۱۴۰۰ آبان ۱۶, یکشنبه

طاهر اقبال: پاسداری به نام خانم هومریش


 اینجانب طاهر اقبال ۴۱ ساله هستم و در سن ۱۶ سالگی بدون تشویق و رهنمود دیگران انتخاب کردم که بهترین امکانات زندگی و کار و آینده و رفاه و جوانی و تحصیل و منافع فردی را رها کنم و عمر کوتاهم را وقف عمر طولانی میهن اسیرم نمایم و برای آزادی ایران و آینده جوانان هم‌وطنم مبارزه کنم. پاسداران برون‌مرزی ولایت وقیح که یکی از آن‌ها مزدور خانم هومریش باشند، ادعایشان این است که سازمان مجاهدین جوانی را از ما گرفته است.


این توهین و بی‌حرمتی به شعور و حق انتخاب انسان است و البته پدیده‌هایی مثل شعور و اختیار از دایره فهم این جماعت بیرون است چراکه ازنظر من این‌ها خارج از دنیای انسانی سیر می‌کنند.

اگر مرا به ۱۶ سالگی‌ام برگردانید و تمام تجربیات این سالیان و خطرات و آزمایش‌هایش را چند برابر کنید و همهٔ آن‌ها را نیز تجربه کرده باشم، زودتر از ۱۶ سالگی مبارزه را انتخاب خواهم کرد. با عزمی جزم‌تر مبارزه را انتخاب خواهم کرد. راه مجاهدین را انتخاب خواهم کرد و بهتر از آنچه که بودم قدم در این راه خواهم گذاشت. عمر و جوانی من نه‌تنها به بطالت نرفته بلکه جوانی ابدی من در این راه تضمین شده است. بهترین استفاده را از روزگار جوانی‌ام کرده و می‌کنم و به تک‌تک لحظاتی که در این مسیر سپری کرده‌ام با همه فراز و نشیب‌ها و دشواری‌هایش افتخار می‌کنم و همواره آرزو می‌کنم که توان و انرژی بیشتری در این مبارزه داشته باشم.. اگر مرا به ۱۶ سالگی‌ام برگردانید همچون امروز، روزانه در پی محکم‌تر کردن پایه‌های مجاهدی‌ام خواهم بود و با هرگونه ضعف و سستی مقابله خواهم کرد. به جبران خطاها و تصحیح انتقاداتم برخواهم خاست و با شور و شوق به آزادی و سعادت جوانان سرزمینم فکر می‌کنم نه اینکه افسوس روزهای ازدست‌رفتهٔ جوانی‌ام را بخورم.

من و برادرم احسان، یک هفته بعد از شروع جنگ کویت و حملات هوایی آمریکا به عراق از اشرف خارج شدیم و به اردن و سپس در ۳۱ ژانویه ۱۹۹۱ به پاریس رسیدیم. برادران و خواهرانی که هیچ نسبت خانوادگی با ما نداشتند، در آن روزگار جانشان را به خطر انداختند تا ما کودکان را زیر بمباران از عراق به اردن برسانند. شبی که به بغداد رسیدیم و قرار بود حرکت کنیم، بازهم بمباران شد و ما شب را در زیرزمین یکی از پایگاه‌های سازمان مجاهدین گذراندیم. روز بعد نیز وقتی به سمت اردن حرکت می‌کردیم، به دلیل تحرکات جنگنده‌ها و بمباران‌های مقطعی، مجبور بودیم چند بار از اتوبوس پیاده شده و از آن فاصله بگیریم. خاطرم هست که احسان چون بزرگتر بود مسئولیت یک گروه را بر عهده داشت و هنگام پیاده شدن برای سنگر گرفتن من از او اجازه گرفتم که زیر اتوبوس پنهان شوم که او هم اجازه داد اما برادر مجاهدی که مسئولیت حفاظت ما را بر عهده داشت وقتی متوجه شد، مجبور شد از فاصلهٔ دور سنگر را ترک کند و به سمت اتوبوس بدود و مرا از زیر اتوبوس که جای خطرناکی بود بیرون بکشد.

در سال ۱۹۹۳ به آلمان و نزد بچه‌هایی که از قبل آنجا بودند رفتیم. در آلمان، برخلاف دروغ‌های هومریش در معرض انواع و اقسام رسیدگی‌ها و توجهات قرار گرفتیم. من می‌توانستم در رشته‌های ورزشی مورد علاقه‌ام ثبت‌نام کنم و سازمان مرا پشتیبانی می‌کرد. تمام مسائل قانونی مرا سازمان حل کرد و شناسنامه و پاسپورت برایم تهیه کرد در حالیکه اقوام خودم در فرانسه از پس این کار بسیار ساده برنیامدند و ما هیچ استاتوی قانونی در فرانسه نداشتیم. در آنجا من فقط یک کارت واکسن داشتم که هر جا می‌رفتم آنرا نشان می‌دادم. هنوز هم عکس آن کارت را دارم.

