بگو از وسعت پرواز، اگربالت به زنجیره
که آتش زیرخاکستر، فراموشی نمی گیره
۱۳ اکتبر برابر با ۲۲ مهرماه ۱۳۹۵، ششمین سالی است که خانم مرضیه از میان ما رفته است.
زندگی پرشور و تلاطم و مرگ خانم مرضیه پر از شگفتی است که شرح آن تنها از زبان خود ایشان شنیدنی است تا حق مطلب بخوبی ادا شود.
متولد ۱۳۰۳، تربیت شده در خانواده ای که پدر روحانی و مادر نوازنده تار و زن پدر پیانیست چیره دست است. شانس و اقبالی داشته که در جمعی و خانواده ای رشد کند که همه اهل ادب و موسیقی بوده اند. در آن ایام که حتی رفتن دختران به مدرسه امری غیراخلاقی بشمار می آمد، با حمایت پدر که دیگر از کسوت آخوندی بدر آمده بود، موفق به گرفتن دیپلم می شود و پس از آن بطورجد تصمیم به فراگیری موسیقی می گیرد.
در کنار عشق و علاقه وافر، استعداد شگرف و جدیت او در فراگیری موسیقی و بهره مندی از حضور در محضر اساتید نامدار موسیقی آن زمان، این "جرات و جسارت" خانم مرضیه بعنوان یک زن بود که توانست نامش را در اجتماعی که بدلیل تفکر کهنه حاکم برآن، زن هیچ بحساب نمی آمد، بر تارک موسیقی ایران ثبت و ضبط کند.
صداقت در برابر خود و هنرش، مردمداری و با مردم بودن در اوج شهرت و معروفیت، انسان دوستی و دستگیری از نیازمندان و محتاجان و بی اعتنایی به مال دنیا، بجای آوردن حق و ادای احترام به بزرگان و اساتید خود تا آخرین لحظه عمر، خصوصیات بسیار برجسته ای بودند که خانم مرضیه را اینگونه "مرضیه" کرد.
رژیم آدم کش و فرهنگ کش آخوندی، در ضدیت با هنر و هنرمند ملی و مردمی، با ممانعت از هرگونه فعالیت هنری ایشان در پی نابودی و بدست فراموشی سپرده شدن او و دیگر هنرمندان امثال او بود تا بجز نامی و یادی در خاطره ها ازآنها باقی نماند.
اما مرضیه، مرضیه نمی بود اگرتسلیم شرایط می شد. کوچ کرد به حاشیه دشت و کوه و با دلی آزرده وغمگین و دلی مالامال از درد سکوت، برای پرندگان و رودخانه خواند تا بگوید گرچه رنجورم و خاموش، لیک آتشی در زیرخاکسترم، پس همچنان "هستم". او شکوه و درد و رنجش را از ملایان نشسته بر مسند و منبر در آن روز های تباهی و نکبت، با بیت وغزل دردل کوهها فریاد می زد.
ایام غم و اندوه ازپی هم سپری گشتند، تا آن "روز و آن سفر و آن دیدار". دیداری که تقدیر و سرنوشت ایشان بود و به آن قلبا اعتقاد و باور داشت.
خانم مرضیه درطی ۱۵سالی که رنج محرومیت از خواندن، (که برای هنرمند بمثابه نفس کشیدن است) را لمس کرده بود، سفرهای متعددی به خارج از کشور داشت و همواره به ایران باز میگشت، تا آخرین سفر که برایش تقدیر دیگری را رقم زد.
هیچکس به خوبی خودش به ارزشهای هنری و ارج و قربش نزد همگان واقف نبود و هیچکس نیز چون او نمی توانست "بداند که چه می خواهد".
خانم مرضیه از آنجایی که به خود و هنرش "متعهد" بود، نمی توانست و نمی بایست که بعنوان یک زن هنرمند در برابر آنچه که در ایران تحت حاکمیت ملایان بر مردم و بخصوص زنان می رود، سکوت کند و دقیقا این جا بود که بین خود و دیگر هنرمندانی که رسالت هنری خود را تنها برای هنرمی دانند، خط فاصل گذاشت.
