روز ۱۶بهمن۹۹، دادگاه بلژیک اسدالله اسدی، دیپلومات ـ تروریست رژیم آخوندی را، به جرم اقدام برای کشتار بزرگ در عملیّات تروریستی در گردهمایی مقاومت ایران در پاریس، به ۲۰سال، و سه مزدور همدستش را به ۱۸سال، و ۱۷سال و ۱۵سال زندان محکوم کرد.
در این زمینه مقاله یی نوشتم با این مضمون: «از جشن "انفجار" ماشین تروریسم رژیم تا "انفجار شادی" مردم - وحشت مزدوران وزارت اطّلاعات، شتری که در خانۀ آنها هم خواهد خوابید» که در ۲۳بهمن ۹۹ در سایت «همبستگی ملی» منتشرشد.
در بخشی از این مقاله، چنین آمده است: «... اکنون پس از محکومیّت اسدالله اسدی و سه مزدور همراهش به زندانهای سنگین و پس گرفتن ۴۵۰ هزار یورو از پولهایی که برای این انفجار جنایتکارانه از وزارت اطّلاعات گرفته بودند و لغو تابعیّت آنها، باردیگر مصداقی و خدابنده و عاطفه اقبال و اسماعیل یغمایی و وکیلی که حرف زیاد می زند ولی مفت حرف نمی زند؛ محمدرضا روحانی، با یک فرار به جلوِ احمقانه و از ترس روشدن مزدوری خودشان، به جای این که پاسخ بدهند که: "کی و چند و چگونه خود را به رژیم فروختی؟"، برای سفیدسازی خود نعل وارونه می زنند و از مجاهدین به خاطر نفوذیهای وزارت اطّلاعات (عارفانی، سعدونی و نعامی)، بازخواست می کنند و عمداً وجوه دریافتی این مزدوران از وزارت اطلاعات، که فقط۴۵۰ هزار یوروی آن، توسّط دادگاه ضبط شده است، را نادیده میگیرند. زیرا به خوبی می دانند که گام بعدیِ مجاهدین، افشا و روکردن دست مأموران وزارت اطّلاعات در کشورهای اروپایی و آمریکایی است که با سوء استفاده از شرایط دموکراتیک در این کشورها، زیر سایۀسیاست مماشات، به یکی از بدترین حکومتهای ناقض حقوق بشرخدمت می کنند. دوران ماه عسل با وزارت اطلاعات به اِتمام رسیده است.
ناصر رضوی، از مدیران جنایتکار وزارت اطلاعات، در کتاب "استراتژی و دیگر هیچ" در صفحه ۲۰۷ می نویسد: "تحوّلی که در دستگاه امنیّتی ما دربارۀ التقاط رخ داد، این بود که در سال ۷۰ ما یک تجدید نظر اساسی در روشها و راهکارهای مبارزه با منافقین (مجاهدین) داشتیم ... ما به این نتیجه رسیدیم راهکار انحلال سازمان در انجام عملیات و ضربۀ نظامی نیست، راهکار این است که در سازمان شکاف ایجاد کرد... این که سراغ عملیّات روانی بروید که عمدتاً باید روی جداشده ها متمرکزشود. این، یکی از راهکارهایی است که به ذهن ما رسید". حالا بعد از گیرافتادن اسناد اسدی، پسلَرزه های محکومیّت او و همدستانش و ... شروع شده است. با لورفتن اسامی مزدوران وزارت اطّلاعات در آلمان و فرانسه و ایتالیا و .... آنها را ترس برداشته که دیر یا زود، یکی یکی، مزدوری خودشان بیرون بزند لذا با یک فرار به جلو، وزارت اطّلاعات، مزدورانش را بسیج کرده تا مجاهدین را درمورد نفوذیهای جنایتکارِ محکوم شده، مورد بازخواست قرار بدهند، درحالی که این ترفندها کسی را نمی فریبد. آنها باید منتطر باشند تا شتری که هیچکس فکرش را نمی کرد روزی در خانۀ نعامی و سعدونی و عارفانی بخوابد، در خانۀ آنها نیز بخوابد. تا سیه روی شود هر که در او غِش باشد».
