۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

ما بر سر آرمانمان تا بر سر دار مانده ایم (قسمت دوم)


س - الف

بیاد مجاهد شهید علیرضا طاهرلو از مقاومترین زندانیان که در حملات وحشیانه در اشرف بشهادت رسید
ما بر سر آرمانمان تا بر سر دار مانده ایم (قسمت اول)
دیوارهای بلند ،سیمهای خاردار، برجهای نگهبانی،میله‌های قطور ، تاریکی‌ و سکوت اجباری ، شیههٔ تازیانه ، صدای فریاد مظلومانه دختران و پسران ، اه آری سرود ، سرود آزادی ، ‌ای آزادی در راه تو . . . . صف طویل اعدامیها ، شرم در چشمان مرگ ، دژخیم تشنه‌ به خون ، و باز سرود ، آید از ملک ایران زمین . . . . . مرگ در برابر چشمان اینان تن‌ خشک کرده و حقیرانه فرو میریزد ، و باز سرود ،‌ای چریک دلاور میلیشیا . . . . . سفیر جانکاه گلوله ، باران خون ، فریادهای مرگ بر خمینی ، . . . . . آری اینجا زندان است . زندان . سلام دوستان . شاید خیلی‌ از ما دوست داشتیم که خاطرات خود از دوران اسارت در چنگال دژخیمان رژیم آخوندی را به رشته تحریر در آوریم . اما برای هر یک ازما نوعی مشغله از قبیل خانواده، تهدیدات امنیتی ، کمبود وقت ومسائل دیگر این امرمهم را به تأخیر میاندازد .نتیجه اینکه عده‌ای فرصت طلبانه وارد معرکهٔ مبارزه شده و برای آنکه از قافلهٔ رژیم آخوندی و دیگر دشمنان آزادی که یا لباس عافیت پوشیده و به کنجی خزیده و تنها گاه گاهی به ضرورت جیره و مواجبی که میگیرند از کنج خلوت خویش خارج شده تا به خیال خود ضربه‌ای به تنها اپوزیسیون حقیقی‌ و واقعی‌ رژیم ددمنش آخوندی وارد کنند . و یا تک روهایی که به گذشته خود پشت کرده و تلاش میکنند تا موج شهیدان و آزادیخواهان مجاهد و مبارز را هم چون پدر سالار عقیدتی‌شان یعنی‌ آخوندهای حاکم ، از سازمان و رهبری بر حق آن جدا سازند و این خیل شهیدان و دفاع جانانه آنها را مستقل و جدا از سازمان و رهبریت مبارزه بی‌ امانشان جلوه دهند . اینان حتی اعترافات تکان دهندهٔ مأموران سابق رژیم در سطح معاون وزارت بد نام اطلاعات ( رضا ملک ) را نیز نشنیده گرفته و هر روز آماری از شمار شهیدان مجاهد و مبارز بخصوص در سال ۱۳۶۷ میدهند و حتی چشم خود را بر اعترافات عضو اصلی‌ هیئت مرگ یعنی‌ آخوند رئیسی در باره قتل عام ۶۷ که همین چند روز پیش پس از ۲۷ سال صورت گرفت می‌بندند . امروز تلاش برای باز گوئی وقایع آن سال وظیفه همه کسانی‌ است که شاهدان عینی آن روزهای سوزان و خونبار بودند تا هم وقایع و حقایق آن دوران که حکایت شیر زنان و مردانی است که چون کوه ایستادند و با خون خود بر آرمان مبارز اتیشان که همانا آزادی خلق در زنجیر‌شان است مهره تائید زدند را برای ثبت در سینه تاریخ و قضاوت امروز و فردای مردم و آزادیخواهان بگذارند و هم مشت کسانی‌ را که کاسب کارانه و بدون هیچ حد و مرز روشن سیاسی با تمامیت رژیم و دسته‌ها و باند‌های آن با توجیه گران شکنجه و آزار آزادیخواهان برای جایزه دادن به ظالم و شکنجه گر‌ و محکوم کردن مظلوم و شکنجه شده در بنگاه‌های خبر پراکنی چون آخوند بی‌ بی‌ سی‌ قصه‌ها ی منیت و خود بزرگ بینیشان را نقل مجالس میکنند باز نمو ده‌‌‌ و قضاوت را به عهده مردم بگذاریم . این گامی کوچک برای بیان عظمت استقامت و پایداری شیرآهن کوه مردان و زنانی است که مظلومانه به مسلخ کشیده شدند و ققنوس وار در آتش خشم دژخیمان سوختند و رفتند و از خونشان هزاران سیاوش روئید .
