۱۳۹۵ مهر ۱۱, یکشنبه

مینا انتظاری:‌ هفت سال در صف اعدام

در اوایل دهه خونین شصت و در ایامی که ماشین خون و جنون رژیم آخوندی شبانه روز مشغول کشتار آزادیخواهان نسل ما بود، علاوه بر اتاقهای شکنجه و جوخه های مرگ اوین و رگبار تیربارانها و شلیک بی پایان تیرهای خلاص که امان زندانیان را گرفته بود، اخبار هولناک و ناگوار کشتار و سرکوب بیرحمانه در بیرون زندان نیز همه ما را سخت برمی آشفت.

وقتی صدا و سیمای منحوس ملایان در زندان شروع میکرد به خواندن اخبار و گزارش درگیریها و اسامی کشته شدگان خانه های تیمی مجاهدین و مبارزینی که در نبردی نابرابر به خون کشیده میشدند، سکوتی سنگین و تلخ بر فضای بند حاکم میشد...
مینا انتظاری:‌ هفت سال در صف اعدام
در این میان بخصوص بچه هایی که نام عزیزان نزدیکشان در بین اسامی آن جانفشانان خوانده میشد داغ و درد بسا بیشتری را متحمل میشدند. یکی از آن زنان دردمند، همبند عزیزم زهرا بیژن یار بود که ما او را در زندان «زری» صدا میکردیم.

زهرا بیژن یار، مجاهدی سربدار
زهرا زنی مبارز و روشنفکر بود که در تابستان سال شصت و در موج سرکوبهای سراسری در تهران، به جرم هواداری از مجاهدین خلق دستگیر شده بود. او با ۲۴ سال سن در هنگام دستگیری چهار ماهه باردار بود و از همان ابتدا در اوین به زیر بازجویی و شکنجه کشیده شد. علاوه بر شناخته شدگی خودش، بازجویان بیرحم باند لاجوردی برای یافتن ردّی از همسر و برادرش که زندگی مخفی در پیش گرفته بودند، فشار مضاعفی را بر او وارد میکردند. البته زهرا با مقاومت و هوشیاری، دوران سخت بازجویی را سرفرازانه پشت سرگذاشت و در این پروسه طاقت فرسا با بدنی مجروح و آسیب دیده، جنین نورس خودش را نیز از دست داد.
سال ۶۱ که با او در بند تنبیهی هشت قزل حصار همبند بودم شخصیت جا افتاده، مهربان، متواضع و بسیار باگذشت او را بیشتر دریافتم. در یکی از روزهای ملاقات مادرش با تلاش و پیگیری خاصی لباسی را بدست او رساند که در واقع هدیه ایی بود از طرف همسر محبوب زهرا که عضو با سابقه مجاهدین و مخفی بود. در ملاقات بعدی که خانواده اش سراغ آن لباس را از او میگیرند متوجه میشوند که زهرا آن لباس سفارشی همسرش را به یکی از همبندانش داده که مدتها بود ملاقات نداشته و بقول خودش بیشتر از او احتیاج به لباس نو داشته است.
مینا انتظاری:‌ هفت سال در صف اعدام