من در آلمان بارها و بارها به مسافرت رفتم و همه الزامات و امکانات هم برایم فراهم شد. در آخرین ماه‌ها در یکی از بهترین مدارس ثبت‌نام کرده بودم و علاوه بر این خودم کار پیدا کرده و درآمد بسیار خوبی داشتم و آینده‌ام را خیلی روشن می‌دیدم. ازقضا همین موضوع انتخاب مبارزه را برایم دشوار کرده بود.

هم شغل خوبی داشتم و هم در آزمون پذیرش یک مدرسه خوب با نمره بالا قبول شده بودم. بله زندگی شخصی من چیزی کم نداشت اما بغضی تلخ و سنگین راه نفسم را بسته بود. به مردمی فکر می‌کردم که در ایران تحت ظلم و ستم آخوندی هستند. به خانواده‌هایی فکر می‌کردم که مزدوران رژیم خانه را بر سرشان خراب می‌کنند. به بچه‌هایی فکر می‌کردم که به‌جای نشستن پشت نیمکت‌های کلاس باید در خیابان‌ها دستفروشی کنند. این بغض، برای من به سرچشمه انتخاب مبارزه تبدیل شد. من انتخاب کردم که زندگی‌ام را وقف آزادی مردم ایران کنم. انتخابی آگاهانه، مختارانه و با اصرار فراوان.

وقتی انتخابم را با اطرافیانم در میان گذاشتم هیچکس حاضر به پذیرش آن نبود. کار به آنجا رسید که برای رفتن نزد مجاهدین مجبور شدم که به خواهران و برادران مسئول مجاهدین التماس کنم. با مادرم در عراق تماس گرفتم و از او خواستم پا درمیانی کند اما حتی مادرم هم حاضر نشد که این خواسته من را بپذیرد.

سازمان مجاهدین من را نمی‌پذیرفت چون هنوز به سن قانونی نرسیده بودم و باید پدر و مادرم رضایت می‌دادند و امضا می‌کردند.

یک روز نزد خواهر مسئولی رفتم و گفتم پدرم اجازه نمی‌دهد و بیایید کمکم کنید. اما آن خواهر حتی برای گوش دادن به حرف من هم توقف نکرد و در حالیکه دور می‌شد گفت از دست من کاری ساخته نیست تا پدرت قبول نکند، نمی‌توانیم تو را به منطقه بفرستیم. من هرگز آن صحنه را فراموش نمی‌کنم.

وقتی سرانجام پدرم را قانع کردم، خانواده‌ام در فرانسه بر سر راهم سبز شدند. اقوامم از من خواستندکه به دیدار آن‌ها بروم. اقوامم طبعاً تلاش کردند مرا از پیوستن به سازمان بازدارند که خود داستان جداگانه‌ای دارد. من همسفر مجاهدان شهید رحمان منانی و یاسر حاجیان بودم. با رحمان در یک اتاق زندگی می‌کردیم و مدرسه‌ام نیز کنار مدرسه‌ای بود که یاسر در آن درس می‌خواند. رحمان منانی و یاسر حاجیان در جریان قتل‌عام اشرف به شهادت رسیدند. البته نوشتن درباره جنایت‌های نیروی تروریستی قدس در محدوده وظایف خانم هومریش نیست. راستی وقتی دستان رحمان منانی را بستند و به او تیر خلاص زدند خانم هومریش کجا بود؟‌ وقتی به‌صورت یاسر شلیک کردند خانم هومریش کجا بود؟ عوض کردن جای قربانی و جلاد یکی از اشتغالات ثابت قلم به مزدهای داخلی و خارجی آخوندهاست. همین شغل ناشریف است که این جماعت را در کنار پاسداران خامنه‌ای قرار می‌دهد.

خانم هومریش! من وقتی به سازمان پیوستم دنبال نام‌های «نسرین رستمی» و «مصطفی ذاکری» می‌گشتم. من ۱۶ ساله بودم. اما بعید می‌دانم که شما تا پایان عمر به درکی که آن‌ها در سنین ۱۵ و ۱۶ سالگی رسیدند، برسید.

مجاهد شهید نسرین رستمی هنگامیکه پاسدارهای وحشی در شیراز او را به گلوله بستند ۱۵ ساله بود و پس از تحمل دردهای بسیار به شهادت رسید. آیا سن قانونی برای به رگبار بستن یک دختر محصل، ۱۵ سال است؟؟؟؟


مجاهد شهید مصطفی ذاکری هنگامیکه او را با شلیک مستقیم در تهران به شهادت رساندند ۱۶ ساله بود. آیا ۱۶ سالگی سن خوبی برای شلیک مستقیم به قلب و جسم او است؟؟؟؟ از مصطفی ذاکری هیچ عکسی در خیابان‌های شهر کلن و کنار دریاچه‌ها با موهای فرفری وجود ندارد. از او تنها یک عکس سیاه‌وسفید و بی‌کیفیت باقی‌مانده اما نام و یادش در سینه تاریخ سرزمین من برای همیشه ثبت است.