صبح زود از خواب بیدار شدم ، در حقیقت تا صبح نخوابیدم . بعد از صبحانه دیدم یکی‌ از بچه ها دارد قدم میزند .رفتم و گفتم که تا صبح نخوابیدم . دلیلش را پرسید . گفتم خواب دیدم همه بچه‌ها را اعدام کردند و چند تائی‌ بیشتر زنده نیستند که اون گفت خواب دیدی خیر باشه ، نه بابا از این خبرا نیست . کمی‌ شوخی‌ و خنده کردیم و رفتیم پیش چند نفر دیگه از بچه‌ها . فردای آنروز پاسدار بند آمد و گفت همه و سائل‌ها یتان را جمع کنید میرید بند دیگه . ولو له‌‌ای در بند افتاد و این سوال پیش امد که موضوع چیست ، که تصمیم گرفته اند که جایمان را عوض میکنند . مدت زیادی نبود که به آن بند امده بودیم .شهید مجاهد خلق علی‌ رضا طاهر لو اعتراض کرد که تازه به اینجا امدیم و کلی‌ زحمت کشیدیم تا بند کمی سرو سامان بگیرد ؛ که البته این حرفها فایده ای نداشت. اشاره او به درست کردن اتاق‌ها و قفسه زدن‌ها و نظافت بند و غیره بود که به دلیل عدم وجود امکانات اولیه انجام میشد و واقعا مشکل و وقت گیر بود . آخر بچه ها با کاموای لباسهای بافتنی که با نخ‌های جوراب به همدیگر میتابیدند طنابهای نازک ولی‌ بادوامی درست میکردند که از آنها برای درست کردن قفسه برای لباس و مواد غذائی و دیگر وسایلی‌ که داشتیم استفاده میکردند . البته هر چند وقت یکبار پاسداران می‌آمدند و اول همهٔ ماها را با چشم بند به بیرون بند می‌بردند و در راهروی زندان سر پا نگاه میداشتند و بعد مانند قوم مغول و بربر‌ها به داخل بند هجوم می‌بردند و تمام قفسه ها را میبریدند و میشکستند و اتاق‌ها را بهم میریختند و تمام وسایل مان را روی زمین میریختند و به این هم اکتفا نمی‌کردند و مواد غذایی را کف اتاق‌ها میریختند تا کار و زحمت بچه‌ها را برای نظافت بند زیاد کنند و آنان را به لحاظ جسمی‌ و روحی مورد آزار و اذیت قرار دهند. اولش به جز مسئولین صنفی بند کسی‌ دنبال جمع کردن وسایل نرفت . بیشتر بچه‌ها تو گروههای دو سه نفره یا داشتند توی راهرو قدم می‌زدند یا یه گوشه‌ تو اتاق با هم در باره اینکه چرا دارند جا به جایمان میکنند یا به کجا میبرند بحث میکردند . دوستم آمد و گفت هی‌ پسر چی‌ کار کردی اولین پیش لرزه خوابت از راه رسید نکنه خود زلزله هم از راه برسه که گفتم چه عرض کنم خدا بزرگه و با هم پیش بچه‌های دیگه رفتیم . چند تا از بچه‌ها از پشت پنجره اتاق‌های دو طرف بند خیلی‌ سریع داشتند این خبر رو به بندهای فرعی بند خودمان و بندهای روبرو می‌دادند . ارتباط بچه‌ها از طریق مورس زدن بود که یا از انگشتان اشاره و وسط با یکدیگر استفاده میکردند یا یک تکه کاغذ باریک حدوداً دو یا سه سانتی متری را برای علامت دادن بکار می‌بردند . خلاصه حاضر شدیم و گروه اول رفتند و بعدهم بقیه با وسایل رفتیم . که فهمیدیم ما را به بند کارگری ( جهاد ) بردند . بچه‌ها شدیدا ناراحت بودند که چرا ما را به اینجا آوردند . اولین بحث این بود که شاید چون موضع ما مثل بند‌ها ی دیگر تند نیست ما را به اینجا آوردند و ما نباید تسلیم خواستهٔ زندانبان بشویم و از طرف دیگر مساله این بود که ما زندانی سیاسی هستیم و نه زندانی عادی و کسی‌ نمی‌تواند ما را وادار به کار کردن نماید . به همین دلیل