۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

عبدالعلي معصومي: «قناري غزلخوانِ» عشق و آزادی


«ياد باد آن كه سر كوي تواَم منزل بود/
                 ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاك/
                   بر زبان بود مرا آن چه ترا در دل بود
در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز/
چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود»
پنج سال از پرواز مرضيه, قناري غزلخوان عشق و آزادي, به سوي جاودانگي گذشت؛ پنج سالی كه روشني ياد و صفاي ضميرش ميهمان دلبندِ دلم بود؛ دلي كه اندوهي سخت و سنگين آن را به هم مي فشرد. وقتي دلي, صدها ساعت, «جام جم» را در برابر نگاهش به نظاره مي نشيند، بي آن كه قدرش را, آن چنان كه شايسته اوست, بداند, و ناگهان اين «نگين سليماني» روي پنهان مي كند, چه دستمايه يي دارد جز آه حسرت؟
از نخستين ماههايي كه مرضيه, به پاريس آمد تا مهر 1376 ـ كه به «كعبه دل» رسيد و در فضاي قدسيِ «ديار دوست» همدم «سردار بزرگ», «خانوم» (مريم رهايي) و رزمندگان آزادي شد, كه از جان برايش عزيزتر بودند، من اين سعادت را يافتم كه هر دوشنبه چند ساعتي از فيض حضور و نَفَس مسيحاييش برخوردار شوم. امّا هزاران افسوس كه قدر آن موهبتي را كه بي دريغ نصيبم شد, آن چنان كه سزاي آن بود, نشناختم. اولين دوشنبه پس از پرواز جاودانه اش بر آن شدم كه به «معبد دل», خانه يي كه در بند بند وجودش نفس و كلام و نگاه و مهر و عطوفت خورشيدوار او جاري است, بروم تا با خواهر مجاهد بدري كه در تمام اين ساليان دراز همواره همراه و همجان و دوست دلسوز و دلنواز او بود و از صميم دل از او غمخواري مي كرد, دربارۀ وظيفه يي كه خانم مرضيه به من محوّل كرده بود, گفتگو كنم. پس از مكالمه تلفني, وقتي روانۀ «خانۀ دوست» شدم, در ميانۀ راه, يكباره پي بردم كه امروز دوشنبه است و ياد آن دوشنبه هاي نورباران, به سنگيني كوه، بر دلم آوارشد و بي اختيار, در تمامي راه, به زاري زار, گريستم. وقتي هم كه خواهر بدري را, با ديدگان غمبار ديدم و آخرين يادگارهاي او را در روزهاي آخرين حيات شورآفرينش نشانم داد, دوباره بغضم تركيد و زار زار گريستم. الحق كه در اين غم طاقت سوز, به قول رند شيراز, «قرار چيست, صبوري كدام و خواب كجا؟».
خواهر بدري مي گفت: هميشه, به ويژه در ماههاي آخر, اين شعر ورد زبانش بود: «بگو از وسعت پرواز، اگر بالت به زنجيره/ كه آتش زير خاكستر فراموشي نمي گيره».
بي ترديد «وسعت پرواز» او, و قُقنوس آتشين بالي كه از زير خاكستر زندگي بهاري و بهارآفرينش بال برافراشت, در نگاه و دل و جان مردمِ گوهرشناس ايران و در فرهنگ ايران زمين همواره ماندگار خواهد بود. او, به حق, «قناري غزلخوان» جاودانه ايران زمين است.
وقتي براي اولين بار وصف «قناري» را, از زبان شاعر جاودانه ياد، احمد شاملو، در گفتگويش با روزنامۀ «بامداد» 20مرداد 1358 خواندم, بي درنگ سيماي خندان و شكفته تر از گل مرضيه در ذهنم جان گرفت. شاملو در آن گفتگو در وصف قناري گفته بود: «... قناري را ببينيد, كلمه را بگذاريد و بگذريد. حضور قناري را دريابيد؛ خود آن پرنده را با همه وجودتان حس كنيد. اين قناري, كه من مي گويم, قاف و نون و چند تا حرف و حركت نيست؛ يك معجزۀ حيات است. رنگش را با چشمهايتان بخوريد؛ آوازش را با تمام جانتان گوش كنيد؛ وقتي كه مي خواند نُتها را تماشاكنيد كه چه جور در گلوگاهش مي تپد ـ تجسّمِ عينيِ يك چيز حسّي ـ و به آن شوري انديشه كنيد كه تمام جانش را در آوازش مي گذارد؛ زيباييِ خطوط اين حجم زندۀ پرشور را بسنجيد تا به عمق ظرافت برسيد. و تازه همه اش اين نيست. اينها همه, نقطۀ حركت است, تا از مجموع اينها, به ژرفاي بي گناهي برسي؛ تا شفقت, درست در آنجايي كه بايد باشد, در سُويداي قلبت بيدار شود و با تمام انسانيّت در برابر كل اين "جان موسيقي" به نماز بايستي».
اما اين «معجزۀ حيات»؛ اين «حجم زندـ پرشور» «كه تمام جانش را در آوازش مي گذارد» و اين «جان موسيقي», در بلنداي تاريخ آواز ايران زمين، شايانِ كدام قناري غزلخواني خواهد بود جز مرضيه, اين «زيباترين غزل روزگار» و اين سرودخوان جاودانۀ بهار, زندگي, عشق و محبت و شور و شيدايي و آزادي و آزادگي؟
مرضيه هرگز نه تنها به بيداد تن نداد و كلامي در ستايش بيدادگران نگفت بلكه با اهريمن بيدادِ چيره بر سرزمين اهورايي ايران زمين، پنجه در پنجه شد و در راه آزادي اين «زيباترين وطن», جان و جانمايه هاي زندگي و «هنگامۀ» دلبندش را در طبَق اخلاص نهاد و نثار آزادي سرزمينِ به داغ نشسته اش كرد. ماندگاري و جاودانگي اين «قناري غزلخوان» نيز در همين رمز و راز نهفته است. «فروغ فرخزاد» چه خوش سرود: «سفر حجمي در خطّ زمان ـ و به حجمي خطّ خشك زمان را آبستن كردن؛ حجمي از تصويري آگاه ـ كه ز مهماني يك آينه برمي گردد ـ و بدين سانست، كه كسي مي ميرد و كسي مي ماند».
كدام جان شيفته يي فراتر از مرضيه, «خطّ خشك زمان» را در اين سالهاي بي نور و باران, در فضاي دل گرفتۀ آواز و شور و شيدايي و پرواز ايران, بارور و آبستن كرد؟
هر قدمي در فراراه آزاديِ فريادخواهان و مردم دربند, گامي است به سوي ماندگاري و جاودانگي. وقتي آزادي فرياد مي طلبد, وقتي آزادي فدا و پاكباختگي مي طلبد و روياروييِ بي هراس و ستيزِ بي امان با پاسداران شب و ظلمت بيداد, به نداي آن لبّيك گفتن و دامن محبت را به خون رنگين كردن, كليد قفل ماندگاري است. زمستان بيداد تنها از اين راهِ پرخوف و خطر، به بهارانِ رهايي و آزادي، راه خواهد برد. نظامي گنجوي چه خوش سرود:
«مي باش چو خار حربه بر دوش/ تا خرمن گل كشي در آغوش»
مرضيه به پاسخ به اين ضرورت و اين نياز اجتماعي بود كه در 16سال آخر حيات سرفرازانه اش, لباس شرف و افتخار، «ارتش بهاران» را به تن كرد و بر روي تانكهاي «ارتش بي قراران» سرود «ايران زمين» خواند و فرياد دشمن كوب «مرگ ظالمان, ظالمان» سرداد و با اهريمن ايران سوز, بي باك همچون شير, پنجه در پنجه شد, براي نابوديِ كلّ حاكميتي كه جز ظلم و چپاول و ويرانگري و نابوديِ دستمايه ها و جانمايه هاي مردم, رَهاوردي نداشت. رمز جاودانگي نواي او، كه همچون نغمۀ دلنشين چشمه ساران، گوش و هوش رباست, در همين است. او بهاري است در برابر زمستان بيدادِ «نابكاراني كه شقاوت را چون مذهب حق موعظه مي فرمايند»!
مرضيه در سراسر حيات غرورآفرين هنريش همواره «قناري غزلخوان» بود و جاودانه خواهد ماند. هم، نوا و هم، صفا و يكرنگي و پاكدليش و هم، نگاه بلندشِ كه از هرگونه تنگ نظري و كوته نگري خالي بود.