خودفروخته یی به نام محمّدرضا روحانی، در واکنشی کین جویانه و البته از سر زبونی و عجز، در برنامۀ «علوی»تبار مزدوری به نام بهبهانی، در شامگاه ۲۷بهمن۹۹، ضمن حرّافیهای «صدتا یک غاز» دو ساعتۀ همیشگی اش در این برنامۀ ولایت معاش، از دغدغه و اضطرابی که این محکومیتهای غیرمترقّبه به جانش افکند، پرده برداشت و گفت: «موقعی که عارفانی را دستگیرکرده بودند رفته بودیم که به وکیلش بگوییم آقا ازش بپرسید که درمورد ما چهار نفر چه اطّلاعاتی داده... البته وکیله ... رفتار شایسته یی با ما نداشت... این (عارفانی) از گردن گلفتهای این ها بوده، دوبرابر دیگران پیش او پول پیداکردن».
در ادامه می گوید: «اینها که علیه من حرف می زنند، آلت دست رجوی هستند، به آنها پاسخ نمی گم بلکه مستقیماً به خودش می پردازم»، امّا، بلافاصله، به قول قُدما، به این حقیر کمتر از قِطمیر (پوست نازک روی هستۀ خرما) می پردازد و یاوه های بی سر و تهی به هم می بافد که خر به خنده می افتد. بخوانید و قضاوت کنید:
«یک موجود ذلیلی رو که همسر بزرگوار و فهمیده و زحمتکش و دانشمندش که کارمند بازنشتسته وزارت آموزش و پرورش فرانسه است، این رو از خانه انداخته بیرون و تو هم به خاطر این که اون زن را بره طلاق بده و این هم گفته طلاق دادم، روزی اش را قطع کرده بودی که نتواند قسط خانه اش را بده و چون قسط خانه اش را پرداخت نمی کرد، بهش گفتند تو جایی نداری برای خوابیدن توی این خانه و به عجز و لابه افتاد دست این و آن که بگویند اگر این مستمرّی ماهانۀ من را بدهند، که از دستمزد یک کارگر ساده در فرانسه هم کمتر بود، عرض می کرد که طلاق دادم. اینها می گفتند چرا این زن میره ایران؟».
بالاخره حرف ته دلش را بالا می آورد و می گوید: «به شما چه مربوطه؟ تو خارج کشور چند میلیون ایرانی هستند، نروند ایران؟ من اگر بدانم آخوندها من را نمی کشند فردا صبح می روم، حتماً می روم. چرا نروند؟ خانه دارند، زندگی دارند، پدرشان آنجاست، مادرشان آنجاست...» و ادامه می دهد: «این ذلیلی رو که [بیاد] پاچۀ ما ها رو بگیره، خُب، همۀ ما می شناسیم، میزان ذلّت و بدبختی این رو، و همه مون یا لااقّل من، مرجع کمک به این بودم که مشکلات روزمرّه اش را برم مداخله کنم؛ خواهش کنم مشکلات این کمتر بشه؛ برم پادرمیانی کنم. حالا این طفل معصوم که دنبال سقفی می گشت که زیرش بخوابد. چون خانم این را انداخته بود بیرون. اصلاً شوهر آن خانم محسوب نمی شه. این آدم را مجبور می کنید؛ این بدبخت را مجبور می کنید که بشینه سه صفحه درازنویسی بکنه که چی؟ من را با این می ترسانید؟»
در آخر هم با «گندگاو چاله دهانیِ» ولایتمدارانه دربارۀ پرچمدار و رهبر پاکباز و بی جایگزین رزم آزادی، مسعود رجوی، چنین گندافشانی می کند: «آقا این آدم مشکل روانی داره، تا کی از این آدم می ترسید، حرف نمی زنید...؟»
جلّ الخالق! از این همه خزعبلات و این همه دروغهای محض!