بچه‌ها با همان ترتیب اتاق هایی که در بند قبل بودند جلسه گذاشتند و تصمیم بر این شد که به این موضوع اعتراض کنیم و برای نشان دادن اعتراضمان اولا قرار شد در بند مستقر نشویم و اگر به اعتراضمون رسیدگی نشد اعتصاب غذا می‌کنیم . بچه‌ها به پاسداران این خواسته را گفتند ولی آنها اهمیتی ندادند و یکی‌ از آنها یکبار گفت برید خدارو شکر کنید اینجا هستید ، اینجا بهشته و بندهای دیگه جهنم. به هر حال ما مستقر نشدیم و به اعتصاب غذا ادامه دادیم. تا چند روز بعد که دادیار ناظر زندان عباسی آمد و بچه‌ها دورش جمع شدند و اعتراضشون رو گفتند ولی‌ عباسی فقط گاه گاهی یک لبخند موذیانه‌ای میزد و میگفت برید زندگیتونو بکنید اینجا بهشت خداست چند وقت دیگه یه عفو بهمتون میدیم که برید پیش خانوادهاتون زندگی‌ کنید . ولی‌ بچه‌ها حرف خودشونو تکرار میکردند. تا اینکه رئیس زندان یعنی‌ ناصریان آمد که همراهش چند پاسدار و دو نفر لباس شخصی بودند که بچه‌ها را یکی‌ یکی‌ می‌برد به داخل دفتر بند و از آنها در باره اتهام و میزان محکومیت و غیره سوال میکرد . خلاصه به یک عده میگفت برید تو بند و به یک عده هم میگفت که بروند و کنار دیوار بایستند . نهایتا حدود نود نفر از بچه‌ها را از داخل بند بردند و در مقابل اعتراض دیگران که ما را هم از این بند ببرید با لحنی تمسخر آمیز گفت بگذارید به کار انها رسیدگی کنیم بعد برمیگردم به کار باقی‌ شما هم می‌‌رسم.
ما بر سر آرمانمان تا بر سر دار مانده ایم (قسمت دوم)

ما بر سر آرمانمان تا بر سر دار مانده ایم (قسمت دومبعد از رفتن ناصریان و بچه‌ها، درون بند بحث بر سر این بود که چرا یک عده را بردند و بقیه را نبردند و اینکه حالا ما چه موضعی باید داشته باشیم؟ این بحثها در میان بچه‌ها ادامه داشت و قرار شد که ما با همان موضع قبلی برخورد کرده و خواهان انتقال از این بند به بند دیگری باشیم. بنابراین فردا نیز به اعتصاب غذا ادامه دادیم. ولی‌ پاسداران فقط می‌خندیدند و می‌گفتند فردا باید التماس کنید که بهتون غذا بدهیم. فعلا بروید تا بعد به شما میفهمونیم که دنیا دست کی‌ است. .اون روز با همه سختی هایش کم‌کم به پایان خودش نزیک می شد تا رمانی که وقت اذان مغرب چهار پنج نفر از بچه‌ها رو به بند برگرداندند . چهره‌های آنها بسیار گرفته و کاملا بهت زده بودند. همه آنها به لحاظ روحی شوکه شده بودند . آنها مشاهد کرده بودند که بچه‌ها را دار زدند و از بین آنها هم بندیهای خودمان را تشخیص داده بودند . آنها از صحنه‌ای که دیده بودند کاملا جا خورده بودند و اصلا نمیتوانستند باور کنند که مثلا کسی‌ که مدت زیادی از حکمش باقی نمانده بود را به طناب دار بسپارند . آنها شاهد جان دادن دوستانشان بر فراز تیرک‌های اعدام بودند ، دوستانی که تا ساعتی قبل در کنارشان در حال قدم زدن و صحبت کردن بودند یا بر سر سفره صبحانه روبرویشان در حال غذا خوردن بودند و در باره مسائل مختلف بند و موضوعات سیاسی روز بحث و گفتگو میکردند . چطور میشود باور کرد که زندانی محکوم شده را در حالی‌ که سالهای زیادی از حکمش را گذرانده و حتی برخی‌ از آنها از تاریخ پایان حکمشان گذشته بود و به قول معروف مدت زیادی بود که « ملی کش » شده بودند به در آویخت . با چه تحلیلی میشد این را پذیرفت که رژیم به چنین قتل عامی‌ دست بزند . آنهم در شرایطی که در ضعیفترین موضع نظامی در جبهه‌ها و ضعیفترین موضع سیاسی در داخل کشور و در سطح بین المللی قرار داشت . البته این موضوع را بعدا تشریح خواهیم کرد . فعلا به همین بسنده کنیم که ما تازه فهمیدیم چه فاجعه‌ای در راه است و تازه کم کم داشتيم می‌فهمیديم که چرا دو سه هفته است که ملاقاتها را قطع کرده‌اند و تلویزیون‌ها را بردند و روزنامه هم نمی‌دهند و برخورد پاسداران وحشیانه تر از قبل شده است . شب عجیبی‌ بود ، هیچ کس تا صبح نخوابید . بچه‌ها در گروه‌های دو تا چهار نفره با همدیگه حرف می‌زدند و بحث میکردند که موضوع چیست . ما هنوز از عمق فاجعه اطلاع چندانی نداشتیم. چند روز بعد تعدادی دیگر از کسانی‌ را که ناصریان آنها را برده بود ، به بند برگرداندند . در این زمان بود که ما تازه به گوشه‌ هایی از فاجعه ای که در حال رخ دادن بود اگاه شدیم . آنها می‌گفتند که همه بچه‌ها را اعدام کرده اند و مثلا از یک بند دویست نفری فقط هفت نفر زنده مانده‌اند و وضعیت بندهای دیگر هم تقریبا با کمی‌ بالا و پایین مشابه یکدیگر بود . آنها می‌گفتند بچه‌های مشهد را که برای اعدام می‌بردند سرود ‌ای آزادی و آید از ملک ایران زمین را میخواندند . آنها تعدادی از بچه‌های مشهد بودند که به تهران تبعید و مواضع کاملا علنی در برابر رژیم داشتند و بطور رسمی‌ و علنی از مواضع سازمان حمایت میکردند.
آنها بچه هایی بودند که انقلاب ایدئولوژیک سازمان را کاملا پذیرفته و هضم کرده بودند. ازاینرو تلاش میکردند تا خط تهاجم حداکثری سازمان در خارج از زندان را به درون زندان تسّری بدهند. آنها به دلیل ارتباط با بچه هایی که از منطقه آمده بودند اطلاعات خوبی‌ از وضعیت سازمان در عراق و سطح بین المللی ومسائل مربوط به جنگ ایران وعراق داشتند. به همین دلیل بر روی بچه هایی که از طریق مورس یا با نوشته تماس داشتند تاثیر زیادی گذاشته بودند . آنها علیرغم آنکه طبق دستور زندانبانان ورزش به صورت جمعی‌ ممنوع بود و هر کس باید خودش به تنهائی ورزش میکرد در آن شرایط علیرغم سخت گیری‌‌های بسیار مأموران زندان در این رابطه باز هم به صورت جمعی‌ ورزش میکردند و در پایان ورزش خود نیز بطور دست جمعی‌ سرود ميخواندند. البته خط به انزوا و انفعال کشاندن بچه‌ها و انداختن آنها به اتخاذ مواضع فردی از طریق اجبار به زندگی‌ انفرادی و جدا از جمع دیگر زندانیان یکی از سیاستهای مهم رژیم در درون زندان بود که لاجوردی انرژی زیادی روی آن گذاشته بود.همین سیاست را نیز دیگر دست اندرکاران رژیم در به انزوا و انفعال کشاندن جامعه از طریق حذف نیروهای انقلابی روشنفکر و روشنگر مجدانه پیگیری میکردند. سیاست اصلی لاجوردی جلاد از طریق فرستادن افراد نفوذی و لو دادن بچه‌ها و فشار توسط توابان و ساعتها سر پا نگاه داشتن در زیر هشت و زدن کابل و دیگر فشارهای روحی روانی‌ و جسمی‌ اعمال میگردید. البته این سیاست جلاد خمینی نیز همچون دیگر سیاستهایش در سایه آگاهی‌ وهوشیاری در زیر پای مقاومت زندانیان مجاهد و مبارز در هم شکسته شده بود . لاجوردی قصاب نتوانسته بود