آخرين باري كه نواي سحرآفرينش را شنيدم روز 6خرداد88 بود كه ميهمان عزيزترين «عزيز», مادر رضائي هاي شهيد, بود و به من هم اين سعادت را داد كه در خدمتشان باشم. در آن جا در ميان سخنش كه مثل هميشه براي شنيدنش سراپا گوش بودم با نوايي به دلنوازي نواي چشمه ساران اين بيت فرّخي يزدي را, به آواز, خواند: «ديوانه يي كه مزّه ديوانگي چشيد/ با صدهزار سلسله عاقل نمي شود»؛ بيتي كه گويي عصاره و جانمايۀ زندگي خودش بود. لذّت شنيدن صدايش در آن اوج و زيبايي بي اختيار اين بند از شعر شفيعي كدكني را كه سالها پيش به آواز خوانده بود, بر زبانم جاري كرد:
«جهان تهي است ز رندان/ همين تويي تنها/ كه عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني/ بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان/ حديث عشق بيان كن، بدان زبان كه تو داني».
بي ترديد مرضيه, اين قناري غزلخوان, به رود همواره جاري و خروشان حيات فرهنگي ايران زمين پيوست و مانند فردوسي و حافظ، بي مرگ و جاودانه شد. بنايي پي افكند كه از باد و باران نيابد گزند.