جرم من این است که آزادی را نه در پرسه زدن در خیابانهای شهر کلن، بلکه در نبرد با دشمنان آزادی جستجو کردم. من ترجیح می‌دهم که روزهای جوانی و عمرم را در سختی و تلاطم و آزمایش بگذارنم تا در شیلدر گاسهٔ شهر کلن (schildergasse) زیر باران قدم بزنم و برای خودم دل بسوزانم. من دلم برای مردمم می‌سوزد. برای مادری که چندی پیش دیدم و ضجه‌هایش از ذهنم بیرون نمی‌رود. مادری که شبانه او را به‌زور از خانه‌اش بیرون کرده و خانه‌اش را خراب کرده بودند. مادری که اشک می‌ریخت و می‌گفت «من کجا برم؟». این عکس را ببینید. آیا هزار مقاله در این عکس و فیلم نهفته نیست؟ ننگ بر این فرهنگ پاسداری و آخوندی.

و ما لکم لا تقاتلون... شما را چه می‌شود که به مبارزه برنمی‌خیزید؟‌ وقتی این رژیم هست و نیست ملتم را بر باد داده برای من چه‌کاری واجب‌تر از مبارزه است؟‌

مجاهدین برای یاری همین مردم بی‌پناه برخاسته‌اند. مجاهدین از همه‌چیزشان گذشته‌اند تا سقف و پناهی برای همین مردم ستمدیده بسازند اما ببینید این جماعت قلم به مزد بی‌شرافتی را به کجا رسانده‌اند که حالا مجاهدین باید بیایند و به پرسشهای وزارتی خانم هومریش پاسخ بدهند.

من حاضرم در هر دادگاه بین‌المللی به مزدور بودن این عناصر شهادت بدهم. هیچ‌کس مرا به مبارزه نفرستاده که بخواهد مرا به‌زور نگه دارد. بلکه در طول این سالیان صدها بار برادر مسعود با زبان و صدای خودشان و گفتار و پیغام‌های خودشان، به اشکال مختلف با تیزترین و رساترین و ساده‌ترین واژه‌ها از ما خواستند که پی زندگی‌مان برویم. از اولین دیدارم در سال ۱۹۹۷ تا آخرین پیام‌هایشان بارها اینرا تکرار کردند که هر کس نمی‌تواند و نمی‌خواهد، لطفاً تشریف ببرد. در اشرف زمانی که تیف برقرار بود و بعد هم حفاظت دست نیروهای عراقی افتاده بود، بارها درب‌ها را باز کرد و گفت بروید اگر کسی در سنین بیست یا بیست‌وپنج سال، این حرفها را جدی نگرفته است طبعاً مشکل در شعور و نفهمی خودش بوده و هست. من همواره آن‌ها را جدی گرفته و با جدیت و آگاهی تمام مسیر ماندن در مبارزه را انتخاب کرده‌ام.

بازهم تکرار می‌کنم که نه‌تنها حاضر هستم بلکه مشتاق و متقاضی شرکت در هر دادگاهی برای اثبات حرفهایم علیه مزدوران اطلاعات با سند و مدرک می‌باشم. وگرنه که وعدهٔ ما در روز سرنگونی است. همه‌چیز در آن روز برای حاضران و آیندگان اثبات خواهد شد.

هدف مجاهدین یک‌چیز است – سرنگونی تام و تمام رژیم آخوندی. هدف مزدوران وزارت اطلاعات هم یک‌چیز است – از هم پاشاندن تنها نیروی آلترناتیو سرنگون کننده آن‌هم با پز منتقد. همگی آن‌ها یک حرف می‌زنند چون خط را از وزارت بدنام اطلاعات آخوندها می‌گیرند. این خیلی جالب است. تمام حرف‌هایشان دقیقاً مانند حرفهایی است که پاسداران در مطبوعات و سایت‌های رژیم می‌زنند. به همین خاطر است که اولین استقبال‌کنندگان از حرفهای این جماعت، سایت‌های تابلوی وزارت اطلاعات رژیم است.

خانم هومریش! پرسش‌هایتان را همچون گذشته با وزارت اطلاعات در میان بگذارید و به پاسخ‌های آن‌ها و واداده‌های از مبارزه بسنده کنید و با گرافیتی پاک‌کن‌های شهر کلن به مشورت بپردازید.

همانگونه که مریم رجوی گفت: ما به پرسش بزرگ دوران، آری گفته و آری می‌گوییم و با تکیه بر مردم ایران و ارتش بزرگ آزادی، رژیم آخوندی را سرنگون می‌کنیم.

عضو سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران - طاهر اقبال

۱۴ آبان ۱۴۰۰