مجاهد شهید فرمانده حمیدرضا حسنخانی
به بهانه روز معلم
ودر تقدیر از معلم شریف و آزاده «آقای حسنخانی»
که فرزندش نیز فدیه آزادی مردم ایران شد
آجر به آجر دبستان راهآهن اراک برای من خاطره است. حیاط بزرگی که گوشه آن خانه! و در واقع آلونک آقای قماشی بود که بابای مهربان مدرسه بود، کلاسها و راهروهای بلندی که روی کاشیهاش سرسرهبازی میکردیم، زنگی که مثل ناقوس کلیساها بزرگ و سنگین بود و بهزور دستمان به آن میرسید که آن را به صدا در بیاریم و البته گهگاه شیطنتی که کلاس را زودتر تعطیل کنیم یا حداقل مدرسه و کلاسها را برای دقایقی بههم بریزیم.
همه چیز تو عالم بچگی و شوخی و... بود به جز ناظم! و ترکه چوبیاش و ایستادن دم دفتر به انتظار تنبیه!
بین همه آن خاطرات ولی یک خاطره، این روزها ـ در روز معلم ـ مستمراً در ذهنم رژه میرود و چشمم را «تر» میکند: «آقای حسنخان»!
آقای حسنخان معلم ما نبود. کلاسهای بالاتر را درس میداد. ولی راه رفتنش، نگاهش و آرامشش و از همه مهمتر، برق مهربان چشمهایش را بیگفتگو از راه دور حس میکردی؛ و همین، حضورش را در مدرسه ویژه میکرد.
مردی ریز اندام و لاغر که در تمام ۵سال دبستان، همیشه او را با همان یکدست کت و شلوار همیشگیاش دیدم. البته تمیزی و مرتب بودنش اجازه نمیداد به ثابت بودن لباسش فکر کنی. همینطور هیچوقت هم فکر نمیکردی چرا هر روز «آقای حسنخان» از خانهاش، از پشت بیمارستان شریعتی در آنطرف شهر تا مدرسه راهآهن را پیاده طی میکند و اهل سوار شدن به ماشین و کرایه دادن نیست!
من فقط ۵سال سوختن شمع وجود او را برای آموزش بچههای راهآهن و زورآباد و محلههای اطراف دیدم؛ ولی آقای حسنخان بیشتر از ۳۰سال بهقول معلمها «پای تخته سیاه گچ خورد».
او با این الگوی زندگی خودش، فقط به شاگردانش آموزش ریاضی یا... نمیداد، بلکه با هر سال سفید شدن موهایش که معلوم نبود از گرد گچ تختهسیاه است یا سختی زندگی، به ما درس «با شرف زیستن و مناعت طبع» میداد.
آقای حسنخان یک پسر «یکی یکدانه» هم داشت که یکسال از من بزرگتر بود و «عکسبرگردان» پدرش بود. ساکت، با وقار و بینهایت محجوب!
نگفته پیداست که سرنوشت چنین خانواده شریفی در سرزمین آخوندزده و در زیر سم ستوران خمینی چیست!
از داستانهای مقاومت حماسی حمید(مجاهد شهید حمیدرضا حسنخانی) که در فاز سیاسی موتور محرک انجمن دانشآموزان مسلمان دبیرستان شریعتی اراک بود و از اینکه در ۳۰خرداد سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و بعد از مقاومتی حماسی و شکنجههای بسیار، جاودانه شد، خیلی کم گفته شده و البته بهترین شاهدان دلاوریهای او در زندان «سهپله» و شکنجهگاه سپاه(موسوم به هتل شهرداری) خود نیز جاودانه شدند و تنها اندکی از خاطرات حمید توسط معدود همبندان از بند رستهاش به این سوی دیوارها رسیده است.
اما حالا، در روز معلم با نگاه به عکس حمید، با تمام وجود احساس میکنم همین نگاه و چشمان او که یادگار نگاه و چشمان معلم شریف و زحمتکش دبستانمان است، من را از هر یادآوری و خاطرهای بینیاز میکند و همه حرف و درس اصلی را به من و همه کسانی که او را میشناسند، میدهد.