در ۱۰ مرداد همان سال ۶۱ بازهم در رسانه های خبری آخوندها اعلام شد که تعدادی از خانه ها و مراکز استقراری رزمندگان مجاهد در قلب پایتخت محاصره شده و با آتش سلاحهای نیمه سنگین پاسداران پلید به خاک و خون کشیده شده اند... اخبار آن شب شوم حاکی از این بود که پس از ساعتها درگیری نابرابر و مقاومت جانانه فرزندان دلاور میهن، بیش از چهل مجاهد جانفشان راه آزادی، برخاک افتاده و جاودانه شده بودند. نام برادر دلیر زهرا یعنی «امیر بیژن یار» نیز در زمره شهیدان آن نبرد تن به تن بود. فقط خدا میداند در دل همبند عزیزمان زهرا در آن ایام، در زندان و دربند چه میگذشت...
همسر او «باقر (علا) بیگدلی» که از زندانیان سیاسی زمان شاه و کاندیدای اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی از طرف مجاهدین خلق در اهواز بود، توسط سپاه و دادستانی انقلاب تحت تعقیب بود و مثل بقیه رزمندگان آزادی حکم تیر داشت. از این نظر نیز گشتاپوی خمینی حساسیت زیادی روی زهرا در زندان داشت و محل احتمالی اختفای همسرش را از او میخواستند!
در چنین وضعیتی، زهرا با اینکه حکم ۱۰ سال زندان داشت ولی در شمار کسانی بود که در تمام دوران هفت سال اسارت، پرونده اش عملآ باز بود و بطور واقعی در صف اعدام قرار داشت. بخصوص وقتی بخشی از تشکیلات بچه های مجاهدین در زندان قزل حصار لو رفت، او دوباره به زیر بازجویی و شکنجه های طولانی رفت.
بیاد دارم که در اوایل سال ۶۲ او را از بند ما در زندان قزل حصار منتقل کردند و تا حدود یکسال، دیگر او را ندیدیم. بعدها دریافتیم که زهرا را برای بازجویی مجدد به اوین و پس از مدتی به شکنجه گاه مخوف «واحد مسکونی» در قزلحصار برده اند. در این فاصله حدود شش ماه نیز هیچ ملاقاتی با خانواده اش نداشت و به آنها نیز از محل نگهداری او چیزی نمیگفتند. بهرحال پس از ماهها دلهره و نگرانی و سردرگمی، با از سرگیری مجدد ملاقات ها، خانواده اش متوجه می شوند که زهرا طی این مدت، بشدت تحت فشارهای روحی و جسمی بوده و صدمات روانی و فیزیکی جدی بر او وارد شده بود.
آن ایام یعنی تابستان سال ۶۳ مصادف بود با پایان دوران اقتدار باند فاشیستی اسدلله لاجوردی و حاج داود رحمانی بر زندانهای سیاسی پایتخت و شروع باصطلاح دوران موقت «رفرم» در زندانها که با دخالت دفتر آقای منتظری شکل گرفت. وقتی در آن مقطع دوباره همه ما «دوزخیان روی زمین» به بندهای عمومی برگشتیم با دیدن بچه هایی همچون زهرا بیژن یار، شکر محمدزاده، شورانگیز کریمیان، ناهید تحصیلی، مریم محمدی بهمن آبادی، مهدخت محمدی زاده، شهین جُلغازی، فروزان عبدی، مریم پاکباز، اشرف فدایی، سپیده زرگر، هنگامه حاج حسن، پروانه معدنچی، اعظم حاج حیدری، هما جابری، لعیا گوهری ... که از شکنجه گاههای مخوف «واحد مسکونی، تابوتها یا انفرادیهای گوهردشت» بازگشته بودند، تا حدودی متوجه شرایط خردکننده ای که بر آنها گذشته بود می شدیم.
بطور خاص در مورد درد و رنج آن عزیزان و جور و جنایتی که بر زنان مجاهد در شکنجه گاه دهشتناک «واحد مسکونی» روا گشته بود هنوز بسا ناگفته ها وجود دارد.
با وجود همه این شرایط سخت و فشارهای شدید، زهرای عزیز از روحیه بالا و انگیزه والایی برای عبور از مراحل پرمخاطره دوران زندان و اسارت، برخوردار بود و همواره مایه دلگرمی یاران و عزیزانش میشد. یکی از توصیه های او به دوستانش که در آستانه آزادی قرار داشتند رسیدن به خط مقدم نبرد و پیوستن شان به ارتش آزادیبخش بود.
طی جابجایی های سالهای ۶۵ تا ۶۷ در زندان و انتقال مجدد به اوین، زهرای عزیز بیشتر در بندهای تنبیهی و تحت شرایط فشار و محدودیت قرار داشت... اتفاقآ در آخرین روزهای قبل از خروجم از زندان که مرا موقتآ از سالن سه به سالن دو اوین منتقل کردند او را دوباره و برای آخرین بار در جمع بچه های مجاهد بند دیدم...
در یکی از روزهای ملاقات وقتی خانواده زهرا متوجه آثار ضرب و شتم و کبودی چهره او میشوند و بی تابی میکنند، او با لبخند و آرامش به آنها میگوید چرا اینقدر ناراحت هستید؟ شاد باشید، زندگی زیباست! یکی از بستگان نزدیک زهرا از احساس و حالت او در آن روز ملاقات این چنین نقل میکند که هرچند جسم و تن آنها در زندان و دربند و زیر ضرب قرار داشت ولی انگار که روح و روان او و دوستانش فراتر از آن دیوارها و فشارها، در جای دیگری آزاد و در پرواز بود...
هیئت عفو و راهروی مرگ
یکی از همبندان زهرا در مورد خاطراتش در آخرین روزها چنین میگوید: “در مرداد ۶۷هنگامی که قتل عام آغاز شد، من همراه زهرا به سلولهای انفرادی منتقل شدم. باهم در یک سلول بودیم. به رغم آن شرایط سخت و چشم اندازی که وجود داشت روحیة زهرا هیچ تغییر نکرده بود. در سلول به من زبان آلمانی یاد میداد... بعداً توانست از طریقی یک قرآن کوچک را به داخل سلول بیاورد. از آن به بعد هر روز با هم قرآن میخواندیم و حفظ میکردیم. شوخیهایش، به خصوص وقتی که در آن روزهای سیاه و سخت در داخل سلول ادای آخوندها و اعضای هیأت مرگ را در میآورد و بیدادگاه خمینی را به تمسخر میگرفت، هرگز فراموشم نمیشوند... »
در آن مرداد بیداد، در پی فتوا و فرمان دیو جماران و آغاز پروژه کشتار بزرگ و بخصوص قتل عام دختران و زنان مجاهد خلق در اوین، زهرای دلاور در حالیکه در سلول انفرادی و در مجاورت راهروهای مرگ قرار داشت، بخاطر پختگی سیاسی و هشیاری تجربی اش، در زمره اولین کسانی بود که متوجه نیت پلید آن باصطلاح «هیآت عفو» میشود و تلاش بسیار میکند که از طریق مورس به یارانش در دیگر سلولها برساند که این یک پروژه قتل عام است و فریب نخورند...
در همان مردادماه او دو بار در برابر «کمیسیون مرگ» قرار گرفت و بخاطر شناختش از شرایط و نیت پلید آن «هیئت» و بخصوص تعهدی که نسبت به زندگی و عشقی که به عزیزانش داشت، سعی کرد به پیشواز مرگ نرود و از تیررس حکم نهایی آن جانیان دور بماند... ولی وقتی او را در مقابل این انتخاب قرار دادند که یا به همبندانش خیانت کند و یا به سمت طناب دار برود، او در دادگاه سوم در مقابل کمیسیون مرگ ایستاد و با صلابت گفت: شرفم را نمی فروشم!