خانم مرضیه براستی "درکجا و در چه ظرف و مکانی و در کنار چه کسانی" میتوانست تعهدش نسبت به خود، هنر و جامعه اش را به بهترین شکل و در بالاترین سقف متصور آن جامه عمل بپوشاند؟ او بود که با "آگاهی کامل" جایگاه خود در تاریخ مبارزه تمام عیار با حکومت زن ستیز و فرهنگ کش آخوندی را تعیین کرد و برای رسیدن به این هدف و یاری رساندن به آن، بسوی مقاومت شتافت و چه زیبا بود "آمدن" ایشان.
هم "آمدن" و هم آنگونه "رفتن" ایشان، براستی که برای این مقاومت مردمی موجب افتخار و سربلندی است.
هیچکس نه جسارت و نه حتی توان آن را داشت که خانم مرضیه را برای انجام کاری و یا گرفتن تصمیمی برخلاف نظرش (آنچنان که خود بارها و هر زمان که لازم دانست به آن اشاره کرد) وادار کند مگر یک نفر و آن کسی نبود جز "مرضیه".
"آمد و دید و پسندید و با ماندنش تا آخرین نفس" ماندگار در تاریخ مبارزات خونین مردم ایران شد.
خانم مرضیه از اولین دیدارش با خانم مریم رجوی و اجرای اولین کنسرت خود در خارج از کشور در میان رزمندگان ارتش آزادیبخش ملی، با پوشیدن لباس شرف و افتخار بر روی تانک(و نه در مجلل ترین و بزرگترین سالنهای جهان) چنان با افتخار سخن می گفت که لحن کلام و سخنش دگرگون و مملو از شعف وسرور می شد. با شنیدن صحبتهای ایشان احساس می کردی که این مرضیه دیگر تنها مرضیه غزلخوان نیست، چیزی در او تغییر کرده و تلفیقی شده از"هنرورزم".
هم وجودش با شکوه هم صدایش شکوفا. خود راز و رمز این شکوفایی آنهم درسن ۷۰ سالگی را "حس وحال عجیب درونی و انگیزه گرفتنش" از بودن در کنار هزاران رزمنده ارتش آزادیبخش و درمیان بیشمار یاران مقاومت می دانست.
با افتخار از عضویت "رسمی و نه افتخاری" خود در شورای ملی مقاومت می گفت و با سرفرازی بر آن می بالید و قدر آن را تا به آخر دانست.
صادقانه و متواضعانه و نه از روی چاپلوسی و تملق آنچه را که "حق" بود درباره "سرداربزرگ" گفت، نه در مدحش شعری سرود و نه اشکی و نه تعریف و تمجیدی مزورانه.
با الطاف بیکران خود از خانم مریم رجوی بعنوان "نماد و سمبل مبارزه" مردم در زنجیر و"امید و ایمان" شیرزنان و کوهمردان ارتش آزادیبخش یاد می کرد و از هنرمندان مقاومت و افتخار همکاری غرورآفرین با آنان سخن می گفت. همچنین با دلی شکسته و سری پرشور و اراده ای مصمم در برابر توهین هایی که نصیبش شد و رنج ومصایبی که خانواده اش به دلیل "انتخاب آگاهانه" وی متحمل آن شدند، تا بلکه ازاین راه بازگردد، چنین زیبا می خواند که : "من نمی گویم سمندرباش یا پروانه باش" اما "چون به فکرسوختن افتاده ای، جانانه باش".
خانم مرضیه پیوستن خود به مقاومت را تقدیر و سرنوشتی می دانست که چرخ روزگار برایش رقم زده بود که الحق و جانانه آن را پذیرا شد و همواره شکرانه آن را بجا می آورد.