در روز معلم با یاد نسلی از معلمان آزاده و شریف که فرزندانی همچون حمید و حمیدها را پرورش دادند و به ما الفبای انسانیت و شرافت و سرخم نکردن در مقابل هر سیستم جابرانه(از شاهی گرفته تا شیخی) را با الگوی زندگی خودشان آموزش دادند، دفتر مشق زندگی خودم را بهدست میگیرم و مقابل «آقای حسنخان» میایستم و میخوانم:
• «آقای حسنخان عزیز! من دیدم که شما چگونه کوهوار تمام سختیهای زندگی را به عشق تربیت کودکان این میهن به جان خریدی!
• من دیدم که موهایت از سیاهی تخته به سپیدی گچ کلاس درس عوض شد، ولی نگاهت هر روز مهربانتر و خنده با وقارت هر روز بیشتر شد!
• من دیدم که قیمت «شریف بودن» را در زمان شاه و شیخ به تمام و کمال و از شیره جانت و بعد هم با فدای «بهترین پسر دنیا» به این مرز و بوم پرداختی!
• «آقای حسنخان» نمره ۲۰ مال مربی است! ولی من و نسل ما هم درسهای شما را به گوش جان خریدهایم و در روز معلم قدرشناس شما هستیم و در مسیر شرافت و عزت مردم ایران، همان مسیر فرزند قهرمانت را خواهیم پیمود.
• من و تمام برادران و خواهران مجاهدم را، فرزند خود بدان و بر امتحان شرافت و ایستادگی ما در مقابل نابرابری و ظلم و استبداد نظارت کن! و ممتحن نسل مجاهد و کانونهای شورشیاش باش که یکی از آنها نیز با نام «حمید تو» مزین شده و به پیش میتازد.
• به امید قبولی در امتحان رزم و ایستادگی در مقابل ایلغار خمینی
و زدن بوسهای به دستان معلم شریف دبستان راهآهن اراک «آقای حسنخان» در روز پیروزی!
اکبر ـ محمدی
مجاهد شهید فرمانده حمیدرضا حسنخانی
بهبهانه روز معلم
و در تقدیر از معلم شریف و آزاده «آقای حسنخانی»
که فرزندش نیز فدیه آزادی مردم ایران شد
آجر به آجر دبستان راهآهن اراک برای من خاطره است. حیاط بزرگی که گوشه آن خانه! و در واقع آلونک آقای قماشی بود که بابای مهربان مدرسه بود، کلاسها و راهروهای بلندی که روی کاشیهاش سرسرهبازی میکردیم، زنگی که مثل ناقوس کلیساها بزرگ و سنگین بود و بهزور دستمان به آن میرسید که آن را به صدا در بیاریم و البته گهگاه شیطنتی که کلاس را زودتر تعطیل کنیم یا حداقل مدرسه و کلاسها را برای دقایقی بههم بریزیم.
همه چیز تو عالم بچگی و شوخی و... بود به جز ناظم! و ترکه چوبیاش و ایستادن دم دفتر به انتظار تنبیه!
بین همه آن خاطرات ولی یک خاطره، این روزها ـ در روز معلم ـ مستمراً در ذهنم رژه میرود و چشمم را «تر» میکند: «آقای حسنخان»!
آقای حسنخان معلم ما نبود. کلاسهای بالاتر را درس میداد. ولی راه رفتنش، نگاهش و آرامشش و از همه مهمتر، برق مهربان چشمهایش را بیگفتگو از راه دور حس میکردی؛ و همین، حضورش را در مدرسه ویژه میکرد.
مردی ریز اندام و لاغر که در تمام ۵سال دبستان، همیشه او را با همان یکدست کت و شلوار همیشگیاش دیدم. البته تمیزی و مرتب بودنش اجازه نمیداد به ثابت بودن لباسش فکر کنی. همینطور هیچوقت هم فکر نمیکردی چرا هر روز «آقای حسنخان» از خانهاش، از پشت بیمارستان شریعتی در آنطرف شهر تا مدرسه راهآهن را پیاده طی میکند و اهل سوار شدن به ماشین و کرایه دادن نیست!