مسئولین امنیتی و کارگزاران قتل عام در اوین برای خُرد کردن روحیه او در آن شرایط زیر اعدام، خبر کشته شدن همسر دلاورش در عملیات «فروغ جاویدان» را به او میدهند ولی اتفاقآ او با انگیزه بالاتری به کاروان جاودانه فروغها می پیوندد. هنگامی که بعد از چند ماه، خانواده داغدارش ساک وسایل او را تحویل میگیرند، ساعت مچی او در همان روز و تاریخی که سربدار شد متوقف شده بود.
همسر قهرمان او مجاهد شهید محمدباقر بیگدلی (علا) از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب بود که بعد از ده سال مبارزه حرفه ای علیه فاشیسم مذهبی خمینی، سرانجام در عملیات بزرگ فروغ جاویدان در موضع فرمانده یکی از تیپهای ارتش آزادیبخش پس از فداکاریهای بسیار، پیکر خونین اش در خاک میهن بر زمین افتاد و جاودانه شد.
از زهرا بیژن یار، آن زن آزاده و زندانی زجرکشیده، چند یادگاری و نامه برجا مانده که از زندان برای خانواده و یا همسر رزمنده اش فرستاده بود. نامه هایی سرشار از عشق به زندگی و زیبایی هایش، با شناختی عمیق نسبت به جهان هستی و رسالت عظیم و تاریخی انسانهای آزادیخواه در این دنیای لایتناهی، و همینطور مفاهیم پاک اعتقادی و ایدئولوژیکی...