تا آنجا که به همسر سابق من برمی گردد، در اردیبهشت ۸۸، در مقاله یی در پاسخ به برخی ولایت معاشهایی که سابقۀ دهن دریدگی شان چندین سال بیشتر از این وکیلی است که حرف مفت را مجانی نمی زند، نوشته ام و بخشی از آن مقاله را در همین جا تکرار می کنم. اما قبل از آن چند نکته را یادآور می شوم:
نکتۀ اول: مسألۀ قسط خانه مطلقاً بیجاست. آن «همسر» از سال ۱۳۷۵ به این سو مالک خانه است و هیچ قسطی نمی پردازد و این مدّعیِ از همه جا با خبر! حتی یک بار به خانۀ ما پای نگذاشته است! خُزعبلاتی از قبیل مجبورکردن به طلاق و در به در شدن من و دست کمک پیش این و آن و از جمله پیش این «خنّاس عالَم» درازکردن و باقی قضایا هم، از جفنگیّات پس از «پاتیلِ پاتیل» شدن این میرزا قَشَمشم است و در سراسر همین جملات بی سر و تهی که ردیف کرده است، به روشنی پیداست.
نکتۀ دوم: در مرداد سال ۱۳۸۶ در نامه یی به دبیر ارشد شورا اعلام کردم که در ماه مه ۱۹۹۹ (اردیبهشت ۱۳۷۸) همسرم را طلاق داده ام و نسخه یی از طلاقنامه را ضمیمه کردم. نامه و طلاقنامۀ رسمی، که حکم دادگاه است، در دبیرخانۀ شورا موجود است.
نکتۀ سوم: این از افتخارات من است که به عنوان عضوی از خانوادۀ بزرگ مجاهدین و مقاومت، هر وقت نیازی داشته باشم، با افتخار و سربلندی از سازمان مجاهدین کمک می خواهم و هر وقت هم کمکی از دستم برمی آمده کرده ام و هر وقت هم که توانسته ام در جمع آوری کمک مالی برای مجاهدین شرکت داشته ام. مزدورها و ولایت معاشها هیچ درکی از انسانیت، شرافت و مبارزه ندارند و نمی توانند درک کنند که هزاران مجاهد خلق برای دریافت پول کار نمی کنند و چگونه زندگیشان در یک ساک و کاور خلاصه می شود و نمی فهمند کسی که نسیم روح افزای مجاهدین به مشامش خورده، مانند سرهنگ معزّی پاکباز، به همین گونه زندگی می کند.
نکتۀ چهارم: پاسخ به این مزدوران عربده کش را به رجّاله های هم¬کوش و هم¬لِگامشان در سایت «رَهیافته»، وابسته به «اطلاعات سپاهِ» خلیفۀ ارتجاع در تاریخ دوم اردیبهشت ۹۹ حواله می دهم که انکار حقیقت از زبان خودیهای «رهیافته» برایشان سخت تر است.
سایت «رهیافته»، در بارۀ کافی نبودن تلاشهای علوی جلّاد، «وزیر اطلاعات» دولت روحانی، در مقابله با خطراتی که جوانان شورشی در کف جامعه به جان نظام پا به گور خامنه ای انداخته اند، می نویسد:
«... هرچند نیروهای جان برکف نظام با همّت و تلاش به مقابله با ... سرانگشتان نفاق، از جان خود مایه می گذارند، امّا آیا این کافیست؟
ـ این که مجموعۀ آقای علوی (وزیر محترم اطّلاعات) با کارهای شبانه روزی خود برخی توّابین منافقین مانند سلطانی، خدابنده... یغمایی ... مصداقی و... را استخدام کرده و با انرژی گذاری کلان و البته تأمین مالی، توّابین را به رویارویی با خودِ منافقین می کشاند، بسیار عالیست، امّا، آیا کافی است؟
ـ کافی نیست به همان علّت که در نهایت، خودِ مقام معظّم رهبری، زنگهای خطرِ اندیشۀ التقاطی را به صدا درآوردند؛
ـ کافی نیست، چون در کف جامعه می بینیم که چطور جوانان در ابعاد هزار هزار در تور شوم کاریزمای رجوی گرفتار شده، از یک دانشجوی درسخوان تبدیل به یک تخریبگر با مالیخولیای سلاح و بمب می شوند...».
