتاق روی مبل تنها به تماشای تلویزیون نشسته بود. گوینده تلویزیون اعلام کرد: «فردا به مناسبت سالروز پایان جنگ جهانی دوم و نابودی نازیسم هیتلری، چندین همایش در جاهای گوناگون شهر برگزار می شود و پس از تازه ها، فیلم مستندی پخش خواهد شد.
ناگهان نوای زنگ تلفن دستی فضای خانه را پر کرد، سلام داداش حالتون چطوره؟ خیلی ممنون. من خوبم شما چطورین؟ ما هم خوبیم. چطورشد یاد من کردین؟ داداش ما همیشه یاد شما هستیم...
+++
...آفتاب داغی همه کوچه درازمان را پوشانده بود. الان می رسم به عطاری؛ فقط باید چهار قدم دیگر بردارم، یک، دو، سه رسیدم. مادر بزرگ می گه وقتی حاج مهدی مشتری نداشته باشه میره ته دکان می شینه روی چهار پایه کتاب رستم و سهراب می خونه. جلوی دکان ایستادم بر روی پنجه پاهایم بلند شدم تا توی دکانم را ببینم. با دست چپم، لب پیشخوان را گرفتم و حاج مهدی عطار را دیدم که مشغول کتاب خواندن بود. “سلام!» حاج مهدی سرش را از روی کتاب بلند کرد. با لبخند نگاهش را به من دوخت...
+++
...تصویر ساختمان ایستگاه ریلها و بیابانهای دور و بر، بر روی صفحه تلویزیون یخ زده و قصد رفتن ندارد که یکباره، صدای جیغی از دور، زیر و ضعیف به ایستگاه می رسد.
امیرخان تکانی خورد و چهره در هم کشید: “انگار زوزه گرگ گرسنه است که طعمه را دیده و توی دل تیره شب، بقیه گرگها را خبر می کند!» و با خود گفت: “تا به حال نمی دونستم که میشه سکوت رو هم، با چشم دید. میشه سکوت رو با پوست و گوشت لمس کرد...
+++
...امیرخان روی مبل تکانی خورد و گفت:”خوف را بیشتر به دل صحرا انداخت.» لحظه ها با کندی سپری می شد. در صفحه تلویزیون فقط چهره فرمانده نمایان بود. فرمانده شروع به صحبت کرد. خشم و تنفر
در چهره اش پیدا بود. بارها و بارها گفت:”با داشتن این رهبر بزرگ؛ ما لیاقت و شایستگی این را داریم تا بر جهان تسلط داشته باشیم.» و باز در صحبتهایش از هر دری که وارد می شد، این نتیجه را می گرفت که محموله قطار، مانع پیشرفت بشریت است و برای محو آن در کوتاهترین زمان، باید تلاش کنیم....
+++
...بله قربان! بله قربان!» پرسیدم، چند ساعت وقت لازم است؟» افسر رنگ پریده و آرام پاسخ داد: «هرسالن گنجایش صد واحد را دارد و پانزده دقیقه وقت کافی است و ما چهار سالن...»
فرمانده، حرف افسر را قطع کرد و گفت: “پس شما فقط، چند ساعت وقت لازم دارید.»
افسر که بار این مسئولیت را برای خودش گران می دید، به خود جرات داد و گفت: «قربان، فقط خوراندن گاز نیست. تخلیه سالنها و مهمتر، نظافت سالنها و حمل آنها به سالنهای بالا و ...»
امیر خان بعد از شنیدن جواب افسر، یکباره از جا کنده شد و گفت: «انگار جواب افسر را قبلا در جایی شنیده ام و یا...» به ذهنش فشار آورد. آن وقت صدایش در اتاق طنین انداخت. «دکتر! دکتر! دکتر! تو هم اگر اینجا بودی و جواب افسر را می شنیدی از تعجب باور نمی کردی. آن وقت می گفتی؛ چطور ممکن است. بعد از چهل و چند سال؛ وقتی رئیس دیوان عالی کشور، که فرمان اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی مخالف حکومت را از طرف شخص خمینی، مکتوب و با مهر و امضاء به هیات «کمیته ی عفو» در زندان اوین ابلاغ می کند، رئیس بزرگترین زندان تهران همان جواب افسر نازی در آشویتس را تکرار کند!»...
+++
برای آشنایی بیشتر با کتاب «ازآوشویتس تا تهران»
و دو اثر دیگر از همین نویسنده اینجا را کلیک کنید
Submit to Facebook