جلوی زندگی‌ صنفی جمعی‌ زندانیان را بگیرد و اکنون همراه با تحولات بیرون زندان و خط تهاجم حداکثری سازمان، زندانیان زندانهای اوین و گوهردشت و دیگر شهرها نیز با اطلاع از این مواضع به دنبال کسب حداقل آزادیهای بیشتر در درون زندان بودند که از آن جمله می‌توان به ورزش دست جمعی‌ و دفاع علنی از اتهام اشاره کرد . دفاع از اتهام یکی‌ از مهمترین خواستهای زندانیان سیاسی بود ودر حقیقت به دلیل آنکه رژیم تفکر و اندیشه و سازمانی را که زندانیان به آنها وابسته بودند را مورد هجوم قرار داده و به شکل توهین و تمسخر و محکوم کردن آن اندیشه و سازمان با زندانیان برخورد میکرد طبعاً جوهره تمامی حرکتها در زندان کسب آزادی دفاع از اتهام بود . مثلاً رژیم زندانیان مجاهدین را منافق و فدائیان خلق را فراریان از خلق خطاب میکرد و در باره دیگر تفکرات نیز قسی علیهذا . بنابر این موضوع آزادی دفاع از تفکر و اندیشه‌ای که به آن وابسته بودند از مهمترین مسایل بود، که راه رسیدن به این نقطه از کانال کسب حداقل آزادیهای صنفی بود که ورزش دسته جمعی نیز یکی‌ از همان کانال‌ها بود . البته رژیم که همیشه از هر گونه حرکت دست جمعی‌ چه جهت دار و چه بدون جهت در داخل یا خارج از زندان وحشت دارد ، در مقابل حرکت جمعی‌ بچه‌ها در بندهای مختلف برای برگزاری ورزش جمعی‌ دست به مقابله شدید میزد که از آن جمله می‌توان به کتک زدن، سلول انفرادی و یا فرستادن به اتاق گاز اشاره کرد. اتاق گاز اتاقی‌ در انتهای سالن اصلی‌ زندان گوهردشت بود که هیچ پنجره یا منفذی به بیرون نداشت . این اتاق تنها یک در داشت که انتهای آن حدود دو تا سه سانت با زمین فاصله داشت که پاسداران پس از آنکه بچه‌ها را در دسته‌های هشتاد تا صد نفره به داخل این اتاق‌ها که اصلا جا برای ایستادن هم دیگر در آن نبود میفرستادند از بیرون در با گذاشتن پتو در زیر در همان یکذره منفذ ورود و خروج هوا را نیز مسدود میکردند . از آنجائی که بدن همه گرم بوده وعرق کرده بودند وهیچ جریان هوائی نیز وجود نداشت ، بدنها به شدت عرق میکرد و بوی‌ تند زننده عرق همراه با بخار بدن افراد و رطوبت و نم بالای ناشی‌ از عرق کردن شدید آنها وضعیت سختی را برای تنفس کردن بوجود می‌آ‌ورد. تا جایی که برخی‌ از آنها به خاطر نبودن اکسیژن کافی‌ غش میکردند، و هر چه دیگران در می‌زدند و داد و فریاد میکردند که کسی‌ حالش شدیدا بد است پاسداران هیچ توجهی‌ نمی‌کردند و آنها را به حال خود رها کرده به دنبال کار خودشان می‌رفتند . در این وضعیت نه تنها لباس‌های بچه ها، حتی کفّ زمین نيز کاملاً خیس میشد . آنها پیراهن‌هایشان را در میاوردند و به نوبت آن را برای جابجائی هوا در درون اتاق بالای سرشان میچرخاندند که البته تاثیر خاصی‌ نداشته و تنها به لحاظ روانی‌ موثر بود . پس از ساعتهای متمادی پاسداران در را باز کرده و همیشه تعدادی از آنها را از جمع جدا کرده و به انفرادی می‌بردند و پس از چند روز مجددا به بند باز میگرداندند . در هر صورت با همه فشارها و تضییقاتی که رژیم برای جلوگیری از کارهای دسته جمعی علیه زندانیان بکار می‌برد نتوانسته بود آنها را تسلیم خواستهای نا مشروع خود بنماید
س ـ الف
ادامه دارد.