ولایت معاش دیگر، عاطفه اقبال، در صفحۀ فیس بوکش در روز ۲۴ بهمن۹۹ (۱۲فوریه ۲۰۲۱)، با دور زدن محکومیت بی سابقه و تاریخی یک دیپلومات تروریست رژیم و سه مزدور همدستش در دادگاه آنتورپ بلژیک و مدارک افشاگر و پولهای کلانی که این دیپلومات تروریست بین مزدوران مختلف تقسیم می کرده است، در کارزار شیطان سازی از سازمان مجاهدین و تدارک ضربۀ کمرشکن نظامی به آن، برای خاک پاشاندن بر مسألۀ اصلی روی میز این محاکمه، قاتل را بر صندلی مقتول می نشاند و مانند بقیۀ همپالکی¬هایش برای اعضا و هواداران بی گناه مجاهدین اشک تمساح می ریزد و با کُرِ ولایت مآبِ «چرا این همه بی توجهی به سلولهای خفته یی که در سازمان جاخوش کرده اند و جان اعضا و هواداران سازمان را به خطر انداخته اند»، فریاد وامصیبتا سر می دهد و بالاخره، علّت این همه سراسیممگی اش را به زبان می آورد و می گوید: «...سعی می کنند خانوادۀ همسر خواهر مرا به دروغ پاسدار جلوه دهند. به راستی، چرا مجاهدین این همه هواداری را که به راحتی به ایران رفت و آمد می کنند، جاسوس نمی دانند؟ چرا همسر علی معصومی که عضو شورایشان می باشد و توسّط همسرش هربار که به ایران می رود در فرودگاه بدرقه می شود را جاسوس نمی دانند؟».
حالا بعد از این نکات به مقاله ای که فوقا گفتم میپردازم: «یکی از سایتهای برونمرزی وزارت بدنام اطلاعات آخوندی به نام "کانون آو" (آوای منتقدین و جداشدگان سازمان مجاهدین در ۲اردیبهشت۸۷ (۲۱ آوریل ۲۰۰۸)، در مَلغمه یی با عنوان "آیا گفتگو با سازمان مجاهدین عملی است؟"، به قلم پادویی با نام مستعار "ع. محقّق"، با این تصوّر خام و ابلهانه که من نقطه زخم پذیر "شورای ملی مقامت ایران" می توانم باشم، تیری در تاریکی رهاکرد و مرا با این مضمون آماج قرارداد:"... عبدالعلی معصومی را در نظر بگیرید که با عناوین نویسنده و غیره به طور دربست مدّاح و مجیزگوی مسعود رجوی و مریم قجر می باشد و هر ساله چندین نوبت علی رغم خط سرخ سازمان، که مسافرت به ایران می باشد، اهل و عیال و فرزندان را به ایران می فرستد تا زیاد در غربت سختی نکشند و برای سازمان فقط بندگی و فرمانبرداری عبدالعلی معصومی مهم است...».