“... زندگی را زمانی از ما خواهند گرفت که ما دین و قلب خودمان را به ظالمان بفروشیم و این رمز مقاومت و ایثار همهٌ مسلمانان در گوشه و کنار این جهان می‌باشد. برایم از خداوند بخواه که به من یقین و باوری دهد که هیچ خواست خودم را به خواست او برنگزینم... »
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد
آن که نهال نازک دستان اش
از عشق خداست

قهقهه قاتلان در هنگامه قتل عام
بعد از افشای نوار صوتی دیدار محرمانه قائم مقام وقت رهبری با اعضای کمیسیون مرگ در مردادماه ۶۷ و هشدارهای تند آقای منتظری به آنها مبنی بر توقف کشتارهای جنایتکارانه، صدای آخوند خبیث نیّری شنیده میشود که اصرار دارد برای کشتن دویست جان ناقابل دیگری که از جمع مجاهدین زندان جدا کرده بودند و در سلولهای انفرادی در صف اعدام قرار داشتند، از آیت الله منتظری تائیدیه بگیرد...
اتفاقآ زهرای عزیز ما در زمره همان دویست مجاهد سربداری بود که پس از آن جلسه تکاندهنده، نهایتآ آدمکشان خمینی در شهریور ماه، بعد از هفت سال زندان و رنج و پایداری، با طناب دار گردن افراشته اش را شکستند و شریرانه جان کندش را نظاره کردند...
در آن نوار همچنین موقعی که حسینعلی نیّری و مصطفی پورمحمدی با شیادی و شرارت بی مانندی در مورد تلاش دلسوزانه! خودشان برای هرچه سریعتر به انجام رساندن کامل فتوای «امام» تا پیش از شروع ماه محرم، یاوه سرایی میکردند، یک مرتبه آقای منتظری با طعنه طنزآمیزی صحبت آنها را قطع میکند و میگوید که یعنی زود همه را بکشیم! در این لحظه بطور غریبی بناگاه همه قاتلان قهقهه سر میدهند! (دقیقه ۳۵ فایل صوتی)
قهقهه قاتلان در هنگامه «قتل عام» آن هم در جریان جلسه کاملآ محرمانه ای که ظاهرآ قرار بوده در مقابل شخص «قائم مقام رهبری» توضیح و حساب پس بدهند و یا لااقل با توجه به اصرار وی به کشتار اسیران پایان دهند، نمایانگر گوشه ای از شقاوت و قساوت درونی آن جانیان نابکار میباشد.
این رفتار بهت انگیز و بیرحمی بی مانندی که قاتلان یارانم در خلوت خودشان بروز میدادند، تداعی کننده سخنان نفرت بار قاضی القضات خمینی یعنی «موسوی اردبیلی» است که در گرماگرم آن قتل عام بیسابقه، در نماز جمعه رسمی تهران در ۱۴ مرداد ۶۷ ضمن زمینه سازی روانی و اجتماعی برای آن جنایت در حال وقوع و اعلام تلویحی اعدام بدون محاکمه «منافقین زندانی» با رذالت حیرت انگیزی میگفت:
“برای ما حل مشکل منافقین به آسانی ممکن نبود و هزینه‏های فراوانی داشت، اما ... خداوند این مشکل را مثل آب خوردن حل کرد...»
بی تردید روزی بزودی فراخواهد رسید که تمام سران این نظام سراپا فساد و تباهی، تبهکارانی همچون خامنه ای و رفسنجانی و بخصوص قاتلین پلیدی که «مثل آب خوردن» گلهای سرسبد نسل ما و یاران دلاور همبند مرا سربه نیست کردند و بر پیکرهای بر دار رفته یا بر خاک افتاده آنان «قهقهه» سر دادند، دریابند که چه سرانجام و سرنوشت شومی در تقدیر تاریخی خود دارند.
طوقیان کبود
هنوز بردارهای جنگلی می رقصیدند
که دارکوبان به دارهاشان نیز دشنه می کوبیدند
پرهای ریخته شان در کارگاه جهان
بالشت موریانه هاست
هنوز هم بر بلند بالشان، جاپای تازیانه هاست
مینا انتظاری
مهرماه ۱۳۹۵