من فقط ۵سال سوختن شمع وجود او را برای آموزش بچههای راهآهن و زورآباد و محلههای اطراف دیدم؛ ولی آقای حسنخان بیشتر از ۳۰سال بهقول معلمها «پای تخته سیاه گچ خورد».
او با این الگوی زندگی خودش، فقط به شاگردانش آموزش ریاضی یا... نمیداد، بلکه با هر سال سفید شدن موهایش که معلوم نبود از گرد گچ تختهسیاه است یا سختی زندگی، به ما درس «با شرف زیستن و مناعت طبع» میداد.
آقای حسنخان یک پسر «یکی یکدانه» هم داشت که یکسال از من بزرگتر بود و «عکسبرگردان» پدرش بود. ساکت، با وقار و بینهایت محجوب!
نگفته پیداست که سرنوشت چنین خانواده شریفی در سرزمین آخوندزده و در زیر سم ستوران خمینی چیست!
از داستانهای مقاومت حماسی حمید(مجاهد شهید حمیدرضا حسنخانی) که در فاز سیاسی موتور محرک انجمن دانشآموزان مسلمان دبیرستان شریعتی اراک بود و از اینکه در ۳۰خرداد سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و بعد از مقاومتی حماسی و شکنجههای بسیار، جاودانه شد، خیلی کم گفته شده و البته بهترین شاهدان دلاوریهای او در زندان «سهپله» و شکنجهگاه سپاه(موسوم به هتل شهرداری) خود نیز جاودانه شدند و تنها اندکی از خاطرات حمید توسط معدود همبندان از بند رستهاش به این سوی دیوارها رسیده است.
اما حالا، در روز معلم با نگاه به عکس حمید، با تمام وجود احساس میکنم همین نگاه و چشمان او که یادگار نگاه و چشمان معلم شریف و زحمتکش دبستانمان است، من را از هر یادآوری و خاطرهای بینیاز میکند و همه حرف و درس اصلی را به من و همه کسانی که او را میشناسند، میدهد.
در روز معلم با یاد نسلی از معلمان آزاده و شریف که فرزندانی همچون حمید و حمیدها را پرورش دادند و به ما الفبای انسانیت و شرافت و سرخم نکردن در مقابل هر سیستم جابرانه(از شاهی گرفته تا شیخی) را با الگوی زندگی خودشان آموزش دادند، دفتر مشق زندگی خودم را بهدست میگیرم و مقابل «آقای حسنخان» میایستم و میخوانم:
• «آقای حسنخان عزیز! من دیدم که شما چگونه کوهوار تمام سختیهای زندگی را به عشق تربیت کودکان این میهن به جان خریدی!
• من دیدم که موهایت از سیاهی تخته به سپیدی گچ کلاس درس عوض شد، ولی نگاهت هر روز مهربانتر و خنده با وقارت هر روز بیشتر شد!
• من دیدم که قیمت «شریف بودن» را در زمان شاه و شیخ به تمام و کمال و از شیره جانت و بعد هم با فدای «بهترین پسر دنیا» به این مرز و بوم پرداختی!
• «آقای حسنخان» نمره ۲۰ مال مربی است! ولی من و نسل ما هم درسهای شما را به گوش جان خریدهایم و در روز معلم قدرشناس شما هستیم و در مسیر شرافت و عزت مردم ایران، همان مسیر فرزند قهرمانت را خواهیم پیمود.
• من و تمام برادران و خواهران مجاهدم را، فرزند خود بدان و بر امتحان شرافت و ایستادگی ما در مقابل نابرابری و ظلم و استبداد نظارت کن! و ممتحن نسل مجاهد و کانونهای شورشیاش باش که یکی از آنها نیز با نام «حمید تو» مزین شده و به پیش میتازد.
• به امید قبولی در امتحان رزم و ایستادگی در مقابل ایلغار خمینی
و زدن بوسهای به دستان معلم شریف دبستان راهآهن اراک «آقای حسنخان» در روز پیروزی!
اکبر ـ محمدی