من کمتر از دو هفته بعد، در ۱۴ اردیبهشت۸۷، در مقاله یی با عنوان «کلوخ انداز را پاداش سنگ است»، که در صفحۀ فیس بوکم و فضای
«... از آنجایی که سایت "کانون آوا"، مانند دیگر سایتهای برونمرزی وزارت بدنام اطلاعات، با هدف شیطان سازی مجاهدین شکل گرفت و ... جز هرزه درایی نسبت به سازمان مجاهدین و شورا و رزمندگان پاکباز شهر دلاورخیز اشرف مشغله یی نداشته و از حربه های زنگ زدۀ برونمرزی رژیم زهواردریدۀ آخوندی است, پاسخ درخورِ تُرّهات هزاران بار نشخوارشده اش را, مردم به جان آمده و به پاخاستۀ داخل ایران خواهند داد و هم اکنون نیز تب لرزۀ مرگ بر اندام مفلوک و فرسوده اش افکنده اند. امّا, پاسخ کوتاه من به این پادوی «کرکس گوشخوار» و همتای دیگرش ـ که از قضا در همین سایت و در کنار ملغمۀ او, علیه سازمان به هرزه درایی پرداخته و او نیز چهرۀ کریهش را در پشت نام والای شهید زنده نام سعید سلطانپور مخفی می کند و مدّعی است که در دانشگاه تهران شاگرد من بوده است, این است: من "اهل و عیالی" ندارم که "هرساله چندین نوبت" به ایران بفرستم. از همسر سابقم, ۹ سال پیش در ۲۹ ماه مه ۱۹۹۹, به طور رسمی و قانونی, جدا شده ام و از آن تاریخ به بعد, مواضعش ارتباطی به من ندارد و من سفر پناهندگان سیاسی به ایران را خط سرخ میان مقاومت آزادی و دشمن آزادی؛ رژیم سفّاک آخوندی، شنیع و انزجارآور می دانم، امّا, از آنجایی که این "کوچک اَبدالِ" (پادو و گماشته) "پاسدار هزارتیر"، در همان آش شُله قلمکار و هذیان گونۀ کوتاه, چند بار از "فروپاشی و اضمحلال" سازمان مجاهدین و در پایان آن هم از نزدیک بودنِ "روز فروپاشی سازمان"، سخن می گوید, تردیدی برایم نمی ماند که این "سوته دل" هم مانند دیگرِ تابوت کشهای امام حسرت به دلِ به گور رفته اش, از دلهرۀ قریب الوقوع کدام توفانی سر به سنگ می کوبد و برای برافکندن کدام باروی پولادینی, با ناامیدی, ناخن می فرساید....
من نیز به عنوان برگی از درخت تناور مقاومت آزادی ستان, هرگز, حتی, به قدر نیم کلامی ننگ همراهی با این دژخیمان پا به گور را نخواهم پذیرفت. با این که در این بیست و پنج سال غربت اجباری, لحظه لحظۀ روزان و شبانم را با یاد زیباترین وطن سپری کرده ام, امّا, حتی اگر آخرین لحظات زندگیم در غربت سپری شود, از رویارویی با اهریمنان حاکم بر وطنم لحظه یی دست نخواهم کشید و به "مرز سرخ و حصار حیاتی و مرزبندی مقدّس ملی و میهنی" که با خون پاکبازترین فرزندان خلق رنگ گرفته است و "عمده ترین معیار برای ارزیابی ادّعاهای افراد و گروهها و شناسایی دوست و دشمن" است, وفادار خواهم ماند و هرگز به ننگ نفس کشیدن در ایران تحت سلطۀ پلیدترین رژیم دوران تن نخواهم سپرد و پیوسته و درنگ ناپذیر, بر این حقیقت روشنِ پیام ۱۲تیرماه ۸۶ آقای مسعود رجوی, پای خواهم فشرد که "در برخورد و تنظیم رابطه با همه افراد"،"اگر با این رژیم که پلیدی و نحوستِ اوّل و آخر است, مرز سرخ ندارد, اگر با این رژیم, به نحوی درهم و هم جبهه و هم خط و هم موضع شده و مرزبندی و روزۀ ملی و میهنی در برابر این رژیم را، ولو به اندازۀ یک قطره, یا یک گرم و به اندازه یک قدم یا یک قلم، شکسته باشد؛ هرکس که می خواهد باشد, در هر رده و مقام و مرتبت و مسئولیتی هم که بوده, خائن و خیانت پیشه حقیری بیش نیست. نباید به او نزدیک شد. نباید به او میدان داد. باید او را افشا و طرد و تحریم کرد. دیگر شایسته هیچ اعتماد و احترامی که از خون شهیدان سرچشمه گرفته نیست".
ـ در پاسخ به این که مرا "مدّاح و مجیزگوی" مسعود و مریم رجوی خوانده, باید به بانگ بلند بگویم, ستایشگویی از این دو مظهر پاکبازی و صداقت و فدا، در سهمگین ترین رویارویی خونبارشان با اهریمنان حاکم بر میهن اهورایی، برای آزادی ایران زمین، را بالاترین افتخار زندگی ام می شمارم و شما، ستایشگران دریده چشمِ سفّاکان آبروباخته یی را، که در این سه دهه، جز به آزار و کشتار و چپاول مردم دردمند و داغدار ایران نکوشیده اند و تا توانستند تیشه به ریشۀ آبرو و رونق و اعتبار ایران زمین زدند، سزاوار ننگ و نکبت ابدی می شناسم.