تمامی ادعاها و اتهامات سخیف برعلیه "سردار بزرگ" آقای رجوی را به سخره می گرفت و در برابر زخم و زبان های بدگویان نا آگاه و هرزه گویان خودفروش پرصلابت ایستاد و در جواب مهملات و یاوه گویی های رژیم ساخته علیه مقاومت و برعلیه خود بدلیل پیوستن و ماندنش در کنار آنان- تا آخرین نفس- خطاب به رژیم و عواملش با امید به آینده ای روشن و ایمان و ایقان به پیروزی مردم در برابر رژیم این شعر را زمزمه می کرد که:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت ناچارکاروان شما نیزبگذرد
در مملکت چوغرش شیران گذشت و رفت هم عوعوی سگان شما نیزبگذرد
خانم مرضیه که در اوج و مرتبه بلند هنری خود به مدار بالاتری از احساس مسئولیت و تعهدش در برابر ظلمی که بر مردمانش می رود، رسیده بود، بحق مقام و جایگاه خود را در کنار خانواده بزرگ مقاومت، جمعیتی که بگفته ایشان پر از وفا، صفا، مهربانی، راستی، صمیمیت، درستی و پاکیزگی هست، بخوبی "یافت و شناخت" و تا به آخر به این پاکبازان وفادار ماند و شوربختانه و یا خوشبختانه نماند تا ببیند که همرزمان دیروز ایشان، کسانی که امروز چنین فریب کارانه در رثای وی شعرمی سرایند و شیادانه از مرضیه با احترام یاد می کنند، چگونه در نهایت بیشرمی و پلشتی و نامردی، کلام و قلم زهرآگین خود را بمانند خنجری برای نابودی این خانواده بزرگ، خانواده ای که او مفتخر و سربلند از حضور در آن و جز جدایی ناپذیرش بود، برپشت این مقاومت فرود آوردند و جاده صاف کن جنایات رژیم وعواملش درعراق برای کشتارمردان و زنان پاکبازی که سودایی بجز آزادی در سر نداشتند، شدند و "سرداربزرگ" را عامل اصلی ریختن این خونها و خونخوارتر از خمینی جلاد نامیدند و می نامند که امروز در نهایت دریوزگی در کسوت مزدور رژیم روزگار می گذرانند.
در تقدیر و سرنوشت خانم مرضیه نیز آمده بود که هیچکس مگرخود "مرضیه" نمی بایستی که آخرین برگ کتاب زندگی اش را بنویسد و آخرین صحنه رفتن خود را چنین زیبا به تصویر بکشد و برای دوستداران خود به یادگاربگذارد.
در پایان جا دارد تا یک باردیگر آخرین صحبت های او را در بستر بیماری در دیدار با خانم مریم رجوی که درآن عشق وعلاقه خود را به مجاهدین، سردار بزرگ و خصوصا خانم مریم رجوی ابراز و (چه افسوس) برای "آخرین بار" بر وفاداریش تا آخرین لحظه به مقاومت تاکید و دعای خیر خود را بدرقه راه مجاهدان راه آزادی می کند، بصورت نوشتاری بخوانیم.
مرضیه: قربان شما برم من، تصدقت برم من. مبادا یک وقت به دلتان دل نگرانی...،
خانم رجوی: خانم، بچههای اشرف خیلی بهتان سلام رساندند.
مرضيه: خوشا به حالشان که هم چو برنامههایی دارند، خوش به حالتان،
خانم رجوی: خوش به حال ما که خانمی مثل مرضیه داریم.
مرضیه: من زیرسایه تان بودم.
خانم رجوی: بالای سرهمه مان.
مرضیه: ارادتمند صورتتان هستم.
خانم رجوی: من گفتم سالها دل طلب جام جم از ما میکرد، آن چه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد.
مرضیه: گوهری کزصدف کون و مکان بیرون بود طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
قربان آن صورت زیبای شما،
بسم الله الرحمن الرحیم. و ان یکاد الذین کفرو... انشاالله خدا شما را پایدارتان بداره یعنی خانواده را.
تعجب میکنم که چرا خوابم نمی بره. برای این که میخوام باشم که دعا کنم. برای خلق مجاهد.
خانم رجوی: درود برشما، درود برشما، درود،
زندگی کردن مثل خانم مرضیه، کمه توی دنیا خانم. زندگی مرضیه یکی از زندگی های نمونه است.
مرضيه: قربان شما من برم.
مرضیه: فدای تصدقت برم. قربانتان برم. قربان صفای ظاهر و وفای باطنت گردم.
مرضیه: بسم الله الرحمان الرحیم. ماشاالله میدرخشی مثل نور،
خانم رجوی: قربان شما
مرضیه: مثل نور، امیدوارم که همه تان شاد باشید. این چند روز که من حال ندار بودم،
...(نا مفهوم) همه را التماس به پروردگار، از بدری نگو، لحظات صدق و صفا برای سردار بزرگ، مسعود رجوی، خیلی مراقب خودتان باشید. خواهش می کنم ازتان.
نام و یادش همواره گرامی باد