من بیش از سی و پنج سال است, هرچند به خُردی مور, در رزم ستایش برانگیز و پایداری بی وقفه و امانی که پرچمدار هوشمند و دلیر و پاکبازش مسعود رجوی بوده است، با شاه و شیخ درافتاده ام به امید بهروزی و آزادی ایران زمین از چنگ غاصبان تاجدار و عمّامه دار حاکمیت مردم ایران و هرگز در این راه تردیدی به خود راه نداده و همواره رو به پیش تاخته ام هرچند با پای لنگ, امّا با یقینی روشن و الهام یافته از عزم سترگ مسعود رجوی برای آزادی ایران زمین.
من نه نویسنده ام و نه تاریخ نگار, که بخواهم از کسی مُهر تأیید بگیرم. امّا مانند شاگردی نوآموز کوشیدم از مسعود، پرچمدار بی بدیل راه بهروزی مردم ایران زمین، بیاموزم.
سی و پنجسال پیش، زمانی که برای نخستین بار نام سازمان مجاهدین را شنیدم، به کار ویراستاری و "استنساخ" کتابهای کهن عشق می ورزیدم. کتاب «خلاصه شرح تعرّف» را که در محضر استاد و عارف بزرگ دکتر احمدعلی رجایی بخارایی «استنساخ» کرده بودم, در مهرماه سال ۱۳۴۹ به چاپ رسید و اگر در همان راه پیشتر می رفتم, اکنون بی گمان مانند چند تن از دوستان دوران دانشجوییم در دانشگاه فردوسی مشهد, که در کار «استنساخ» کتابهای کهن و «ویراستاری», همکار بودیم, گامهایی به جلو برمی داشتم. امّا, نوری پدید آمد و ناصرخسرووار توانستم از پرتو آن راه واقعی ام را بیابم:
"بشکافت دلم گوهر رخشنده شدم" ـ مولوی
در تابستان سال۱۳۵۲، کتاب "راه حسین" توسط یکی از دوستانم به دستم رسید و آن را به دّقت خواندم و خلاصه کردم. از مهرماه آن را در کلاسهایم در دبیرستان عَلَم، وابسته به دانشگاه فردوسی مشهد، همان خلاصه را خواندم و از آنجا آشنایی ام با سازمان مجاهدین آغازشد. بعدها که نزدیک به سه سالی را از نعمت مراحم ملوکانه شاه! در زندان وکیل آباد مشهد, گذراندم, در خدمت چند تن از الگوهای همواره سرفراز این سازمان, بیشتر با راه و آرمان سازمان مجاهدین آشنا شدم. از آن پس نیز تا به امروز, این افتخار نصیبم شد که در دوران سخت و توانسوز حکومت جور و جهل و جنایت آخوندی، چون شاگردی نوآموز و خدمتگزاری کوچک, هرچند لنگ لنگان در راه آرمانهای انسانی و والای مسعود و مریم رجوی بکوشم.
من در این سی و چند سال همواره از این همگامی با سازمان مجاهدین مفتخر بوده ام و هرگز در هیچ زمانی تردیدی در درستی راهی که مسعود و مریم رجوی در پیش پایمان گذاشته اند و خود سخت کوش ترین روندۀ این راه، که آزادی ایران زمین را آماج دارد, بوده اند و هستند، نداشته ام. عزم و رزمشان پربارتر و شکوفاتر باد. اگر امروز هم بتوانم دوباره این عمر رفته را از سر بگیرم، روندۀ همان مسیری خواهم بود که تاکنون بوده ام و یک لحظه هم حاضر نخواهم شد, ستایشگوی اهریمنان تنگ نظر و تاریک اندیشی باشم که بیشترین ضربه را بر "حَرث و نسل" ایران زمین زده اند و همچنان می زنند"....